نقد داستان کوتاه «رنج طلایی»
داستان کوتاه «رنج طلایی»
به قلم زهره نمازیان
یعقوب جارو را از شیشهی پیکانش بیرون کشید. چوبهای ریز جارو، دسته شده و در هم گره خورده، از شیشه که بیرون آمدند، یکصدا خش بلندی گفتند. پاشنهی خوابیدهی کفشهایش را با انگشت ورکشید. دستکشهایش را از زیر بغل درآورد و پوشید. انگشت شصتش، از توی پارگی آن، دزدکی بیرون را نگاه کرد.
پلاستیکش را به سوراخ نیفهی شلوار گره زد. نگاهی به آسمان کرد. نمیدانست چه رنگی بود هرچه بود قشنگ بود. ماه مثل یک برش هندوانه، وسط آسمان بود. نسیم خنک دم صبح، لابهلای چین و چروکهای صورت یعقوب مینشست.
به پردهی رنگی بالای سرش نگاه کرد و گفت:”الهی به امید تو”
خیابان پر بود از میوههای درخت زیتون تلخ. انگار کنار جدولها سبد سبد نخود خام ریخته باشند. هر جا پا میگذاشت صدای قرچ میآمد. دانههای زرد و سفت زیتون تلخ زیر پا صدا میکردند. صدای کشکش کفشهای یعقوب، خشخش کشیدن جارویش روی آسفالت خنک سحر و قرچقرچ شکستن دانهها زیر پایش، در سکوت خیابان میپیچید. مثل صدای غرغرهای زنش که سر سفرهی شام، توی سرش میپیچید و با هر لقمه، قورت داده بود و حالا دوباره غرهایش را یادش میآمد:”مرد عروسی این دختر نزدیکه هنوز یه هل پوک هم نداره”
نفس عمیقی کشید و لبخندی به خودش زد :” غمت نباشه یعقوب. خدا هست. یه گوشه کار و میگیره.”
بوی قیر تازه، زیر دماغش خورد. لکههای سیاه قیری که دیروز چاله چولههای آسفالت را پرکرده بودند، از سیاهی افتاده و فقط دورتا دورش هنوز قیر نرم و تازه برق میزد. سرتاسر خیابان پر از لکههای سیاه کوچک و بزرگ بود. مثل یک صفحه نقاشی کار دست کودکی سه چهارساله. کج و کوله، یکی دایره، یکی بیضی، یکی قد یک هندوانه بزرگ، یکی اندازه ی یک توپ پلاستیکی کوچک.
چراغهای زرد خیابان، سفیدی کم جان مهتاب را خفه کرده بود. یعقوب تند تند قدم برمیداشت و سمفونی خشخش جارویش، با ریتم تند فکرهایش، بیشتر و بیشتر میشد.
“دیشب نزاشت بهش بگم صابخونه رهن واجاره رو بالا برده. خوبم شد نگفتم حداقل یه جوشی کمتر میزنه خودش کمتر عذاب میده”
آسفالت تازه کارش را زیادتر کرده بود. کاغذ و پلاستیک را باد چرخانده و به خیسی و تازگی قیر چسباندهبود. یعقوب هر چند دقیقهای باید خم میشد و با دست، آشغالها را برمیداشت.
خم شدنها به نفسنفس انداخته بودش. کمر صاف کرد. شلوغی ذهنش، جلوی قدم بعدی را میگرفت. ایستاد تا نفسی چاق کند. با خودش گفت:”قربون عظمتت بشم خدایا. هرجوری میدونی خودت همه چیز و ردیف کن. منم و یه خدا بزرگی که خودت باشی. دستم بگیر شرمنده زن بچهم نشم”
رسیده بود نزدیک زمین خالی انتهای خیابان. پر از خار و خاک و خاکستر. جارو میکشید و دلش را به خدا گره میزد.
در خشاخش جارو کشیدن و کشاکش کفشهای شل و وارفتهی یعقوب، صدای جدیدی میآمد.
گوش تیز کرد. همزمان، ثابت و بدون حرکت ایستاد. نفسش را حبس کرده بود. صدای ناله بود. قلب یعقوب تندتر تپید. نالهای که پر از درد بود. هرچه سرک کشید چیزی ندید. توی جوب عمیق کنار خیابان، داخل تونل لولهایاش، همه جا را با چشم گشت. چشمها در چشمخانه از بس چرخیده، درد گرفته بودند. گردنش را هم از بس سیخ کرده و دورتر را نگاه کرده بود، تیر میکشید. از روی جوب پرید. صدای تاپ، فرود آمدنش کنار نردههای زمین، در سکوت خیابان پیچید.
نرده ها تا زیر بغلش میرسید. آویزانشان شد. در تاریکی، چیزی ندید جز سایهی تپههای کوچک و بزرگ خاک که مثل دانههای آبله مرغان روی سطح خاک بالا زده بودند. نور چراغ تلفنش را روشن کرد. توی زمین انداخت. هیچ جنبندهای نبود. صدا هم دیگر نبود. اما شبحی سیاه را دید که از پشت تپهی بزرگ انتهای زمین بیرون آمد.
جثهی بزرگ سگی را دید که در سیاهی و تاریکی حل شده بود. پیچ میخورد و زور میزد. یعقوب زیر لب گفت: “میخواد بزاد. میگم صداش آشنا بود. مث صدا ناله زن پا به ماه”
“قابله نیستم رفیق سفورم سفور وگرنه میومدم کمکت” راهش را کشید و به جارو زدنش ادامه داد.
هرچه به انتهای خیابان نزدیکتر میشد صدای درد و ناله و زوزههای سوزناک سگ هم بلندتر میشد.
جارو را به نردههای زمین تکیه داد. دوباره نور تلفنش را توی آن انداخت. سگ را دید. شکمش را از دور وارسی کرد. خبری از شکم برآمده نبود. دستش را از توی دستکش درآورد. چپاندشان توی جیبش و با خودش گفت:
“یعنی چه، اگر درد زاییدن نداره پس چرا اینجوری زوزه میکشه. چرا خودشو به زمین و زمون میزنه”
از روی نردهها خودش را بالا کشید. نور تلفن پیش پایش را روشن کرده بود. از روی بوتههای خار رد میشد . صدای لهشدنشان به ظرافت خارهایشان توی گوشش میپیچید. سنگریزهها از زیر کفشش میپریدند. نور را هی میبرد جلوتر تا مسیر را بهتر ببیند.
چشمهای گرد و درشت سگ برق میزد. انگار از کاسه بیرون زده بودند. دور خودش میچرخید. صدایش واضحتر شنیده میشد. صدای خُرخُر، صدای ناله،صدای زوزه، حتی صدای گریه را از اصواتی که از لابهلای دهانش بیرون میریخت، میشد شنید. از تاریکی هوا داشت کم میشد. ولی باز هم به نور تلفنش نیاز داشت.
نور را مستقیم به سمت سگ انداخت. خورد درست توی چشمهایش. برق اشک توی چشمهای دکمهای سگ، دل یعقوب را لرزاند.
گوشی را توی جیب پیراهن نارنجیاش انداخت و جلو رفت و گفت:” یعنی چی؟ گریه میکنی؟ چطورت شده مگر؟”
بعد هم شروع کرد سگ را با دست وارسی کردن. سگ خودش را به یعقوب میفشرد. با دست و پا روی زمین فشار میآورد. پوزهاش را توی بغل یعقوب فرو کرده بود و انگار که ضجه میزد.
یعقوب گیج شده بود. جای زخمی روی بدنش نمیدید. روی دست و پای خودش بود. اثری از خون نبود.
ولی اشک چشم سگ حسابی بهمش ریخته بود. تا به حال گریهی حیوانی را ندیده بود. درشتی چشمهای سگ و بیتابیاش حیرانش کرده بود. دست کشید روی سرش، نرمی موهای مشکی یک دست سگ و عبورشان را از لای شیارهای کف دستش حس میکرد. دور سگ چرخید و گفت:”آخه زبون بسته از کجا بفهمم چطورت شده؟”
رو کرد به آسمان و گفت:”خدایا خودت من و کشوندی کنار این سگ، خودتم دردش و بهم بگو من نمیفهمم زبون بسته چطورشه! یه راهی بزار پیش پام!”
نشست روی زمین. خاک یخ، سرما را توی بدنش خزاند. گوشی تلفنش را بیرون آورد. دوباره نورش را مثل شعلهای آتش، گیراند. دور تا دور سگ را نگاه کرد. زیر دمش سیاه بود. بلند شد. سگ را بین پاهایش نگه داشت. دمش را بالا گرفت. پشت سگ پوشیده از قیر بود. محل خروج مدفوعش را قیر بسته بود.
چند لحظه گیج و بهت زده نگاهش کرد. تازه فهمید چرا بیچاره هی ماتحتش را روی زمین میکشید.
دور خودش میچرخید و میگفت:”خدایا چه کار کنم؟ آخه زبون بسته تو چرا رفتی رو آسفالتا قیری نشستی؟”
نور را روی زمین انداخت تا چیزی پیدا کند . اما هیچ چیزی از خار و خاک به کارش نمیآمد.
زوزههای سگ بلندتر شده بود.
دلش از صدای نالههای سگ، مچاله میشد.
دستکشهایش را از جیب بیرون کشید. دستش کرد. دوباره سگ را بین پاهایش گرفت. پهلوی سگ با شدت بالا و پایین میشد. استخوانهای دندهاش بین زانوهایش فشرده میشد. دم سگ توی صورتش میخورد. پوزهاش را روی زمین میمالید.
“وایسا حیوون بزار ببینم چه کاری میتونم برات بکنم.”
هرچه با دستان پوشیده از دستکش، پشت سگ را خراشید فایده ای نداشت. قیرها چسبیده بودند و مقعدش را بهم چسبانده بودند.
سگ بیشتر میچرخید. بیتابیاش ده برابر شده بود.
یعقوب شل شد و مستاصل روی زمین نشست. دستکش را از دست بیرون کشید و رو به آسمان کرد و گفت:”خدایا بازم بگو چه کار کنم. هرچی به ذهن خودم رسید کردم. راه درست و خودت نشونم بده”
سگ را به پشت به شکمش چسباند. سرش را با ساق پاهایش مهار کرد. با ناخن شروع کرد به کندن قیرها از ماتحت سگ.
به سوراخ مقعد میکشید. ذره ذره قیر را میکند. تکههای قیری که کنده میشد، موهای پشت سگ را هم میکند و سگ بیشتر ضجه میزد. بدنش را سفت میکرد. صدای خرناسه میداد. سر ناخن یعقوب قیرها را به سختی میشکافت.
فشار آورد به مقعدش و انگشت را سفت داخل کرد. قیر چسبیده به سوراخ کنده شد.
تمام لباسهای یعقوب پر از کثافت شد. مدفوع سگ پاشید. به پشت افتاد. تکیهاش رسید به تپهای خاکی که خارهایش از روی لباس، کمرش را سوزن زدند. دهانش را سفت بسته بود، چشمهایش را هم. نرمی و گرمی موهای سگ بدنش را گرم میکرد. سگ بی حال روی پایش افتاده بود و سرش را به دست یعقوب میکشید.
بغضش ترکید. از گوشهی چشمهای گودرفتهاش اشک آرام روی صورتش خزید وگفت:”زبون بسته چه زجری می کشید. خدایا شکرت می دونم کار خودت بود وگرنه به هر هوسی قیر ایطو که کنده نمیشه”
صدای خسخس سینهی اش را میشنید. آرام شدن بدن و تپش های قلب و نبض پرفشارش را حس میکرد.
حیران مانده بود چه کند. دستهایش میان زمین و آسمان معلق مانده بود. انگار شاخهی درختی شکسته و روی زمین مانده باشد.
چارهای نبود. باید کاری میکرد. باید پایش را از زیر تن سگ بیرون میکشید. از حال رفته سنگین تر شده بود. آرام آرام پا را پس کشید. کفش زیر سنگینی تن سگ ماند. صدای نفسهایش سنگینتر شده بود.
دست و پایش که آزاد شد، دکمههای پیراهنش را باز کرد. از تنش بیرون کشید. برعکسش کرد.
بوی کثافت حالش را داشت بهم میزد. تای صورت مچالهاش را هنوز باز نکرده بود. نگاهی به سگ انداخت. بیجان و بیرمق مثل زنی تازه فارغ شده، از حال رفته بود.
دستکشهایش را برداشت. پیراهن را وسط زمین و هوا گرفت. در روشنایی طلوع خورشید، خودش را از نرده ها بالا کشید و به داخل خیابان رساند. جارو به دست از بغل پیادهرو راه افتاد. تا ماشینش باید قد خیابان را میرفت.
خسته بود. مثل قابلهای که زاییدنی سخت را گذرانده. شانههایش سنگین شده و قد بلندش را به جلو خم کرده بود. فکرش را از سر و لباسش هی دور میکرد.
“خدایا شکرت به دلم انداختی برم جلو. فدا سرش هرچی رو من ریخته. خدایا شکرت به دستم قوه دادی. خدایا شکرت قیرا رو کندی. داشت جوون میداد بدبخت”
حمام رفته و لباس عوض کرده با پلاستیکی از غذای خانه برگشت. از شب آبگوشت مانده بود. نان ریزه کرده و در آب آبگوشت خیسانده و با خودش آورده بود. خبری از سگ نبود. کاسه پلاستیکی غذا را همان جا گذاشت و رفت.
عروسی دخترش تمام شده بود. کنار خیابان، قاطی دانههای زرد و سفت درخت زیتون تلخ، برگهای سوزنی کاج و شکوفههای بهاری درخت توت هم اضافه شده بود. یعقوب از پراید سفیدش پیاده شد.
داخل مغازه رفت و لیست خرید زنش را بیرون آورد. مغازه دار داشت راجع به زمین خالی انتهای خیابان با مشتریاش حرف میزد. یعقوب دلش تپید. پیشانیاش پر از عرق سرد شد که مثل شبنم روی خطوط پیشانی نشستند.
قوطی پنیر سفید و کره را از یخچال برداشت. عرق پیشانی را پاک کرد. دنبال بستههای ماکارانی بود و قفسهها را میگشت. ماکارانی جلوی چشمش بود ولی نمیدیدشان.
به یاد ده دوازده باری افتاده بود که توی زمین خالی، به دنبال سگ رفته بود. میخواست ببیندش بهش بگوید که چه دعایی در حقش کرده که دست به خاک میزند طلا میشود.
نقد داستان رنج طلایی
به قلم مرضیه نفری
برای همۀ ما پیش آمده وقتی میخواهیم خبر بد یا خوشی را به کسی بدهیم یا رویدادی را تعریف کنیم زمینهسازی میکنیم و یکباره وارد اصل موضوع نمیشویم.در نوشتن هم ماجرا از همین قرار است. نویسنده برای اینکه کلام تأثیرگذارتری داشته باشد و بتواند مخاطب را با خود همراه کند فضای مناسبی را ایجاد میکند. فضا سایهای است که داستان در اثر ترکیب عناصرش بر ذهن خواننده میافکند. بهاینترتیب خواننده با حالوهوای حاکم بر نوشته درمیآمیزد.
خانم نمازیان به شما برای تبریک میگویم. فضاسازی بسیار خوب داستان« رنج طلایی» و توصیفهای دقیق یادآوری میکند که نویسندهی کار بلدی داستان را نوشته است و ما متوجه میشویم که قرار است اتفاقی در این خیابان بیفتد. اتفاقی که به قیر، خیابان، سگ و مرد ربط دارد. این انتظار به بهترین شکل پاسخ داده میشود مرد به فریاد سگی در شب تاریک میرسد. کاری سخت و مشمئزکننده، اما چارهای نیست. باید این کار انجام شود. اتفاق بعدش یعنی پاشیدن مدفوع سگ روی مرد، حال مارا بد میکند اما باید در داستان اتفاق بیفتد. حوادث داستان به قدری واقعی و درست چیده شده که ما از سگ متنفر نمیشویم. او هم چارهای نداشته است. توجه به نیازهای اولیه انسانی و حیوانی مثل گرسنگی، تشنگی، دفع و … در این داستان باعث میشود ما با شخصیت و کشمکشهای آن همراه شویم و مدام زیر لب این بیت را زمزمه کنیم.
تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز
نکته درست دیگر استفاده از سگ است. سگ در ادبیات فارسی نماد وفاداری است و خواننده مطمئن است که این صفت او در داستان کاربرد دارد. او نسبت به یعقوب وفادار خواهد بود و خوبی او را پاسخ خواهد داد.
از طرفی در باورهای دینی باید از سگ فاصله گرفت مگر اینکه آن را تعلیم داد تا به عنوان سگ چوپان یا نگهبان به خدمت انسان درآید؛ وگرنه سگ ولگرد را که پیوسته در زبالهها میگردد و برای مردم پارس میکند، نباید نزدیکش شد. در عرفان خواندهایم که نفس هم همچون سگ ولگردی است که باید مهارش کرد، تربیتش کرد تا رام انسان شود. یعقوب سگ نفسش را، هواپرستی و دنیاطلبیاش را لگام زده است. در داستان وقتی مشکل سگ برطرف میشود، در خرابه دیده نمیشود. گویی نویسنده تاکید دارد که این سگ ولگرد و هر جایی نیست. اینها نقاط قوت داستان شماست و ما خوشحالیم که نویسنده دقت لازم را برای نوشتن و خلق ادبیات دارد.
مهم ترین عامل شکل دهنده ی هر داستانی پیرنگ داستانی است.پیرنگ مجموعه ای از علت و معلول هاست.
در کتاب بیست کهن الگوی پیرنگ نویسنده از پیرنگ به عنوان قطب نمایی یاد میکند که اجازه ی انحراف داستان را نمیدهد و راه درست را برای ادامه ی داستان به نویسنده نشان میدهند. هر چه علت و معلول هایمان منطقی تر و همچنین کنش و واکنش های داستان بیشتر باشد پیرنگ قوی تری داریم.
پیرنگ نیروی حرکت دهنده ی داستان است. ما دو خط داستانی داریم.
• نزدیک بودن عروسی دختر یعقوب و نداشتن جهیزیه
• سگی که قیر به ما تحتش چسبیده و در حال جان دادن است
یعنی چه گشایشی رخ خواهد داد؟ داستان صحنه به صحنه جلو میرود و خیلی خوب ما را با خود همراه میکند تا به پایان این خط داستانی برسیم اما داستان دختر عقدکردهی یعقوب به کجا ختم میشود؟ ایراد اساسی کار همین جاست. نویسنده به این سوال پاسخ نمیگوید. از روزها و ماهها میگذرد تا به حال و هوای بهاری میرسد و ما میفهمیم که مشکل حل شده اما چگونگی آن را نمیفهمیم. داستان به این سوال مهم پاسخ نمیگوید و خواننده را در پایان کار گیج و سردرگم رها میکند.
ما میدانیم که کار خیر یعقوب اثر وضعی دارد و حتما گرهگشایی خواهد کرد ولی برای خواننده چگونگی آن، مسئله است.
خانم نمازیان عزیز! این داستان را بازنویسی کنید تا لذت مطالعه ی یک داستان خوب و تراز را به ما بدهید. برایمان بنویسید و داستانهای بیشتری را ارسال کنید. ما دوست داریم داستان را از نگاه نکتهسنج و دقیق شما ببینیم.
چشم به راه داستان های خوب شما هستیم.
***************
گوشه ای از رزومه سرکار خانم نفری
- مدیر نمونه کشوری در زمینه مدیریت کتابخانه
- کسب رتبه به عنوان کتابدار نمونه، کارشناس فرهنگی نمونه در استان و کشور.
- فعال در زمینه نویسندگی و داستان نویسی
تالیفات:
- رمان نوجوان شبهای بی ستاره، انتشارات شهرستان ادب
- رمان بزرگسال جامانده از پسر، انتشارات سوره مهر.
- مجموعه داستان شاید عشق باشد شاید عادت انتشارات انجمن قلم( چاپ دوم این کتاب انتشارات سوره مهر می باشد)
- چاپ مجموعه داستان گروهی شبهای آفتابی انتشارات زمزم هدایت
- چاپ مجموعه داستان گروهی یخ در بهشت انتشارات جمکران
- رمان بزرگسال”برفاب” در دست چاپ انتشارات معارف
2 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
خیلی عالی !
موفقتر ازهمیشه باشید.
ایا می توانم داستان از نوشته ها خودم را برایتان ارسال دارم تا رهنمایی ام فرماید؟ ممنون می شوم.
سلام دوست عزیز
ما خوشحال میشیم که داستان های شما رو بخونیم. بانوی فرهنگ در پیامرسان بله و در اینستاگرام فعال هست که میتونید از برنامه ها و راه های ارتباطی بانوی فرهنگ مطلع بشین. خانم سلیمانی با آیدی @fatemehsoleymani110 مسئول بخش نقد داستان بانوی فرهنگ هستند که میتونید نوشته هاتون رو براشون بفرستید و راهنماییتون خواهند کرد.