جستجو برای:
سبد خرید 0
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما

ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

ثبت نام

داده های شخصی شما برای پشتیبانی از تجربه شما در این وب سایت، برای مدیریت دسترسی به حساب کاربری شما و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی ما شرح داده می شود مورد استفاده قرار می گیرد.

0
آخرین اطلاعیه ها
جهت نمایش اطلاعیه باید وارد سایت شوید
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود

وبلاگ

بانوی فرهنگاخبارپایگاه نقدنقد داستان کوتاهنقد داستان کوتاه «رنج طلایی»

نقد داستان کوتاه «رنج طلایی»

19 مهر 1402
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
نقد داستان کوتاه

داستان کوتاه «رنج طلایی»

به قلم زهره نمازیان

یعقوب جارو را از شیشه­ی پیکانش بیرون کشید. چوب­های ریز جارو، دسته شده و در هم گره خورده، از شیشه که بیرون آمدند، یک­صدا خش بلندی گفتند. پاشنه­ی خوابیده­ی کفش­هایش را با انگشت ورکشید. دستکش­هایش را از زیر بغل درآورد و پوشید. انگشت شصتش، از توی پارگی آن، دزدکی بیرون را نگاه کرد.

پلاستیکش را به سوراخ نیفه­ی شلوار گره زد. نگاهی به آسمان کرد. نمی­دانست چه رنگی بود هرچه بود قشنگ بود. ماه مثل یک برش هندوانه، وسط آسمان بود. نسیم خنک دم صبح، لابه­لای چین و چروک­های صورت یعقوب می­نشست.

به پرده‌ی رنگی بالای سرش نگاه کرد و گفت:”الهی به امید تو”

خیابان پر بود از میوه­های درخت زیتون تلخ. انگار کنار جدول­ها سبد سبد نخود خام ریخته باشند. هر جا پا می­گذاشت صدای قرچ می­آمد. دانه­های زرد و سفت زیتون تلخ زیر پا صدا می­کردند. صدای کش­کش کفش­های یعقوب، خش­خش کشیدن جارویش روی آسفالت خنک سحر و قرچ­قرچ شکستن دانه­ها زیر پایش، در سکوت خیابان می­پیچید. مثل صدای غرغرهای زنش که سر سفره‌ی شام، توی سرش می‌پیچید و با هر لقمه، قورت داده بود و حالا دوباره غرهایش را یادش می‌آمد:”مرد عروسی این دختر نزدیکه هنوز یه هل پوک هم نداره”

نفس عمیقی کشید و لبخندی به خودش زد :” غمت نباشه یعقوب. خدا هست. یه گوشه کار و می‌گیره.”

بوی قیر تازه، زیر دماغش ­خورد. لکه­های سیاه قیری که دیروز چاله چوله­های آسفالت را پرکرده بودند، از سیاهی افتاده و فقط دورتا دورش هنوز قیر نرم و تازه برق می­زد. سرتاسر خیابان پر از لکه­های سیاه کوچک و بزرگ بود. مثل یک صفحه نقاشی کار دست کودکی سه چهارساله. کج و کوله، یکی دایره، یکی بیضی، یکی قد یک هندوانه بزرگ، یکی اندازه ی یک توپ پلاستیکی کوچک.

چراغ­های زرد خیابان، سفیدی کم جان مهتاب را خفه کرده بود. یعقوب تند تند قدم برمی­داشت و سمفونی خش­خش جارویش، با ریتم تند فکرهایش، بیشتر و بیشتر می­شد.

“دیشب نزاشت بهش بگم صابخونه رهن واجاره رو بالا برده. خوبم شد نگفتم حداقل یه جوشی کمتر میزنه خودش کمتر عذاب میده”

آسفالت تازه کارش را زیادتر کرده بود. کاغذ و پلاستیک را باد چرخانده و به خیسی و تازگی قیر چسبانده­بود. یعقوب هر چند دقیقه­ای باید خم می­شد و با دست، آشغال­ها را برمی­داشت.

خم شدن‌ها به نفس‌نفس انداخته بودش. کمر صاف کرد. شلوغی ذهنش، جلوی قدم بعدی را می‌گرفت. ایستاد تا نفسی چاق کند. با خودش گفت:”قربون عظمتت بشم خدایا. هرجوری می‌دونی خودت همه چیز و ردیف کن. منم و یه خدا بزرگی که خودت باشی. دستم بگیر شرمنده زن بچه‌م نشم”

رسیده بود نزدیک زمین خالی انتهای خیابان. پر از خار و خاک و خاکستر. جارو می‌کشید و دلش را به خدا گره می‌زد.

در خشاخش جارو کشیدن و کشاکش کفش­های شل و وارفته­ی یعقوب، صدای جدیدی می­آمد.

گوش تیز کرد. هم­زمان، ثابت و بدون حرکت ایستاد. نفسش را حبس کرده بود. صدای ناله بود. قلب یعقوب تندتر تپید. ناله­ای که پر از درد بود. هرچه سرک کشید چیزی ندید. توی جوب عمیق کنار خیابان، داخل تونل لوله­ای­اش، همه جا را با چشم گشت. چشم­ها در چشم­خانه از بس چرخیده، درد گرفته بودند. گردنش را هم از بس سیخ کرده و دورتر را نگاه کرده بود، تیر می­کشید. از روی جوب پرید. صدای تاپ، فرود آمدنش کنار  نرده­های زمین، در سکوت خیابان پیچید.

نرده ها تا زیر بغلش می­رسید. آویزانشان شد. در تاریکی، چیزی ندید جز سایه­ی تپه­های کوچک و بزرگ خاک که مثل دانه­های آبله مرغان روی سطح خاک بالا زده بودند. نور چراغ تلفنش را روشن کرد. توی زمین انداخت. هیچ جنبنده­ای نبود. صدا هم دیگر نبود. اما شبحی سیاه را دید که از پشت تپه­ی بزرگ انتهای زمین بیرون آمد.

جثه­ی بزرگ سگی را دید که در سیاهی و تاریکی حل شده بود. پیچ می­خورد و زور می­زد. یعقوب زیر لب گفت: “میخواد بزاد. میگم صداش آشنا بود. مث صدا ناله زن پا به ماه”

“قابله نیستم رفیق سفورم سفور وگرنه میومدم کمکت” راهش را کشید و به جارو زدنش ادامه داد.

هرچه به انتهای خیابان نزدیک­تر می­شد صدای درد و ناله و زوزه­های سوزناک سگ هم بلندتر می­شد.

جارو را به نرده‌های زمین تکیه داد. دوباره نور تلفنش را توی آن انداخت. سگ را دید. شکمش را از دور وارسی کرد. خبری از شکم برآمده نبود. دستش را از توی دستکش درآورد. چپاندشان توی جیبش و با خودش گفت:

“یعنی چه، اگر درد زاییدن نداره پس چرا اینجوری زوزه می­کشه. چرا خودشو به زمین و زمون می­زنه”

از روی نرده­ها خودش را بالا کشید. نور تلفن پیش پایش را روشن کرده بود. از روی بوته­های خار رد می­شد . صدای له­شدنشان به ظرافت خارهایشان توی گوشش می­پیچید. سنگ­ریزه­ها از زیر کفشش می­پریدند. نور را هی می­برد جلوتر تا مسیر را بهتر ببیند.

چشم­های گرد و درشت سگ برق می­زد. انگار از کاسه بیرون زده بودند. دور خودش می­چرخید. صدایش واضح­تر شنیده می­شد. صدای خُرخُر، صدای ناله،صدای زوزه، حتی صدای گریه را از اصواتی که از لابه­لای دهانش بیرون می­ریخت، می­شد شنید. از تاریکی هوا داشت کم می­شد. ولی باز هم به نور تلفنش نیاز داشت.

نور را مستقیم به سمت سگ انداخت. خورد درست توی چشم­هایش. برق اشک توی چشم‌های دکمه‌ای سگ­، دل یعقوب را لرزاند.

گوشی را توی جیب پیراهن نارنجی­اش انداخت و جلو رفت و گفت:” یعنی چی؟ گریه می­کنی؟ چطورت شده مگر؟”

بعد هم شروع کرد سگ را با دست وارسی کردن. سگ خودش را به یعقوب می­فشرد. با دست و پا روی زمین فشار می­آورد.   پوزه­اش را توی بغل یعقوب فرو کرده بود و انگار که ضجه می­زد.

یعقوب گیج شده بود. جای زخمی روی بدنش نمی­دید. روی دست و پای خودش بود. اثری از خون نبود.

ولی اشک چشم سگ حسابی بهمش ریخته بود. تا به حال گریه­ی حیوانی را ندیده بود. درشتی چشم­های سگ و بی­تابی­اش حیرانش کرده بود. دست کشید روی سرش، نرمی موهای مشکی یک دست سگ و عبورشان را از لای شیارهای کف دستش حس می­کرد. دور سگ چرخید و گفت:”آخه زبون بسته از کجا بفهمم چطورت شده؟”

رو کرد به آسمان و گفت:”خدایا خودت من و کشوندی کنار این سگ، خودتم دردش و بهم بگو من نمی­فهمم زبون بسته چطورشه! یه راهی بزار پیش پام!”

نشست روی زمین. خاک یخ، سرما را توی بدنش خزاند. گوشی تلفنش را بیرون آورد. دوباره نورش را مثل شعله­ای آتش، گیراند. دور تا دور سگ را نگاه کرد. زیر دمش سیاه بود. بلند شد. سگ را بین پاهایش نگه داشت. دمش را بالا گرفت. پشت سگ پوشیده از قیر بود. محل خروج مدفوعش را قیر بسته بود.

چند لحظه گیج و بهت زده نگاهش کرد. تازه فهمید چرا بیچاره هی ماتحتش را روی زمین می­کشید.

دور خودش می­چرخید و می‌گفت:”خدایا چه کار کنم؟ آخه زبون بسته تو چرا رفتی رو آسفالتا قیری نشستی؟”

نور را روی زمین ­انداخت تا چیزی پیدا کند . اما هیچ چیزی از خار و خاک به کارش نمی­آمد.

زوزه­های سگ بلندتر شده بود.

دلش از صدای ناله‌های سگ، مچاله می‌شد.

دستکش­هایش را از جیب بیرون کشید. دستش کرد. دوباره سگ را بین پاهایش گرفت. پهلوی سگ با شدت بالا و پایین می­شد. استخوان­های دنده­اش بین زانوهایش فشرده می­شد. دم سگ توی صورتش می­خورد. پوزه­اش را روی زمین می­مالید.

“وایسا حیوون بزار ببینم چه کاری می‌تونم برات بکنم.”

هرچه با دستان پوشیده از دستکش، پشت سگ را خراشید فایده ای نداشت. قیرها چسبیده بودند و مقعدش را بهم چسبانده بودند.

سگ بیشتر می­چرخید. بی­تابی­اش ده برابر شده بود.

یعقوب شل شد و مستاصل روی زمین نشست. دستکش را از دست بیرون کشید و رو به آسمان کرد و گفت:”خدایا بازم بگو چه کار کنم. هرچی به ذهن خودم رسید کردم. راه درست و خودت نشونم بده”

سگ را به پشت به شکمش چسباند. سرش را با ساق پاهایش مهار کرد. با ناخن شروع کرد به کندن قیرها از ماتحت سگ.

به سوراخ مقعد می­کشید. ذره ذره قیر را می­کند. تکه‌های قیری که کنده می‌شد، موهای پشت سگ را هم می‌کند و سگ بیشتر ضجه می­زد. بدنش را سفت می­کرد. صدای خرناسه می­داد. سر ناخن یعقوب قیرها را به سختی می­شکافت.

فشار آورد به مقعدش و انگشت را سفت داخل کرد. قیر چسبیده به سوراخ کنده شد.

تمام لباس­های یعقوب پر از کثافت شد. مدفوع سگ پاشید. به پشت افتاد. تکیه­اش رسید به تپه­ای خاکی که خارهایش از روی لباس، کمرش را سوزن زدند. دهانش را سفت بسته بود، چشم­هایش را هم. نرمی و گرمی موهای سگ بدنش را گرم می­کرد. سگ بی حال روی پایش افتاده بود و سرش را به دست یعقوب می­کشید.

بغضش ترکید. از گوشه­ی چشم­های گودرفته­اش اشک آرام روی صورتش خزید و­گفت:”زبون بسته چه زجری می کشید. خدایا شکرت می دونم کار خودت بود وگرنه به هر هوسی قیر ایطو که کنده نمیشه”

صدای خس­خس سینه­ی اش را می­شنید. آرام شدن بدن و تپش های قلب و نبض پرفشارش را حس می­کرد.

حیران مانده بود چه کند. دست­هایش میان زمین و آسمان معلق مانده بود. انگار شاخه­ی درختی شکسته و روی زمین مانده باشد.

چاره­ای نبود. باید کاری می­کرد. باید پایش را از زیر تن سگ  بیرون می­کشید. از حال رفته سنگین تر شده بود. آرام آرام پا را پس کشید. کفش زیر سنگینی تن سگ ماند. صدای نفس­هایش سنگین­تر شده بود.

دست و پایش که آزاد شد، دکمه­های پیراهنش را باز کرد. از تنش بیرون کشید. برعکسش کرد.

بوی کثافت حالش را داشت بهم می­زد. تای صورت مچاله­اش را هنوز باز نکرده بود. نگاهی به سگ انداخت. بی­جان و بی­رمق مثل زنی تازه فارغ شده، از حال رفته بود.

دستکش­هایش را برداشت. پیراهن را وسط زمین و هوا گرفت. در روشنایی طلوع خورشید، خودش را از نرده ها بالا کشید و به داخل خیابان رساند. جارو به دست از بغل پیاده­رو راه افتاد. تا ماشینش باید قد خیابان را می­رفت.

خسته بود. مثل قابله­ای که زاییدنی سخت را گذرانده. شانه­هایش سنگین شده و قد بلندش را به جلو خم کرده بود. فکرش را از سر و لباسش هی دور می­کرد.

“خدایا شکرت به دلم انداختی برم جلو. فدا سرش هرچی رو من ریخته. خدایا شکرت به دستم قوه دادی. خدایا شکرت قیرا رو کندی. داشت جوون می‌داد بدبخت”

حمام رفته و لباس عوض کرده با پلاستیکی از غذای خانه برگشت. از شب آبگوشت مانده بود. نان ریزه کرده و در آب آبگوشت خیسانده و با خودش آورده بود. خبری از سگ نبود. کاسه پلاستیکی غذا را همان جا گذاشت و رفت.

عروسی دخترش تمام شده بود. کنار خیابان، قاطی دانه­های زرد و سفت درخت زیتون تلخ، برگ­های سوزنی کاج و شکوفه­های بهاری درخت توت هم اضافه شده بود. یعقوب از پراید سفیدش پیاده شد.

داخل مغازه رفت و لیست خرید زنش را بیرون آورد. مغازه دار داشت راجع به زمین خالی انتهای خیابان با مشتری­اش حرف   می­زد. یعقوب دلش تپید. پیشانی­اش پر از عرق سرد شد که مثل شبنم روی خطوط پیشانی نشستند.

قوطی پنیر سفید و کره را از یخچال برداشت. عرق پیشانی را پاک کرد. دنبال بسته‌های ماکارانی بود و قفسه‌ها را می‌گشت. ماکارانی جلوی چشمش بود ولی نمی‌دیدشان.

به یاد ده دوازده باری افتاده بود که توی زمین خالی، به دنبال سگ رفته بود. می­خواست ببیندش بهش بگوید که چه دعایی در حقش کرده که دست به خاک می­زند طلا می­شود.


نقد داستان رنج طلایی
به قلم مرضیه نفری
برای همۀ ما پیش آمده وقتی می‌خواهیم خبر بد یا خوشی را به کسی بدهیم یا رویدادی را تعریف کنیم زمینه‌سازی می‌کنیم و یکباره وارد اصل موضوع نمی‌شویم.در نوشتن هم ماجرا از همین قرار است. نویسنده برای اینکه کلام تأثیرگذارتری داشته باشد و بتواند مخاطب را با خود همراه کند فضای مناسبی را ایجاد می‌کند. فضا سایه‌ای است که داستان در اثر ترکیب عناصرش بر ذهن خواننده می‌افکند. به‌این‌ترتیب خواننده با حال‌وهوای حاکم بر نوشته درمی‌آمیزد.
خانم نمازیان به شما برای تبریک می‌گویم. فضاسازی بسیار خوب داستان« رنج طلایی» و توصیف‌های دقیق یادآوری می‌کند که نویسنده‌ی کار بلدی داستان را نوشته است و ما متوجه می‌شویم که قرار است اتفاقی در این خیابان بیفتد. اتفاقی که به قیر، خیابان، سگ و مرد ربط دارد. این انتظار به بهترین شکل پاسخ داده می‌شود مرد به فریاد سگی در شب تاریک می‌رسد. کاری سخت و مشمئزکننده، اما چاره‌ای نیست. باید این کار انجام شود. اتفاق بعدش یعنی پاشیدن مدفوع سگ روی مرد، حال مارا بد می‌کند اما باید در داستان اتفاق بیفتد. حوادث داستان به قدری واقعی و درست چیده شده که ما از سگ متنفر نمی‌شویم. او هم چاره‌ای نداشته است. توجه به نیازهای اولیه انسانی و حیوانی مثل گرسنگی، تشنگی، دفع و … در این داستان باعث می‌شود ما با شخصیت و کشمکش‌های آن همراه شویم و مدام زیر لب این بیت را زمزمه کنیم.
تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز
نکته درست دیگر استفاده از سگ است. سگ در ادبیات فارسی نماد وفاداری است و خواننده مطمئن است که این صفت او در داستان کاربرد دارد. او نسبت به یعقوب وفادار خواهد بود و خوبی او را پاسخ خواهد داد.
از طرفی در باورهای دینی باید از سگ فاصله گرفت مگر اینکه آن را تعلیم داد تا به عنوان سگ چوپان یا نگهبان به خدمت انسان درآید؛ وگرنه سگ ولگرد را که پیوسته در زباله‌ها می‌گردد و برای مردم پارس می‌کند، نباید نزدیکش شد. در عرفان خوانده‌ایم که نفس هم همچون سگ ولگردی است که باید مهارش کرد، تربیتش کرد تا رام انسان شود. یعقوب سگ نفسش را، هواپرستی و دنیاطلبی‌اش را لگام زده است. در داستان وقتی مشکل سگ برطرف می‌شود، در خرابه دیده نمی‌شود. گویی نویسنده تاکید دارد که این سگ ولگرد و هر جایی نیست. اینها نقاط قوت داستان شماست و ما خوشحالیم که نویسنده دقت لازم را برای نوشتن و خلق ادبیات دارد.
مهم ترین عامل شکل دهنده ی هر داستانی پیرنگ داستانی است.پیرنگ مجموعه ای از علت و معلول هاست.
در کتاب بیست کهن الگوی پیرنگ نویسنده از پیرنگ به عنوان قطب نمایی یاد میکند که اجازه ی انحراف داستان را نمیدهد و راه درست را برای ادامه ی داستان به نویسنده نشان میدهند. هر چه علت و معلول هایمان منطقی تر و همچنین کنش و واکنش های داستان بیشتر باشد پیرنگ قوی تری داریم.
پیرنگ نیروی حرکت دهنده ی داستان است. ما دو خط داستانی داریم.
• نزدیک بودن عروسی دختر یعقوب و نداشتن جهیزیه
• سگی که قیر به ما تحتش چسبیده و در حال جان دادن است
یعنی چه گشایشی رخ خواهد داد؟ داستان صحنه به صحنه جلو می‌رود و خیلی خوب ما را با خود همراه می‌کند تا به پایان این خط داستانی برسیم اما داستان دختر عقدکرده‌ی یعقوب به کجا ختم می‌شود؟ ایراد اساسی کار همین جاست. نویسنده به این سوال پاسخ نمی‌گوید. از روزها و ماه‌ها می‌گذرد تا به حال و هوای بهاری می‌رسد و ما می‌فهمیم که مشکل حل شده اما چگونگی آن را نمی‌فهمیم. داستان به این سوال مهم پاسخ نمی‌گوید و خواننده را در پایان کار گیج و سردرگم رها می‌کند.
ما می‌دانیم که کار خیر یعقوب اثر وضعی دارد و حتما گره‌گشایی خواهد کرد ولی برای خواننده چگونگی آن، مسئله است.
خانم نمازیان عزیز! این داستان را بازنویسی کنید تا لذت مطالعه ی یک داستان خوب و تراز را به ما بدهید. برای‌مان بنویسید و داستان‌های بیشتری را ارسال کنید. ما دوست داریم داستان را از نگاه نکته‌سنج و دقیق شما ببینیم.
چشم به راه داستان های خوب شما هستیم.

***************

مرضیه نفری کارشناس رشته اطلاعات و دانش شناسی، مدیر موفق در حوزه های فرهنگی و کتابداری

گوشه ای از رزومه سرکار خانم نفری

  • مدیر نمونه کشوری در زمینه مدیریت کتابخانه
  • کسب رتبه به عنوان کتابدار نمونه، کارشناس فرهنگی نمونه در استان و کشور.
  • فعال در زمینه نویسندگی و داستان نویسی

تالیفات:

  • رمان نوجوان شبهای بی ستاره، انتشارات شهرستان ادب
  • رمان بزرگسال جامانده از پسر، انتشارات سوره مهر.
  • مجموعه داستان شاید عشق باشد شاید عادت انتشارات انجمن قلم( چاپ دوم این کتاب انتشارات سوره مهر می باشد)
  • چاپ مجموعه داستان گروهی شبهای آفتابی انتشارات زمزم هدایت
  • چاپ مجموعه داستان گروهی یخ در بهشت انتشارات جمکران
  • رمان بزرگسال”برفاب” در دست چاپ انتشارات معارف
برچسب ها: آموزش داستان‌نویسیادبیات داستانیاصول داستان نویسیباشگاه ادبی بانوی فرهنگپیرنگ داستانتکنیک های داستان نویسیتوصیف در داستانداستاند
برچسب ها: آموزش داستان‌نویسیآموزش نویسندگیادبیاتادبیات داستانیاصول نویسندگیایده اولیه داستانباشگاه ادبی بانوی فرهنگبانوی فرهنگپیرنگ داستانتکنیک های داستان نویسیحوزه هنریداستانداستان کوتاهداستان نویسیزهره نمازیانمرضیه نفرینقد داستاننویسندگینویسندگی خلاقنویسنده شو
قبلی کارگاه خوانش متون کهن «سلسله جلسات نوش‌دارو»
بعدی نگاهی به رمان «من پناهنده نیستم»

2 دیدگاه

به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.

  • جمیله سادات هاشمی گفت:
    29 اسفند 1402 در 21:44

    خیلی عالی !
    موفقتر ازهمیشه باشید.
    ایا می توانم داستان از نوشته ها خودم را برایتان ارسال دارم تا رهنمایی ام فرماید؟ ممنون می شوم.

    پاسخ
    • بانوی فرهنگ گفت:
      4 فروردین 1403 در 01:22

      سلام دوست عزیز
      ما خوشحال میشیم که داستان های شما رو بخونیم. بانوی فرهنگ در پیامرسان بله و در اینستاگرام فعال هست که میتونید از برنامه ها و راه های ارتباطی بانوی فرهنگ مطلع بشین. خانم سلیمانی با آیدی @fatemehsoleymani110 مسئول بخش نقد داستان بانوی فرهنگ هستند که میتونید نوشته هاتون رو براشون بفرستید و راهنماییتون خواهند کرد.

      پاسخ

پاسخ دادن به بانوی فرهنگ لغو پاسخ

جستجو برای:
برچسب‌ها
آموزش داستان نویسی آموزش داستان‌نویسی آموزش نویسندگی احسان عباسلو ادبیات ادبیات داستانی اصول نویسندگی امام حسین ایده اولیه داستان باشگاه ادبی بانوی فرهنگ بانوی فرهنگ توصیف در داستان تکنیک های داستان نویسی حوزه هنری داستان داستان نویسی داستانک داستان کوتاه داستان کوچک داستان‌نویسی رمان روایت سارا عرفانی سوگواره عاشورایی ده عاشورا قصه محرم مرضیه نفری معرفی کتاب مولود توکلی ناداستان نقد نقد داستان نقد داستان کوتاه نویسنده نویسنده شو نویسندگی نویسندگی خلاق نیلوفر مالک پیرنگ داستان کتاب باز کتابخوانی کتاب خوب کتابگردی کتاب گردی
  • محبوب
  • جدید
  • دیدگاه ها
بایگانی‌ها
  • می 2025 (10)
  • آوریل 2025 (7)
  • مارس 2025 (9)
  • فوریه 2025 (31)
  • ژانویه 2025 (24)
  • دسامبر 2024 (20)
  • نوامبر 2024 (34)
  • اکتبر 2024 (7)
  • آگوست 2024 (2)
  • جولای 2024 (11)
  • ژوئن 2024 (17)
  • می 2024 (31)
  • آوریل 2024 (29)
  • مارس 2024 (37)
  • فوریه 2024 (19)
  • ژانویه 2024 (43)
  • دسامبر 2023 (34)
  • نوامبر 2023 (36)
  • اکتبر 2023 (35)
  • سپتامبر 2023 (25)
  • آگوست 2023 (32)
  • جولای 2023 (37)
  • ژوئن 2023 (19)
  • می 2023 (11)
  • آوریل 2023 (10)
  • مارس 2023 (14)
  • فوریه 2023 (17)
  • ژانویه 2023 (30)
  • دسامبر 2022 (14)
  • نوامبر 2022 (14)
  • اکتبر 2022 (15)
  • سپتامبر 2022 (20)
  • آگوست 2022 (18)
  • جولای 2022 (9)
  • ژوئن 2022 (12)
  • می 2022 (19)
  • آوریل 2022 (5)
  • مارس 2022 (3)
  • فوریه 2022 (15)
  • ژانویه 2022 (18)
  • دسامبر 2021 (15)
  • نوامبر 2021 (10)
  • اکتبر 2021 (4)
  • آگوست 2021 (3)
  • جولای 2021 (1)
  • ژوئن 2021 (2)
  • می 2021 (1)
  • آوریل 2021 (1)
  • مارس 2021 (6)
  • ژانویه 2021 (8)
  • نوامبر 2020 (1)
  • اکتبر 2020 (1)
  • آگوست 2020 (1)
  • جولای 2020 (3)
  • ژوئن 2020 (1)
  • آوریل 2020 (1)
  • فوریه 2020 (2)
  • ژانویه 2020 (2)
  • دسامبر 2019 (1)
  • نوامبر 2019 (1)
  • اکتبر 2019 (1)
  • آگوست 2019 (1)
  • جولای 2019 (1)
  • مارس 2019 (1)
  • دسامبر 2018 (1)
  • اکتبر 2018 (1)
  • جولای 2018 (1)
  • ژوئن 2018 (1)
  • مارس 2018 (1)
  • فوریه 2018 (2)
  • ژانویه 2018 (2)
  • دسامبر 2017 (1)
  • نوامبر 2017 (2)
  • اکتبر 2017 (1)
  • سپتامبر 2017 (1)
  • ژانویه 2017 (1)

باشگاه ادبی بانوی فرهنگ، به منظور هم افزایی بانوان نویسنده و علاقمندان به نویسندگی توسط چند تن از بانوان نویسنده ی کشور تشکیل شد.

  • تهران، خیابان سمیه نرسیده به خیابان حافظ، حوزه هنری، دفتر بانوی فرهنگ
  • 02191088034
  • info@banooyefarhang.com
نمادها
© 1400. قالب طراحی شده توسط بانوی فرهنگ
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
ارسال به ایمیل
https://www.banooyefarhang.com/?p=10671

برای تهیه کتابها از طریق راه های ارتباطی با ما تماس بگیرید. رد کردن

دسته بندی دوره ها
دوره های من
دسته بندی دوره ها

کتاب اعضای کانون

  • 50 دوره

دوره های من
برای مشاهده خریدهای خود باید وارد حساب کاربری خود شوید

Facebook Twitter Youtube Instagram Whatsapp
مرورگر شما از HTML5 پشتیبانی نمی کند.