«درگاه این خانه بوسیدنی است» از روزهای جوانی این مادر حکایت می‌کند. روزهایی که به داغ جگرگوشه‌هایش گذشت و خم به ابرو نیاورد. روزهایی که کنار بچه‌هایش بود و به سرعت برق و باد گذشتند. روزهای ۱۳ سالگی‌اش که از زنجان به نازی‌آباد تهران آمد و این شهر و خانه به نظرش غریب‌ترین جای دنیا بود.

قیمت رایگان!

اشتراک 0 دیدگاه 292 بازدید
برچسب ها زینب عرفانیان
دسترسی سریع
ارتباط با استاد
امکان بازگشت وجه

توضیحات

روزگاری نه چندان دور مادران این سرزمین پشت به پشت هم صف بستند تا با تمام داراییشان از این خاک دفاع کنند. از جان جگرگوشه‌هایشان گذشتند تا خراشی به جان و مال کسی نیفتد. شدند لشکری از فرشتگان. لشکری که عزیزانشان را با لباس خاکی بدرقه کردند و با لباس خونی تحویل گرفتند. لشکری پر از حرف و مهربانی که هنوز هم ناگفته‌های بسیاری در سینه‌های سوخته از فراغ عزیزانشان است. ناگفته‌هایی که نه گوش‌ها سیر می‌شوند از شنیدنشان و نه قلم‌ها خسته می‌شوند از نوشتنشان.

«درگاه این خانه بوسیدنی است» خاطرات نا‌گفته یکی از این مادران است. یکی از این همسران. یکی از این فرشتگان که ناگفته‌های شنیدنی‌اش در خطوط این کتاب جان گرفته.

«درگاه این خانه بوسیدنی است» از روزهای جوانی این مادر حکایت می‌کند. روزهایی که به داغ جگرگوشه‌هایش گذشت و خم به ابرو نیاورد. روزهایی که کنار بچه‌هایش بود و به سرعت برق و باد گذشتند. روزهای ۱۳ سالگی‌اش که از زنجان به نازی‌آباد تهران آمد و این شهر و خانه به نظرش غریب‌ترین جای دنیا بود.

این کتاب خواندنی که نه، شنیدنی است. نویسنده دست مخاطب را می‌گیرد و همراه خودش می‌برد می‌نشاند پای صحبت‌های این مادر. باهم می‌گویند و می‌شنوند و می‌خندند. این کتاب فقط کلمه نیست. این کتاب صدا دارد. صدایی زنانه. صدای زنانه‌ای که جنگ را طور دیگری روایت می کند. از دخترک غمگینی می‌گوید که مدام گوشه دل این مادر و امثال او رخت چنگ می‌زند و هیچ وقت هیچ‌کس نمی‌بیندش. صدایی که می‌لرزد ولی از روایت باز نمی‌ایستد. صدای زنانه‌ای پر از بعض و اشک‌های ریخته شده در خلوت و تنهایی. صدای زنانه‌ای پر از دلتنگی. صدای زنانه‌ای پر از صلابت. صدای زنانه‌ای که روایتی معطر و مقدس از جنگ به گوش خواننده می‌رساند. صدای زنانه‌ای که زیر صدای خشک و خشن جنگ و انفجارهای دور و نزدیکش، کمتر شنیده می‌شود

برشی از کتاب:

…داغ این‌قدر سنگین بود که این بچه‌ها را یادم رفت. چند ساعت در خانه آشوب بود. داداش از زبان بچه‌ها نمی‌افتاد. اشک می‌ریختند و داوود را صدا می‌زدند. عزیز برای مرگ محمد صبوری کرد و صدایش به گریه بلند نشد. غم داوود کاسه صبر عزیز را هم پر کرد. دستش را می‌گرفتم تا خودش را نزند، زهرا بی‌تاب می‌شد. زهرا را آرام می‌کردم، علیرضا سر به دیوار می‌کوبید. سراغ علیرضا می‌رفتم، می‌ترسیدم رسول از غصه دق کند. از اینکه آن‌طور به بچه‌ها خبر دادم پشیمانم. کاش آن پلاک بدون زنجیر را نشانشان نمی‌دادم. کاش غم را در دلم نگه می‌داشتم تا بچه‌هایم جلوی چشمم بال‌بال نزنند. کاش عزیز را آن‌طور ناگهانی باخبر نمی‌کردم. کاش می‌توانستم آرامشان کنم. کاش لااقل حاجی بود و دستی به سرمان می‌کشید. کاش آدمیزاد این‌قدر ناتوان نبود. کاش و هزار کاش که گفتن هیچ‌کدام دیگر سودی ندارد…

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “درگاه این خانه بوسیدنی است”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *