بهشتی کنج پارک
بهشتی کنج پارک
به قلم رضوان کفایتی
تمام شب به این فکر میکردم که بعضیها بهشتشان را کنج پارکی کوچک میسازند.
ساعت حول و حوش دوازده شب بود. با مادر و دخترم نورا در پارک قدم میزدیم که چشمم به گربه فربهای افتاد. گربه چاق و چله، جوجۀ سرخ شدهای را با سرپنجههایش گرفته بود و سخت مشغول خوردن بود. بابا و همسرم در زمین بازی مشغول بازی دادن علی بودند. سرگرم گربه تپلی که نورا او را گارفیلد مینامید شده بودیم که سنگینی نگاهی را احساس کردیم. مردی کنج پارک بساط کرده بود. چند اسباب بازی ساده میفروخت. منقلی روبرویش بود و چند بلال در گونی سفید رنگی کنارش داشت. از سنگینی نگاهش حسّ بدی گرفتم؛ آنقدر تجربۀ ناخوشایند از نگاههای سنگین و خیره داشتهام که نتوانم در این قضیه خوشبین باشم. نورا همانطور که به گربه زل زده بود؛ داشت غرغر میکرد که گرسنهام و معدهام درد گرفته است. تازه از رستوران بیرون آمده بودیم و هیچکدام نمیدانستیم چرا به التماسهای نورا جواب مثبت دادیم و راضی شدیم در آن سرما اولین پارک کوچک پیش رویمان را برای قدم زدن انتخاب کنیم. اخمکنان به نورا گفتم:
- یعنی چی که گرسنهام؟ همین الان شام خوردیم.
مرد، همین طور خیره ما را میپایید و گاهگاه نگاهش را از ما به روی گربه میسُراند. کمکم داشتم از کوره در میرفتم که به سمتمان آمد و بلالی را مقابل نورا گرفت. هر سه متعجّب به مرد نگاه کردیم. لبخند عجیب و عمیقی روی لب داشت و چشمانی که انگار از هفت دولت آزاد است. به سادگی تمام گفت:
- ببخشید آخرین جوجهها رو ایشون خورد.
و به گربه اشاره کرد. نورا منّ و من کنان گفت:
- ممنونم؛ من که بلال نخواستم.
و بلافاصله با تردید به من نگاه کرد. بلال را از دست مرد گرفتم و گفتم:
- ممنون. چهقدر میشه؟
مرد لبخندش را کشدار تر کرد و گفت:
- پولی نیست، صلواتیه. من آخر شبا از کسی پول نمیگیرم.
هاج و واج نگاهش کردم و گفتم:
- اینطور که نمیشه، باید پولش رو حساب کنید.
مرد نگاهش را به زیر انداخت و گفت:
- باشه! این برای دخترم مجانیه؛ اگر میخواین یکی دیگه براتون روی ذغال بذارم.
مادرم که از بخشش مرد منقلب شده بود، بیمعطلی جوابش را داد و گفت:
- باشه! یکی دیگه برامون بذارید.
مرد بلال دیگری روی منقل گذاشت و باز همانطور خیره یکیدرمیان، ما و گربه را میپایید و همان لبخند عمیق و همان چشمان بیخیال. دیگر از نگاهش حسّ بدی نداشتم. در فکر بودم که این آدم با این سطح از درآمد چطور میتواند انقدر راحت بخشش کند که صدای گریۀ علی از هپروت درآوردم. بچه روی زمین افتاده بود و چانهاش زخم شده بود. به سمتش دویدم و آن نگاه خیره با من به سمت علی کشیده شد. پدرم صورت علی را پاک کرد و همسرم آبی در حلقش ریخت؛ اما گریۀ علی هرلحظه بیشتر میشد. تمام فکر و ذکرم پیش علی بود که بادکنک قرمزی میان من و او رخ نشان داد. علی آرام شده و با بادکنک سرگرم شد. همسرم سریع کارتش را درآورد و به سمت مرد گرفت؛ اما مرد باز هم تکرار کرد:
- من آخر شبا از کسی پول نمیگیرم.
آنقدر صادقانه این کلمات را ادا میکرد که جای هیچ تردیدی باقی نمیگذاشت. همسرم مرا کناری کشید و گفت:
- بستۀ ارزاقی که بچههای شرکت هر ماه خیرات میکنند، پشت ماشینه. میخوای بدیم به او؟
بهتزده گفتم:
- نمیدونم. هر طور خودت صلاح میدونی.
همسرم رفت و بسته را برای مرد آورد. بلال دوم آماده شده بود. مرد با همان چشمان بیریا و لبخند کشدار و عمیق بلال را مقابل همسرم گرفت و همسرم هم بستۀ ارزاق را مقابلش گذاشت و گفت:
- به گمونم روزی شماست.
چشمان سادۀ مرد پر اشک شد و گفت:
- میدونستم روزیرسون خداست.
و من تمام شب به مرد فکر میکردم. به خیال راحتش، به دستان بخشندهاش، به چشمان بیدغدغهاش و به بهشتی که در کنج پارک برای خود ساخته بود.
دیدگاهتان را بنویسید