جستجو برای:
سبد خرید 0
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما

ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

ثبت نام

داده های شخصی شما برای پشتیبانی از تجربه شما در این وب سایت، برای مدیریت دسترسی به حساب کاربری شما و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی ما شرح داده می شود مورد استفاده قرار می گیرد.

0
آخرین اطلاعیه ها
جهت نمایش اطلاعیه باید وارد سایت شوید
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود

وبلاگ

بانوی فرهنگاخبارمقالاتیادداشتبهشتی کنج پارک

بهشتی کنج پارک

25 آبان 1403
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
مقالات، یادداشت

بهشتی کنج پارک

به قلم رضوان کفایتی

تمام شب به این فکر می‌کردم که بعضی‌ها بهشت‌شان را کنج پارکی کوچک می‌‌سازند.

ساعت حول و حوش دوازده شب بود. با مادر و دخترم نورا در پارک قدم می‌زدیم که چشمم به گربه فربه‌ای افتاد. گربه چاق و چله، جوجۀ سرخ شده‌ای را با سرپنجه‌هایش گرفته بود و سخت مشغول خوردن بود. بابا و همسرم در زمین بازی مشغول بازی دادن علی بودند. سرگرم گربه تپلی که نورا او را گارفیلد می‌نامید شده بودیم که سنگینی نگاهی را احساس کردیم. مردی کنج پارک بساط کرده بود. چند اسباب بازی ساده می‌فروخت. منقلی روبرویش بود و چند بلال در گونی سفید رنگی کنارش داشت. از سنگینی نگاهش حسّ بدی گرفتم؛ آن‌قدر تجربۀ ناخوشایند از نگاه‌های سنگین و خیره داشته‌ام که نتوانم در این قضیه خوش‌بین باشم. نورا همان‌طور که به گربه زل زده بود؛ داشت غرغر می‌کرد که گرسنه‌ام و معده‌ام درد گرفته‌ است. تازه از رستوران بیرون آمده بودیم و هیچ‌کدام نمی‌دانستیم چرا به التماس‌های نورا جواب مثبت دادیم و راضی شدیم در آن سرما اولین پارک کوچک پیش رویمان را برای قدم زدن انتخاب کنیم. اخم‌کنان به نورا گفتم:

  • یعنی چی که گرسنه‌ام؟ همین الان شام خوردیم.

مرد، همین طور خیره ما را می‌پایید و گاه‌گاه نگاهش را از ما به روی گربه می‌سُراند. کم‌کم داشتم از کوره در می‌رفتم که به سمتمان آمد و بلالی را مقابل نورا گرفت. هر سه متعجّب به مرد نگاه کردیم. لبخند عجیب و عمیقی روی لب داشت و چشمانی که انگار از هفت دولت آزاد است. به سادگی تمام گفت:

  • ببخشید آخرین جوجه‌ها رو ایشون خورد.

و به گربه اشاره کرد. نورا منّ و من کنان گفت:

  • ممنونم؛ من که بلال نخواستم.

و بلافاصله با تردید به من نگاه کرد. بلال را از دست مرد گرفتم و گفتم:

  • ممنون. چه‌قدر می‌شه؟

مرد لبخندش را کش‌دار تر کرد و گفت:

  • پولی نیست، صلواتیه. من آخر شبا از کسی پول نمی‌گیرم.

هاج و واج نگاهش کردم و گفتم:

  • این‌طور که نمی‌شه، باید پولش رو حساب کنید.

مرد نگاهش را به زیر انداخت و گفت:

  • باشه! این برای دخترم مجانیه؛ اگر می‌خواین یکی دیگه براتون روی ذغال بذارم.

مادرم که از بخشش مرد منقلب شده بود، بی‌معطلی جوابش را داد و گفت:

  • باشه! یکی دیگه برامون بذارید.

مرد بلال دیگری روی منقل گذاشت و باز همان‌طور خیره یکی‌درمیان، ما و گربه را می‌پایید و همان لبخند عمیق و همان چشمان بی‌خیال. دیگر از نگاهش حسّ بدی نداشتم. در فکر بودم که این آدم با این سطح از درآمد چطور می‌تواند انقدر راحت بخشش کند که صدای گریۀ علی از هپروت درآوردم. بچه روی زمین افتاده بود و چانه‌اش زخم شده بود. به سمتش دویدم و آن نگاه خیره با من به سمت علی کشیده شد. پدرم صورت علی را پاک کرد و همسرم آبی در حلقش ریخت؛ اما گریۀ علی هرلحظه بیشتر می‌شد. تمام فکر و ذکرم پیش علی بود که بادکنک قرمزی میان من و او رخ نشان داد. علی آرام شده و با بادکنک سرگرم شد. همسرم سریع کارتش را درآورد و به سمت مرد گرفت؛ اما مرد باز هم تکرار کرد:

  • من آخر شبا از کسی پول نمی‌گیرم.

آن‌قدر صادقانه این کلمات را ادا می‌کرد که جای هیچ تردیدی باقی نمی‌گذاشت. همسرم مرا کناری کشید و گفت:

  • بستۀ ارزاقی که بچه‌های شرکت هر ماه خیرات می‌کنند، پشت ماشینه. می‌خوای بدیم به او؟

بهت‌زده گفتم:

  • نمی‌دونم. هر طور خودت صلاح می‌دونی.

همسرم رفت و بسته را برای مرد آورد. بلال دوم آماده شده بود. مرد با همان چشمان بی‌ریا و لبخند کش‌دار و عمیق بلال را مقابل همسرم گرفت و همسرم هم بستۀ ارزاق را مقابلش گذاشت و گفت:

  • به گمونم روزی شماست.

چشمان سادۀ مرد پر اشک شد و گفت:

  • می‌دونستم روزی‌رسون خداست.

و من تمام شب به مرد فکر می‌کردم. به خیال راحتش، به دستان بخشنده‌اش، به چشمان بی‌دغدغه‌اش و به بهشتی که در کنج پارک برای خود ساخته بود.

برچسب ها: باشگاه ادبی بانوی فرهنگبخششحوزه هنریرضوان کفایتیروایتروزی رسان خداستناداستان
قبلی نقد داستان کوتاه "نامیرون ها"
بعدی میزان با الف و لام است

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

جستجو برای:
برچسب‌ها
آموزش داستان نویسی آموزش داستان‌نویسی آموزش نویسندگی احسان عباسلو ادبیات ادبیات داستانی اصول نویسندگی امام حسین ایده اولیه داستان باشگاه ادبی بانوی فرهنگ بانوی فرهنگ توصیف در داستان تکنیک های داستان نویسی حوزه هنری داستان داستان نویسی داستانک داستان کوتاه داستان کوچک داستان‌نویسی رمان روایت سارا عرفانی سوگواره عاشورایی ده عاشورا قصه محرم مرضیه نفری معرفی کتاب مولود توکلی ناداستان نقد نقد داستان نقد داستان کوتاه نویسنده نویسنده شو نویسندگی نویسندگی خلاق نیلوفر مالک پیرنگ داستان کتاب باز کتابخوانی کتاب خوب کتابگردی کتاب گردی
  • محبوب
  • جدید
  • دیدگاه ها
بایگانی‌ها
  • می 2025 (10)
  • آوریل 2025 (7)
  • مارس 2025 (9)
  • فوریه 2025 (31)
  • ژانویه 2025 (24)
  • دسامبر 2024 (20)
  • نوامبر 2024 (34)
  • اکتبر 2024 (7)
  • آگوست 2024 (2)
  • جولای 2024 (11)
  • ژوئن 2024 (17)
  • می 2024 (31)
  • آوریل 2024 (29)
  • مارس 2024 (37)
  • فوریه 2024 (19)
  • ژانویه 2024 (43)
  • دسامبر 2023 (34)
  • نوامبر 2023 (36)
  • اکتبر 2023 (35)
  • سپتامبر 2023 (25)
  • آگوست 2023 (32)
  • جولای 2023 (37)
  • ژوئن 2023 (19)
  • می 2023 (11)
  • آوریل 2023 (10)
  • مارس 2023 (14)
  • فوریه 2023 (17)
  • ژانویه 2023 (30)
  • دسامبر 2022 (14)
  • نوامبر 2022 (14)
  • اکتبر 2022 (15)
  • سپتامبر 2022 (20)
  • آگوست 2022 (18)
  • جولای 2022 (9)
  • ژوئن 2022 (12)
  • می 2022 (19)
  • آوریل 2022 (5)
  • مارس 2022 (3)
  • فوریه 2022 (15)
  • ژانویه 2022 (18)
  • دسامبر 2021 (15)
  • نوامبر 2021 (10)
  • اکتبر 2021 (4)
  • آگوست 2021 (3)
  • جولای 2021 (1)
  • ژوئن 2021 (2)
  • می 2021 (1)
  • آوریل 2021 (1)
  • مارس 2021 (6)
  • ژانویه 2021 (8)
  • نوامبر 2020 (1)
  • اکتبر 2020 (1)
  • آگوست 2020 (1)
  • جولای 2020 (3)
  • ژوئن 2020 (1)
  • آوریل 2020 (1)
  • فوریه 2020 (2)
  • ژانویه 2020 (2)
  • دسامبر 2019 (1)
  • نوامبر 2019 (1)
  • اکتبر 2019 (1)
  • آگوست 2019 (1)
  • جولای 2019 (1)
  • مارس 2019 (1)
  • دسامبر 2018 (1)
  • اکتبر 2018 (1)
  • جولای 2018 (1)
  • ژوئن 2018 (1)
  • مارس 2018 (1)
  • فوریه 2018 (2)
  • ژانویه 2018 (2)
  • دسامبر 2017 (1)
  • نوامبر 2017 (2)
  • اکتبر 2017 (1)
  • سپتامبر 2017 (1)
  • ژانویه 2017 (1)

باشگاه ادبی بانوی فرهنگ، به منظور هم افزایی بانوان نویسنده و علاقمندان به نویسندگی توسط چند تن از بانوان نویسنده ی کشور تشکیل شد.

  • تهران، خیابان سمیه نرسیده به خیابان حافظ، حوزه هنری، دفتر بانوی فرهنگ
  • 02191088034
  • info@banooyefarhang.com
نمادها
© 1400. قالب طراحی شده توسط بانوی فرهنگ
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
ارسال به ایمیل
https://www.banooyefarhang.com/?p=13035

برای تهیه کتابها از طریق راه های ارتباطی با ما تماس بگیرید. رد کردن

دسته بندی دوره ها
دوره های من
دسته بندی دوره ها

کتاب اعضای کانون

  • 50 دوره

دوره های من
برای مشاهده خریدهای خود باید وارد حساب کاربری خود شوید

Facebook Twitter Youtube Instagram Whatsapp
مرورگر شما از HTML5 پشتیبانی نمی کند.