روایتی از «یوم تبلی السرائر»
یوم تبلی السرائر
بالاخره راه افتادیم.قبلش زبانم مدام به نصیحت می چرخید:مبادا با بچه ها بد خلقی کنی،بار اولشان است،حتی اگر اذیت کردند، صبر کن!کارشان را با شوخی ماستمالی کن!سفر سختی است بالاخره صبوری لازم است!
به پیشگیری روی آوردم تا گرفتار درمان نشوم.
من می گفتم و همسرم با سکوت جوابم را می داد.در دل گفتم خدا به خیر بگذراند،اگر بچه ها خسته شوند و بهانه بگیرند ،نکند پدرشان حرفی بزند دلشان بشکند،آن هم در سفر اول اربعین.
بعد از صبحانه ،بچه ها دستشویی رفتند . دو پاکت کوچک آبمیوهی خنک و کیک برای صبحانه شان کافی بود.قند خونشان که بالا رفت ،صدای خنده و ذوق زدگی بارِ اولِ اتوبوس سواری شان،حالمان را خوب کرد.
حدود دو سه ساعت در راه بودیم.بیابان های بی انتهایی که منظره اکثر جاده های خارج شهر ایران است،رد می کردیم. منظره کم کم یکنواخت شد .باد خنک کولر ماشین هم مزید علت شد و به چرت زدن افتادیم. به عوارضی ساوه همدان رسیدیم. بیدار شدم و چادرم را روی دست و کمر پسر کوچکم کشیدم.
مهدی چشم باز کرد و گفت :مامان..جیش دارم!
_صبر کن عزیزم راننده گفت نیم ساعت دیگر برای ناهار و نماز می ایسته
رویش را بیشتر پوشاندم تا سردش نشود.
نیم ساعت کش آمده بود انگار.
پسرم دوباره خوابید.دوبار دیگر هم بیدار شد و گفت :جیش دارم!
نگران شدم.کاش زودتر اتوبوس می ایستاد.
چشم انداختم به جادهی روبرو.خبری از رستوران یا پارکینگ نبود.
چادر را محکم تر دورش پیچیدم. بالاخره ماشین سرعت کم کرد و جلوی رستورانی ایستاد.چندین اتوبوس آنجا ایستاده بودند. جلوی سرویس بهداشتی غلغله بود.باید وضو می گرفتیم و نماز و بعد هم ناهار می خوردیم .وقت کمی داشتیم.پسرم بی حرکت کنارم نشسته بود.با خوشحالی گفتم :پاشو مامان !رسیدیم بیا بریم دستشویی.
چادر را کنار زدم .چشمم به شلوارش افتاد.خیس بود.چشم گشاد کردم.با عجله چادر را عقب کشیدم و چک کردم ببینم خیس است یا نه.گوشه اش مرطوب بود.
فکم را به هم فشردم.همه پیاده شده بودند!
-وای حبیب،دستشوییش رفته!
از اتوبوس پیاده شدیم.همه دنبال کارشان رفته بودند و ما هنوز منتظر شاگرد بودیم تا صندوق بار اتوبوس را بالا بزند و از کولهی دوم شلوار دیگری را لای این همه خرت و پرت پیدا کنیم!
گفتم:دیر میشه مامان،ببین چه بادی میاد بزار شلوارت خشک شه.بعدا که رسیدیم می شورم.
قبول نکرد و شروع به نق زدن.دستش را محکم کشیدم .
_مگه نگفتم خودتو نگه دار؟چه قدر دستشویی داشتی که شلوارتو خیس کردی آخه؟تو این شرایط؟!خیلی مسخره ای!
بردمش توی دستشویی بین راهی.گوشه چادر دستم بود.
پشت تمام دستشویی ها دو سه نفر بودند.یک جا خالی شد و فرستادمش تو.یک دستی نمی توانستم کمکش کنم.
در چادر گشادِ جلو بسته گیر افتاده بودم .اگر من داخل می شدم ،حتما آب کف سرویس به پایم ترشح می کرد و آنوقت بود که دود از سرم بلند می شد.شستن پا و جوراب و پایین شلوار می افتاد گردنم.لجم گرفت.
مهدی بهانه گرفت که حتما من باید شلوارش را در بیاورم.بلند گفتم:اَه! خواستی یک ربع خودت رو نگه داری!
یک دستم گیر قسمت نجس چادر بود.به هر سختی شلوار را عوض کرد.آخر هم آب کف دستشویی شَتَک زد به جورابم.
سرم داغ شد. با گریه شلوارش را در آورد.خودش را شست و شلوار تازه را پایش کرد.نمی دانم چطوری هم تکه نجس چادر را گرفته بودم و هم شلواری که عوض کرده بود و هم پاچهی شلوار جدید را که نجس نکند و جایی نمالد.
شلوار نجس را بردم تا آب بکشم و بعد هم گوشه چادر را. دست بردم تا آب روشویی را باز کنم. زنی گفت:آب قطعه فقط دستشویی ها آب داره!
کل دنیا را بلند کردند و کوبیدند توی سرم.مهدی حالا آرام شده بود.جوری نگاهش کردم که حتی چشم هایم هم به او بدوبیراه می گفت.سرش را پایین انداخت.
دردسر تمام قد جلویم ایستاده بود.نمی دانستم با دو دست نجس و نماز نخوانده و وضوی نگرفته در وقت کم ،چه کنم!
_برو بیرون دیگه !می خوای این شلوارت هم خیس شه؟!
بیرون یک شیر بود که در ارتفاعی شبیه شیر آشپزخانه قرار داشت.آبش می ریخت توی یک سطل بزرگ که آب راه نیوفتد.آقایون از شلوغی سرویس برای وضو گرفتن به این شیر پناه می آوردند.باد شدیدی می وزید وبه ثانیه نمی کشید رطوبت دست و پا خشک می شد و البته آب شیر باز را به اطراف می پراند.
در این شرایط شلوار را انداختم یک گوشه و دستم را شستم .باد آنقدر زیاد بود که در پارچه چادر گم شدم.حواسم را باید جمع می کردم.می خواستم وضو بگیرم. حرصم گرفته بود و دوست داشتم هرچی از دهنم در می آید نثارش پسرم کنم.
باد اینقدر شدید بود که آستین چادر نمی گذاشت وضو بگیرم فقط چادر را به سختی آب کشیدم.
شوهرم را که دیدم.نمازش را خوانده بود. نالیدم:اینو ببرش!فعلا جلوی چشمم نباشه !
شوهرم به صورت گرفتهی مهدی نگاه کرد:نمی خواد شلوار رو بشوری.برو وضو بگیر
_آب نداره داخل،اینجا هم مردا هستن و باد نمیزاره چادر رو جمع و جور کنم.تا دستم رو خیس کردم ،تا مسح بکشم خشک شد!
زیر گوشم زمزمه کرد:حالا کاریه که شده! اینقدر بچه رو خجالت نده!
_همه رفتن ،من هنوز معطل وضوام!خواست صبر کنه.
بی منطقی شاخ و دم ندارد.وقتی کلافه شدن باید زهر عصبانیت را بیرون ریخت.فکرم کار نمی کرد.کلا دو دست لباس برای پسرم برداشته بودم.نمی شد ریسک کنم و اولی را همین اول راهی ،نَشُسته،اینجا رها کنم. پسرها نگاهم می کردند.باد هم کوتاه نمی آمد تا همینجا به کارم برسم.خانمها با یک قوطی می رفتند و در همان سرویس وضو می گرفتند ولی با اخلاقی که از خودم می شناختم،اگر آنجا می رفتم شاید مجبور بودم کل چادرم را بشویم.کمی بعد شوهرم آمد. دو قوطی آب دستش بود. یک کیسهی پلاستیکی .شلوار مهدی را برداشت و چپاند توی کیسه.
_برو پایین بین آجرها.با اینها وضو بگیر کسی نمی بینه.چون سه طرفش بسته اس ،باد هم کمتر میاد. بشین و وضو بگیر.
از مردم فاصله گرفتم و سمت آجرهای لاشه رفتم که از سرویس ها دور بود.
دست و پایم را با یک قوطی شستم.جوراب را آب کشیدم و در حفاظ نخاله های ساختمانی وضو گرفتم.
همسفرهای ما یکی یکی و دوتا دوتا بر می گشتند داخل اتوبوس.دویدم تا به نماز برسم.
نماز که خواندم سبک شدم.خبری از رگه های عصبانیت نبود.همسرم برای بچه ها ناهار گرفته بود.طوفان توی سرم آرام شد.هر دو آرام و مطیع ایستاده بودند تا من برگردم و به خوراکی ها دست نزده بودند.نتوانستم به چشم بچه ها نگاه کنم و لبخند بزنم.باسری پایین به سمت ماشین رفتم و آخرین نفراتی بودیم که جاگیر شدیم.
بحرانی که گریبانم را گرفته بود ،به محض حل شدن، مسخره به نظر می رسید.و من چه قدر غر زده بودم.آن هم برای یک اتفاق عادی در سفر!
حرف هایم قبل از سفر یادم آمد.
پناه بردم به خدا.از خودم ترسیدم. از علم بدون عمل،از نسخه پیچیام برای بقیه،از لحظاتی که فرمان اخلاق از کنترلم خارج می شود و چپ می کنم!
امان از لحظاتی که آینهی خداوند، خودمان را نشان خودمان می دهد.
دیدگاهتان را بنویسید