جستجو برای:
سبد خرید 0
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما

ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

ثبت نام

داده های شخصی شما برای پشتیبانی از تجربه شما در این وب سایت، برای مدیریت دسترسی به حساب کاربری شما و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی ما شرح داده می شود مورد استفاده قرار می گیرد.

0
آخرین اطلاعیه ها
جهت نمایش اطلاعیه باید وارد سایت شوید
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود

وبلاگ

بانوی فرهنگاخبارپایگاه نقدنقد داستان کوتاهنقد داستان کوتاه “خورشید پشت کوه‌ها”

نقد داستان کوتاه “خورشید پشت کوه‌ها”

15 دی 1403
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
پایگاه نقد، نقد داستان کوتاه

داستان کوتاه “خورشید پشت کوه‌ها” به قلم سمیه حیدری

شب دوازدهم رمضان سال هزار و سیصد و چهل و پنج، سیاهی اش  را داخل اتاق ریخته بود.  ترس خواب را، از چشم‌های ما چهار تا گرفته بود. من و نجف مهمان خانۀ عمو بایرام بودیم. ابروهای پیوستۀ نجف، به هم گره خورده بود .مردمک چشم‌های علی و رقیه در صورت سیاهشان سو سو می‌زد. آب دهانم را محکم قورت دادم .سرم را از بالش مخملی سرخ‌رنگ بلند کردم. روسری گلدارم را سر کردم؛ محکم گره‌اش زدم. چشمانم را تنگ و نگاهم را به عمو بایرام دوختم.  سرم را به سمت رقیه و علی برگرداندم و آرام گفتم :” بیچاره اولدوک”

خروپف عموبایرام که قطع شد. نفس‌های ما چهار نفر هم در سینه حبس شد. این بار اول بود که با آن‌ها هم احساس بودم. لحاف مخملی را روی سرم کشیدم.  از زیر لحاف مخملی، تمام حواسم را به عمو‌بایرام دادم. پتوی پلنگ نشانش را کنار زد. سر جا نشست. دستش را در موهای کم پشتش برد. خمیازۀ بلندی کشید. از جا بلند شد. پرده را کنار زد. آسمان را نگاه کرد. به طرف صندوق چوبی، در گوشۀ اتاق رفت. در صندوق  چوبی‌ را بالا زد. دستش را داخل برد. شیپور سبز رنگش را بیرون آورد.

شب آبادی زورش بر چشم‌های درشت عمو بایرام چربید. شکستگی شیپور را ندید. علی سرش را بالا آورد. آرام با دو دست روی سرش زد. رقیه دم گوشم گفت: “کول باشوموزا اولدو.”

نجف طعم ترکه های عمو بایرام را نچشیده بود. به پهلوی من زد و گفت:” چرا رقیه میگه خاک بر سرمون شده؟ چیز مهمی نیست که.”

با شنیدن جملۀ نجف، تمام اتفاقات روز گذشته از ذهنم گذشت. اذان ظهر را گفته‌بودند. عموبایرام وراحله آبا، برای نماز جماعت به مسجد آبادی رفته بودند. علی ونجف  شیپور را پنهانی برداشتند. هر کدام به نوبت در آن دمیدند و حسابی خندیدیم. رقیه  خودش را بزرگتر ما چهار نفر می‌دانست. سر شیپور دست علی و لوله‌اش دست نجف بود. به سمت هر دو حمله ور شد. خواست، حقشان را کف دستشان بگذارد. علی ونجف با تمام زورشان مقاومت کردند.  شیپوراز وسط، ترک برداشت. به چشم‌های همدیگر نگاه کردیم. رقیه دستش را بالا برد. علی از زیر دست رقیه، در رفت. چشم‌های من پر از اشک شد. نجف به سمت من آمد. دم گوشم گفت:” آغلاما.”

با گوشۀ روسری اشکم را پاک کردم. سرم را بین نجف و علی چرخاندم. با بغض داد زدم:” هیچ می‌دونید چه غلطی کردید شما دوتا.”

سه سال از تکلیف شدنم می‌گذشت. می‌دانستم شیپور عمو بایرام یک شیپور معمولی نیست. شیپور عمو، ماموریت مهمی در ماه رمضان داشت. مردم آبادی برای آن ارزش زیادی قائل بودند.

با صدای عطسۀ عموبایرام، ذهنم برگشت. عمو، شیپور را در دست گرفت. چند قدمی کنار آمد. لحاف یشمی رنگ را از روی راحله آبا کنارکشید و گفت:” سحره.”

دستان رقیه را فشار دادم . تمام بدنم خیس عرق بود. چشم‌هایم را بستم . یک چشمم را آرام باز کردم. علی و نجف و رقیه هم، چشمانشان بسته بود. دوباره چشمانم را بستم. در دلم حمد و سوره خواندم. از ته دل آرزو کردم به خیر بگذرد. صدای  بوق شیپور در گوش تمام اهالی خانه و مردم روستا پیچید. ولضالین را با  لبخند گفتم. خیالم راحت شد. شیپور سالم بود.  علی و نجف دستانشان را بالا گرفتند. مشت کردند. به چپ وراست بردند وگفتند:”هورا”

راحله آبا از جا بلند شد. دامنش را تکان داد. دستانش را به دوطرف کشید. به سمت ما آمد. خودمان را به خواب زدیم. راحله‌آبا با پای چپ به پهلوی رقیه زد وگفت:” داش دوشوب”

رقیه خمیازۀ الکی کشید وگفت:” دوردووم.”

ما هم به نوبت بلند شدیم. سرپا ایستادیم. عمو بوق دوم را  زد. هر چهار نفرمان، سَلانه سَلانه به ایوان رفتیم.  وقتی عمو درشیپور می‌دمید، نه تنها ایوان و باغچه، گویی تمام جهان زیر پایش بود. متوجه حضورمان نشد. علی و نجف دست‌هایشان را مثل دوربین جلوی چشمانشان گذاشتند. فانوس‌ها یک به یک روشن می‌شد. هر فانوس، نشان از بیدارشدن اهل آن خانه بود. من رقیه هم چشم تنگ ‌کردیم . سرمان را چرخاندیم. خانه‌های تاریک را به عمو نشان دادیم . عمو شیپور را به آن سمت دمید. علی ونجف شروع به شمارش فانوس‌ها کردند. “بیر… ایکی… اوچ…”

فانوس های روشن، تعدادشان به چهل  رسید. عمو خیالش از بیدار شدن تمام اهالی روستا راحت ‌شد. به اتاق بر‌گشتیم. ترس دست از سرمان برداشته بود. چیزی در دلم بود؛ نمی‌گذاشت نفس راحت بکشم.

راحله آبا سفره را چیده. از جا بلند شد. به طرف تنور رفت. قلاب را از کنار تنور برداشت.  دیزی  را با قلاب از تنور بیرون آورد. بوی عدس‌پلو در مشامم پیچید. در دیزی را باز کرد. ساری یاق داغ شده را در دیزی ریخت.  بشقاب اول را پر کرد. خم شد. دست راستش را دراز کرد. بشقاب را جلوی  عمو بایرام گذاشت. آب دهنم به راه افتاد. علی زبانش را دور لبش چرخاند. نجف دو دستش را به هم مالید و گفت:” ساری یاق فارسیش چیه؟”

عمو بایرام تکه‌ای از لواش را کَند. تکه لواش را در بشقاب چرخاند. لقمه‌اش را بالا برد. رو به نجف کرد و جواب داد:” روغن زرد یا روغن پرخاصیت میشه فارسیش عمو جان.”

آخرین بشقاب سهم نجف شد. به صورت سفیدش نگاه کردم. یاد مادر خدابیامرزمان افتادم. توی دلم گفتم:” اگر آبای من ونجف هم، عمرش به دنیا بود؛ الان مثل راحله آبا غذاهای خوشمزه می پخت.”

وسط غذا خوردن بودیم. عمو بایرام چشم غره‌ای به راحله‌آبا انداخت و گفت:” یاواشتر شیپور را تمیز کن. تَرَک برداشته. باید یک بزرگترش رو بگیرم.”

راحله آبا ابرویش را بالا کشید. جرأت بلند جواب دادن را نداشت.  زیر لب زمزمه‌هایی نامفهوم کرد. نگاه‌های من،نجف،رقیه و علی بین هم می‌چرخید. همه ساکت بودیم .من دوست داشتم راستش را بگویم. ترکۀ عمو جلوی چشمانم دلبری می‌کرد.  یاد حرف مادرخدابیامرزم افتادم. با شعر برایم می‌خواند:” دروغگو دشمن خداست. جاش وسط طویله‌هاست.”

اشتهایم کور شد. دست از غذا کشیدم. سفره را جمع کردیم. ظرف‌ها سهم من و رقیه بود. ظرف‌های کثیف را در سینی مجمع جمع کردیم.  باهم بلندش کردیم. به حیاط رفتیم. تشت رویی بزرگ کنار حوض را برداشتیم. آب دبه را توی تشت ریختیم.  باقی‌مانده‌های عدس پلو در بشقاب‌ها، روی تشت شناور شد. راحله آبا از ایوان صدایمان کرد و گفت:” بیاید داخل، بمونه برای بعد از آفتاب زدن. آب سرده دستاتون یخ میزنه.”

من و رقیه به هم نگاه کردیم. خندیدیم. به نوبت وضو گرفتیم. صدای اذان مشدی آقاجان بلند شد:”الله اکبر!  الله اکبر!”

پشت سر عمو و کنار راحله آبا ایستادیم . نماز خواندیم. عمو بایرام کت بلندش را پوشید.  کُت را برای آبیاری نمی‌پوشید. تعجب کردیم. هیچ کداممان، جرأت سوال پرسیدن را نداشتیم.

راحله‌آبا تا آستانۀ در با عمو رفت. بدرقه‌اش کرد. من رو به بچه‌ها گفتم:”  علی و نجف شیپور رو شکستند نه راحله آبا. روزۀ هر چهار تامون باطله.”

رقیه سرش را در تأیید من تکان داد. علی لب‌هایش آویزان شد. نجف خمیازه‌ای کشید و گفت:” نه بابا شما هم خیلی سخت می‌گیرید. مگه روزه الکیه که باطل بشه. خدا خیلی مهربونه، خیلی”

علی نیشخندی به نجف زد وجواب داد:” هنوز بچه‌ای نمی‌فهمی. وای به اون روز که دادام راستش رو بفهمه. سیاه وکبودمون می‌کنه. رقیه تو بهش بگو”

رقیه آه بلندی کشید و گفت:” پارسال به خاطر این که چوپوق مشدی آقاجان رو توی شب نشینی برداشتیم. پنج تا با ترکه به من زد، سه تا به علی، دوتا هم خدیجه. وای انقدر درد داشت. که نگو و نپرس”

نجف خمیازۀ دوم را بلندتر کشید و گفت:” آره اما اون موقع ماه رمضان نبوده. ”

علی با دست به من و رقیه اشاره کرد و آرام گفت:” ولش کنید بابا. این هنوز بچه است نمی‌فهمه. شما رو نمی‌دونم من ترجیح میدم روزه‌ام باطل بشه اما ترکه نخورم. بعدا قضاش رو می‌گیرم”

علی ونجف دوباره خوابیدند. رقیه هم کنار سجاده دراز کشید. من داشتم به عمو فکر می‌کردم. عمو از هیچ چیز ساده نمی گذشت. یعنی چه نقشه‌ای برای ما داشت. شاید هم دلش برای یتیمان برادرش سوخته بود. پلک‌هایم سنگین شد.

چشم‌هایم را باز کردم. آفتاب تا وسط گل بزرگ قالی، کشیده شده بود.  علی و نجف در خواب غلت زده و کنار صندوق چوبی بودند. رقیه هم سرش به سمت تیرهای چوبی بود. با دهان باز،خرناس می‌کشید. از جا بلند شدم. به طرف پنجره رفتم. راحله‌آبا، ظرفها را شسته بود. دیزی ساویده شده، زیر آفتاب برق میزد. در ایوان را باز کردم. حیاط آب و جارو شده بود. بوی آب و خاک مستم می‌کرد. شکمم قاروقور کرد. یاد بقیۀ عدس پلو در بشقابم افتادم. آب دهانم را قورت دادم. راحله‌آبا از در طویله بیرون آمد. سلام دادم. جواب داد. دوست داشتم از او معذرت خواهی کنم. اخلاق عمو دستم بود. راحله آبا را بابت شیپور ول نمی‌کرد. به حیاط رفتم. تشت ظرف‌ها را از کنار حوض برداشتم. به داخل خانه بردم. رقیه وعلی بیدار شدند. نجف تا چشم‌هایش را باز کرد، گفت:” تشنه‌امه خیلی تشنه‌امه، میشه فقط یک لیوان آب بخورم. ”

علی گفت می‌شود. من و رقیه ،گفتیم نمی‌شود. پیش راحله آبا رفتیم. نجف را درآغوش گرفت. قربان صدقه‌اش رفت. از او خواست کمی تحمل کند. به من و رقیه و علی گفت:” نجف اولین ساله روزه داریشه، ببریدش رودخونه، پاهاش رو بزار داخل آب. تشنگی یادش بره.”

آب رودخانه خنک بود. نجف و علی، همدیگر را خیس کردند. با صدای بلند گفتم:” من می‌خوام برم به عمو راستش رو بگم. راحله‌آبا نباید مقصر شناخته بشه”.

علی پیراهن خیسش را تکان داد و جواب داد:” دادام به آبام ترکه نمیزنه. خیلی بخواد دعواش کنه. یک  سیلی آبدار. آبام توی شکمش بچه داره. مگه نه رقیه؟ اما  وای از روزی که بفهمه کار ماست. سیاه وکبودمون می‌کنه.”

رقیه به علی نگاه کرد. لب‌هایش را گاز گرفت و گفت:” کدوم بچه؟ چرا گفتی؟ این یک راز خانوادگی بود. راحله‌آبا بفهمه گفتی، می‌کُشدت.”

علی گردنش را بالا کشید. سینه‌اش را جلو داد و گفت:” مگه چی‌گفتم؟ تازه‌اشم. دادام گفته، خدیجه و نجف از خانوادۀ ما هستند. این‌هام به هیچ کس نمیگن مگه نه؟”

با شنیدن این خبر دلم هُری ریخت. مادر خدابیامرزم، سر زا رفته بود. دلم برای راحله‌آبا سوخت. به خودم قول دادم عمو که بیاید، راستش را بگویم. صدای اذان بلند شد. از بچه‌ها خواستم با من به مسجد بیایند. قبول نکردند. به خانه برگشتم. با راحله آبا دوتایی به مسجد رفتیم. نماز خواندیم. من مدام به شکمش نگاه می‌کردم. لاغر بود. نمی‌توانستم حاملگی‌اش را باور کنم. خجالت می‌کشیدم از خودش بپرسم. توی دلم گفتم” حتما علی دروغ گفته تا بحث را عوض کند. رقیه هم همین طور”

در راه برگشت از راحله آبا پرسیدم:” اگر کسی دروغ بگه یا مثلا راست نگه روزه اش باطله؟”

راحله آبا چادرش را جلو کشید و جواب داد:” نمی‌دونم روزه‌اش باطل یا نه، اما من می‌دونم که دروغگو دشمن خداست. یعنی از روزه خوردن هم بدتره کارش”.

*

بوی آش گندم در خانه پر بود. نجف وعلی طاقت این بو را نداشتند. رفتند تا در کوچه بازی کنند. راحله‌آبا دراز کشید. به من و رقیه هم گفت:” بایرام آمد خبرم کنید.”

رقیه  توی ایوان نخود پاک می‌کرد. من پشت دار قالی، دست به سینه نشستم. نخ رد کردن را بلد بودم. جرأت تنها بافتن را نداشتم.  رقیه داخل شد و گفت: ” دادام.. دادام.. گلدی.”

راحله‌آبا از جا بلند شد. کنار من نشست. نخ ها را از پشت رد کرد. عمو وارد شد. خستگی از سر و صورتش می بارید. به چهره‌اش نمی‌خورد، به آبیاری رفته باشد. یک کیسۀ بزرگ دستش بود. نشست. رقیه شانه‌هایش را مالید. من جوراب‌هایش را درآوردم. بوی بدی داشت. نفسش تازه شد. گونی را باز کرد. آچار، انبردست و چند تا پیچ گوشتی درآورد. برق نو بودنشان را دوست داشتم. دوباره دست برد داخل گونی، چند متر پارچۀ نخیِ راه راه بیرون کشید. به رقیه گفت:” ببر بده به مادرت.”

سرش را بالا آورد. من ورقیه را زیر چشمی نگاه کرد و گفت: “این بار برای شما چیزی نخریدم. ”

گونی هنوز خالی نشده بود. من و رقیه به هم نگاه کردیم. جرأت نداشتیم بپرسیم، پس بقیه‌اش چیست.  رقیه از جا بلند شد. به مطبخ رفت. یاد شکم راحله‌آبا افتادم. نزدیک عمو رفتم. دستانم می‌لرزید. نفس عمیقی کشیدم. ترکۀ عمو پشت چشم‌هایم بالاوپایین می‌شد. دلم را یکدله کردم. عمو را صدا زدم و گقتم:” عموبایرام، من می‌خواستم بگم.  راحله آبا مقصر نیست. شیپور رو، علی و نجف شکستند. ”

عمو نگاهی زیر چشمی به من کرد و گفت:” خودم خبر دارم. دیشبم حرف انداختم ببینم به خودتون میاید یا نه”

خیس عرق بودم. آب دهانم را محکم قورت دادم و پرسیدم:” خبر دارید؟ از کجا؟ کی به شما گفته؟”

عمو گونی را با دست کنار کشید. پاهایش را دراز کرد و جواب داد:” نجف همون دیروز آمد و همه چیز را به من گفت. منم سپردم به شما نگه من خبر دارم. می‌خواستم ببینم تا کی پنهان می‌کنید. به گمونتون روزه فقط تشنگی وگرسنگیه؟”

سرم را پایین انداختم. اشک‌ها یم سر خوردند و روی گل‌های دامنم افتادند.

یاد شب اول رمضان افتادم که عمو به من، رقیه،علی و نجف،شرایط روزه داری را توضیح داد. ما خیال می‌کردیم. نجف کمتر از ما می‌فهمد اما اشتباه کرده بودیم.

عمو دستش را دراز کش به سمت گونی برد. دستش داخل رفت. یک شیپور زرد رنگِ نو بیرون کشید. شیپور را به سمت من گرفت و گفت: ” پاشو این رو بزار به جای اون شیپور شکسته.  اون رو هم بردار ببر بده دست بچه‌ها تا انقدر بازی کنند و فوت کنند که افطار بشه. ”

خندیدم و گفتم: ” باشه عمو جون”

من و رقیه، شیپور را دست نجف و علی رساندیم. نجف لبخند زد. به نوبت در شیپور دمیدیم. گشنه شدیم. بچه‌های آبادی را از دور دیدیم. کنارشان رفتیم. نزدیک غروب شد. من و بچه‌های آبادی کنار در خانه ی مشدی آقاجان ایستادیم.  بلند بلند صدایش زدیم. التماسش ‌می‌کردیم تا زودتر اذان بگوید.  مشدی آقاجان سرش را از پنجره چوبی و آبی رنگ خانه اش بیرون آورد و لبخند زد و گفت:”بچه ها اون کوه ها رو نگاه کنید. هر وقت خورشید رفت پشتشون و سیاهی شب بیرون زد وقت افطاره.”

من،نجف،علی ورقیه،همراه تمام بچه‌های آبادی، با لب‌هایی تشنه و شکم‌های گرسنه،خیره شدیم به کوه‌ها و خورشید پشت کوه‌ها.

 

 

نقد داستان توسط خانم فاطمه سلیمانی

نقد و بررسی داستان خورشید پشت کوه‌هاداستان خورشید پشت کوه‌ها با توجه به سوژه، درونمایه، شخصیت‌ها و… یک داستان نوجوان است. داستان نوجوان باید ویژگی‌های خاص خودش را داشته باشد. شخصیت‌ها در کتاب‌های نوجوان باید قابل ‌ارتباط باشند و ویژگی‌هایی داشته باشند که نوجوانان بتوانند در آن‌ها خود را ببینند. این شخصیت‌ها معمولاً با چالش‌ها و موقعیت‌های زندگی روزمره مواجه می‌شوند که برای نوجوانان ملموس و واقعی است، مانند دوست‌یابی، روابط خانوادگی، مشکلات درسی و فشارهای اجتماعی.یکی دیگر از ویژگی‌های مهم داستان نوجوانان، پرداختن به موضوعات چالش‌برانگیز در یک چهارچوب مناسب است. این موضوعات می‌توانند شامل مسائل اجتماعی، مشکلات خانوادگی، هویت‌یابی، و خودشناسی باشند. زبان در داستان‌های نوجوانان نباید بیش از حد پیچیده یا تخصصی باشد. به‌کاربردن زبانی ساده و صمیمی، نه‌تنها به خواننده اجازه می‌دهد که راحت‌تر با داستان ارتباط برقرار کند، بلکه به درک بهتر مفاهیم نیز کمک می‌کند. داستان نوجوان معمولاً پیام‌های مثبت و الهام‌بخشی را منتقل می‌کنند. این پیام‌ها می‌توانند بدون اینکه خواننده حس کند تحت تأثیر مستقیم قرار گرفته است، به او انتقال یابند.داستان‌های نوجوان نباید تنها سرگرم‌کننده باشند، بلکه باید عناصر آموزشی نیز داشته باشند. این محتواها می‌توانند به نوجوانان در یادگیری مهارت‌های زندگی مثل حل مسئله، مدیریت احساسات، تصمیم‌گیری درست و حتی مهارت‌های عملی کمک کنند. البته این آموزش‌ها باید به‌طور غیرمستقیم و در قالب داستان مطرح شوند تا خواننده را جذب کنند.ریتم داستان و سبک نوشتاری باید جذاب و هیجان‌انگیز باشد تا نوجوان را به خواندن تشویق کند. بسیاری از نوجوانان ترجیح می‌دهند داستان‌هایی را بخوانند که پر از دیالوگ و لحظات هیجانی باشند و سریع به اصل داستان پرداخته شود. این سبک داستانی نه‌تنها جذابیت را افزایش می‌دهد، بلکه خواندن را برای نوجوانان راحت‌تر و لذت‌بخش‌تر می‌کند.داستان خورشید پشت کوه‌ها برخی از ویژگی‌های فوق را داشت. هم نثر خوب و روان و هم پیام اخلاقی و اجتماعی. نویسنده در شخصیت‌پردازی و فضاسازی خوب عمل کرده. زندگی یک خانواده روستایی به زیبایی به تصویر کشیده شده بود و مخاطب با شخصیت اصلی به راحتی همراه می‌شد.اشاره به زمان وقوع داستان در سطر اول، تکلیف مخاطب را روشن کرده و مخاطب را برای فضاسازی آماده می‌کند؛ اما این نوع اشاره‌ئ مستقیم مخصوصاً از طرف راوی اول‌شخص هنرمندانه نیست. بهتر بود با شیوه‌ئ هنرمندانه‌تری به سال وقوع داستان اشاره می‌شد. مثلاً اتفاقی در زمان حال راوی را با فلش‌بک به گذشته‌ئ داستان پرتاب می‌کرد. شکستن زمان اگر با پیچیدگی رخ ندهد می‎تواند برای مخاطب نوجوان جذاب باشد. یکی دیگر از مواردی که قابل تأمل است روزه‌داری نجف است. اگر نجف به سن تکلیف رسیده است که با پانزده سال سن، قطعاً توان روزه‌گرفتن دارد. در ضمن آن‌قدر بچه‌سال نیست که با شیپور بازی کند. مخصوصاً یک بچه روستایی که از سن کم باید مسئولیت‌‌های مهم را قبول کند. اما اگر نجف هنوز به سن تکلیف نرسیده است چرا باید یک روز کامل روزه بگیرد؟ گره داستان برای یک داستان نوجوان قابل قبول بود. اما گره‌گشایی شتابزده بود. داستان نیاز به تعلیق و هول‌وولای بیشتری داشت. نویسنده اگر از قابلیت گسترش داستان استفاده می‌کرد داستان جذابیت بیشتری پیدا می‌کرد. مثلاً موقعیت‌هایی که به نظر برسد عمو قصد تنبیه بچه‌ها را دارد. یا بحث و جدل بچه‌ها با هم سر گفتن حقیقت ماجرا. یا حتی باج گرفتن از یکدیگر.یکی دیگر از ویژگی‌های این داستان سپیدخوانی آن است. نویسنده فقط با چند جمله کوتاه به مخاطب در مورد شخصیت‌ها اطلاعات لازم را ارائه کرده است و بقیه‌ئ ماجرا را به عهده‌‌ئ مخاطب گذاشته است. بخش‌های نانوشته‌ای که برای مخاطب قابل فهم است. فضاسازی، سپیدخوانی، نثر روان و استفاده از زبان ترکی و… داستان را برای یک مخاطب بزرگسال نیز خواندنی کرده بود.

برچسب ها: ادبیات داستانیباشگاه ادبی بانوی فرهنگحوزه هنریداستان کوتاهسمیه حیدریفاطمه سلیمانی ازندریانیکارگاه نقد داستان
قبلی بایدها و نبایدهای سفرنامه‌نویسی در خلال کارگاه نقد کتاب" برای میلگردها سعدی بخوان"
بعدی نامه‌ای به دکتر حسام ابوصفیه، رئیس بیمارستان کمال العدوان در غزه

1 دیدگاه

اولین کسی باشید که در مورد این مطلب اظهار نظر می کند.

  • سمیه حیدری گفت:
    22 دی 1403 در 10:59

    ممنون از نقد زیبا وبه جای شما و وقتی که گذاشتید

    پاسخ

پاسخ دادن به سمیه حیدری لغو پاسخ

جستجو برای:
برچسب‌ها
آموزش داستان نویسی آموزش داستان‌نویسی آموزش نویسندگی احسان عباسلو ادبیات ادبیات داستانی اصول نویسندگی امام حسین ایده اولیه داستان باشگاه ادبی بانوی فرهنگ بانوی فرهنگ توصیف در داستان تکنیک های داستان نویسی حوزه هنری داستان داستان نویسی داستانک داستان کوتاه داستان کوچک داستان‌نویسی رمان روایت سارا عرفانی سوگواره عاشورایی ده عاشورا قصه محرم مرضیه نفری معرفی کتاب مولود توکلی ناداستان نقد نقد داستان نقد داستان کوتاه نویسنده نویسنده شو نویسندگی نویسندگی خلاق نیلوفر مالک پیرنگ داستان کتاب باز کتابخوانی کتاب خوب کتابگردی کتاب گردی
  • محبوب
  • جدید
  • دیدگاه ها
بایگانی‌ها
  • می 2025 (10)
  • آوریل 2025 (7)
  • مارس 2025 (9)
  • فوریه 2025 (31)
  • ژانویه 2025 (24)
  • دسامبر 2024 (20)
  • نوامبر 2024 (34)
  • اکتبر 2024 (7)
  • آگوست 2024 (2)
  • جولای 2024 (11)
  • ژوئن 2024 (17)
  • می 2024 (31)
  • آوریل 2024 (29)
  • مارس 2024 (37)
  • فوریه 2024 (19)
  • ژانویه 2024 (43)
  • دسامبر 2023 (34)
  • نوامبر 2023 (36)
  • اکتبر 2023 (35)
  • سپتامبر 2023 (25)
  • آگوست 2023 (32)
  • جولای 2023 (37)
  • ژوئن 2023 (19)
  • می 2023 (11)
  • آوریل 2023 (10)
  • مارس 2023 (14)
  • فوریه 2023 (17)
  • ژانویه 2023 (30)
  • دسامبر 2022 (14)
  • نوامبر 2022 (14)
  • اکتبر 2022 (15)
  • سپتامبر 2022 (20)
  • آگوست 2022 (18)
  • جولای 2022 (9)
  • ژوئن 2022 (12)
  • می 2022 (19)
  • آوریل 2022 (5)
  • مارس 2022 (3)
  • فوریه 2022 (15)
  • ژانویه 2022 (18)
  • دسامبر 2021 (15)
  • نوامبر 2021 (10)
  • اکتبر 2021 (4)
  • آگوست 2021 (3)
  • جولای 2021 (1)
  • ژوئن 2021 (2)
  • می 2021 (1)
  • آوریل 2021 (1)
  • مارس 2021 (6)
  • ژانویه 2021 (8)
  • نوامبر 2020 (1)
  • اکتبر 2020 (1)
  • آگوست 2020 (1)
  • جولای 2020 (3)
  • ژوئن 2020 (1)
  • آوریل 2020 (1)
  • فوریه 2020 (2)
  • ژانویه 2020 (2)
  • دسامبر 2019 (1)
  • نوامبر 2019 (1)
  • اکتبر 2019 (1)
  • آگوست 2019 (1)
  • جولای 2019 (1)
  • مارس 2019 (1)
  • دسامبر 2018 (1)
  • اکتبر 2018 (1)
  • جولای 2018 (1)
  • ژوئن 2018 (1)
  • مارس 2018 (1)
  • فوریه 2018 (2)
  • ژانویه 2018 (2)
  • دسامبر 2017 (1)
  • نوامبر 2017 (2)
  • اکتبر 2017 (1)
  • سپتامبر 2017 (1)
  • ژانویه 2017 (1)

باشگاه ادبی بانوی فرهنگ، به منظور هم افزایی بانوان نویسنده و علاقمندان به نویسندگی توسط چند تن از بانوان نویسنده ی کشور تشکیل شد.

  • تهران، خیابان سمیه نرسیده به خیابان حافظ، حوزه هنری، دفتر بانوی فرهنگ
  • 02191088034
  • info@banooyefarhang.com
نمادها
© 1400. قالب طراحی شده توسط بانوی فرهنگ
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
ارسال به ایمیل
https://www.banooyefarhang.com/?p=13320

برای تهیه کتابها از طریق راه های ارتباطی با ما تماس بگیرید. رد کردن

دسته بندی دوره ها
دوره های من
دسته بندی دوره ها

کتاب اعضای کانون

  • 50 دوره

دوره های من
برای مشاهده خریدهای خود باید وارد حساب کاربری خود شوید

Facebook Twitter Youtube Instagram Whatsapp
مرورگر شما از HTML5 پشتیبانی نمی کند.