معرفی مجموعه داستان “قلب نارنجی فرشته”، ویژه نمایشگاه کتاب

به قلم مهدیه پوراسمعیل
کتاب را که دست میگیری انگار کفشهای کتانیات را پوشیدهای، هوای اردیبهشت مشامات را پر کرده و در خیابانهای شهر قدم میزنی. همینقدر جذاب، همینقدر هیجانانگیز و همینقدر واقعی!اگر با ده داستانکوتاه کتاب «قلب نارنجی فرشته» به قلم آقای «مرتضی برزگر» همراه شوید، خط به خط و پاراگراف به پاراگراف، قصه برای خواندن دارید. و تصاویری به وسعت جهان واقعیمان برای دیدن…این مجموعه داستان را که با صدای بلند بخوانید، دور و اطراف خودتان را بهتر از قبل میبینید. همان مناظری که بارها از کنارشان عبور کردهاید، بیآنکه به تماشایشان بنشینید. نویسنده در توصیف محلهها، خیابانها، خانهها و پستوها، و همهی آنچه در روزمرگیمان وجود دارد، تصاویری خوب و کامل به مخاطب داده است. بیآنکه حاشیه برود و حوصلهی مخاطب را سر ببرد.و با خلق شخصیتهای باور پذیر، مخاطب را میکشاند درون دنیای داستانهایش. تا جایی که حتی روایتهای مردانهاش، سلیقه و نگاه زنانه را هم با کلمه به کلمهی داستان همراه میکند.داستانهای این کتاب، یا پایان شگفتانگیز دارند، یا شگفتیای در میانهی داستان در انتظار مخاطب است، و یا آغازشان خواننده را دچار شگفتی میکند. این داستانها طیف گستردهای از ایدهها را در برمیگیرد؛ از پرداخت به واقعیات جامعه، تا عشقهایی که فدای سنتها شدهاند، از ناکامیهای دوران کودکی، تا داستانی تقدیمی به شهدای غواص و حتی داستانی در سبک فانتزی. و نویسنده با مهارتی که به خرج داده ، توانسته است مفاهیم بلند را در قالب داستان کوتاه ارائه دهد. استفاده از شگرد آشناییزدایی مایهی زینت بیشتر داستانها شده است و با پایانهای غافلگیر کننده، ذهن مخاطب تا مدتها درگیرشان میشود.این مجموعه داستان، به قلم آقای «مرتضی برزگر» در ۱۲۰ صفحه، به همت «نشر چشمه» به چاپ رسیده است. این کتاب با اینکه اولین اثر چاپ شدهی آقای برزگر است اما موفق به کسب جوایز متعدد از جمله جایزهی جلال آل احمد، صادق هدایت، احمد محمود و… شده است. نویسندهای که زیاد مینویسد اما کم منتشر میکند.بخشی از داستان کوتاه «این پای من نیست!» را بخوانیم:«میخواهد بلند شوم و در آغوشش بگیرم. به سَرَم فكر مىکنم، به دستهایم، به کمرم که حس میکنم باریکتر از همیشه است و پاهایم که انگار مال خودم نیست. یادم نیست آخرینبار چهطور همهی آنها را باهم تکان دادهام. چهطور میدویدم، مینشستم، شنا میکردم. سایهی یک نفر از پایین پاهایم نزدیک میشود. با لباس نظامی میآید بالای سرم. با چشمهای سبزش زل میزند به من، خبردار میایستد. و من نگاه میکنم به کلاه سبز چریکی که از سر برداشته است.»
1 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
کتاب رو دارم مشتاق تر شدم برای خوندنش
ممنونم از معرفی تون عالی بود.😍👌🙏🏼