جستجو برای:
سبد خرید 0
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما

ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

ثبت نام

داده های شخصی شما برای پشتیبانی از تجربه شما در این وب سایت، برای مدیریت دسترسی به حساب کاربری شما و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی ما شرح داده می شود مورد استفاده قرار می گیرد.

0
آخرین اطلاعیه ها
جهت نمایش اطلاعیه باید وارد سایت شوید
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود

وبلاگ

بانوی فرهنگاخبارمقالاتیادداشتروایت طنز “شب یلدا بدون انار و لبو نمیشه”

روایت طنز “شب یلدا بدون انار و لبو نمیشه”

27 آذر 1403
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
مقالات، یادداشت

“شب یلدا بدون انار و لبو نمیشه” به قلم مائده علی‌زاده

لبوهای قرمز قاچ شده را توی کاسه گل قرمز وسط لحاف کرسی گذاشت. برنجک و شاه‌دانه‌هایی که تازه بو داده بود را توی آجیل‌خوری‌های کوچک بلوری ریخت و دور تا دور لبوها گذاشت. می‌دانست نوه‌هایش عاشق آن‌ها هستند. سماور کنار اتاق را روشن کرد و منتظر ماند تا به جوش بیاید. همان‌طور گوش‌به‌زنگ شنیدنِ در خانه شد. سماور جوش آمد، چای تازه دم کهنه شد، لبوها‌ی داغ سرد شدند؛ ولی هیچ کسی زنگ در خانه را نزد. پیرزن زیر همان کرسی، تنهایی خوابید و دیگر بیدار نشد. بعد از دیدن این کلیپ، بغض کردم؛ اما هر چه چشمانم را فشار دادم تا درجه برانگیخته شدن احساساتم را بالا ببرم، خبری نبود و اشکی در نیامد؛ اما متنبه شدم. یک هفته مانده بود تا شب یلدا. میزان تنبه به قدری زیاد بود که یک دفعه از جا بلند شدم و دوباره نشستم. با خودم گفتم من هم چه دختری شدم! شب یلدا همه دور هم هستند؛ اما مامان و بابای من باید تنهایی در اصفهان سر کنند. اولاد بزرگ کردند که عصای دستشان باشد. ته مانده‌هایی از تنبه باقی مانده بود که زنگ زدم به اخوی گرامی که -در قم سکنی گزیده بود- از آن‌جایی که آقایان در امر احساسات کمی دیربازده‌‌تر هستند، یک منبر یک ساعتی طلبید تا راضی شود، شب یلدا از قم به تهران بیایند. خدایی نمی‌طلبید برای دو ساعت راه، یک ساعت فک زدن. غول مرحله آخر راضی کردن عروس و داماد قدیم یعنی همان مامان و بابای بزرگوارم بود برای آمدن به تهران. جزء عنایات الهی بود. با چند کلمه عروس و داماد قَبِلتُ را گفتند و قول و قرارها را گذاشتیم که اول یک زیارت خدمت بی‌بی‌جان بروند و بعد با اخوی گرامی راهی تهران شوند؛ لازم به ذکر است بابا جان در ادامه رایزنی‌ها گفتند انار و لبوی شب یلدا با من.

یک شب قبل از یلدا مهمان‌های عزیز رسیدند. من هم نهایت کدبانوگری را انجام داده و یک کشک‌وبادمجان خوشمزه درست کرده بودم. سماور هم به جوش بود تا بعد از خوردن شام چای را تنگش بزنیم که خدایی نکرده آهن یا ویتامینی جذب بدنمان نشود. سر سفره همگی از دست پخت من تعریف می‌کردند و من هم مثل یک حیوان عزیز داشتم، کیف می‌کردم که یک‌هو دیدم انگار همه چیز به عقب و جلو می‌رود. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که همه باهم فریاد زدیم زلزله.

سفره‌ی کشک‌وبادمجان بدبخت هنوز پهن بود که همه به تلاطم افتاده بودند و من فقط یه سایه‌ی سیاهی دیدم که کیف به دست از در آپارتمان بیرون زد. بعد صدای اخوی گرامی را می‌شنیدم که بچه به بغل مامان را صدا می‌کرد:

  • زود بیا بریم بیرون.

همه بیرون بودند، جز من و زن‌داداش گرامی و همسرم. من و زن‌داداشم هی به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتیم و به هم می‌خوردیم تا لباس‌هایمان را عوض کنیم. از آن طرف همسرم فریاد که زود بیرون بیایید تا دوباره نلرزیده. آخرش بیرون رفتیم. کل محله بیرون بودند. شورای خانوادگی تشکیل دادیم که بعد از این اتفاق خطیر چه حرکتی بزنیم. بابا جان که همان سایه‌ی سیاه از در بیرون رفته بود، فرمودند:

  • من که دیگه پام رو تو اون خونه نمی‌ذارم و برمی‌گردم قم.

همین باعث شد، حکم قم رفتنمان قطعی شود. بدون اینکه برگردیم خانه، سوار ماشین شدیم و به سمت قم حرکت کردیم. توی مسیر، خانواده‌ها را می‌دیدم که بیرون خانه خوابیده بودند یا دور آتش با هم‌دیگر حرف می‌زدند. یک‌جا دیدم چند نفر لبو می‌خورند. یاد لبو و آنارهایی که بابا آورده بود، افتادم و گفتم:

  • حیف که نشد آن‌ها را بیاوریم.

یک دفعه پیش خودم گفتم وای بر من سماور را خاموش نکردم. سرم را چرخاندم، دیدم عوارضی تهران قم هستیم. سریع به همسرم گفتم بایستید که خانه خراب شدیم. بنده خدا ترسید گفت:

  • مگه زلزله دوباره آمده؟

گفتم:

  • نه! سماور را خاموش نکردم.

این مصیبت وارده را به ماشین عقبی هم اطلاع دادیم. مجدد نگه داشتیم و جلسه گرفتیم که چکار کنیم. با کلی بحث و گفت‌وگو که در این مقاله نمی‌گنجد، تصمیم بر این شد، برگردیم و سماور را خاموش کنیم. دور زدیم به سمت تهران. همین که دور زدیم صحنه‌ای از مقابل چشمانم گذشت که در همان گیر و داد و بدو‌بدو کردن‌ها سمت گاز رفتم و سماور را خاموش کردم. به ندای درونم گفتم:

  • سکوت کن! اگه صداش رو در بیاری همین جا حکم تیر برایت صادر می‌کنند. حداقل انارها و لبوها را با خودمان بر می‌داریم، شب یلدا بدون لبو که نمی شود.

خلاصه برگشتیم و دیدیم که بعله! سماور  خاموش است و انار و لبوها دارند چشمک می‌زنند. در اصل ما به صدای این دو لبیک گفته بودیم. مقداری لباس و وسیله دیگر هم برداشتیم. از آپارتمان بیرون زدیم. همه از مرحله خستگی به لهیدگی رسیده بودیم. نزدیک ماشین که شدیم دیدم شوهرم مثل کسی که کک به جانش افتاده، مدام بدنش را می‌گردد. یک دفعه گفت:

  • وای کلید ماشین را تو خونه جا گذاشتم.

میزان عمق فاجعه را من و او می‌فهمیدیم. توی همان دسته کلید، کلید خانه هم بود. من هم که طبق سنت دوران مجردیم هیچ وقت کلید همراهم نبود و کلیدها در خانه جاخوش کرده بودند. ساعت دو نصف شب شده بود. فرشته‌ها دو سر شهر را گرفته بودند و منتظر فرمان خداوند متعال بودند تا دوباره تهران را بلرزانند، خداوند به ما اشاره کرد و فرمود:

  • بذارید ببینیم اینا با خودشون چند چند هستند.

دقیقاً در نقطه‌ای بودیم که نه می‌توانستیم به خانه برویم، نه می‌توانستیم قم برویم. اخوی گرامی جعبه ابزار را از ماشین برداشت و همراه من و همسرم به سراغ در واحدمان رفتیم. با پیچ‌گوشتی هر چه پیچ‌های دستگیره را می‌چرخاندیم فایده نداشت؛ اینجا بود که فهمیدم بلد بودن چند حقه از دزدان عزیز هم بد نیست. البته اخوی گرامی یکی از حقه‌ها را می‌دانست و پیچ گوشتی را با مهارت تمام پشت زبانه پایین در انداخت و چهارتاقی در را باز کرد. کلید را برداشتیم و سریع پایین رفتیم. هیچ کس دیگری در شهر بیدار نبود. همه در سکوت و آرامش بودند؛ جز ما دو تا ماشین که به سختی چشم‌هایمان را باز نگه داشته بودیم و به سمت قم می رفتیم، تا شب یلدا را همراه با انار و لبو‌ها آن جا به سر کنیم.

برچسب ها: باشگاه ادبی بانوی فرهنگحوزه هنریروایت داستانیشب یلداطنزمائده علیزادهناداستان
قبلی روایت داستانی "در ستایش یک زن بابا"
بعدی معرفی کتاب "یلدا کنار تو" نوشتۀ فاطمه نفری

1 دیدگاه

اولین کسی باشید که در مورد این مطلب اظهار نظر می کند.

  • رضوان کفایتی گفت:
    28 آذر 1403 در 20:01

    بسیار عالی بود. قلمت مانا عزیزم

    پاسخ

پاسخ دادن به رضوان کفایتی لغو پاسخ

جستجو برای:
برچسب‌ها
آموزش داستان نویسی آموزش داستان‌نویسی آموزش نویسندگی احسان عباسلو ادبیات ادبیات داستانی اصول نویسندگی امام حسین ایده اولیه داستان باشگاه ادبی بانوی فرهنگ بانوی فرهنگ توصیف در داستان تکنیک های داستان نویسی حوزه هنری داستان داستان نویسی داستانک داستان کوتاه داستان کوچک داستان‌نویسی رمان روایت سارا عرفانی سوگواره عاشورایی ده عاشورا قصه محرم مرضیه نفری معرفی کتاب مولود توکلی ناداستان نقد نقد داستان نقد داستان کوتاه نویسنده نویسنده شو نویسندگی نویسندگی خلاق نیلوفر مالک پیرنگ داستان کتاب باز کتابخوانی کتاب خوب کتابگردی کتاب گردی
  • محبوب
  • جدید
  • دیدگاه ها
بایگانی‌ها
  • می 2025 (10)
  • آوریل 2025 (7)
  • مارس 2025 (9)
  • فوریه 2025 (31)
  • ژانویه 2025 (24)
  • دسامبر 2024 (20)
  • نوامبر 2024 (34)
  • اکتبر 2024 (7)
  • آگوست 2024 (2)
  • جولای 2024 (11)
  • ژوئن 2024 (17)
  • می 2024 (31)
  • آوریل 2024 (29)
  • مارس 2024 (37)
  • فوریه 2024 (19)
  • ژانویه 2024 (43)
  • دسامبر 2023 (34)
  • نوامبر 2023 (36)
  • اکتبر 2023 (35)
  • سپتامبر 2023 (25)
  • آگوست 2023 (32)
  • جولای 2023 (37)
  • ژوئن 2023 (19)
  • می 2023 (11)
  • آوریل 2023 (10)
  • مارس 2023 (14)
  • فوریه 2023 (17)
  • ژانویه 2023 (30)
  • دسامبر 2022 (14)
  • نوامبر 2022 (14)
  • اکتبر 2022 (15)
  • سپتامبر 2022 (20)
  • آگوست 2022 (18)
  • جولای 2022 (9)
  • ژوئن 2022 (12)
  • می 2022 (19)
  • آوریل 2022 (5)
  • مارس 2022 (3)
  • فوریه 2022 (15)
  • ژانویه 2022 (18)
  • دسامبر 2021 (15)
  • نوامبر 2021 (10)
  • اکتبر 2021 (4)
  • آگوست 2021 (3)
  • جولای 2021 (1)
  • ژوئن 2021 (2)
  • می 2021 (1)
  • آوریل 2021 (1)
  • مارس 2021 (6)
  • ژانویه 2021 (8)
  • نوامبر 2020 (1)
  • اکتبر 2020 (1)
  • آگوست 2020 (1)
  • جولای 2020 (3)
  • ژوئن 2020 (1)
  • آوریل 2020 (1)
  • فوریه 2020 (2)
  • ژانویه 2020 (2)
  • دسامبر 2019 (1)
  • نوامبر 2019 (1)
  • اکتبر 2019 (1)
  • آگوست 2019 (1)
  • جولای 2019 (1)
  • مارس 2019 (1)
  • دسامبر 2018 (1)
  • اکتبر 2018 (1)
  • جولای 2018 (1)
  • ژوئن 2018 (1)
  • مارس 2018 (1)
  • فوریه 2018 (2)
  • ژانویه 2018 (2)
  • دسامبر 2017 (1)
  • نوامبر 2017 (2)
  • اکتبر 2017 (1)
  • سپتامبر 2017 (1)
  • ژانویه 2017 (1)

باشگاه ادبی بانوی فرهنگ، به منظور هم افزایی بانوان نویسنده و علاقمندان به نویسندگی توسط چند تن از بانوان نویسنده ی کشور تشکیل شد.

  • تهران، خیابان سمیه نرسیده به خیابان حافظ، حوزه هنری، دفتر بانوی فرهنگ
  • 02191088034
  • info@banooyefarhang.com
نمادها
© 1400. قالب طراحی شده توسط بانوی فرهنگ
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
ارسال به ایمیل
https://www.banooyefarhang.com/?p=13227

برای تهیه کتابها از طریق راه های ارتباطی با ما تماس بگیرید. رد کردن

دسته بندی دوره ها
دوره های من
دسته بندی دوره ها

کتاب اعضای کانون

  • 50 دوره

دوره های من
برای مشاهده خریدهای خود باید وارد حساب کاربری خود شوید

Facebook Twitter Youtube Instagram Whatsapp
مرورگر شما از HTML5 پشتیبانی نمی کند.