دیوارهای شهر به بیرق عزایت تکیه زده

به قلم مریم رضازاده
گردنبند حرزش را گذاشت کف دستم. “دیشب از گردنم باز شد. درستش میکنی؟” نگرانش بودم؛ از وقتی جنگ شروع شد، یک روز کامل هم خانه نبود. وقتی دخترها بیدار شدند، مهدی رفت دوش بگیرد. صدای پدافند کم شده بود، اما لرزش شیشهها ادامه داشت. فقط میترسیدم شیشهها بریزند روی سر من و بچهها. هر بار صدایی میآمد، “بشری” در دلم لگد میزد و قلبم میلرزید. میخواستم شجاع باشم، اما نمیشد. دخترها توی چادر پارچه ای در حال تدارک غذاهای خیالی بودند. صبحانه آماده بود، با اشاره گفتم: “بیا چایی سرد شد.” دخترها را بغل کرد و کنارم نشست. لقمه اول را نخورده بود که تلفنش زنگ خورد. قلبم دوباره تپید. با اخم نگاهش کردم؛ باید میرفت. “هنوز که چیزی نخوردی؟ “باید برم عزیزم، بچهها تو پایگاه دست تنهان.” از تنهایی و زیر آوار ماندن میترسیدم. خجالت میکشیدم از ترس هایم برای مهدی بگویم. میترسیدم لباس مناسبی نداشته باشم و زیر آوار باشم یا اینکه زیر آوار خودم زنده بمانم و دور از جان بچه ها… .فکر و خیال راحتم نمیگذاشت. دست روی شکم گذاشتم و آیةالکرسی خواندم. مهدی به سمت اتاق رفت و با بقچه ی پرچم و کتیبههای محرم برگشت. “دخترها بدویین بیاین که ماموریت شروع شد!” دخترها انگار بال درآوردند. مهدی بقچه را گذاشت روی میز. پرچم ها، یکی یکی روی دیوار نصب شدند. خانه سیاه پوش شده بود. مهدی به خانهی پارچهای دخترها پرچم «یا ابوالفضل» آویزان کرد و هر دو را بوسید. دیر شده بود، باید میرفت. حرز را انداختم گردنش. در که بسته شد، حالم بهتر شده و قلبم از تپش افتاده بود. شب اول محرم دیوارهای شهر به بیرق عزای امام حسین تکیه میزنند و من، به پرچمهایی که به دیوار خانهام زدهام. چیزی در دلم میجوشد. حسی که خیالم را راحت میکند.خودم و خانواده ام در سایه امن این پرچمیم.
1 دیدگاه
اولین کسی باشید که در مورد این مطلب اظهار نظر می کند.
یا اباعبدالله 😭😭😭