جستجو برای:
سبد خرید 0
  • خانه
  • اخبار
  • مقالات
    • قند و نقد
    • چهارشنبه‌های آموزشی
    • گزارش نشست
    • سه‌شنبه‌های خواندنی
    • داستانک
    • معرفی کتاب
  • تماس با ما
  • صفحه ورود
  • محصولات
    • ویدیوهای آموزشی
    • کتاب اعضای کانون
    • دوره های آموزشی

ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

ثبت نام

داده های شخصی شما برای پشتیبانی از تجربه شما در این وب سایت، برای مدیریت دسترسی به حساب کاربری شما و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی ما شرح داده می شود مورد استفاده قرار می گیرد.

0
آخرین اطلاعیه ها
جهت نمایش اطلاعیه باید وارد سایت شوید
  • خانه
  • اخبار
  • مقالات
    • قند و نقد
    • چهارشنبه‌های آموزشی
    • گزارش نشست
    • سه‌شنبه‌های خواندنی
    • داستانک
    • معرفی کتاب
  • تماس با ما
  • صفحه ورود
  • محصولات
    • ویدیوهای آموزشی
    • کتاب اعضای کانون
    • دوره های آموزشی
شروع کنید
  • خانه
  • اخبار
  • مقالات
    • قند و نقد
    • چهارشنبه‌های آموزشی
    • گزارش نشست
    • سه‌شنبه‌های خواندنی
    • داستانک
    • معرفی کتاب
  • تماس با ما
  • صفحه ورود
  • محصولات
    • ویدیوهای آموزشی
    • کتاب اعضای کانون
    • دوره های آموزشی
شروع کنید

وبلاگ

بانوی فرهنگاخبارداستانکفشداری بهشت

کفشداری بهشت

23 آبان 1401
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
داستان

آسفالت زبر و سخت، جایش را به سنگفرش‌های صاف و یکدست می‌دهد.

خستگی به یکباره از تنم بیرون می‌رود، تجدید دیدار با سنگ‌های خاکستری رنگ صحن، شور و شوقی مضاعف در دلم به پا کرده است. چراغ‌های کوچک و بزرگ از هر سو روشنی‌بخش فضا هستند. گرگ و میش هوا شاهچراغ را دوست داشتنی‌تر می‌کند.

عماد کنار درب بزرگ طلایی رنگ می‌ایستد، دست ادب بر سینه می‌گذارد و سپس، به سمت حوض قدم بر می‌دارد. هنگام تجدید وضو مرا هم از خیس شدن بی بهره نمی‌گذارد. با اینکه به من می‌گوید رفیق، همسفر، اما کفش کفش است دیگر! . قطره های آب غبار را از روی تنم می‌شویند. راه را به سمت آبخوری کج می‌کنیم

لیوان آب از میان دستان دختربچه‌ای سقوط کرده و زمین کمی‌نم دار است. حواسم را جمع می‌کنم که عماد سر نخورد. چند لیوان یکبار مصرف را پر می‌کند و با هم از جمعیت فاصله می‌گیریم.

به سمت دختربچه می‌رویم و عماد مهربانانه اولین لیوان را تقدیم او می‌کند. دخترک با تردید لیوان را می‌گیرد و لبخند خجولی می‌زند. خنده‌اش مانند حرم بوی یاس و نرگس می‌دهد.

چشم‌های جست و جوگر عماد، صحن را از نظر می‌گذرانند. فاطمه در گوشه‌ای خلوت منتظر ایستاده است.

با چادر نماز گلداری که به حرمت حرم به سر دارد، بهشتی‌تر به نظر می‌آید. عماد با قدم های بلند به سمت نوعروسش می‌رود. لیوان آب دوم را به او می‌دهد و سومی ‌را خود یک نفس بالا می‌رود.

نگاه خیره فاطمه را روی خودم احساس می‌کنم. عماد رد نگاهش را می‌گیرد و به من می‌رسد. ابرویی بالا می‌اندازد و سر شوخی را باز می‌کند.

– کفش‌های میرزا نوروز ما اینقدر ضایع است خانم؟ 
لبخند فاطمه چال گونه‌اش را به نمایش می‌گذارد.
– کهنه شده!  من امشب نیت کردم از بازارچه یه جفت کفش نو برات بخرم.
حرفش را قبول دارم. بیش از دو سال است که من و عماد همراه هم هستیم. وقتی که عماد سر تکان می‌دهد و موافقت می‌کند، با خودم می گویم:« ای عماد بی معرفت! می خواهی من را بندازی دور!»
_____________________

از لای نایلون پلاستیکی به سنگ فرش درخشان مرمری زل می‌زنم. بی حرمتی است، اما شرم و حیا را کنار می‌گذارم و در دل آرزو می‌کنم که روزی این قطعه‌ی بهشت را لمس کنم.

عماد من را روی پیشخوان کفشداری می‌گذارد، کفش های فاطمه هم کنارم قرار می‌گیرند.

منتظر می‌شویم تا سر سید رضا، خادم کفشداری، کمی‌خلوت شود. چهل هفته است اینجا می آییم.

از اینجا در و دیوار حرم بهتر دیده می‌شوند. لوستر های آویزان از سقف زیبا هستند، نگارگری‌ها ظرافت دارند و کاشی‌کاریها شکوهمندی فضا را چندبرابر می‌کنند. قصد دارم تحسین آینه‌کاری‌ها را شروع کنم که صدای عماد توجهم را جلب می‌کند.
– آخه کدوم کفشی می‌تونه جای تو رو بگیره کربلایی؟

اینگونه لقب دادنش یادآور خاطرات خوب اربعین است. صدای آرامش، جز من به گوش دیگری نمی‌رسد.
درستش هم همین است. مگر قلب دیگری هم با این جمله آرام می‌گیرد؟ مگر جز من، شخص دیگری هم هزار و هشتاد عمود را با او هم قدم بوده است؟ مگر شخص سومی‌هم بود که بداند عماد به احساسات کفش کهنه اش هم اهمیت می‌دهد؟

در دست های پر چین و چروک سید جا می‌گیرم. مرا در قفسه ی دویست و چهل و سه می‌نشاند و حین احوالپرسی با عماد، نشانی دایره‌ای شکل با ارقام مشابه را کف دست او می‌گذارد.

عماد تشکر می‌کند و به همراه فاطمه سمت ضریح می‌روند. دیگر از دستش دلخور نیستم. عماد دوستم دارد. اما چاره ای ندارد! فاطمه همان حاجتی است که عماد برای داشتنش چهل هفته به شاهچراغ متوسل شده است.

پسرک مو مشکی، نفر بعدی است که کفش هایش را تحویل می‌دهد. روی شانه های پدر نشسته تا کوتاهی قدش جبران شود. کوچک است و بامزه. سید با خوشرویی کفش هایش را تحویل می‌گیرد و در ازای یک شکلات نامش را می‌پرسد.

پسرک چند لحظه سکوت می‌کند، گویا شکلات ارزش غلبه کردن بر خجالت را دارد که آرام و زمزمه وار می‌گوید:« آرتین» سید رضا با صدای بلند ماشاالله می‌گوید. خنده ام می‌گیرد وقتی که آرتین شکلات دیگری هم برای برادر بزرگترش طلب می‌کند.

بیشتر زائران برای اقامه ی نماز داخل می‌روند و کفشداری کم کم خلوت می‌شود.

چشم هایم را می‌بندم و به مکبر نوجوان گوش می‌سپارم.
صدای پر شور و هیجانش تا اینجا هم می‌رسد.
– «کذلک الله ربی»
به ذکر قنوت می‌رسند.
صدای مهیبی می آید. بلند و دلهره‌آور است، مخصوصا که جیغ و فریاد و ضجه به مبه آن اضافه می‌شود.
مردم با ترس به سمت ضریح می‌دوند.

لابه‌لای جمعیت، می‌بینم که چند کبوتر به اشتباه داخل می‌آیند. شاید هم اشتباه نباشد، شاید کبوترها ضریح را امن‌تر از آسمان دریافته‌اند. چند نفر روی زمین می‌افتند، خونی شده اند. سرگشته به هر طرف چشم می‌چرخانم.

می‌بینمش، تیری‌ست که از چله‌ی کمان ظلم رها شده و بی‌رحمانه گلوی کوچک و بزرگ را می‌درد. 

سرتاسر آشوب می‌شوم، عماد و فاطمه کجا هستند؟ رگبار کینه به سمت کودکی بی‌گناه نشانه می‌رود.
روح مادرش چند لحظه قبل به سمت عرش پرواز کرده است. می‌بینم که سیدرضا بی‌طاقت جلو می‌رود و سپر گلوله‌ها می‌شود. نجوای یا حسین شهید، بریده بریده از میان لب‌هایش بیرون می‌آید. می‌خواهم از کبوترها سراغ عماد را بگیرم. پرهای خون آلودشان حرف زدن را از یادم می‌برد. از میانشان جوجه کبوتری هنوز سالم است.

به این سمت پرواز می‌کند، توانایی جهت‌یابی درست را ندارد و محکم به قفسه‌ی کناری‌ام برخورد می‌کند.
شدت ضربه زیاد است، به بیرون پرتاب می‌شوم و همراه خودش سقوط می‌کنم.

قلبم می‌لرزد، به خاک و خون کشیده شدن مرمرها، بهای سنگینی برای لمسشان است. کبوتر انگار طاقت دیدن مرمرهای زخمی‌را ندارد. آرام نزدیکم می‌آید و خودش را درون لنگه‌ی راستم جای می‌دهد.

صدای تیراندازی از سمت ضریح می‌آید. چشمانم را می‌بندم و برای عماد و فاطمه دعا می‌کنم. چند لحظه بعد، صدا قطع می‌شود. ناله و فریادها هنوز پابرجا هستند. اما دیگر کسی گلوله هایش را در سینه ی زائران نمی‌کارد.

لحظه ها می‌گذرند، می‌شنوم که عده‌ای برای کمک آمده اند.سعی می‌کنم خودم را به سمت بیرون بکشانم.
قدم برداشتن تا به حال اینقدر سخت نبوده است، تازه این را می‌فهمم که پایی ندارم.
کبوتر کمکم می‌کند. برایش سنگین هستم، اما هرطور که هست مرا به گوشه ای بیرون از کفشداری می‌رساند.

می‌بینم که نیروهای امدادی مجروحان را بیرون می‌برند. بینشان به دنبال عماد می‌گردم. منتظر کبوترهستم. قرار است نشانی عماد و فاطمه را به رفقایش بدهد. پیکر سرو قامتی به سمت بیرون هدایت می‌شود. دست چپش از زیر پارچه ی سفید خون آلود بیرون افتاده و آبی آسمانی آستینش، حس آشنای ترسناکی را برایم به ارمغان می‌آورد. نگاهم معطوف انگشتانش می‌شود. دُر نجف به دست دارد و پلاکی دایره شکل میان دو انگشتش گیر کرده است. نیازی به نزدیک‌تر شدن ندارم. خواندن عدد دویست و چهل و سه، از همین فاصله هم ممکن است.

(زهرا کلهر نیا، ۱۵ساله)

برچسب ها: آرتینبانوی فرهنگحادثه تروریستی شاهچراغحوزه هنریداستانداستانکزهرا کلهرنیاشیرازکتاب خوبکفشداری بهشتمعرفی کتابنویسندگینویسنده شو
قبلی سلسله‌نشست‌های علمی «عصر کتاب»
بعدی «شمرون کناردون» اصلا سفارشی نبود

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

جستجو برای:
دسته‌ها
  • آموزشی
  • اخبار
  • اطلاعیه
  • بدون دسته بندی
  • چهارشنبه‌های آموزشی
  • داستان
  • داستانک
  • سه‌شنبه‌های خواندنی
  • قند و نقد
  • گزارش نشست
  • گفت‌وگو
  • معرفی کتاب
  • یادداشت
برچسب‌ها
آموزش داستان نویسی آموزش داستان‌نویسی آموزش رایگان نویسندگی آموزش نویسندگی احسان رضایی اصول نویسندگی امام حسین انتشارات شهید کاظمی بانوی فرهنگ حسین شهرستانی حوزه هنری داستان داستان نویسی داستانک داستانک غربی داستان کوتاه داستان کوچک داستان‌نویسی سارا عرفانی سمیه عالمی سوگواره عاشورایی ده شاهنامه عاشورا فائضه غفار حدادی فردوسی قصه محرم معرفی کتاب معصومه امیرزاده مینیمال مینیمال آرت نقد نقد داستان نقد داستان کوچک نویسنده نویسنده شو نویسندگی نویسندگی خلاق نیلوفر مالک کتاب باز کتابخوانی کتاب خوب کتابگردی کتاب گردی کهن‌الگو
  • محبوب
  • جدید
  • دیدگاه ها

باشگاه ادبی بانوی فرهنگ، به منظور هم افزایی بانوان نویسنده و علاقمندان به نویسندگی توسط چند تن از بانوان نویسنده ی کشور تشکیل شد.

دسترسی سریع
  • خانه
  • دوره ها
  • اخبار
  • تماس با ما
  • فرم عضویت
  • تهران، خیابان سمیه نرسیده به خیابان حافظ، حوزه هنری، دفتر بانوی فرهنگ
  • 02191088034
  • info@banooyefarhang.com
نمادها
© 1400. قالب طراحی شده توسط بانوی فرهنگ
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
ارسال به ایمیل
https://www.banooyefarhang.com/?p=8787
لیست علاقه مندی ها 0 حذف همه
صفحه لیست علاقه مندی را باز کنید به خرید ادامه دهید
دسته بندی دوره ها
دوره های من
دسته بندی دوره ها

عمومی

  • 5 دوره

کتاب اعضای کانون

  • 6 دوره
دوره های من
برای مشاهده خریدهای خود باید وارد حساب کاربری خود شوید
Facebook Twitter Youtube Instagram Whatsapp
مرورگر شما از HTML5 پشتیبانی نمی کند.