نقد داستان کوتاه «گلایل های سفید»
بسم الله النور
داستان کوتاه «گلایل های سفید» به قلم فاطمه شایان پویا
به سختی توانست خودش را از دل جمعیت بیرون بکشد: چقدر شلوغه. الحمدلله…
مریم هم که چادرش را به خودش چسبانده بود، پشت سرش آمد: خدا رحم کنه اتفاقی نیفته.
محمدصاحب شک داشت درست آمده یا نه ولی هنوز لبخند به لب داشت. آب بینیش را که از سرما یخ کرده بود، بالا کشید و شماره قطعه را نگاه کرد: نه ایشالا. خیره خیره.
عصا را زیر بغلش جا انداخت و قدم هایش را تندتر کرد. وقت زیادی نداشت. باید هرچه زودتر خودش را می رساند سرخاک و برمی گشت. پیدایش که کرد، یک لحظه مکث کرد. توانست محسن را از پشت تشخیص دهد. نگاهی به سنگ قبر انداخت و محسن که آرام گلایل های سفید له شده و شکسته را را روی آن میگذاشت و انگار چیزی میگفت. جلوتر رفت و گلها را نگاه کرد. چند تایشان شکسته بودند و روی گلبرگ های سپید چندتای دیگرشان خطهای کمرنگ قهوه ای افتاده بود.فکر کرد لابد محسن همین چند شاخه را هم به سختی توانسته بود پیدا کند. امروز گلی توی گل فروشی ها پیدا نمیشد.
آرام خم شد و به صدای محسن گوش داد: آقاجون. نمیدونی چه خبره امروز… نمیدونی… ایکاش بودی و این روزها رو میدیدی آقاجون… صدات هنوز تو گوشمه… حیف…حیف…
***
._ همه ریسه ها همینه؟ این کمه.
محسن بابا، بیا اینا رو بگیر. باز هم باید بخری. پول تو صندوقه بابا جان.
: روچشمم آقا جون.
._ آ قربون تو پسر.
چراغونی کوچه ها هم باید بی عیب و نقص باشه. امیر رو بفرست دونه به دونه چراغ ها رو چک کنه تا سوخته و شکسته بینشون نباشه. این شبها همه محل باید روشن باشه.
محسن دوید سمت در ولی حاج مصیب دستش را بالا برد:
صبر کن بابا. حرفم تموم نشده هنوز.
_بفرما آقاجون.
حاج مصیب ابرو بالا انداخت: گالون های شربت و پاکت های چای رو هم گوشه حیاط می چینیم. قبل تموم شدن قبلی، بعدی باید آماده باشه. گفتم ۵۰ کیلو لیموی تازه از شیراز بیارن. شکر رو هم خودم امروز و فردا از حجره مش کاظم میارم.
بعد چرخید سمت جمع جوان کنار دیوار: مهدی عمو، با آقا رجب قناد صحبت کردم. قراره سینی های شیرینی آماده باشه.باهاش حساب هم کردیم .فقط تو باید تند تند بگیری و بیاری. اگه احساس کردی جمعیت زیاده، بگو باز هم بزنه و آماده بذاره. هیچ مسئله ای نیست. خودش در جریانه.
جوانک چاق با ریش کم پشتش سر به تایید تکان داد.
حاج مصیب دستمال سفیدی را به قطرههای عرق روی پیشانی کشید: ببینید، همه؛ میز و صندلی های کنار حیاط همون چند روز به میلاد چیده میشه. اما جشن فقط مال خونه نیست، باید همه ی کوچه و خیابون برای میلاد آقامون آماده بشه.
حاج مصیّب اینها را گفت و سینه ای صاف کرد. بعد دوباره نگاهش را توی حیاط چرخاند. چشم هایش را سمت نور تنگ کرد. انگار دنبال کسی می گشت. دنباله تسبیح سبز شاه مقصودش را توی مشتش گرفت و استغفراللهی قورت داد.
یکدفعه چشمش به فاطمه افتاد که با پوشیه از در گذشت و وارد خانه شد. تند کرد سمتش.
_ بابا تو میون این همه مرد چکار می کنی؟ مگه به مادرت نگفته بودم امروز همه میان اینجا؟
فاطمه چشمهایش را از پشت پوشیه پایین انداخت. آمد چیزی بگوید که حاج مصیب گفت: فدای قد و بالای تو دختر، امسال مسئولیت استکان های چای و لیوان های شربت با تو و فریده ست.
فاطمه توی چشمهای بابا نگاه کرد: آخه…
حاج مصیب حرفش را قطع کرد: حواستون باشه بابا. سینی سینی از توی زیرزمین بیاریدشون بالا و چک کنید لب پر و شکسته بینشون نباشه.
همه رو باید آب بگیرید و خشک کنید تا لکه و بوی خاک بهشون نمونه. سریع برو بالا بابا. زشته اینجا بایستی.
این را گفت و اشاره کرد سمت اتاق. فاطمه سریع دوید و پلهها را دوتا یکی بالا رفت.
حاج مصیب برگشت وسط حیاط و چشم گرداند؛ باز هم نبود. لنگان لنگان جثه چاقش را به سمت در کشید و دوتا پله بلند سیمانی را هن هن کنان بالا رفت. سرش را بیرون گرفت و به چپ و راست نگاه کرد؛ نبود. دوباره برگشت داخل حیاط و روی پله بالایی نشست. دستش را روی پیشانیش کشید که جای سجده رویش پینه بسته بود؛ و عرقش را خشک کرد. تسبیح را دوباره رها کرد و دانه دانه با استغفرالله هایش جلو رفت. دانه های سبز مات به سمت وسط تسبیح درشت می شدند و از آنجا دوباره تا ته دور، دانه به دانه ریزتر به نظر می آمدند.
سرش را به زیر انداخته بود که یک جفت کفش کتانی را کنارش دید که آرام وارد خانه شد و جلو آمد: سلام آقاجون.
سرش را بالا گرفت. گل از گلش شکفت.
محمد صاحب متعجب ایستاده بود جلوی سردر خانه و جمعیت پیگیر را نگاه می کرد.
غم بزرگی تو چشم های مشکیش موج می زد.
_بالاخره آمدی بابا؟ چرا اینقدر دیر کردی؟ برو آبی به صورتت بزن که کلی کار داریم .
حاج مصیب روی محمد صاحبش یک حساب دیگر باز می کرد. طبع و شخصیت و جربزه اش از همان بچگی مشخص بود.
ببین، با کربلایی قدیر هماهنگ کردم .میوه ها رو تو باید از میدون تحویل بگیری ها. حواست باشه، لکدار و خراب بینشون نباشه ها.
خسته ای بابا؟ چرا حرف نمیزنی؟
راستی، اون دوستهای دانشگاهیت رو هم دعوت کن. بگو جشن میلاد آقاست.
:اونا نمیان آقاجون!
محمد صاحب این را درحالی گفت که هنوز با نگاهش شسته شدن دیگ بزرگ کنار حوض را نگاه می کرد.
_نمیان؟!
: نه.
: چرا بابا؟! تو از کجا میدونی نمیان؟
محمد صاحب سکوت کرد ولی حاج مصیب دادامه داد:
اینا چجور آدمایین که تو جشن میلاد آقا شرکت نمی کنن؟ مگه نگفته بودی که اهل دیانتن؟ جلسه های خودمون رو یکی دو بار اومدن و گفتی دیگه نمیان؛ من هیچی نگفتم. ولی الان دیگه می خوام علتشو بدونم. حرف حساب اینا چیه بابا؟
محمد صاحب آشفته، دستش را توی موهای مشکیش فرو برد و نفس عمیقی کشید. بعد نگاه غمگینش را آرام چرخاند به سمت حاج مصیب که لبهای لرزانش با آهنگ رد شدن دانه های سبز تسبیح تکان میخورد و به سختی سعی میکرد طنین عصبی نگاهش را کنترل کند. تیرگی گرد پینه، و دو خط اخم را روی پیشانی او نگاه کرد و دوباره چشمانش را از شرم پایین انداخت. همان طور که به پهنای انتهایی پاچه های گشاد شلوارش را روی کتانی هایش خیره بود، آهسته گفت:
مگه خود شما اهل دیانت نیستید آقاجون؟ پس چرا امسال، تو این شرایط می خواید جشن بگیرید؟!
محمدصاحب این را گفت و سر به زیر چرخید سمت در، یک لحظه توقف کرد تا حرفی بزند، ولی انگار چیزی مانعش شد؛ و سریع بیرون رفت. چهره حاج مصیب اما لحظه به لحظه برافروخته تر میشد…
: محمد صاحب باز هم پشت در ایستاد. غم بزرگی سینه اش را فشار می داد.
یک عالمه حرف داشت که میخواست هر چه زودتر با پدرش بگوید. ولی باز هم فکر کرد شاید اینجا و جلوی مردم فرصت مناسبی نباشد.
دوباره به راه افتاد. جلوی مسجد همت با بچه ها قرار داشت. به سرعت از کوچه پس کوچه های باریک امام زاده می گذشت. صدای همهمه مغازه دارهای زیر بازارچه و بوی زردچوبه و دارچین در هم گم شده بود. به یاد روز اولی افتاد که سه تا از همکلاسی هایش را راضی کرده بود تا به خانه شان بیایند. با افتخار برایشان گفته بود که عصرهای جمعه جلسات دعا و بحث های ضد بهاییت دارند و پدرش عاشق دین است.
همه شان خوشحال بودند از اینکه دوستانی پیدا کرده اند که در آن روزگار تاریک و پر فساد، به جای قمارخانه و کاباره و مراکز گناه و شهوت شهر، به دنبال مجالس ذکر خدا بودند.
حاج مصیب هم راضی بود و ذهنیت منفیش به محیط دانشگاه، رفته رفته کمرنگ تر میشد. حاضر بود مال و سرمایه اش را بدهد ولی پسرش کنارش باشد و سربه راه بماند. حالا آن بیرون چه خبر باشد و در چه وضعی، اهمیت چندانی برایش نداشت.
مرتضی و ابراهیم و سجاد دو سه بار که در مجالس خانه محمد صاحب شرکت کردند، کم کم پچ پچ هایشان شروع شد.
چهره هایشان نشان میداد که چیزی آزارشان می دهد. کم کم حضورشان نامنظم تر شد. محمدصاحب که پیگیر شد، چیزی نگفتند اما پایش را به جلسات مسجد همت باز کردند. شب ها، بعد از نماز مغرب و عشاء، سخنرانی شروع میشد. مسجد پر از آدم هایی میشد که کیپ تا کیپ می نشستند و سراپا گوش می شدند. توی مسجد از آن همه میوه و شیرینی و پذیرایی و خرج کردن خبری نبود. مردم یک ساعتی مینشستند و گوش می دادند و پراز انرژی ، استکان های کوچک چایشان را سر می کشیدند و می رفتند . محمد صاحب آهسته آهسته دستش آمی مد که جلسه مذهبی واقعی یعنی چه.
می نشست و نگاه می کرد به مردمی که غرق در حرف های حاج آقا … شده بودند و او در بین آیات و روایات از چیزهایی میگفت که برای همه انگیزه ساز بود. سخنرانی که تمام میشد، انگار خونی تازه در رگ های همه جریان یافته بود. دیگر می دانستند که وقت عمل است. بچه ها هم به رسم رفاقت، دور محمدصاحب را خالی نمی کردند.
عاقبت یک روز کنار حوض گرد مسجد کنارش نشستند و گفتند که دیگر در جلسات خانه اش شرکت نمی کنند.
ابراهیم نفس عمیقی کشید و در حالیکه اعلامیه های زیر کاپشن ورزشیش را چک می کرد، گفت: سخنرانی که توش حرکت و مبارزه عملی با فساد و طاغوت نباشه که سخنرانی مذهبی نیست.
سجاد چشم هایش را ریز کرد: تو شرایطی که کلی از اعضای کابینه دولت بهایی هستن، جلسات ضد بهاییت که گیر و گرفتی از طرف ساواک ندارن، مشکوکن محمد… مشکوک.
مرتضی اما هیچ نگفت. نشست کنار محمدصاحب که در سکوت زل زده بود به کاشی های آبی حوض: نظر خود پدرت به تظاهرات ضد حکومت و شاه چیه؟
محمدصاحب باز هم سکوت کرد. حرفی برای گفتن نداشت. حاج مصیب روز و شب و نیمه شب، روی سجاده ظهرالفساد فی البر و البحر می خواند و میگفت: خود امام زمان باید این فساد و تباهی را ریشه کن کند.
نزدیکی های مسجد، مریم را دید که با چشم های خیس خم شد و به امام زاده صالح سلام داد. بعد توی حال و هوای خودش برگشت به سمت خروجی صحن. چادر مشکیش را تنگ گرفته بود . انگار هرچه بیشتر رو می گرفت، زیباییش بیشتر میشد. محمدصاحب بی اختیار لبخند زد. دلش قنج می رفت برای دیدن تازه عروسش. مریم که هنوز او را ندیده بود، سرش را پایین انداخت و تند کرد به سمت مسجد. محمد صاحب که حالا با دیدن او فشار و غم برخورد با پدر را از یاد برده بود، قدمهایش را بلندتر برداشت. لبهای خشکش از آن شربت های بیدمشک گلاب خواست که توی خانه مادرمریم، از دست های عروسش می گرفت. شربت دست سازی که خنکیش دانه های درشت عرق را روی دیواره خارجی لیوان بلور می انداخت. و عرق شرم را از دیدن موهای بلند و مشکی و چشمان محجوب تازه عروس، بر چهره عاشق تازه داماد.
به چند قدمیش که رسید، آرام صدایش کرد: حالا دیگه مریم خانم، ما رو تحویل نمیگیره؟
مریم یک لحظه جا خورد. سرش را بالا گرفت و آرام برگشت به عقب. نگرانی جایش را به لبخندی آرام داد: سلام… کی اومدی محمد جان؟ کجا بودی؟
_در محضر بانو. از دور کسب فیض می کردیم .
مریم چشمانش را با همان شرم همیشگی پایین انداخت و لبخندزنان دست کرد توی کیفش. یک شیشه آبلیمویی بیرون آورد و داد دست محمد صاحب. مرواری های درشت عرق روی شیشه، نشانی از خنک بودن مایع درون آن داشت
: بیدمشک گلابه. خودم برات درست کردم.
محمد صاحب قدرشناسانه به مریم نگاه کرد و با خنده گفت: کاش یه چیز بهتر از خدا خواسته بودم.
نگاهش به مرتضی افتاد که ورودی در مسجد ایستاده بود. خنده اَش را کمی جمع و جور کرد و با هم راه افتادند سمت او. نور نارنجی رنگ خورشید، از لا به لای درختان کهنسال خیابان مقصودبیک به صورتشان می خورد.:سلام. چطوری تو؟
_علیک سلام. شکر.
مرتضی دستش را جلو آورد و با گرمی دست داد. بعد سرش را پایین انداخت و به احترام جلوتر آمد و به مریم سلام کرد. هر سه وارد مسجد شدند. ابراهیم، خیلی عادی کنار حوض نشسته بود و با تسبیح مشکیش ذکر می گفت.چشمش که به آن ها افتاد، آرام ایستاد و طوری که اصلا در بین رهگذرها و وضوگیران به چشم نیاید، اشاره کرد که بروند سمت شبستان.
بعد هم خودش راه افتاد به همان سمت. داخل شبستان سجاد و خواهرش سیما هم نشسته بودند: دیر کردید.چیزی تا اذان نمونده.
بلند شدند و بعد از سلام و علیکی سریع، سجاد دسته های کاغذ را بین بچه ها تقسیم کرد: اعلامیه های دیروز آقاست. تا صبح داشتیم تکثیر می کردیم. ولی ظاهرا به حاجی رئیسی و چاپخونه ش شک کردن. پیش از ظهر مامورا ریخته بودن اونجا. اون دستگاه رو باید یه مدت فراموش کنیم. _ پس باید چیکار کنیم؟ :فعلا یه مدت باید دستی اعلامیه ها رو بنویسیم تا آبها از آسیاب بیفته. خواهرا هم کمک می کنن. روی کمک همشیره های شما هم حساب کنیم دیگه؟
محمد صاحب سری به تایید تکان داد.
ابراهیم درحالیکه دسته اعلامیه ها را زیر پیراهنش می برد پرسید: سجاد امشب کجاها باید بریم؟ _مرکز و جنوب شهر. خواهرا هم هستن. مریم و سیما سری به تایید تکان دادند.
مرتضی گفت: پس سریع تر مراکز فعالیت نفرات رو مشخص کنیم. مسجد داره شلوغ میشه.
چیزی به اذان نمانده بود. با دخترها برای بعد از نماز قرار گذاشتند و خودشان هم رفتند به وضو گرفتن. محمد صاحب نشست و از آب خنک حوض روی صورتش ریخت.حالش جا آمد. بدش نیامد دوستانش را هم شریک کند. این شد که با مشت، محکم کوبید توی آب. قطرات ریز و درشت، صورت و لباس سجاد و مرتضی را خیس کرد. ابراهیم اما زودتر عقب کشیده بود. : شوخی داری؟مرتضی این را گفت و دو دستش را مثل پارو توی حوض برد و به سمت محمد صاحب پاشید. سجاد هم از آن طرف هجوم آورد. ابراهیم اما خنده کنان جلو آمد و گفت: آخه باهوشا، نمیگین موش آب کشیده بشین، چجوری می خواید وضو بگیرید؟ تازه… کاغذا… یک لحظه اما خشک شد: محمد، اون رفیق بابات نیست؟
_ کدومو می گی؟
:اوناهاش. حاجیه، کت طوسیه که الان کفشاشو دراورد؟.
_آره. آره مش کاظمه. پایه ثابت جلسه های بابا. تو زیر بازارچه، نزدیکای مسجد اعظم میوه فروشی داره. اصلا یکی از بانیای مراسمای مسجده.
: خب اینجا چیکار می کنه؟
_راست میگیا.
مرتضی که جای مسح سرش را با دستمال پارچه ای آبیش خشک می کرد گفت: خب این چه حرفیه؟ لابد اومده زیارت. بعدم نماز.
ابراهیم گفت: آخه تا دیدمش، نگاهش رو از ما دزدید.
سجاد گفت: شاید نشناخته بنده خدا. بجنبین.الان اذان می گن.
نگاهی به ساعت شماته دار روی تاقچه انداخت. ۴ صبح بود. دراز کشیده بود روی تشک خنکش؛ و توی سکوت و تاریکی فکرمی کرد. آنقدرخسته بود که حتی توانایی درآوردن جوراب هایش را هم نداشت.
ماه، سیاهی آسمان شب را روشن کرده بود.
آن شب، شاید سنگین ترین شب زندگیش بود. صحنه ها و صداها به سرعت از ذهنش می گذشتند و خواب را بیش از پیش از چشمانش می ربودند. باد خنک اوایل پاییز از لای پنجره نیمه باز، پرده حریر سپید رنگ را تکان میداد و به صورتش می خورد. قلبش سنگینبود. هیجان پخش کردن اعلامیه ها توی محله ها و دویدن های بی صدا ، دوچندان شدن زیبایی مریم بعد از رها کردن دسته اعلامیه ها از طبقه دوم مسجد لُر زاده روی سر مردم مشتاق، پرواز ناهماهنگ برگه های سپید و تعقیب و گریزها و دویدن ها و نفس نفس زدن ها، رو به رو شدن ناگهانی با پسر مش کاظم و سلام و علیک دستپاچه اش آن وقت شب؛ خداحافظی با بچه ها و رساندن مریم.
و خانه
و خانه
و خانه
مواجه شدن با صورت برافروخته حاج مصیب که سعی می کرد خودش را خونسرد نشان بدهد.
و شروع حرف و بحث هایی که تناقض هایش را نمی توانست حل کند.
تصویر فاطمه و فریده که گوشه اتاق پچ پچ می کردند. حاج مصیب که برگه حساب و کتاب ها و تقسیم مسئولیت های جشن را لای قرآنش می گذاشت و باز هم به محسن که روبه رویش نشسته بود، سفارش می کرد چیزی را از قلم نیندازد ، مادر که با سینی خوش عطر چای از آشپزخانه بیرون می آمد و
استکان های چای و
ترنج ریز باف وسط قالی لاکی اتاق،
همه و همه توی ذهنش تاب می خورد.
حاج مصیب قرآن را بوسید و رو به محمد گفت: من که بارها گفتم پسر جون، آقای خمینی رو به پاکی قبول دارم. درست میگه، جامعه پر از کفر و ظلم و فساد شده.
_پس قبول دارید باید کاری کرد
:بله. باید دعا کرد. دعا کرد برای ظهور منجی .
محمد صاحب که سعی می کرد تُن صدایش را پایین نگه دارد پرسید: همین؟
حاج مصیب لبخندی زد. بعد تسبیحش را از سر، توی دستش گرفت و در حالیکه به چشمان متعجب محسن نگاه می کرد گفت: نه بابا جان.باید خود سازی هم کرد. تقوی و ترس از خدا…
محمد صاحب جلوتر رفت. خون خونش را می خورد: این ها که میگید درسته.اصلا لازمه مبارزه همین هاست. ولی کافیه؟
فاطمه و فریده هراسان پدر را تماشا می کردند.
حاج مصیب نگاهی به چشمان مضطرب مادر کرد و قندی در دهان انداخت: لا اله الا الله… خب زمینه ظهور، همین فساد جامعه س. اما یاران امام زمان اونهایی هستن که خودشونو پاک نگه دارن. الهی که ما هماز اونها باشیم.
: ولی ما فکر می کنیم یارای زمان اونهایی هستن که علاوه بر پاک بودن، برای اومون حضرت قدم بردارن و از جون و پول و آسایششون بگذرن. یاران امام زمان باید بلد شده باشن با کفر و ظلم و فساد مبارزه کنن.
حاج مصیب چایش را سرکشید. چشمانش سرخ شده بود: تند نرو بابا. اگه منظورت این جوونا هستن که تو خیابونا دارن پرپر میشن و خانواده های بدبختشون رو داغدار می کنن، باید بهت بگم اشتباه می کنی. این که جلوی گلوله خروارها قدرت بایستی و کشته شی که نشد مبارزه. الان جز داغی که رفتن این جوون ها به دل خانواده شون گذاشته، مبارزه شون چیزی داشته؟ صدای حاج مصیب بالاتر رفت: چه فایده؟ کجای این حکومت درست شده؟
محمد صاحب با صدای عصبی و لرزان گفت: تا وقتی که ما دست روی دست بذاریم هیچی درست نمیشه بابا. تا وقتی همه مون باهم نباشیم، اتفاقی نمیفته. تا وقتی نخوایم، نمیشه. انالله ما یغیر بقوم حتی یغیر ما بانفسهم.
نفس عمیقی کشید: بابا، امام زمان روضه و جلسه مذهبی بدون حرکت و قیام نمیخواد.
اگه قرار بود اینجوری بیاد، الان خیلی وقت بود که ظهور کرده بود. امام زمان کارگزار ما نیست که اوضاع رو دست تنها درست کنه. این ماییم که باید زمینه ظهور و یاریشو فراهم کنیم.
: بسه … بسه … بسه …
محسن که کم کم درس و کنکور را کنار گذاشته بود و کنار دست پدر توی حجره بود و جز به به و چه چه و بله قربان گویی چیزی از آدم های دور و بر او نمی شنید، هاج و واج آن دو را نگاه می کرد. حاج مصیب تسبیحش را فشار میداد و استغفرالله می گفت. خشم تمام وجودش را پر کرده بود. توی دلش فکر می کرد که چه میشد اگر این پسرش هم هم مثل محسن رام و هم عقیده با خودش بود…
محمد صاحب بلند شد و ایستاد. رگ گردنش از غضب بیرون زده بود ولی تمام تلاشش را می کرد که حرمت پدر را حفظ کند در حالیکه تردید را در چشمان محسن به وضوح حس می کرد، نگاهش را پایین انداخت: باشه. بس می کنم. ولی آقاجون. بگذارید بهتون بگم. من و دوستانم و خیلی های دیگه، می خوایم توی این مبارزه، هم صدای مردم بشیم. کافیه به اطرافتون، حتی توی همین چهاردیواری خوب نگاه کنید تا ما رو ببینید و صدامون رو بشنوید.
ایکاش شما هم باهامون همراه می شدید.
نظر همون آقای خمینی که می گید قبولش دارید همهمینه. اینکه امسال برای به ثمر نشستن خون اینهمه جوونی که برای مبارزه با رژیم کفر و طاغوت پرپر شدن، برای اینهمه جنایت و غم، جشن نیمه شعبان نداریم.
ایکاش که شما هم هزینه جشن امسال رو برای کمک به این جریان، میدادید آقاجون. حتی آقای کافی هم امسال ، به تبعیت از حرف آقای خمینی مراسم مهدیه رو لغو کرده و راهی مشهد شده. به خدا که امام زمان این طرفه. به خودتون بیاید.
حاج مصیب براق شد. دیگر نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد. فریاد زد: چی گفتی؟ من؟ من همراه شما چند تا الف بچه شم؟ بعد با شتاب خیز برداشت به سمت محمد صاحب و دخترهایش. محمد یک قدم عقب رفت. دخترها جیغ زدند. محسن خشک شده سرجایش ثابت ماند. مادر دوید که خودش را سپر محمد صاحب کند اما پایش به لبه استکانش خورد و چپه اش کرد توی نعلبکی: حاجی تو رو به جدّم قسم…
ناگهان صدای بلند و نامنظم کوبیده شدن در، همه را میخکوب کرد. : کیه این وقت شب؟
صدای ضعیفی از پشت در می آمد که محکم فریاد می زد: باز کنید. سریع تر باز کنید این در رو …
فریده ناله کرد: ساواکیان… داداش… تو رو خدا فرار کن…
تسبیح شاه مقصود حاج مصیب با فشار دستش پاره شد و دانه های کوچک و بزرگش بر زمین ریخت.
: من دلیلی برای فرار کردن نمیبینم.
محدصاحب محکم ایستاده بود.
تصویر گل محمدی توی استکان چای یک وری شده در نعبلکی، ریختن مامورها به خانه ، دستهایی که با خشونت از دو طرف دستانش را به پشت گرفتند، ضربه سختی که به صورتش خورد، گشتن و بیرون ریختن و تمام سوراخ ها و اتاق ها و گنجه ها، …
صورت گچی و رنگ پریده مادر و آب قندی که فاطمه به حلق او می ریخت…
بوی گس و خیسی لزج خون تازه ای که چکه چکه از بینیش پایین می ریخت…
و عاقبت، رفتن مامورها با آن پچ پچ ها و خداحافظی عجیبی که با حاج مصیب کردند،
از مقابل چشمان محمدصاحب می گذشت…
محسن هم مثل او گیج بود… دلش شور میزد، یعنی حاج مصیب چه به مامورها گفته بود؟
محمد صاحب فکر کرد: حال و روز بقیه بچه ها حالا چطور است؟
صدای ضعیف اذان صبح شنیده میشد.
باز هم به ماه نگاه کرد. راستی، توی این سیاهی، ماه روشنی اش را از کجا می آورد؟…
صدای مولودی خوانی حاج محمود میرخانی که تا سر خیابان شنیده میشد و نور رنگارنگ چراغانی ها و ریسه کشی ها، سکوت و سیاهی شب را شکسته بود. سینی های شربت و چای و شیرینی، دست به دست توی محل می چرخید و از همه عابران و ماشین ها پذیرایی می کرد و دعوتشان می کرد سمت خانه و مجلس جشن امسال. بعضی ها دست هایشان را پر می کردند و شادباش می گفتند. بعضی ها هم سری تکان میدادند و چیزی بر نمیداشتند که “به گفته خمینی امسال عید نداریم” و بسنده می کردند به اللهم عجل لولیک الفرج.
توی خانه حاج مصیب غلغله بود. حیاط پر از صندلی های قرمز چیده شده دور میزهای گرد مملو از انواع اغذیه و اشربه بود. عده ای نشسته بودند و می خوردند و دست میزدند و بعضا با حاجی میرخانی همنوا می شدند. زن های چادر مشکی بر سر و پوشیده زده تک تک یا چند تایی وارد میشدند و از کنار دیوار به سمت اندرونی میرفتند. همه چیز آرام و خوش پیش میرفت و خنده ای از سر رضایت بر لبان حاج مصیب روانه می کرد. محسن کنار حاجی ایستاده بود و گوش به دهانش داشت. مسئولیتش در غیاب محمد صاحب، به مراتب سنگین تر شده بود. باید خودش را به پدر ثابت می کرد. اما ته دلش انگار حسی غریب سایه انداخته بود و مضطربش می کرد. دهانش تلخ و خشک شده بود.و به دوردست نگاه می کرد. ریزش جمعیت مهمان های امسال کاملا مشهود بود ولی کسی به روی خودش نمیآورد و همه سعی می کردند شادی و آرامش خودشان را حفظ کنند. کسی اما با سرعت وارد حیاط شد و محسن به سمتش برگشت. محمد صاحب بود. میدوید سمت اندرونی. چند نفری متوجه حضورش شدند و نگاه پرسشگرانه ای به هم کردند. حاج مصیب جا خورده بود.نمیدانست از دیدنش خوشحال شود یا خشمگین. فقط توانست با صدایی که بین تذکر و فریاد بود متوجهش کند: اونجا زنونه س …
محمد صاحب که نفس نفس میزد، با عجله به شیشه در وردی کوبید: فاطمه ، فریده…
یکی صداشون کنه. مامورا…
بگید سریع بدون سمت پشت بوم… عجله کنید… الان میرسن…
محمد این را گفت و روی پله های پشت بام دوید. باید خرپشته را خالی می کرد. حاجی میرخانی دیگر نمی خواند.
حاج مصیب خشک شده بود. محسن هم.
صدای جیغ کوتاهی از سمت زنانه شنیده شد.کم کم صداها بالا گرفت. مامورها دوان دوان وارد حیاط شدند: باید وارد منزل بشیم آقا. برید کنار. حکم تفتیش داریم.
حاج مصیب تلو تلو خوران جلو رفت: ستوان اکبری، ما که قبلا با هم صحبت کرده بودیم. توی خونه ما…
_ ظاهرا توی خونه شما خیلی خبرهاست حاجی. ستون پنجم های ما همه جا هستن.
چشم های حاج مصیب گرد شد: چه خبری ستوان، شما تشریف بیارید اینجا، من خودم…
صدای جیغ و فریادهای اندورنی ناگهان بالاتر رفت. مردها، هراسان از روی صندلی ها برخاستند و متمایل شدند به آن سمت. ناگهان در با صدای بلندی باز شد.انگار که کسی به آن لگد زده باشد.
:یا حضرت عباس…
حاج مصیب مثل جن زده ها شده بود. نفسش بالا نمی آمد و فقط بر سرش می زد. مامورها دست دوتا دخترپوشیه زده را دستبند زده بودند و به حیاط می کشیدند. دخترها جیغ می کشیدند.
صدای فریاد خفیف چند نفر هم از پشت بام شنیده میشد: ایست… گفتم ایست…
صدای صوت شلیک اسلحه و پرواز یک عالمه کاغذ سفید از پشت بام، توامان شد. مرد و زن، فریاد می زدند.
محسن ناگهان ضربه ای در کنارش حس کرد. یک نفر داد زد: یا خدا… حاجی… دکتر خبر کنید…
حاج مصیب چنگ زده بود به قلبش و روی زمین افتاده بود. محسن گیج شده بود. نمیدانست التماس رها کردن دخترها را بکند، سراغ محمد صاحب را بگیرد ، حاج مصیب را دریابد یا مادر بیچاره اش را که صدای جیغ و ناله هایش از توی خانه شنیده می شد. حالش بد بود. گوشش صوت می کشید و نمی گذاشت صداهای دور و برش را واضح بشنود. انگار داشت بالا می آورد. چشمانش سیاهی میرفت. نشست بالای سر حاج مصیب که انگار به سختی چیزی را زمزمه می کرد. سرش را چسباند به صورتش: نذار… اشک به چشمان محسن دوید: چشم آقاجون. آروم باشید. درستش می کنم.
چشم های حاج مصیب هر لحظه بیشتر از حدقه بیرون میزد. وحشت و اضطراب غریبی در نگاهش موج میزد. روی قلبش را محکم گرفته بود و به دور دست نگاه می کرد.
: پس این دکتر چی شد؟ فریاد محسن به آسمان رفت. اما کسی پاسخگو نبود. سر حاج مصیب را به زانو گرفته بود و اشک هایش روی صورت او می ریخت: چیزی نیست آقاجون. الان دکتر میرسه. عمو رفت دنبال کار دخترا. جای نگرانی نیست. سیبیلشونو چرب میکنه.
جمعیت هراسان، دست زن و بچه شان را گرفته بودند و به سمت در خانه در حرکت بودند. همهمه آن قدر زیاد شده بود که کسی نفهمید ،چطور حاج مصیب، در حالیکه رگ های وحشت و غم، سفیدی حدقه چشمانش را سرخ کرده بودند، ناگهان دستش شل شد و از روی سینه اش ، بر زمین افتاد. محسن که ناامید، سر لَخت و سنگین پدر را روی زانو داشت، اشک های بی امانش را کنار زد و به حیاط خالی و میز و صندلی های نا منظم و میوه های روی زمین و کاغذ های در هم پخش شده توی حوض و کف حیاط را نگاه کرد. یکی ازکاغذهای دست نویس را برداشت. خط خواهرهایش را شناخت. اعلامیه امام را بود: بسم الله الرحمن الرحیم…******
توی همان حال وحشتناک، یک لحظه سرش را بالا گرفت. چیزی را که میدید، باور نمی کرد. دم در حیاط مش کاظم آرام با ستوان خداحافظی کرد، و لبخند زنان با نگاه مرموزی، به پسرش و حاجی میرخانی در آن طرف حیاط ، رضایتمند سر تکان داد … مش کاظم… پسرش… حاجی میرخانی… داشت دیوانه میشد…
***
محسن باز هم سر تکان داد: تو حیف بودی بابا... ایکاش می موندی و این روزها رو میدیدی و جبران می کردی…
قرآن جیبیش را باز کرد: بسم الله الرحمن و الرحیم. یس…
آخرهای سوره بود که خیسی سردی، سرش را بالا آورد.
: “تو دیگه چه اولادی هستی؟ یه آب به قبر پدرت نمیریزی؟” محمد صاحب بود. عصایش را داده بود دست مریم و بطری آب را روی قبر حاج مصیب میریخت.
_سلام داداش. بده خودم میشورمش. این گلها رو بگیر.
دست هایش را روی قبر میکشید و سردی سخت آب و سنگ قبر انگار تا عمق وجودش فرو میرفت.
: “این گلها رو از کجا جستی محسن؟ نکنه از کف خیابونا کش رفتی مرد مومن؟ نگا نگا…” محمد صاحب بلند بلند می خندید و گلایل های کج و معوج را به مریم نشان میداد.
_نخیر از ته سطل گلفروشی همینجا گیراوردم. اونم به زور…
: حالا واسه آقا جون گل نمیوردی هیچی نمیشد. اون الان به چیزای بهتری احتیاج داره داداشم.
_ راست میگی داداش. ولی دلم راضی نمیشد.
صدای همهمه و شعارهای جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشد.
_ میگم شاید اومدن؟ هان؟
محمد سرش را بالا گرفت: شاید. من که بعید میدونم با این وضعیت پام بتونم تو این جمعیت جلو برم. ولی تو برو.
_مگه من میذارم بمونی اینجا؟ اینجا که چیزی نیست. تو با همین پا قراره تو لشگر امام زمان شمشیر بزنی.
محمد صاحب در حالیکه خندان به مریم نگاه می کرد، چرخید سمت محسن: لشگر امام زمان الان اینجان داداش. این ماه، روشناییشو از اون خورشید پشت ابر می گیره.
اگه اینجا بمونیم و سربازی کنیم، یقین اونجا هم میتونیم . خدا کنه که بتونیم…
محسن لبخندی زد و ان شاء الله بلندی گفت. بعد دست محمد صاحب را روی شانه اش انداخت و راه افتاد سمت جمعیت. مریم هم که گل از گلش شکفته بود، عصای محمد صاحب را گرفته بود و از آن طرف جلو میرفت. تا چشم کار می کرد، جمعیت بود .
محسن، ناگهان یکه ای خورد. آرام توی گوش محمدصاحب زمزمه کرد و با اشاره سر، چیزی را نشانش داد.
محمد توانست مش کاظم و پسرش را با آن نگاه مرموز همیشگی شان ،میان جمعیت تشخیص دهد: ” یه روزی می رسه که خدا همه شونو رسوا میکنه…”
ماشین امام به سختی از بین جمعیت حرکت می کرد. مردم یک صدا شعار میدادند و اشک شوق می ریختند. زمزمه جاء الحق و زهق الباطل، از همه طرف شنیده میشد. جاده، پر از گل های چیده شده پشت سر هم بود. گل های رز و میخک ، گل های صورتی و سفید گلایل…
————————————————————————–
نقد داستان کوتاه «گلایل های سفید»
به قلم فاطمه سلیمانی
داستان کوتاه گلایل¬های سفید داستانی است با مضمون مبارزه و آماده کردن شرایط ظهور که در بستر تاریخ رخ می¬دهد. وقایع تاریخی و ماجراهای واقعی به وفور دستمایه¬ئ خلق آثار توسط داستان¬نویسان بوده و خواهد بود. همچنین بستر داستان فضای مناسبی برای بیان مضمون¬های خاص به صورت هنرمندانه است. فرج حضرت حجت(عج) و زمینه¬سازی برای آن یکی از مهم¬ترین دغدغه¬های داستان¬نویسانِ متعهد شیعه است. انتخاب فضای مناسب و پیرنگ مناسب برای بیان کردن چنین مضمونی کار راحتی نیست. اما نویسنده در داستان گلایل¬های سفید بستر مناسبی برای چنین پیرنگی فراهم کرده.
مبارزه علیه رژیم شاهنشاهی در این داستان آینه¬ئ مبارزه با طاغوت است. مبارزه با طاغوت در هر زمان و مکان. و نمایش انسان¬های مذهبی و معتقد که مسلمانی را فقط در رعایت مناسک دین می¬دانند و اهل جهاد و مبارزه نیستند. آدم¬هایی که در همیشه¬ئ تاریخ حضور داشته¬اند و با هزار دلیل از خود سلب مسئولیت می¬کنند.
انتخاب چنین سوژه و پیرنگی نشانه هوشمندی نویسنده است اما آیا این هوشمندی در فرم و تکنیک هم مشاهده می¬شود؟
داستان به دو بخش تقسیم می¬شود. یک زمان حال کوتاه و یک زمان گذشته¬ئ طولانی. یک صحنه¬ئ کوتاه و سپس فلش¬بک به گذشته. اما بازگشت به گذشته بدون پل تداعی است. هم رفت و هم برگشت بدون هیچ نشانه¬ای اتفاق می¬افتد. به علاوه اینکه گویا همه¬ئ گذشته در ذهن یکی از شخصیت¬های داستان اتفاق می¬افتد. با توجه به انتخاب زاویه¬ئ دیدِ دانای کل، برگشت به گذشته آن هم از طریق فکر و خیال و واگویه¬ئ ذهنی یکی از شخصیت¬ها غیرتکنیکی است. همچنین معمولاً فلش¬بک، زمانی در داستان اتفاق می¬افتد که بخش مهمی از داستان روایت شده باشد و قرار باشد به وسیله¬ئ فلش¬بک یک ابهام برطرف شود.
خلق بعضی از صحنه¬ها هم هیچ دلیلی منطقی¬ای در داستان نداشت. مثلاً صحنه دیدار محمد صائب و نامزدش کارکردی در داستان نداشت. مجرد یا متأهل بودن او و روابط عاشقانه یا هر چیزی فقط باعث شده بود که خط اصلی داستان گم شود. مخصوصاً صحنه¬ئ بیرون آوردن شربت از کیف. که همین ماجرای یک خطی شربت به منطق داستان ضربه وارد کرده است.
در داستان مشخص نیست که این دو از قبل قرار داشتند یا اینکه دیدارشان اتفاقی بوده؟ مریم شربت را برای خودش برداشته بوده یا برای نامزدش؟ اما نکته¬ئ مهم¬تر اینکه نویسنده به زمان تاریخی داستان هم توجهی نداشته. آیا در سال پنجاه و هفت مردم با خودشان و توی کیفشان آب و شربت حمل می¬کردند؟
به احتمال خیلی زیاد خیر. چون بطری¬های شیشه¬ای به خاطر سنگینی و نوع بسته¬بندی قابلیت حمل به آن صورت را نداشتند. بطری¬های پلاستیکی چندین سال بعد از انقلاب رواج پیدا کردند. وتازه در آن سال¬ها بود که همراه داشتن آب با بطری پلاستیکی یکی از مظاهر فخرفروشی به شمار می¬رفت.
توجه نویسندگان به پوشش و خرده¬فرهنگ¬های زمان روایت داستان ضروری است. یک اشتباه کوچک باعث می-شود که کل مضمون داستان زیر سؤال برود.
یکی دیگر از نکات مهم داستان گل¬درشت بودن برخی از وقایع است. مثلاً حضور پسری که به عنوان جاسوس فعالیت می¬کرد. با همان جمله دست نویسنده برای مخاطب رو ¬شد. اما اشتباه بزرگ¬تر نویسنده در صحنه آخر بود. جایی که پدرِ همان پسر با ساواک برخورد صمیمانه¬ای دارد. یک جاسوس آن هم یک فرد آشنا در یک محله از ترس انتقام و مسائل دیگر قطعاً هویت خودش را آشکار نمی¬کند. مشخص شدن هویت او نیازمند یک پیرنگ جدید بود.
یکی از فضاسازی¬های خوب داستان صحنه¬ئ آماده شدن برای مراسم جشن میلاد است. یک صحنه قابل باور. اما از یک جایی به بعد این صحنه بیش از اندازه طولانی می¬شود. نویسنده با این صحنه قصد داشته هم مکنت و ثروت پدر خانواده را به نمایش بگذارد و هم شکوه مراسم را به تصویر بکشد. اما همین طولانی بودن باعث شده که بعضی دیالوگ¬ها غیر واقعی به نظر برسند. مثلاً اینکه قرار است در صورت کم آمدن شیرینی، قنادی شیرینی¬های بیشتری آماده کند که عملاً چنین چیزی ممکن نیست. چون آماده کردن شیرینی نیاز به مقدمات دارد. توجه به همین نکات ریز و توجه به جزئیات از نشانه¬های هوشمندی و دقت نویسنده است.
نکته¬ئ بعدی عجله¬ئ نویسنده برای پایان بردن داستان و به نتیجه رساندن آن است. دلیل اصلی آن هم این است که این حجم از داستان ظرفیت چنین پیرنگی را ندارد. ما با یک پیرنگ گسترده مواجه هستیم. یک پیرنگ مناسب برای یک داستان بلند. حجم اتفاقات و تعدد صحنه¬ها و تنوع درونمایه همه مناسب برای نوشتن یک داستان بلند است. یک داستان حداقل صد صفحه¬ای.
داستان گلایل¬های سفید بیش از آنکه داستان کوتاه باشد چیزی شبیه به طرح یک داستان بلند است. در داستان کوتاه هم تعداد شخصیت¬ها باید محدود باشد و هم مکان¬ها. اما در این داستان چند شخصیت داریم که همه در حد تیپ باقی مانده¬اند و مخاطب با هیچ شخصیتی همذات¬پنداری نمی¬کند. چون هیچ¬کدام از شخصیت¬ها عمق پیدا نمی¬کنند. حتی بعضی از شخصیت¬ها در حد اسم باقی می¬مانند. اسم¬هایی که گاهی مخاطب را دچار سردرگمی می¬کند.
داستان گلایل¬های سفید بعد از بازنویسی و تبدیل به یک داستان بلند احتمالاً حرفی برای گفتن خواهد داشت.
***********
رزومه خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی
کتابها:
ردیف | نام کتاب | سال انتشار |
1 | خاکستری یک کابوس( مجموعه داستان اجتماعی) | 1392 |
2 | به سپیدی یک رویا( اولین رمان درباره حضرت معصومه) | 1394 |
3 | رد سرخ جامانده بر فنجان( مجموعه داستان اجتماعی) | 1396 |
4 | یک خوشه انگور سرخ( رمان درباره امام جواد) | 1397 |
5 | طلوع روز چهارم( رمان درباره چهار بانوی آسمانی) | 1397 |
6 | یک روز بعد از حیرانی( زندگی نامه داستانی شهید مدافع حرم محمد رضا دهقان امیری) | 1398 |
7 | دلی که نداشتی(رمان اجتماعی عاشقانه) | 1399 |
8 | برای میلگردها سعدی بخوان(مجموعه گروهی) | 1402 |
جوایز:
ردیف | نام داستان یا کتاب | جشنواره |
1 | کتاب به سپیدی یک رویا | نامزد جایزه پروین اعتصامی |
2 | کتاب به سپیدی یک رویا | برگزیده جشنواره کتابخوانی رضوی |
3 | کتاب یک خوشه انگور سرخ | برگزیده جایزه بینالمللی کتاب سال رضوی |
4 | داستان روشنی میبارد | برگزیده همایش سوختگان وصل |
5 | داستا این یک مشت استخوان | برگزیده همایش گنج پنهان |
6 | داستان کفش های قرمز خالدار | برگزیده همایش جلوه سوگ |
7 | داستان غریبِ آشنا | برگزیده همایش گنج پنهان |
8 | کتاب یک خوشه انگور سرخ | برگزیده جشنواره مکتوب رضوی(از بین آثار چهل سال اخیر) |
سوابق اجرایی:
ردیف | نوع فعالیت |
1 | کارشناس کتاب انتشارات سوره مهر |
2 | کارشناس کتاب انتشارات روایت فتح |
3 | کارشناس کتاب انتشارات معارف |
4 | کارشناس کتاب انتشارات نیستان |
5 | همکاری با خبرگزاری فردا نیوز به عنوان منتقد و کارشناس ادبی |
6 | همکاری با مجله کتاب فردا به عنوان منتقد ادبی |
7 | همکاری با انتشارات راهیار به عنوان منتقد ادبی |
8 | دبیر بخش کتاب نشریه شیرازه |
9 | داور بخش انتخاب مهرواره سوره مهر |
10 | داور بخش انتخاب جشنواره میخواهم بمانم انتشارات جام جم |
11 | اداره کارگاه داستاننویسی فرهنگسرای انقلاب |
12 | برگزاری مسابقه کتابخوانی در دبیرستان تکریم |
13 | همکاری با نشریه قفسه(ضمیمه جام جم) |
14 | همکاری با خبرگزاری ایبنا |
15 | دبیر پایگاه نقد باشگاه ادبی بانوی فرهنگ |
16 | سه دوره تدریس داستان نویسی |
17 | مجری کارشناس جلسات نقد بانوی فرهنگ سال 1401 |
18 | همکاری با تلویزیون اینترنتی کتاب در نمایشگاه کتاب |
دیدگاهتان را بنویسید