نقد داستان کوتاه «کوه های خان بیگ»
به نام خدا
داستان کوتاه «کوه های خان بیگ»
نویسنده اثر : سمیه حیدری
ای عشق نافرجام من رفتی کجا؟
ای آرزوی خام من رفتی کجا؟
آن دوره ی آشفتگی های تو کو؟
ای عمر نا آرام من رفتی کجا؟…
به تونل که رسیدیم موج رادیو قطع شد ومثل آسمون دل من همه جا تیره ،صدای جِرجِر صندلی های نیمه جون وسفیدرنگ مینی بوس پابه سن گذاشته ،روی مغزم رژه میرند.
از وقتی راه افتادیم قیافه ی تک تک مسافرها رو توی ذهنم تجسم کردم البته بعد از فهمیدن حقیقت ماجرا، قیافه ی کدخدا رضای ریش سفید وچهار شونه که توی این هفده سال بعد از گم شدن سالار حسابی پیروشکسته شده اما هنوزم قُلدره ومرغ اش یک پا داره ،قیافه ی زربانو مادر سالارکه گیس های سفید وفرق وسطش هفده سالِ رنگ حنا به خودش ندیده ،قیافه ی سروَرخواهرسالار، قیافه ی ممدرضا پسرش که با اون موهای فر وروغن مالی وچشم های آبی اش مثل سیبی می مونه که با دایی سالارش از وسط دونیم شده ،قیافه ی مروارید دختر سبزه روی سالار که توی این هفده سال برای خودش خانمی شده وخوش به حالش که هیچی از باباش یادش نمیاد.قیافه ی احمد استوار پدرزن سالار که مثل همیشه انگار با همه دعوا داره وابروی سمت چَپش یک عمره بالاست ،قیافه ی طلعت زن استوار که همیشه پر از بغضِ، وقیافه ی یار علی قهوه چی و نوه ی شیرین زبونش و…
تنها کسی که جراَت نکردم حتی یک بار توی خیالم تصورش کنم مَه لقاست،که هجده سال وشش ماه وبیست چهار روزه نگاش نکردم درست از شب قبل از بله گفتنش به سالار توی کوچه ی پشت خونه اشون بی اون که خودش بفهمه یک دل سیرزیر نور مهتاب مرداد تماشاش کردم وهمون شبی که سایه ی درخت های سیب روی زمین خاکی ودیوارهای گلی کشیده شده بود وتمام آبادی پربود از بوی سیب .
چه خوش خیال دارند دم گوش هم گَپ می زنند ،یکی از روز گم شدن ومفقود شدن سالار می گه یکی از اون پیرمرد کفاشی که چند روز پیش خبر زنده بودن وپیداشدنش رو آورد ودل همه ی مردم آبادی رو شاد کرد ،یکی از گریه های زربانو،یکی ازپیدا شدن وارث کدخدا، تنها کسی که مثل من فعلا ساکت آروم نشسته ممدرضاست که داره توی تاریکی تونل مروارید رودید میزنه
این تونل، تونل آخره، پشت بند این تونل باید بپیچیم دست راست وبریم پیشواز سالاراونم بعد از هفده سال ، اما کدوم سالار؟خودم با این دست هام هفده سال پیش پشت کوه های خان بیگ جونش روگرفتم ، هفده سال اون چشمای آبی که توی کاسه ای از خون التماسم می کردند رحمشون کنم لحظه ای از یادم نمیره ، خودم دیدم دست وپازدن وشل شدنش روی خاک رو. دردم رو به کی بگم ؟به کی می تونم بگم ؟کاش اونشب لعنتی خودم رو جای سالار کشته بودم سالاری که شریک رازم بود و رفیق شب وروزم،
سالاری که فقط اون می دونست عشق مه لقا خواب رو از چشمام گرفته، می دونست روسری آبی وگل سرخی اش که توی چشمه ی گلچای کنار سنگ های ریز ودرشت جا مونده بودو پربود از بوی پونه های لب چشمه ، همدم روزه امه وبالش شبم ،می دونست دارم مثل سگ توی نجاری آب واجدادی ام که کم کم داشت بین تمام آبادی های اطراف اسم درمی کرد ،جون می کنم تا دست وبالم باز بشه وجراَت کنم مه لقا رواز احمد استوار خواستگاری کنم ،خودش همیشه می گفت مثل کوه پشتمه و جای برادر نداشته ام کمک حالم، یک شب که از ازکارزیاد تب کرده بودم دستمو گرفت ودرگوشم گفت : حاضره ترتیب فرار من ومه لقا رو بده اما ،من خوش خیال گفتم نمی خوام مه لقا پیش خانواده اشو اهل آبادی خار بشه می خوام مثل اعیون ها براش جشن بگیرم.
اصلا اگر همه ی اون دلگرمی هاشم دروغ بود عشقش به اون دختر شهری که چند باری همراهش رفتم برای اینکه ببیندش چی ؟ورد زبونش مستانه بودو فکر وذکرش وصال اون.اون شب هایی که من خیابان های بازارجه رو با مغازه های بسته بالا وپایین می رفتم در حالی که سالار ومستانه توی کافه دل می دادند وقلوه می گرفتند چی؟دروغ بود؟
تا اون شب گرم وکوتاه تابستون که ناغافل وبی خبر توی آبادی پیچید که مه لقا به سالار بله گفته وشیرینی خورونشونه ، شبی که برای من به بلندی یلدا بود وتمام بدنم می لرزید.
نمی دونستم برای ماتم عشق نافرجامم گریه کنم یا برای زخم نارفیقی ونامردیِ تنها رفیقم ،منی که مثل جوان های دیگه انتقام با پنبه سربریدن کدخدارضا رو از پسرنازک ونازنجی اش نگرفتم وشدم رفیق گرمابه وگلستانش اما سهمم از رفاقتش شدیک زخم عمیق اونم نه به پشت ، به دلم.
ارسلان اتو کشیده وشیک وپیک شدیک آدم با لباس های خاکی وسر وصورت پریشون،نجاری رو کنار گذاشتم ،پابند مادر پیرومریضم بودم واگرنه عطای آبادی ومردمش رو به لقاش می بخشیدم ومی رفتم به نا کجاآباد و این بلا رو سر خودم نمیاوردم.
مادرم که رفت چندتا گوسفند گرفتم وشدم چوپان وزدم به دل دشت وکوه ، خیلی وقت ها شبم خونه نمی رفتم ،تا اون شب لعنتی که نمی دونم سالار مست وتلو تلو خوران از کجا سر راهم سبز شد نمی خواستم بکُشمش دهن لامصبش رو باز کرده بود ویاوه سر هم می کرد منم اختیار ازکفم رفت وشد اونی که نباید می شد.
شدم آدم کُش ،درد آدم کُشی کم بود حالا تمام ذهنم شده پیدا شدن سالار،نکنه من اشتباه کردم واصلا نمُرده اما مگه میشه ؟ دو ماه بعد اونشب لعنتی که جراَت کردم دوباره رفتم خان بیگ با همین چشمای کور شدم لا به لای برف ها چندتا تیکه استخوان دیدم که گرگ ها گوشتش رو دریده بودند و پیراهن سفید وپاره سالار روش بود، خودم خاکش کردم وماهی یکبار دوراز چشم همه می رفتم سر خاکش وبه حال خودم وخودش زار می زدم.حالا این کیه که بعد از هفده سال پیدا شده؟اصلا نکنه یکی دیگه است که می خواد ثروت کدخدا رو بالا بکشه؟
سالار سالار..زخم کاریِ من بعد ازهفده سال، زبون باز کردی که رسوا بشم بعد از یک عمر آبروداری؟
ای بابا کدوم آبرو؟آدم کش با آبرو!خاک برسرت ارسلان که خَسر دنیا وآخرت شدی هفده سال سکوت کردی وبه این زربانوی بدبخت رحم نکردی تا لااقل یک سنگ قبر از تنها پسرش داشته باشه وچشم انتظارش گذاشتی، بِکش ارسلان تو خون ریختی ودم از آبرو می زنی؟
_ارسلان بابا ساکتی ازوقتی راه افتادیم یک کلمه هم گپ نزدی ،گمونم از شوق زیادته که زبونت بند اومده بالاخره بعد هفده سال داری میری پیش رفیق گرمابه وگلستانت
_ آره کدخدا دلم تو دلم نیست از خوشحالی
ممد رضا برای چند ثانیه نگاهش را از مروارید برداشت رو به ارسلان کرد
_ آق ارسلان فوضولیه اما ای کاش حالاکه بعد از هفده سال داریم میریم پیش دایی یه دستی به این سروصورتت میزدی ویک لباس تمیزتر می پوشیدی
_ اِوا ! خاک عالم به سرم تو حرف نزنی میگن لالی پسر؟ببخشید توروخدا آقا ارسلان جوان های این دور زمونه اختیاردار زبونشون نیستند
سروَر چشم غره ای به جوانک رُک وبی ملاحظه اش رفت وهمزمان راننده پایش را گذاشت روی ترمزودستی را کشید وبلند گفت:
_به سلامتی رسیدیم .
وای خدای من!چی دارم میبینم پیر شده ،شکسته ،پیشونیش چروک افتاده ،شقیقه اش خالی شده اما نگاش همون نگاهه ،اما ، مگه میشه؟ نکنه این یک نفر دیگه است که زیادی شبیه وخودش رو جای سالار جازده؟ اما آخه کی؟ اصلا چرا؟ نکنه معجزه شده ومُرده زنده،گیج شدم تنها چیزیش که شبیه سالار نیست صداشه که یکم خش برداشته وخِرخِرمی کنه، همه دارند از خوشحالی گریه می کنند ودورش رو گرفتند، تنها کسی که مثل من حیرون وسرگردونه مرواریده که داره برای اولین بار باباش رو میبینه اما حیرونی من کجا اون کجا.
منم باید برم جلو وپیش چشم همه، رفیق قدیمی ام رو گرم بغل کنم چی میشه ته این ماجرا خدا می دونه.
_سلام رفیق شفیق
_این آرد ها چیه پاچیدی به سرو صورتت ارسلان ؟
با دستاش من رو کشید جلو همه یِ وجودم پر از ترسِ ونگرانی شد، تپش های قلبم بالارفت، انگار خودِخود سالارِ
در راه برگشت سالارکنار مروارید نشست ،مَردمَک چشمای مروارید مُدام یک مرد لاغر اندام خوش قدوبالا رو طواف می کرد واشک هاش ،گریه ی همه رو در آورد .
وقتی به خانه ی بزرگ وسرسبز کدخدا که درست وسط آبادی بود وبزرگترین خونه رسیدیم مینی بوس کنار درخت شال درِکِرم رنگ وبزرگ حیاط ایستاد وکدخدا بلند گفت :
_آهای مردم آبادی ! امشب همه شام خونه ی من دعوت اید مرد وزن نداره ،پسرم برگشته نورچشمم،شماهایی که هفده سال کنار من بودید حالا باید توی شادی من هم سهیم باشید
تمام روز برای شرکت توی جشن پیداشدن سالار با خودم کلنجار رفتم بالاخره دلم رو زدم به دریا ورفتم
داخلِ حیاط بزرگ وتالار های تو در توی کدخدا جای سوزن انداختن نبود،پیرمردها به پشتی های دست بافت وقرمز رنگ تکیه زده بودند وجوان ترها روبرو نشسته بودند ،سفره ی شام پهن شد،چلوگوشت گوسفندی داخل بشقاب های استیل وبیضی شکل ،زیتون وپیاز همراه با ماست ودوغ آبادی پایین توی سفره ی آبی رنگ خودنمایی می کرد،اما برای من هیچ چیز جز خود سالار به چشم نمی آمد راه گلویم چنان بسته شده بود که برنج خوش عطر وطعمِ خانه ی کدخدا رو هم نمی توانستم قورت بدم.
بساط شام وچای دیشلمه که جمع شد،سیب وانار بین مهمان ها پخش شد تا بزم شادی کدخدا تکمیل شود سالار که کُت و شلوار مشکی وپیراهن سفید پوشیده بود وصورتش راحسابی صفا داده بود،تمام قد رو به روی مهمان ها ایستادو پس از صاف کردن گلویش شروع به صحبت کرد.
من که از طعم غذا چیزی نفهمیده بودم برای حفظ ظاهرواینکه کمتردر دید چشم های نافذ سالارباشم مشغول خوردن انار شدم
_مردم عزیزوشریف آبادی !قوم وخویش عزیزم از اینکه خدادوباره به من فرصت داد تا در جمع شما وکنار پدرومادرم باشم خیلی خوشحالم
می دونم همه ی شما حتی پدرومادرم منتظرید تا بفهمید تویِ این هفده سال چی به من گذشته من می خوام امشب خودم با زبون خودم براتون بگم وبه همه یِ شایعات ربط وبی ربط پایان بدم
_اونشب یعنی دقیقا هفده سال پیش هیچی جز فندک ویک پاکت سیگار ومقدار کمی پول همرام نبود با یک دوستی به اسم صمد یاغی از ده بالا قرار داشتم کنار جاده ی اصلی ده ،
چند کیلومتر بعد از قهوه خانه یار علی که اونشب ازقضا تعطیل بود وهمه جا تاریک
منتظر صمد بودم البته چند ساعت پیش که جویاشدم شنیدم ده سال پیش سر دعوای فامیلی به رحمت خدا رفته، القصه ،اون وقت ها اهل شکار بودم ومی خواستم دور از چشم آقام قرار شکار بزارم اما قبل از رسیدن صمد،یک نیسان توی تاریکی محکم خورد به سرم، چشمام رو که باز کردم توی بیمارستان شهر بودم وروی تخت دراز به دراز افتاده بودم ،راننده نیسان دررفته بود ،دو سه روزی گذشت سرحال تر شدم واز تخت اومدم پایین وراه رفتم اما من دیگه هیچ چیز از گذشته ام یادم نمیامد هیچ چیز،حتی اسم وفامیلی ام انقدرازشدت دردِ فراموشی داد زدم که تارهای صوتی ام پاره شد واین بلا سر صدام اومد واین صدای نخراشیده شد یادگاری دوران جوانی وکله ی پربادم، خلاصه یک هفته بعد مرخص شدم.
انار قرمز رنگم رو از وسط دونیم کردم واز ترسم سعی کردم زیاد به چشمای سالار نگاه نکنم، دونه های انار رو زیر دندونم له می کردم واز گلوی خشکم سُرمی دادم پایین ، این ها چیه که این داره میگه؟نکنه اصلا سالار نیست؟ نکنه یک بازیِ؟
خلاصه توی خیابون های ناشناس شهر راه می رفتم وساعت ها زل میزدم به آدم ها ی اطراف ،شاید چیزی یادم بیاد اما بی فایده بود روزبه روز سرگردان تر از دیروز ،یک شب جلوی درِ ترمینال که چند تا خیابون با بیمارستان فاصله داشت روی نیکمت مسافرها ،خوابم برده بود یک راننده کامیون تکونم داد وگفت :
_برو خونت بخواب جوان
چشمام رو باز کردم ونشستم کنارش وبراش گفتم که چی به سرم آمده نمی دونم دلش سوخت یا واقعا دنبال شوفر بود ، شدم شوفرش ،مدام در حال سفر بودیم مرد خوبی بود اما اهل بخیه بود ،توی دلش هیچی نبود اما امان از وقتی نعشه می شد وکفری ، خلاصه توی یکی از سفرهامون به جنوب با حبیب کفاش آشنا شدم همون پیر مردی که خبر پیدا شدنم رو آورد ، شوفر بودن رو کنارگذاشتم وواون راننده رو با خاطرات خوب وبدش به خدا سپردم، شدم پسر نداشته ی حبیب و وردستش ،روزگارم می گذشت ومی گذشت ومن همچنان هیچی از گذشته یادم نمی آمد چند باری هم حبیب تصمیم گرفت آستین برام بالا بزنه اما من گفتم اگر یک روز همه چیز یادم بیاد وبفهمم که خودم زن وزندگی دارم چی؟ خلاصه از اون اسرار بود واز من انکار آخرشم حریفم نشد وکوتاه آمد
ماه ها وسالها از هم سبقت گرفتند تا دوهفته ی پیش سرشب وقتی داشتم قفل مغازه رو جا می اندختم سَرم تیرشدیدی کشید ودرد عجیبی گرفت ،دو روز تمام تب ولرز کردم بعدش مثل یک معجزه همه چیز کم کم یادم آمد،اولش خودمم باورم نمی شد اما وقتی به حبیب کفاش گفتم،از خوشحالی فرداش راهی آبادی شد تا صحت ماجرا دستش بیاد وبقیه اشم که خودتون در جریان هستید.
حالام که پیش شمام، با اینکه حبیب کفاش هوام رو داشت اما فقط خدا می دونه چی کشیدم وچی ازسرم گذشته.
دستام سرخ سرخ شده وانارم هنوز نیمه تمام ، دیگه دهنم نایِ جویدن نداره انار سرخ ونیمه تما م توی بشقاب گل سرخی رها شده وتوی ذهنم پر از چراست،این حرف ها چی بود؟ این قصه ی ناراست از کجا وچرا ساخته شده؟خدایا چشمام دارند قدوبالای سالار ومی بینند ودست های سرخم گواهی میدن که هفده سال پیش جونشو گرفتند کدومشون راست میگه؟چشمام یا دستام ؟
مرگ به این زندگی نکبت بار من شرافت داره انگار قصه ی پر غصه اش تمامی نداره
_ مردم عزیز آبادی از خدا خواستم این دردی رو که من توی این هفده سال کشیدم رو نصیب گرگ بیابون نکنه ،هزار بار مُردم وزنده شدم توی این هفده سال،حکمتش چی بود خودمم موندم، تنها توی شهر غریب دور از زن وبچه ای که حتی از وجودش بی اطلاع بودم
انگار فقط چشم های حیرت زده ی من بود که خیس نشد،.هرچند با سابقه ای که کدخدا داره خیلی ها ته دلشون می گن چوب خدا صدا نداشت واین آه مردم مظلوم آبادی بود
_سالار پسرم !سختی ها دیگه تمام شده بابا !سرت رو بالا بگیر دوره ی فراق رفته و روزگار وصل وشادی رسیده ،خوب نیست بعد از هفده سال دربه دری وگریه ،بزم شادی امون خراب بشه بخند سالار بخند تا دنیا بعد از این به روت بخنده بابا ،این جماعت عزیز برای شادی آمدن ،یار علی چرا ساکت نشستی یک چیزی بخون دلمون پوکید .
یارعلی سینه اش را محکم صاف کرد وشانه ی چپش را تکانی داد و شروع کرد
_امشب به بَر من است وآن مایه ی ناز..یارب تو کلید صبح تو درچاه انداز….
کاش میشد حرف های سالار همه اش راست باشه اما نه ارسلان خودت خوب میدونی هیچ بویی از صداقت توی کلام سالار نبود ،نمی دونم ته این ماجرا چی میشه ؟
یک ماه بعد:
دقیقا یک ماه از آمدن سالار می گذره اگر توی این هفده سال هر روز هزاربار از عذاب وجدان مُردم وزنده شدم توی این یک ماه هر لحظه هزار باراز ترس مُردم وزنده شدم ،از سایه ی خودمم می ترسم چی میشه ته این گناه من؟کی وچطوری باید قصاص بشم؟
چند شبه صدای قدم های یک نفر رو پشت سرم حس می کنم اما وقتی بر می گردم هیچ کس رو نمی بینم حیوونکی تو هم از دست من گرفتار شدی من که از آدم ها وفا ندیدم اما تو سگ با وفایی بودی برام وشریک رازم.
گوسفنده ها رو که از طویله بیرون آوردم هنوز آفتاب نزده بود ،در چوبی شکسته رو که به زور قامت خودش رو روی دیوار نیمه فرو ریخته ی حیاط سرپا نگه داشته رو هُل دادم وجفته ی در رو انداختم تا بعد از چند روز خونه نشینی راهی دشت بشم شاید توی این آفتاب نیمه جون حیونکی ها یک آب وعلفی تازه کنند.کوچه خلوت بود وتاریک ،هوای پاییز هوای کوچه ها ی تنگ وکاه گلی محله ی رعیت های آبادی رو گرفته کرده .سرم پایین بود اما متوجه نگاه بی بی آسیه از پنجره چوبی وآبی رنگ خونه جلویی شدم همون پنجره که به کوچه باز میشه وبی بی روی یک چهار پایه ی چوبی میشینه واهل کوچه رو دید می زنه، خودم رو زدم به نفهمی اما کارساز نبود
_سلام ارسلان خوبی ننه؟
_ به مرحمت شما ،شکر خدا خوبم .شما چطوری؟پادردت بهتره؟
_ این پا درد کلافه ام کرده وخونه نشینم امان از پیری . ننه توروخدا گاهی بیا خونه ام نگاه به پای چولاقم نکن هنوز جون اون رو دارم که برای مهمون عزیزی مثل تو شام وناهارآماده کنم توام مثل پسر نداشته ام می مونی خدا مادر وپدرت رو رحمت کنه ،خدا به خودت سلامتی بده ،ننه ارسلان یک چیز میگم ازم دلگیر نشی ها !کمتر با این سگ اختلاط کن مردم پشت سرت مسخره می کنند ها از ما گفتن بودخوبیت نداره برای مردی به کمالات تو، که همکلام سگ گله اش بشه.
_اِی! بی بی کار ما از این حرف ها گذشته ،خب چوپون تنها وبی کس با سگش گپ نزنه که دلش می پوسه اما بازم به چَشم کمتر باخودم وسگم حرف میزنم
_ پیرشدی ننه یک تکونی به خودت بده این ممدرضا که جای اولاد توست داره زن می گیره اما تو هنوز یالقوزی
_مبارک ها باشه به سلامتی انشالا که خوشبخت بشه پس سالارخوش قدم بوده
_ الان یک ساله کدخداپاشو توی یک کفش کرده که مروارید رو عروس سَرور کنه ،می دونی ننه دلم برای مروارید کبابه، دلش رضا نیست این رو همه فهمیدن اما خب وقتی کدخدا ارده کنه اول وآخر باید زن ممدرضا بشه البته تو از من نشنیده بگیر این سالارم حالا بعد هفده سال نیومده می خواد دخترشوهر بده
_خیره انشالا بی بی!من برم الان آفتاب میزنه من هنوز نرفتم صحرا
_عجله نکن ننه عجله کار شیطونه یک عمر داری کار می کنی ،راستش یاد قدیم هات میفتم دلم می گیره بروبیایی داشتی ،چه در وپنجره هایی که توی همین مغازه ی آقای خدابیامرزت درست نمی کردی ،چشم نواز ومحکم مثل فولاد، داشتی کم کم کاسبی ات رو رونق می دادی یکهو نمی دونم چی شد که این طور دنیا گریز شدی وزدی به دل دشت وشدی چوپون تنها با شش هفت تا گوسفند ، برو ننه خیر پیش ایشالا خدا بهم انقدی عمری بده که دومادی توروهم ببینم وبعد بمیرم پیشونی نوشت من هم این بود که بعد از یازده شکم زاییدن فقط شوکت برام بمونه اونم که قسمتش راه دوربود وغریبی به این آفتاب خدا قسم تو برام مثل پسر نداشتمی
_خدا از بزرگی کمت نکنه بی بی فعلا خداحافظ
شب که شد حس وحال برگشتن به آبادی رو نداشتم از طرفی هم می ترسیدم توی این هوا گرگ بزنه به جون این شش هفت تا گوسفند ، تک لول پیرم را پرشالم گذاشتم ویک آتیش نیم جون هم پاکردم وپیچ رادیو رو چرخوندم ونشستم کنار سگ باوفای گله ام ودل سپردم به رادیو
“آتشی در سینه دارم جاودانی… عمر من مرگی است نامش زندگانی…”
شروع کردم به زمزمه که متوجه صدای پا شدم
_ها !چیه؟ کارت به جایی رسید که با سگ اختلاط می کنی قاتل!
محکم آب دهنم را قورت دادم وبرگشتم چشمم افتاد به چشمای سالار
_چیه ؟ترسیدی ؟این دفعه منتظرکدوم بدبخت هستی تا توی این بیابون چالش کنی آقای آبرودار ومعتمد آبادی؟
_می ترسیدم تا همین یک دقیقه پیش ،اما الان دیگه نه ،یک ماهه منتظرتم سالار، بیا .. بیا… تمومش کن این کابوس لعنتی رو، مرگ به این زندگی من شرافت داره
_دلم برات می سوزه ارسلان واگرنه تا الان تمامش کرده بودم همون شب اول ، البته خدا رو چه دیدی شایدم تمامش کردم
_تمامش کن ،انقدر توی خلوت هفده سالم پای قضاوت نشستم وحکم اعدام برای خودم بریدم که ترسم از مرگ ریخته ، کی بهتر ازتو برای گرفتن جون ارسلان ؟ فقط قبل مرگم برام بگو چطورممکنه زنده شدنت بعد از اون شب،بگو تا دیونه نشدم
صدای خنده های تلخ سالار در دشت شب پیچید.
_من اصلا نمُردم تا دوباره زنده بشم،تمام زور دستای تو ، فقط این خراش صدام بودکه شد یادگار اون شب وسزای تمام نارفیقی هام ، بقیه اش یک بازی بود، یک بازی برای خلاص شدن از شَر نگاه های تو ،از سکوت تلخ وسنگین مه لقا ،از بله قربان بودن خودم پیش پدرم ، کدخدا،تو خواسته یا ناخواسته من رو کُشتی، اما من ازت متنفر نیستم تو من رو به خیلی از آرزوهام رسوندی وناکامم نزاشتی هرچند من وتو مه لقا هرسه سوختیم
تمام ترسم ریخته بود وآروم بودم نمی دونم چرا؟اما تمام اون حس های لعنتی ازم دور شده بودند و رها روی دشت بودم ،چشم هام فقط به لب های سالار بود .
_هیجده سال پیش یک شب گرم تابستون رفتم امامزاده بیگم تا دخیل ببندم که دیدم مه لقام اونجاست به دست وپاش ا افتادم گفتم آقام گفته برای مصلحت آبادی باید دختر احمد استوارو یعنی تورو بگیرم،گفتم دلم پیش مستانه است ،گفتم ارسلان دل سوخته اته ، گفتم به حرمت بیگم خاتون بیا وخانمی کن ومن رو از این برزخ نجات بده گفتم نمی تونم یعنی جراتش رو ندارم روی حرف آقام حرف بزنم از ارث محرومم می کنه ، بیا وبعد از خواستگاری نه بگو بزار خلاص بشیم گفتم نمی خوام نارفیقی کنم حتی گفتم قول می دم ترتیب فرار تو وارسلان رو بدم وخودم خرج یک ساله اتونم میدم اما اون فقط گریه کرد وگفت: ” اگه قبول نکنم احمد استوار روزگارننه ام رو سیاه می کنه،حالا خودم به جهنم ، بعد ازفوت پدرم که به زور ننه ام رو به عقد برادرشوهرش عصبی وبد اخلاقش که سه تا زن عقدی از دستش پا به فرار گذاشته بودنددرآوردند ، ننه ام یک عمر چَشم گفته وبه ماهم گفته به این عمویی که حالا حکم پدر رو داره برام وصاحب اختیارمه بگیم چَشم ،تازه همین طوری یک روز درمیون صورت ننه ام کبوده انقدر گریه کرد که گل های زرد قالی امامزاده خیس شدو منم پابه پاش گریه کردم چون خوب میدونستم یک آدم مستبد پدرت باشه چه درد بزرگیه،
خلاصه شد اونی که نباید می شد،اما ارسلان به جون یکی یکدونه دخترم ، من ومه لقا یک لحظه هم باهم خوش نبودیم،
_چرا داری این حرف های تکراری رو میزنی ، برام مهم نیست که خوش هستید یا نیستید
سالار سرش رو بالا برد ورو به ستاره ها وشروع کرد با صدای خسته وخش دار حرف زدن منم محو چشمای آبی اش شدم تا بفهمم این همه سال کجا بوده
_شبی که پشت کوه های خان بیگ دستات رو گذاشتی روی گلوم دیدم این بهترین فرصته برای اینکه از شر این زندگی ناخواسته خلاص بشم وبرم پی دلم ،تمام سعی ام رو کردم تا یک طوری بمیرم که مرغ های آسمون به حالم گریه کنند وتو تا می تونی وحشت کنی ودور بشی وپابزاری به فرار، رفتم پی مستانه ودلم ، توی اون یک هفته تمام فکرهام رو کردم وتصمیم خودم رو گرفتم ،هفته بعدش اومدم دوتیکه استخوان ولباس های پاره ام رو گذاشتم بین سنگ های خان بیگ تا اگر یک زمانی برگشتی شک به دلت راه ندی، مستانه وخانوادش رو راضی کردم تا دوتایی بریم یک جای خیلی دور برای خودمون خوش باشیم دور از همه ی اونهایی که زندگی ام رو سیاه کرده بودند.
با مستانه خوش بودیم اما..طفلکی نازا بود ،هرچند من از این موضوع بدم نمیامد.خوش بودیم تاپنج سال پیش که یک شب مستانه بی دلیل تب کرد و وقت اذان صبح برای همیشه رفت وآخرشم نفهمید که من قبل از اون یک زن دیگه داشتم ،تمام اون سالها فکر می کرد من به خاطر ازدواج با اون ومخالفت با آقام از ارث محروم شدم دیگه حق برگشتن به آبادی رو ندارم.
وقتی فهمیدم چی شده ومن قاتل نبودم باید خوشحالم می شدم اما نبودم ،،عشق من رو از چنگم در آورده بود،هفده سال به خیال کُشتن اون شب وروزم سیاه بود ،اما به خودم گفتم نه ارسلان نه، دیگه باید آروم باشی ونزاری عصبانیت کار دستت بده خدا داره حال تورو میبینه همون خدایی که این همه صداش کردی ، فکر کن معجزه شده وتو ازگناه قتل پاک،آروم باش، نفس عمیقی کشیدم وچشمام رو بستم وزیر نور مهتاب چهار زانو نشستم کنارگله ام تا بقیه ی قصه ی سالار بشنوم.
_دو سال بعد از مستانه دلم هوای آبادی روکرد، دلم کم کم داشت برای دشت های گندم و بوی درختای سیب وانار پر می کشید،برای چشمه ی گل چای وبوی نعناش ،برای تمام کوچه باغ های کاه گلی که باهم قدم می زدیم برای زربانو،برای همه چیز جز کدخدا واحمد استوار ومه لقا ،خلاصه انقدر با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره خبردار شدم که قراره آخر بهار آقام واهل خونه برند پابوس امام رضا رفتم مشهد واز دور تماشاشون کردم اونجا بود که تازه شصتم خبردارشد که این همه سال مرواریدی هم درکار بوده ،پنهون از چشم همه رفتم سراغ مه لقا وسیر تا پیاز رو براش گفتم حتی این راز روکه تو فکر می کنی قاتل منی، ،دوست داشتم فقط یک بار به روم نگاه کنه وبگه دلم برات تنگ شده سالارتا برگردم اما نگفت که نگفت
فقط گریه کرد وگفت “هروقت دوست داشتی برگرد وبرای مروارید پدری کن “
آدرس جایی که بودم رو براش نوشتم وگفتم هر وقت کار مهمی داشت خبرم کنه،دنیا اومدن وقد کشیدن مروارید رو ندیده بودم اما دلم هواش رو می کرد ولی روی برگشتن نداشتم،ونمی خواستم دوباره بشم بله قربان گوس کدخدا، گذشت وگذشت تا شش ماه پیش مه لقا برام پیغام فرستاد که آقام می خواد همون بلایی که سر خودم وخودش آورده رو سر مروارید دخترمون بیاره،قراربود بی اون که دل مروارید راضی باشه اون رو به عقد ممدرضا در بیارند گفت هرطوری که شده برگردم وجلوی این کار رو بگیرم ، خیلی با خودم کلنجار رفتم تا انقدر که راضی شدم برگردم.برگشتم اما دستام خالیه،من نمی تونم جلوی تصمیم کدخدا بایستم ، من بزدل تر از این حرف هام ، طفلکی مروارید که دلش به پیداشدن من خوش بوده، که بیام واز دست کدخدا نجاتش بدم ، دختر داشتن خیلی شیرینه سالار ،خیلی ،اما وقتی چشماش پر از خواهشه وتو نمی تونی براش کاری کنی میشه جام زهر،
با تمام زخم هایی که اونشب توی دلم به اسم سالار سرباز کرده بودندوباحرف هاش روشون نمک می ریخت ، اما دلم یک آن براش سوخت،برای مروارید که دست آخر مجبورش می کنند تا عروس سرور بشه، راست می گفت سالار کدخدا یک عمره مرغش یک پا داره سالار کنار آتیش چمبانمه زده بود و توی آبی چشماش شعله ها بالا وپایین می شدند ودست آخرقطره های اشکش یکی یکی از گوشه ی چشم هاش میر یختند روی پیراهن سفیدش
_گاهی فکر می کنم ای کاش همون شب واقعا توی دست هات نفس ام بند اومده بود وخلاص شده بودم. توی این مدت بعد از مروارید بیشتر ازهمه تورو تماشا کردم ، بین مردم روستا هیچ کس، اندازه ی تو پیروشکسته نشده ؟صورتت اونقدر زیر نور آفتاب کوه وکمر سوخته که از دلت سبقت گرفته،من به تو بد کردم ارسلان اما کاش می شد مثل گذشته ها دوباره رفیقم باشی.
_نمی دونم چطوری روت میشه پیش من کلمه ی رفیق رو توی دهنت بچرخونی ؟
نوش جونت ده سال کنار یارت بودن اما ، رشته ی رفاقت من وتو پاره شده وتمام تاروپودشم پوسیده، مشکلاتتم درست میشه خدا بزرگه
_تازه خبر نداری که بعد از مروارید نوبت خود منه ، آقام از روز دومی که اومدم هوس نوه ی پسری کرده می خواد خونه وزندگیش وارث داشته باشه، اما چون مه لقا سن وسالی ازش گذشته ومی ترسه که نکنه دوباره دختر دار بشه ، می خواد از دِه بالا برام یک دختر بیست ساله نشون کنه که قابله ها تضمین کردند پسر میاره
خنده های تلخ سالار دوباره توی دشت پیچید ومن بعد از هفده سال به خودم اجازه دادم که چشمای مه لقا رو تصور کنم که چه حالی داره توی اون خونه ی استبداد که بعد از یک عمر چشم انتظاری برای پسر نامردشون حالا قراره سرش هوو بیاد.
یک بوی دودی انگار ته دماغم رو میسوزند اما بوی آتیش بین من وسالار نبودصدای سگ باوفام هم دراومد ،سرم روکه برگردوندم به طرف آبادی انگار یک جایی آتیش گرفته بود چشمام رو تیز کردم مطمین شدم یک جایی داره می سوزه
_سالار!پاشو بساط قصه گفتنت رو جمع کن فکر کنم خَرمن یک بنده خدایی از آبادی آتیش گرفته
سالارجَلدی از جا پرید وداد زد
_از غروب توی دلم آشوبه فقط خدا کنه خیر باشه
مثل دودبه طرف آبادی دوید ومنم با اینکه دل نگرون گوسفندهام بودم به خدا حواله اشون کردم وبه خوم گفتم شاید جون کسی در خطر باشه وپشت بندش دویدم
خیس عرق بودم ، نفس نفس زنان، خاک عالم به سرم! آتیش از خونه ی کد خدا ست ،پاهام سست شد به زور می کشیدمشون ،کوچک وبزرگ ومرد وزن همه بودند ، بین جمعیت میرفتم وقطار شونه هاشون رو کنار میزدم ،صدای آب بیارید، برید کنار، توی حیاط بزرگ کدخدا پرشده بود ، چشمام رو بستم ویک صلوات فرستادم ، صدای فریادهای مه لقا پیچید توی سرم ، چشمام رو که باز کردم دستای نیمه سوخته کدخدا رو دیدم که مروارید داشت روش نفس نفس می زد،دلم تاب شنیدن زجه های مه لقارو نداشت ،از حیاط اومدم بیرون ،بوی دل سوخته مروارید همه جای آبادی رو پر کرده بود،چشمی نبود که اشک نریزه اما انگار آتیش دل مروارید با این اشک ها خاموش نمی شد،طفلکی،ای وای از دل مه لقا،ای داد از دودمان کدخدا،حالا پاییز حسابی به کوچه باغ ها ودل مرده آبادی حکمرانی می کرد.
شش ماه بعد:
روزها بهاری شده وبلند وتا چشم کار می کنه همه جا سبز شده وبوی شکوفه های سیب تمام آبادی رو پر کرده ،دشت های اطراف آبادی یکدست دامن سبز پوشیدند خورشید زود طلوع می کنه اما هنوز نتونسته قبل از من وگوسفندهام پا به دشت های آبادی بزاره،حتما بی بی آسیه بازم خبرمهمی داره که پشت پنجره نشسته
_هوی ارسلان !ننه بیا جلو کارت دارم
_به چَشم بی بی بفرما
_ننه خوبی؟خوشی؟ ننه من چند هفته ای میرم خونه ی دخترم هواست به این درو دیوار پوسیده ی من باشه
_آی به روی چشمام برو ننه به سلامت خیالت راحت باشه
_می دونی ننه بعد از اینکه چند وقته شنیدم مه لقا عروس کدخدا هوا اومده به سرش وشبگرد شده گاهی می ترسم از تنها موندن
_بشنو وباور نکن بی بی،داغ دیده ،داغداره،مردم حرف مفت زیاد می زنند
_چی بگم شنیدم به زور حَب وشربت ،توی خونه بندش می کنند می گن همش چپ وراست با ارواح حرف می زنه
_همون که گفتمت، بشنو وباور نکن بی بی ،من دیگه باید برم،خداحافظ
_خیرپیش ننه.
شب که برگشتم تمام بدنم کوفته بود ،توی حیاط دراز کشیدم روی تخت چوبی پابه سن گذاشته ایوان گِلی فصل چیدن سیب بود وهمراه بوی کاه گل بوی سیب هم پر می شد توی نفس هام ومشغول تماشای آسمان نیمه مرداد شدم وانگار اوضاع آسمان هم مثل فکر وخیال من قمردرعقربه ،از صبح هزار بار ازخودم پرسیدم یعنی راستی راستی مه لقا هوااومده به سرش؟چه سرنوشت تلخی داشت مروارید
برای فرار از خستگی ، پیچ رادیو روکه بالای سرم بود رو چرخوندم و چشمام رو بستم تا شاید خواب مرهمی بشه به این ذهن آشفته ،
“عقرب زلف کجت با قمر قرینه .. تا قمر در عقرب وضع ما چنینه ..کیه کیه در می زنه من دلم می لرزه ..درو با لنگر میزنه من دلم می لرزه..
چشمام رو بستم ونفهمیدم کی خوابم برد نصف شب بود که با صدای کوبیدن در از خواب پریدم،این وقت شب کی یاد ارسلان افتاده؟اصلا ساعت چنده؟چقدر هم محکم به در می کوبه انگار خیلی دلش پُره
_آمدم ..آمدم..
در رو باز کردم وبعد از نوزده سال ویک ماه وبیست ودو روز چشمم افتاد به چشم های مه لقا ،زلف کج کنار صورتش حتی یک تار موی سیاه هم نداشت،دلم می خواست تا آخر عمرم نگاهش کنم اما یاد عهدی که با خودم بستم افتادم وفورا سرم روپایین انداختم ،عرق سرد تمام بدنم رو خیس کرد وصدای تپش های قلبم بالا رفت وگلوم خشک خشک شد
_سَسَلام خانم
_سلام ،من عهدام رو زودتر از تو شکستم ارسلان ،اولین باربعد از فهمیدن این که تو فکر می کردی قاتل سالاری نگات کردم ودیدم چقدرپیرشدی،دومین بار،روزپیدا شدن سالارداخل مینی بوس، همه ی هواسم به تو بود که بیخودی چقدردلهره داشتی وبار سوم حالا
_مه لقا..خانم این وقت شب خوب نیست شما توی خونه نباشید،جلوی درو همسایه بده براتون
_ترسیدی ؟ خیال می کنی راستی راستی من دیوانه شدم وجِنی ؟ نترس من فقط اومدم حالت رو بپرسم وبرای آخرین بار ببینمت ،شایدم اهل آبادی راست می گن من دیونه ام ارسلان ، اگر عاقل بودم که دست دخترم رو می گرفتم وازاین آبادی فرارمی کردم،دیونه ام که دخترم سوخت ومن باز نشستم پای سفره ی کسی که هیزم آتیش جوانیش بود،دیونه ام که امضا دادم به کدخدا برای اینکه بعد ازسال مروارید برای سالار زن جوان وپسرزا بگیره ،شبی نیست که با صدای ناله های مروارید توی شعله ها بیدارنشم ، میدونی مروارید هنوزم با من حرف می زنه؟
_ حتما اهل خونه الان حسابی دلواپست هستند ، نصف شبی گفتن این حرف ها … برگرد خونه،تو هنوز عروس کدخدا هستی، این وقت شب اگر یک آدم نا اهل توی کوچه باشه وحرمتت رو بشکنه چی ؟ داغ اولاد سخته می دونم اما تاب بیاراین روزهام می گذره وتودوباره سرحال میشی
_سرت رو بالا بیارارسلان می خوام سیرنگات کنم اشک هاتم پاک کن ،اونی که باید خون گریه کنه منم
پیرشدی،شکستی ارسلان ،تنهایی توی صورتت موج می زنه اما..اما.. هنوزم چشمات مثل جوانی ات پرفروغ ومهربونه …اومدم بگم اگرتونستی اگرشد ..حلالم کن … فقط یادت باشه غیرمروارید اون زندگی ،هیچ نفطه ی سفیدی نداشت… خداحافظ
هنوزچشمام خیس بود که مه لقا ازمن دور شد ومن موندم ووجای خالیش توی آستانه ی در انقدرگیج بودم که نمی دونستم برم دنبالش یا نه؟
این چه آمدنی بود وچه رفتنی ؟در رو بستم وپشت درچوبی نشستم ،تمام بدنم می لرزید،حتی توان اون رو که تا کنار تخت روی ایوان خودم رو بکِشم رو نداشتم رادیو هنوزداشت می خوند ومن به هق هق افتاده بودم ،هزار بار تا طلوع صبح چشماش ،حرف هاش،خط های پیشونی وسفیدی موهاش رو مرور کردم دوست داشتم زار بزنم اما می ترسیدم صدام توی کوچه بپیچه ،اگر عقلش سرجاشه ،چر این وقت شب اومد اینجا ؟اگرهم نه که …
نمی دونم از گریه بی هوش شدم یا جدی جدی خوابم برد ، توی دشت پر ازگل های زرد مه لقا می دوید واز من دور می شد تا جایی که دیگه ندیدمش ومحو شد،آفتاب حسابی جا خوش کرده بود وسط آسمون که چشم باز کردم ودیدم هنوز پشت درم ،چه شبی بود رویا بود یا واقعیت ؟ گیجِ حرف های مه لقابودم ،آخرین دیدار،نکنه زبانم لال بلایی سر خودش یا سالار وکدخدا بیاره؟نکنه غصه ی رفتن مروارید ازپادرش بیاره؟
حالم خوش نبود آبی به سروصورتم زدم ومثل شب بعد از بله گفتن مه لقا به سالارقصدکردم برم امامزاده تا شاید یکم دلم آروم بگیره
توی کوچه که راه می رفتم انگار مردم هول وهراس داشتند واین سو واون سو می دویدند ،صدای دادوفریاد توی کوچه ها پربود ،نوه ی شیرین زبان یار علی توی کوچه داشت با چوب بازی می کرد که پرسیدم
_سارا عمو نمی دونی چی شده ؟این صداها از کجاست ؟
__عروس کدخدا ،زن سالار رفته هرچی می گردند پیداش نمی کنند کدخدا ازمردم خواسته برن پیداش کنند گفته هرکس خبری بیاره مژدگانی می گیره تازه بابا وعموی منم رفتند
_مه لقا رفته؟ کجا رفته؟
_به خدا من نمی دونم عمو ارسلان
چشمام دوباره سیاهی رفت ونشستم زمین ، خاک برسرت شد ارسلان ؟مه لقا اومده بود خداحافظی ومن نفهمیدم،ای وای…
به در خانه ی کدخدا که رسیدم صدای ناله ی طلعت مادر مه لقا گوش ام رو پُرکرد
تمام روز مثل دیونه ها توی دشت وکمرهمراه مردم آبادی راه می رفتم وظاهرا دنبال مه لقا بودم
شب از نیمه گذشته بود که دست خالی برگشتیم آبادی، چشمم به سالار افتاد که در حال پیاده شدن ازماشین بود،تا حالا انقدرآشفته ندیده بودمش ،خواستم برم بزنم زیر گوشش وبگم ای کاش هیچ وقت پیدات نمی شد اما دیدم با اینکارها حالم بهتر نمیشه
رفتم جلو ،توی چشماش پر از درد بود اما غم نه،من این چشم ها رو خوب می شناختم ،آمد نزدیک وگفت :
_می بینی ارسلان حال رفیقت رو ، داغ مروارید کم بود حالا فرارکردن وگم شدن مه لقام باری شد به دلم
_پیدا می شه ،پیداش می کنیم ،خدا بزرگه آمد نزدیکتر وآرام در گوشم گفت :
_یک چیزی سر دلم سنگینی می کنه باید به تو بگم شش ماه تمام بود که چپ وراست می گفت مروارید میاد به خوابم ،شب وروز با خودش حرف می زد پیش همه ،انگشت نمای آبادی شده بود ،تا تنها می شدیم می گفت : “طلاقم بده سالار،توی خونه ات می مونم کنیزخودت وزن نیومدت میشم اما طلاقم بده “،دلم براش می سوخت طبیب شهر گفت دور از چشم همه برای یک مدت کوتاه این کارو بکنم تا شاید بهتر بشه”بالاخره من احمق راضی شدم ودور از چشم همه پشت مسجد جامع شهر پیش شیخ پنجعلی طلاقش دادم،نمی دونی چقدرآرومتر شد، دیگه با خودش حرف نمی زد ، اما.. نگو قراره این بلا سرم بیاد ،کاش می تونستم به آقام بگم که پی اش نگرده ،بیست سال حبس اش کرد توی خونه ی اعیونی که براش مثل زندون بود
بزار بره یک جایی که دیگه ریخت ماها رو نبینه،من آب شدن ودیونه شدنش رو دیدم توی این شش ماه ارسلان ،هرجا بره براش بهتر از این خونه است
_که تو با خیال راحت بری زن پسرزا بگیری؟کثافت
_من داغون تر از اونم که بخوام جوابت روبدم ،برو ارسلان ،امشب ،شب خوبی برای محاکمه ی من نیست برو ارسلان ،برو..
دو سال بعد:
این تونل رو که رد کنم جمعا سی وچهارتاشهر وصدوشصت وچهار پارچه آبادی تمام میشه که وجب به وجبش رو گشتم پی مه لقا اما هرچی بیشتر می گردم انگار از من دورتر میشه.
تونل که تمام شد موج رادیوی مینی بوس زرد رنگ وصل شدودوباره خواند:
“جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم…سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم …موبه مو دارم سخن ها…نکته ها از انجمن ها…بشنو ای سنگ بیابان …بشنوید ای باد وباران …با شما همرازم اکنون …با شما دمسازم اکنون… “
نقد داستانِ کوه های خان بیگ
به قلم فاطمه سلیمانی ازندریانی
داستان کوتاه یعنی چه؟ برخی از افراد گمان می کنند که داستان کوتاه یعنی داستانی که با تعداد کلمات کم نگاشته شده باشد. ولی این تعریف برای داستان کوتاه درست نیست. داستان کوتاه یعنی برشی از یک اتفاق با یک شخصیت اصلی و تعداد کمی شخصیت فرعی. یعنی نویسنده در داستان کوتاه فقط به یک واقعه ئ کوتاه مدت اشاره میکند. واقعه ای که با عدم تعادل شروع میشود و همراه با گرافکنی و گره گشایی ادامه پیدا میکند. این برش ممکن است به یک حادثه یک ساعته بپردازد یا به اتفاقی که در یک برهه زمانی طولانی تر رخ داده است. اما فقط یک اتفاق.
با این تعاریف داستان کوه های خان بیگ داستان کوتاه نیست چون نویسنده در آن به یک ماجرای طولانی پرداخته است. البته با توجه به تعداد کلمات، این داستان، داستانِ بلند هم نیست. در واقع چیزی شبیه به طرحِ یک رمان است و قابلیت گسترش دارد.
موضوعاتی که داستان حول محور آنها شکل گرفته هرکدام به تنهایی قابلیت تبدیل شدن به یک داستان را دارند.
- خیانت یک رفیق و قتل او…
- ازدواج اجباری یک دختر.
- فرار یک مرد و وفاداری همسر به او با وجود اینکه او مرد وفاداری نیست.
- خودکشی یک دختر به خاطر ازدواج اجباری.
- گم شدن یک زن.
نویسنده اگر قصد نوشتن داستان کوتاه داشت باید فقط یکی از این سوژه ها را انتخاب میکرد. البته حتی همین تک سوژه ها هم برای نوشتن داستان بلند مناسب تر هستند. نویسنده در مواجهه با ایده ئ این داستان دچار شگفتی شده و برای به پایان رساندن داستان عجله داشته است. داستانی که به جای پنج هزار کلمه حداقل باید در پنجاه هزار کلمه نگاشته می شد. به خاطر همین عجله نه تنها شخصیت ها شکل نگرفته اند حتی در حد تیپ هم نیستند. یک خان ظالم. یک پسر بی عرضه. یک عاشق وفادار. نویسنده فقط در چند جمله شخصیت ها را معرفی کرده آن هم به وسیله ئ دیالوگ. شخصیت پردازی یعنی کنش و واکنش افراد در فضای داستان. نه ذکر ویژگی های آن ها.
به همین دلیل فوق، فضاسازی هم در داستان شکل نگرفته. تصویر محیط روستایی فقط با پیش فرض های ذهنی برای مخاطب شکل میگیرد. نویسنده هیچ تصویر روشنی از روستا ارائه نکرده است. نکته ئ دیگری که در مورد این داستان قابل ذکر است بی زمان بودن آن است. یعنی مخاطب نمیداند داستان مربوط به کدام دوره ئ زمانی است. قبل از انقلاب یا بعد از آن. گاهی در داستان های بومی لازم است که به منطقه ئ جغرافیایی داستان هم اشاره بشود. اما نه در داستان هایی شبیه به این که ممکن است حساسیت ایجاد کند.
نویسنده ئ این داستان از تخیل پویایی برخوردار است و با کمی تلاش و مطالعه قادر است که به جای داستان کوتاه رمان خلق کند. البته نوشتن داستان کوتاه به خاطر محدودیت های آن مشکل تر است.
نکته ئ مهم بعدی ایرادهای نگارشی و ویرایشی در داستان است. قرار نیست یک نویسنده به مهارت های یک ویراستار مسلط باشد اما باید به حداقل اصول نگارش آشنا باشد. در این متن نه نیم فاصله ها رعایت شده اند و نه علائم نگارشی در جای درست خودشان قرار گرفته اند. برخی غلط های املایی مثل اسرار(اصرار) یا جرأت(جرئت) هم در متن به چشم می خورد و عدم رعایت ه کسره. مثلاً:«پر از بغضِ» و…
پرخوانی و تمرین زیادِ نوشتن بهترین راه کسب مهارت در داستان نویسی است.
***********************
رزومه خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی
کتابها:
ردیف | نام کتاب | سال انتشار |
1 | خاکستری یک کابوس( مجموعه داستان اجتماعی) | 1392 |
2 | به سپیدی یک رویا( اولین رمان درباره حضرت معصومه) | 1394 |
3 | رد سرخ جامانده بر فنجان( مجموعه داستان اجتماعی) | 1396 |
4 | یک خوشه انگور سرخ( رمان درباره امام جواد) | 1397 |
5 | طلوع روز چهارم( رمان درباره چهار بانوی آسمانی) | 1397 |
6 | یک روز بعد از حیرانی( زندگی نامه داستانی شهید مدافع حرم محمد رضا دهقان امیری) | 1398 |
7 | دلی که نداشتی(رمان اجتماعی عاشقانه) | 1399 |
8 | برای میلگردها سعدی بخوان(مجموعه گروهی) | 1402 |
جوایز:
ردیف | نام داستان یا کتاب | جشنواره |
1 | کتاب به سپیدی یک رویا | نامزد جایزه پروین اعتصامی |
2 | کتاب به سپیدی یک رویا | برگزیده جشنواره کتابخوانی رضوی |
3 | کتاب یک خوشه انگور سرخ | برگزیده جایزه بینالمللی کتاب سال رضوی |
4 | داستان روشنی میبارد | برگزیده همایش سوختگان وصل |
5 | داستا این یک مشت استخوان | برگزیده همایش گنج پنهان |
6 | داستان کفش های قرمز خالدار | برگزیده همایش جلوه سوگ |
7 | داستان غریبِ آشنا | برگزیده همایش گنج پنهان |
8 | کتاب یک خوشه انگور سرخ | برگزیده جشنواره مکتوب رضوی(از بین آثار چهل سال اخیر) |
سوابق اجرایی:
ردیف | نوع فعالیت |
1 | کارشناس کتاب انتشارات سوره مهر |
2 | کارشناس کتاب انتشارات روایت فتح |
3 | کارشناس کتاب انتشارات معارف |
4 | کارشناس کتاب انتشارات نیستان |
5 | همکاری با خبرگزاری فردا نیوز به عنوان منتقد و کارشناس ادبی |
6 | همکاری با مجله کتاب فردا به عنوان منتقد ادبی |
7 | همکاری با انتشارات راهیار به عنوان منتقد ادبی |
8 | دبیر بخش کتاب نشریه شیرازه |
9 | داور بخش انتخاب مهرواره سوره مهر |
10 | داور بخش انتخاب جشنواره میخواهم بمانم انتشارات جام جم |
11 | اداره کارگاه داستاننویسی فرهنگسرای انقلاب |
12 | برگزاری مسابقه کتابخوانی در دبیرستان تکریم |
13 | همکاری با نشریه قفسه(ضمیمه جام جم) |
14 | همکاری با خبرگزاری ایبنا |
15 | دبیر پایگاه نقد باشگاه ادبی بانوی فرهنگ |
16 | سه دوره تدریس داستان نویسی |
17 | مجری کارشناس جلسات نقد بانوی فرهنگ سال 1401 |
18 | همکاری با تلویزیون اینترنتی کتاب در نمایشگاه کتاب |
دیدگاهتان را بنویسید