نقد داستان کوتاه «چشمان قهوه»
داستان کوتاه «چشمان قهوه»
چشمان قهوهای رنگش را باز نکرده ولی مغزش کاملا بیدار شده. به اندازهی یک نفس عمیق مانده تا ساعت شش صبح شود و آلارم گوشیاش به صدا درآید. پاهایش را از لبهی تخت آویزان میکند و انگشتان پاهایش را به داخل جمع میکند و با کوچکترین فشاری صدای شکستن قلنجشان را در میآورد و همزمان بالاتنهاش را به چپ و راست میچرخاند تا بدنش از کرختگی دوشِ دیشب درآید. احساس میکند بدنش ورم کرده. همانطور که چشمانش را میمالد در دلش میگوید باید یک روز ژرنشاط را آغاز کند.
اما یک جای کار میلنگد؛ در واقع یک جای احساس نشاطش نشتی دارد و عین بادکنکی که معلوم نیست بادش از کجا خالی میشود، هر روز کمبادتر از دیروز میشد.چند دقیقهای به دنبال صدای آهسته و عمیق پدر و مادر میگردد که هر روز صبح مثل نتهای موسیقی از سوراخ کلید در اتاق خوابشان بیرون میزند و در فضای خانه میپیچد. امنیت زندگیاش را همین نفسهای در هم تنیده تامین میکند. دلش قرص میشود. کارهای روزانهاش را مرور میکند؛ همان نقشها و کارهای همیشگی. روتختیاش را مرتب میکند، جلوی آینهی میز آرایشش میایستد و تمام وزنش را روی پنجههای پایش میاندازد، انگشتانش را به هم قلاب میکند و خودش را به سمت بالا میکشد. در واقع این حرکت نوعی بیدار باش برای عضلات ریز و تنبلی است که هنوز بیدار نشدهاند. اما بعد از اینکه تا ده میشمرد هدفش از انجام این کار تغییر میکند. قدش را بلند و کوتاه میکند و به این فکر میکند که اگر فقط پنج سانت بلندتر بود، این جزیرههای کوچک کرم-قهوهای رنگ روی گونه و بینیاش آن را تبدیل به یک دختر جذاب میکرد. رابطهی این جزیرههای کوچک و قدش را با کل زندگیاش بیربطترین و در عین حال تاثیرگذارترین رابطهای است که تا به حال دیده. دهنکجیهایش که به بنیانگذار این رابطه تمام میشود، با موهایش ور میرود و با خودش میگوید: واقعا چجوری یه سری از دخترا موهاشون رو اینقدر قشنگ درست میکنند؟؟؟ و با لج خاصی موهای هویجی رنگش را مانند سیم تلفن در هم گره خورده به پشت سرش هدایت میکند و با کش مو یک جا جمعشان میکند. بعد نوبت صبحانه خوردن است و بعدتر دستی به سر و روی آشپزخانه کشیدن تا یک وقت در نظر مامان و خانم مجیدی، خدمتکاری که روزهای زوج برای نظافت به خانهشان میآید، شلخته جلوه نکند.
نه صبح به نگهبانی محل کارش میرسد. با اینکه شیشههای دوجدارهی اتاقک نگهبانی اجازهی ورود صدایش را نمیدهد، با همان لبخند همیشگی که کمی لحن مهربانی هم چاشنیاش کرده، بلند سلام میدهد.
و نگهبان همانطور که مچ و زانویش به روی صندلی ثابت است، استخوان لگنش را به چپ و راست میچرخاند و سرش را به نشانهی سلام بالا و پایین میکند و دکمهی بالابر ایست را فشار میدهد و اجازهی ورود برایش صادر میکند. تا پایان روز همین است. تمام حواسش هست که به لبخندی که با چاشنی مهربانی زده، از چهرهاش محو نشود. و گاهی اوقات برای اینکه ثابت کند علاوه بر اینکه انسان بسیار مهربانی هست، انسان بسیار بی غل و غشی هم هست. دست به کارهای دیگری میزند؛ مثلا تعریف کردن یک موضوع کاملا خصوصی برای یک شخص کاملا غریبه. یا کمک کردن به نیروهای خدماتی بیمارستان یا اینکه در اوج بیحوصلگی، با حوصلهی تمام به غرغرهای یکی از کادریهایی که در آسانسور همراه شدهاند، گوش دهد و با کلمات محبتآمیز و انگیزشی به او روحیه دهد. روزمرگیاش را که مرور میکند، میبیند یک جای کار نمیلنگد بلکه یکجورهایی کارش ویلچر نشین شده و از لنگ زدن گذشته. لجش را با مچاله کردن دامن پیراهنی که به تن دارد و چپاندن آن بین زانوهایش خالی میکند. چشمهایش را میبندد، با اینکه تازه از خواب بیدار شده، احساس خستگی میکند. لجش از همه چیز درآمده. از آن خط کج و معوجی که ژسربچهای سرتق به همراه مادرش هنگام ویزیت شدن چشم در چشم آن دوخته و مثل یک اثر هنری آن را روی دیوار مطب کشیده، از بوی نای طی همکاران خدماتی، از لحن تحقیرآمیز و پر از ایراد دوستش نسبت به رفتارهای او بعد از تمام شدن هر دورهمی،از لبخند همیشگی خودش، از گوشهای همیشه شنوایش، از دستان نوازشگرش، از پنجرهی محل کارش که رو به پلههای فرار باز میشود و گویی هر روز این پیام را میدهد که باید ازآنجا و خودش فرار کند.بلاخره بعد از سی سال، باد مهربانیاش امروز کاملا خالی شده و مثل بادکنکی چلوسیده، روی تخت دراز کشیده و در دلش میگوید: از کجا شروع شد؟
ویبرهی تلفن همراهش مانند یک چکش برقی رشتهی افکارش را پاره میکند.
_سلام، خوبی؟ خیر باشه. چیزی شده؟
_ خب خب به سلامتی، نگران نباش. طبیعیه. پیش میاد. زود خودم رو میرسونم
_ نه مامان بابا هنوز خوابن.خیالت راحت. چیزی بهشون نمیگم. فقط لوکیشن بیمارستان رو برام بفرست.
_ خداحافظ
نفس عمیقش را در لپهایش حبس میکند و مثل آدمهایی که میخواهند بادکنک باد کنند، با بیرون دادن نفسش از لابه لای چینهای لبهای قلوهایاش، تکانی به خود میدهد و از جا بلند میشود. همانطور که دگمههای پالتوی سورمهای رنگش را میبندد، در آینه خودش را برانداز میکند. هیچ نشانهای از خوشحالی شنیدن خبر به دنیا آمدن دختر برادرش، در خود نمیبیند. با چشمان پفآلود، نگاه بیتفاوت به خود میگوید:
چقدر شبیه عمه در روز تولد خودم شدم. و باز به خود میگوید: واقعا از کجا شروع شد؟
از روز تولدش. از ناراحتی عمه برای جنسیت او. از همان چند شیرینی نارگیلی که به مناسبت تولدش در ظرف ملامین با گلهای چینی چیده شده بود. که عمه با نیش و کنایهی دخترزا بودن مادرش به خانوادهی مادری تعارف کرده بود.در واقع چهار عدد شیرینی نارگیلی نقش بسزایی در زندگیاش ایفا کرده بود. یا شاید هم باید برگردد به رابطهی ککهای صورتش که آنها را به جزایر کوچکی تشبیه میکرد.
اصلا شاید مادربزرگ و عمه با دیدن این جزایر و رنگ موهای هویجیاش، لجشان درامده و چند شیرینی نارگیلی و دخترزا بودن مادر را بهانهای برای دوست نداشتن او کردهاند. این خاطره همیشه بهانهای بود برای بالا رفتن ضربان قلبش و شل شدن دستانش زمانی که جلو درب خانهی مادربزرگ میرسید ودچار نوعی عذاب وجدان میشد از اینکه آنچه در قلبش نسبت به مادربزرگ میگذشت، تفاوت داشت با آنچه در اجزای صورت و دست و پاهاش و لحن صحبتش جریان داشت.
مادربزرگ با ادای جملهی: از روزی که تو دنیا اومدی، تمام اجزاء صورتش تغییر وضعیت میداد؛ چشمهای ریزش آنقدر به هم نزدیک میشدندکه اگر بینی گوشتآلودش بینشان وساطتت نمیکرد، بیشک در این سی سال، مادربزرگ امروز همه چیز را تا به تا میدید.
با جملهی: اون گور به گور شده عمهت رو میگم، ابرهای کمپشت هلالش را جوری بالا میانداخت که اگر فقط یک چین کمتر روی پیشانیاش داشت، اثری از آنها نمانده بود و به موهای نقرهای رنگ نازکش میپیوستند. به چهارتا شیرینی چیده شده در بشقاب ملامین که میرسید، کف دست چپش نقش بشقاب را بر عهده میگرفتو چهار انگشت دست راتستش کنار هم نقش شیرینی نارگیلی را و چنان این شیرینیها را به روی بشقاب میکوبید که اگر واقعیت بود، اکنون پودر نارگیل بودند. در نهایت با گفتن جملهی ” به ما تعارف میکنه”، لبهای باریکش را به داخل جمع میکند. اندام لاغر و کشیدهاش را با حرص جابهجا میکند و میگوید: اصلا از روزی که تو به دنیا اومدی، همه چیز خراب شد. و در نهایت تمامی کاسهکوزهها بر سر پدربزرگ خراب میشود چرا که این مرد، آنقدر خنگ است که دائم به دیگران سواری میدهد. اگر پدربزرگت به حرف من گوش داده بود و مانع طلاق پدر و مادرت نمیشد، تو هم دنیا نمیآمدی.
اصلا یک نمونه از دیوانهبازیهایش را ببین؛ کدام خانهای اینقدر پنجره دارد؟ من مجبور شدهام همهی پنجرهها را با چند لایه مشمی و پردهی کلفت بپوشانم تا نور و دوده وارد خانه نشود.
او همانطور که مشغول ریختن چای است، روز تولدش را تصور میکند. شمارش دفعات این تصور از دستش خارج شده؛ نوزادی پیچیده شده در قنداق که از همان لحظه تصمیم گرفته بود برای دامن نزدن به شرایط، سکوت کند. موضوع جالبتر این بود که همیشه اولین شوخیها در جمع خانودهی مادری با جملهی “از روزی که تو به دنیا آمدی شروع میشد.” دقیقا همینجا بود. نقطهی عطف زندگیاش. واقعا چه کسی فکرش را میکرد چهارتا شیرینی نارگیلی در یک بشقاب ملامین سرپوشی باشد برای پوشاندن اصل ماجرای ناراحتی مادربزرگ. اگر سی سال پیش عمه در حین تعارف کردن شیرینی آب دهانش در گلویش میپرید و از شدت سرفه شیرینیهای نارگیلی از روی بشقاب پخش زمین میشد، حالا او شبیه بادکنکی چلوسیده نشده بود. یا اگر مادرش جرات میکرد از همان اول جلوی درز همان جملهی کذایی مادربزرگ را میگرفت، او هم جرات میکرد جلوی لحن تحقیرآمیز دوستش را بگیرد. چشمانش را میبندد. به نقش جدیدی که زندگی برای اون رقم زده است فکر میکند و چند بار زیر لب تکرار میکند: عمه… عمه … عمه … عکسی که امروز از خودش در آلبوم خانوادگیشان به جا میماند را تصور میکند. از تکرار سناریوی زندگیاش نفسش بند میآید. به سمت کمد دیواری میرود و لباس مخصوص قرارهای مهم را از کاور بیرون میآورد.امروز بر خلاف همیشه از آرایش صورتش رضایت دارد. کش سری که موهای هویجی رنگش را با آن جمع کرده باز میکند. هارمونی میان آرایش، کت شتری رنگ و موهای حناییاش، دندانهای سپیدش را نمایان میکند. دستانش را مانند مادری که نوزادش را درآغوش گرفته به هم قلاب میکند و زیر لب به دختر برادرش که در حال تلاش برای پا گذاشتن به این دنیاست،میگوید: جان جهانم چقدر خوب شد که تو دنیا آمدی …
——————————————————————————————————————-
داستان کوتاهی که میشد بخشی از یک رمان باشد
یادداشتی بر داستان «چشمان قهوه»
الهام اشرفی
نویسنده برای روایت این داستان زاویه دید سوم شخص محدود به ذهن راوی را انتخاب کرده است. راویای که اول داستان صبح از خواب بلند میشود، آماده میشود برای رفتن به محل کارش. تمام این آماده شدن صبحگاهی و روایت رنگ موهای هویجی راوی و اشاره به کک و مکهای روی صورتش و برانداز کردن خودش در آینه و پاورچین راه رفتنش در خانه، طوری که پدر و مادرش از خواب بلند نشوند! حدود یک سوم داستان را به خودش اختصاص داده است. بماند که پرسش اینجاست که کدام پدر و مادری در یک صبح کاری آنقدر در خواب هستند که حاضر شدن و رفتن فرزندانشان را برای رفتن به سر کار متوجه نشوند و یا اینکه کلاً بیدار نشوند! تمام این روایتهای طولانی در حالی است که ما هنوز نمیدانیم که راوی برای رفتن به کدام مکان شغلی دارد حاضر میشود؟ هنوز نمیدانیم تعلیق داستان چیست؟ و یا کجاست؟ که کنجکاو شویم که بدانیم راوی برای کدام کار مهم قرار است از خانه بیرون بزند، ما فقط طی روایتی طولانی میدانیم راوی قرار است به سر کار روتین و همیشگیاش برود.
به هر حال راوی بعد از این حاضر شدن کشدار در قسمت بعدی به ناگهان و بی اینکه مثلاً بدانیم با چه وسیلۀ نقلیهای، در سر کارش حاضر میشود. مکانی که احتمالاً بیمارستان است، به خاطر حضور کودکان بیمار و صف ویزیت و تیکشی نیروهای خدماتی راهروهای پر از بیمار. نوشتم «احتمالاً» و این یعنی اینکه نویسنده که در سطرهای قبل به آن شدت به حاضر و آماده شدن راوی پرداخت، در این قسمت از پرداخت به چگونه بودن محل کار راوی غفلت کرده است و از همه مهمتر حتی نمیدانیم راوی دقیقاً شغلش چیست؟ پرستار است؟ دکتر بیمارستان است؟ و یا نه، فقط یکی از کارمندان مثلاً بخش اداری بیمارستان؟ و اگر هرکدام از اینها است، چرا هیچ اطلاعات خاصی که مربوط به آن شغل است، در داستان نداریم؟
بعد در ادامۀ روایت به سختی متوجه میشویم که راوی علاوه بر شغلی که در آن محیط درمانی دارد، برای دیدن نوزاد دختر تازه متولد شدۀ برادرش هم در بیمارستان حضور دارد، یک جور دیدار بابت تبریک تولد نوزاد. ولی اینکه رابطۀ راوی با برادر و زن برادرش در چه حدی است که دیدن این نوزاد اینقدر مهم است را هم نمیدانیم. راوی اشارههایی میکند به گذشتهای که عمه و مادربزرگ خودش نسبت به تولد راوی حس خوشایندی نداشتهاند، بابت اینکه او دختر بوده است و نه پسر! ولی تمام روابط فامیلی گذشتۀ بین راوی و فامیل پدریاش در هالهای از مه فرو رفته است. مه ناشی از ندانستن و نداشتن اطلاعات، نقص پیرنگ. ندانست علت تمام خاطرات و روابط گذشته.
یک داستان کوتاه، بنا به کوتاه بودنش، مجال کمی دارد برای اینکه نویسنده بتواند تمام طرحش را در آن پیاده کند. از این رو نویسنده باید بتواند با ترفند و تکنیکی که از قبل به آن فکر کرده طرحش را پیاده کند. در داستان «چشمان قهوه» نویسنده طرحی در ذهن داشته است که در پرداخت به آن ناتوان عمل کرده است. برای پیاده کردن چرایی و چگونگی و علت اتفاقها بی نقشۀ قبلی وارد داستان شده است.
این چند صفحه داستان کوتاه، میشد بخشی از یک داستان بلند باشد. میشد نویسنده که دلش میخواهد به این صبوری یک بلند شدن از خواب راویاش را روایت کند، با صبوری بیشتری هم به روایت گذشتۀ راوی میپرداخت، که چرایی، چگونگی و علت اختلافهای خانوادگی گذشتۀ راوی مشخص میشد. شغل دقیق راوی مشخص میشد. علت مهر زیبایش نسبت به دختر تازه متولد شدۀ برادرش مشخص میشد و از همه مهمتر ما به عنوان خواننده تصویری از خود برادر و زن برادر راوی در ذهنمان نقش میبست. این چند صفحه میشد بخشی از یک داستان بلند و یا یک رمان کوتاه باشد و نویسنده با صبوری در فصلها و بخشهایی به خاطرات گذشته، روابط بین آدمها و شغل راوی میپرداخت تا در نهایت به دیدار زیبای عمه و برادرزادۀ امروزی در داستان منتهی میشد.
*********************************
رزومه سرکار خانم الهام اشرفی
کارشناس زبان و ادبیات فارسی، نویسنده، ویراستار، فعال حوزۀ کتاب، یادداشتنویس و منتقد درمورد کتابها در جراید (ضمیمۀ «قفسه»، روزنامۀ «ایران»، نشریۀ کتاب شیرازه، انشا و نویسندگی)
اثر تألیفی: «باخه یعنی لاکپشت»، انتشارات کتاب نیستان
2 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
سلام با تشکر از نویسنده ونداد
تغییر تحولات آنی یه لحظه جلوی آینه از مهربان بودن بیزار شد بعد با به دنیا آمدن بچه برادرش ناگهان خوشحال شد.
سلام و ادب
متشکر از نگاه دقیق و ارزشمند شما🌷🌷