نقد داستان کوتاه «نقاب های خاکستری»
“نون والقلم و مایسطرون”
داستان کوتاه «نقاب های خاکستری» به قلم آمنه سادات حکیم
با صدای پایانکار قهوهساز از عالم موبایل بیرون میآیم.
موبایل را همانطور که روی صفحه اینستاگرام باز است، خاموش میکنم.
سمت اتاق میروم. شال بنفشرنگم را از روی رگال برمیدارم. مقابل آینه میایستم. شال را روی سرم میگذارم و یک طرف شال را روی شانهام میاندازم. سنجاق یاسیرنگم را از روی میز مقابل آینه برمیدارم و پرِ شال را روی کمرم، به لباسم محکم وصل میکنم.
صدای لپتاپم از توی هال بلند میشود. دفترچه و موبایلم را توی کیف میاندازم. زیپ کیف را میبندم و به همراهش کیف دوربین عکاسیام را بر میدارم و از اتاق بیرون میزنم.
سمت لپتاپ میروم. ویندوز قرمز را باز میکنم.
پیام جدید آمده بود: صبح، کتاب اسم، انقلاب!
پنل را به سطل آشغالش میفرستم و لپتاپ را میبندم. موبایلم زنگ میخورد. نگاهی میاندازم. راننده است. تماس را وصل میکنم.
-خانم من دم درم.
آرام باشهای میگویم و سمت اتاق مُهَنا میروم. آرام و ملوس خوابیده است. انگار نه انگار که دیشب چقدر هردوتایمان زجر کشیدیم تا بخوابد. آنقدر گریه کرد که آخر با صورتی پژمرده روی دستهایم از شدت بیخوابی بیهوش شد. دندانهایش هنوز درنیامده بود اما طفلکم بد درد میکشید.
تراولماگ پر از قهوه را برمیدارم. کفشهایم را میپوشم و از خانه بیرون میزنم.
نیازی به منتظر ماندن برای آسانسور نیست. دکمه آسانسور را میزنم و تا در باز میشود داخل میشوم. دکمه همکف را میزنم. چندلحظه بعد آسانسور در طبقه پنجم توقف میکند و خانمی وارد میشود.
چشمش به من میافتد: وای خانم مینایی! باورم نمیشه بالاخره چشممون به جمالتون روشن شد.
لبخندی به زحمت بر لبم نقش میبندد. باز هم کاری که از آن نفرت دارم! همصحبتی با بقیه!
_ لطف دارید شما!
_ خانم مینایی توروخدا تو پیجتون یهکمم از فشاری که رو ما مستاجرا هست بگید. بهخدا داریم زیر بار اینهمه اجارهخونه له میشیم
پوزخند میدود تا بر لبهایم جا بگیرد. به زحمت پوزخندم را کنترل میکنم تا به چشمش نرسد.
بدون آنکه منتظر جواب من بماند ادامه میدهد: والا بهخدا ما دستمون به هیچجا بند نیست چیکار میتونیم بکنیم؟ باید آویزون اینو و اون بشیم تا به داد دل ما برسن. انقد دلم پره از این صابخونههای بیوجدان…
بعد انگار که چیزی به یادش افتاده باشد سریع چشمهایش را به چشمهایم میدوزد و میگوید: البته دور از جون شما! شما انقد نجیبید والا من آرزومه شما صابخونه ما بودید.
نگاهی به صفحه نمایشگر آسانسور میاندازم. بازیاش گرفته بود و خیال نداشت مرا از حرافیهای این زن نجات دهد.
_ انقدر تعریفتونو پیش همسر و بچههام میکنم. همین پیش پاتون داشتم پیجتونو نگاه میکردم. به بچههام میگم نگاه کنید چقدر به فکر مردم هستن. والا شما از خیلی از کسایی که مسئولیت دارن، بیشتر غصه مارو میخورید خدا خیرتون بده واقعا. حتی بچههام دوست دارن بزرگ شدن مثل شما بشن.
آسانسور میایستد. از خدا خواسته بیرون میروم و در همانحین میگویم: شما به من لطف دارید. خوشحال شدم از همصحبتی باهاتون.
کسی در مغزم میگوید: آره جون عمت! چقدم که تو خوشحال شدی!
میگفت زیر بار اینهمه اجارهخانه گزاف له میشوند. انگار کسی مجبورشان کرده بود در مرفهترین قسمت تهران زندگی کنند و اجارهخانه گزاف دهند. آروزو میکنم بچههایش هیچوقت به این فلاکت و بیچارگی که من رسیدهام، نرسند!
با سرعت از لابی رد میشوم و سری برای نگهبان تکان میدهم. از ساختمان خارج میشوم.
آفتاب تیز میتابد اما نسیم خنک میوزد.
عینکآفتابیام را میزنم. نسیم بین موهایم میچرخد و محکم خودش را به صورت میکاپ شدهام میکوبد.
قدمهایم را تندتر میکنم تا به ماشین برسم.
سوار میشوم و راننده سلام میکند. در ماشین را میبندم. باد گرم بخاری در هوا جولان میدهد.
_ خانم کجا باید برم؟
موبایلم را از کیف در میآورم:ایستگاه مترو شهیدصدر.
نگاه متعجبش را حس میکنم. بیتوجه مشغول زیر رو کردن اینستاگرام میشوم.
بیشتر از هزار و خوردهای پیام در مسیج ریکوئستهایم است. حوصله جواب دادن هیچکدام از دل و قلوههای داده شده و فحشها و ابرازعلاقه به شخصیت مجازیام را ندارم.
برای بار هزارم آرزو میکنم کاش میتوانستم ادمینی برای پیجم داشته باشم.
بعد از آنکه پست دیروز را بارگذاری کردم، بیشتر از دوهزار فالوور جدید داشتم. پستم به اکسپلور رفته بود و حسابی لایک و کامنت خورده بود.
کامنتهایی که از پست هم گریهدار تر بود. خوشم میآمد پستهایی که حتی ممکن بود حقیقتی نداشته باشد، کامنتهایی داشت که مهر تاییدی بر حقیقت این دروغ منتشر شده میزد.
کامنتهایی که خیلیهایشان واقعیت داشت و خیلیهایشان ساخته شدۀ آموزههایی بود که بدون آنکه بدانند توی مغزشان فرو کرده بودیم.
وارد اکسپلور میشوم. جایی که هروقت رفتم، شاید خدا هم بهزور میتوانست مرا بیرون بکشد.
نمیدانم چقدر میگذرد که با صدای ترمز ماشین سرم را بلند میکنم: خانم رسیدیم.
پیاده میشوم. هزینه را آنلاین حساب کرده بودم.
وارد ورودی ایستگاه میشوم و بعد سوار پلهبرقی.
چشمهایم از همین حالا با تمام توان دنبال سوژه میگردد. سوژههایی که کمی بیشتر برای دروغهایم واقعی به نظر برسند.
موبایلم ویبره میزند. پیامی روی صفحه نقش بسته:
_Did you buy the books you wanted?
(کتابهایی که میخواستی رو خریدی؟)
قدمهایم را تندتر میکنم. به جایگاه انتظار میرسم. با چشم دنبال صندلی خالی میگردم. مقابل ورودی واگن بانوان صندلی خالی پیدا میکنم. سریع خودم را به صندلی میرسانم و مینشینم. کیف دوربینم را روی پایم میگذارم و سریع موبایل را روشن و تایپ میکنم:
_ I will reach the bookstore in less than an hour. I will not forget what books you wanted me to buy for you..
(کمتر از یکساعت دیگه به کتابفروشی میرسم. فراموش نمیکنم چه کتابهایی رو میخواستید براتون بگیرم.)
چشم میگردانم دور سالن.
چشمانم دختری را شکار میکند که ایرپاد در گوش دارد، سرش را به دیوار تکیه داده و انگار همراه آهنگ پخش شدهاش زیرلب میخواند.
فورا دوربینم را از توی کیف در میآورم و روبه او تنظیم میکنم. نور را که تنظیم میکنم، عکس میگیرم.
عکس را نگاه میکنم. آنقدری که میخواهم خوب نیافتاده.
دخترک چشمهایش را میبندد. از روی صندلی بلند میشوم و با زانو روی زمین مینشنیم.
صدای قطارِ از دور میآید. سریع از دختر عکس میگیرم. نگاه میکنم. خوب افتاده بود. لااقل به درد فتوشاپی که میخواهم میخورد.
قطار با سرعت میرسد. قدمی عقب میروم. ترس از قطار هیچوقت رهایم نمیکند.
یازده_دوازدهساله بودم. فاصله مدرسه تا خانه یک ایستگاه بود. هرروز با دوستانم از مدرسه تا خانه را با مترو طی میکردیم.
یکروز خسته از مدرسه راهی ایستگاه شدیم. زنگ آخر ورزش داشتیم و حسابی رمق از جانمان رفته بود.
بهزور کشیدن پا روی زمین در آن گرمای غیرقابل تحمل به مترو رسیدیم. خلبازیشان گل کرد.
مینا گفت: اه بچهها چقد خشکید بیاید دیوونهبازی در بیاریم
مشکات هم همانطور که بطری آبیخ را از کیفش در میآورد گفت: وللش داداش تو این گرما توام حوصله داریا
مینا لب ورچید و گفت: ایش. اصن تو کاری نکن منو حدیث میدونیم چیکار کنیم.
چشمکی به حدیث زد و آرام سرش را به طرف من تکان داد. حدیث دستش را بالا آورد و بلند گفت: من پایهتم داشی
کف دستهایشان را محکم بههم کوبیدند. حس میکردم گرما مثل پیچک دور تنم حلقه زده. نگاهی به سالن انداختم. تقریبا خالی از جمعیت بود.
ناگهان پرت شدم روی خط ریل. بلند جیغ کشیدم. دستم به دست مینا گره خورد.
چشمکی زد و گفت: خوشگل دختری اینطوری نمیشه. ولت کنیم نم پس نمیدی. اسم کسی که دوسش داری رو بگو، ماهم با جون و دل میکِشیمت بالا
قلبم تند میزد. دستهایم از شدت ترس عرق کرده بود. مدام با وحشت نگاهم را بین تونل و مینا میچرخاندم.
با عجز گفتم: مینا توروخدا این کارو نکن. توروخدا منو بیار بالا. به خدا من کسیو دوس ندارم
صدای قطار آمد. وحشتزده سعی کردم خودم را بالا بکشم. میناهم ترسیده بود. این را از لرزش دستهایش فهمیدم.
حدیث و مشکات فورا به کمک آمدند. نور قطار روی چشمهایم نشست.
له تر از آن بودم که بتوانم کاری کنم. ترس روی خستگیام آمده بود و اجازه انجام هیچکاری را نمیداد.
دو مامور فورا متوجه شدند و به کمک آمدند.
زیربغلم را گرفتند و با تمام توان مرا بالا کشیدند. نقش بر زمین شدم و تنها لرزش زمین از شدت سرعت قطار را حس کردم.
سرم را تکان میدهم. انگار خاطرهها از مغزم پر میکشند. بیچاره من که جایی را نداشتم تا از خاطرهها فرار کنم.
خودم را بر سر اینستا و فیسبوک و توییتر آوار میکردم تا بلکه کمی از خاطرات گند کودکیام را از بین ببرم و درد اینروزهایم را فراموش کنم.
مردم با عجله از واگنها بیرون میآیند و بقیه هم با عجله وارد میشوند تا صندلی مترو را صاحب شوند. اندازه یکنفر جا بین در درست میشود. قبل از آنکه در بسته شود خودم را داخل واگن میاندازم. کنار در یکصندلی خالی است. سریع مینشینم.
زنی با لباس فرم بانک ناامید نگاهم میکند. ماسکم را بالاتر میکشم تا صورتم پیدا نشود.
ناخودآگاه نگاهم میرود سمت گوشی دخترک بغل دستم.
توی اینستا میچرخید. پست من را میدید و پشتسرهم یکییکی لایکشان میکرد.
به هدفم رسیده بودم. تمام مردم عاشق جنجال بودند. عاشق خبرهای ناب و تازه. یا در اصل عاشق دروغ بودند!
عاشق دروغهایی که خیلی زیبا به اسم واقعیت کنارهم چیده میشد و به آغوش ذهنهای از قبل آماده شدهشان میرفت.
دنبال سوژه میگردم. پسری جوان کیسه دارو در دست ایستاده بود و سرش را به میله تکیه داده بود. هندزفری سیاهرنگی هم به گوش داشت. دوربین عکاسیام را بیرون میآورم.آرام بدون آنکه متوجه شود عکس میگیرم.
واگن آقایان هم پر از کسانیست که چون لشگر شکستخورده نشسته بودند.
هرکدام در قصهی زندگیشان پرواز میکردند. یا شاید هم تنها درجا میزدند.
خیلیاز انسانهارا دیدهام که تنها به درجا زدن عادت دارند. درجا میزدند و به هر مانعی که میرسیدند، مینشستند و زار میزدند برای بختشان، زار میزدند برای نرسیدن به هدفشان.
ما آدمهای زمینی یاد گرفتهایم برای هدفهایمان تلاش نکنیم. مدام دنبال مقصری بگردیم برای نرسیدن به هدفهایمان در حالی که خودمان بزرگترین مقصرِ نرسیدن هستیم.
میخواهم به آغوش ایسنتاگرام بروم اما منصرف میشوم.
از گوشه کنار واگنها صدای دستفروشها بلند شده: “کلیپس دارم چندمدله. میبندی راحت موهات مدل میگیره نیازی به شینیونم نداری.”
سرم را به میله کنار صندلی تکیه میدهم. آهم در ماسک میپیچد.
اگر همان شهرهی ده-دوازدهساله بودم، از بدبختیهای مردم خوشحال میشدم.
خوشحال میشدم که مردم هم مثل ما بدبختاند.
مردم هم مثل ما در بیپولی غلت میزنند. اما حالا در مقابل نگاههای حسرتزده مردم ،قلبم کم میآورد.
ده-دوازدهساله بودم. هرروز با مترو از آن سر شهر میکوبیدم میرفتم آن سر دیگر شهر. بعد از مدرسهام صورتم را میپوشاندم و توی همین مترو دستفروشی میکردم. هرچیزی بود میفروختم.
میخواستم هرطور شده داروهای مادرم را بگیرم. چندماهی میشد که بابا فوت کرده بود. نه آنکه زمان حیات بابا هم دستمان پر بود! آنموقع هم با فقر و نداری سر میکردیم.
دیپلم عکاسی و فتوگرافیکم را که گرفتم کمکم برایم از همهجا درخواست میآمد.
چندتاچندتا پروژه میگرفتم. خودم را غرق در کار کردم. شاید بیشتر کار میکردم تا تنهاییام را فراموش کنم.
ماىرم یکسال بعد از فوت بابا نتوانست این وضعیت را تحمل کند و فوت کرد. من ماندم و یکدنیا تنهایی و غم!
آن روزها آرزویم همین بود.
اما نمیدانستم چگونه و چطور به اینجایی که هستم میرسیدم! اگر میدانستم شاید هیچوقت دست به چنینکارهایی نمیزدم.
سرم را محکم به چپ و راست تکان میدهم.
کسی در مغزم قاطع و بلند میگوید: تو فقط در راستای حرفهات فعالیت میکنی شهره.
قلبم اما چیز دیگری میگوید.
سرم را مابین دستانم قرار میدهم. گاهی دلم میخواست فارغ از این بار سنگین همان شهرهی خوابیده زیر خروارها خاک درون کالبدم قد بکشد.
رهایم کند از بودن زیر نقاب بلاگرعکاسی. رهایم کند از بودن زیر نقاب شهروندی که مثل تمام مردم غمزده بود.
درابتدا تنها وانمود میکردم که من هم مثل همه افسرده وآزردهخاطرم. اما کمکم این افسردگی به روح و قلبم رسید. قلبم از این نقاب افسردگی غمزده شد.
سرم را دیوار واگن تکیه میدهم. چشمانم را روی هم میگذارم.
دلم تنگِ یکساعت خواب بدون کابوس است.
ایرپادم را در میآورم و آهنگ شازدهکوچولو را پخش میکنم.
همراه شجریان زیرلب میخوانم:
شازدهکوچولو دنیا بیرحمه
این زمین پراز غم و درده
دلامون تنگه
دستامون سنگه
همه حرفامون بازی و رنگه
قطرۀاشکی با سماجت خودش را روی گونههایم سرازیر میکند و همراه خودش قطرهاشکهای دیگر را پایین میکشد.
آینهام را سریع از توی کیفم بیرون میکشم تا ببینم نکند سرمهام روی چهرهآم پخش شده باشد.
نگاهی به خودم میاندازم. سفیدیهای قرمز شدۀ چشمانم، عسلیرنگ مردمکم را قاب گرفته بود.
همیشه همین مشکل را داشتم. تا یکقطره اشک جاری میشد فورا چشم و بینیام سرخِسرخ میشد.
دستمالی در میآورم. میخواهم ماسکم را پایین بکشم که به یاد میآورم بین جمعیتام.
سعی میکنم بینیام را محکم و بیصدا بالا بکشم. آببینیام جاری شده بود.
صدای گوینده قطار بلند میشود: ایستگاه انقلاب
آینه را توی کیفم میاندازم و به زحمت از لای جمعیتی که قصد ورود داشتند خودم را بیرون میکشم. گوشهای از سالن میایستم و رو به دیوار ماسکم را پایین میکشم. دستمال را روی بینیام میکشم و سریع ماسکم را بالا میبرم.
سمت خروجی مترو راه میافتم.
***
دکمه اینتر را میزنم و به خط سفیدی که کمکم آبی میشد نگاه میدوزم.
کش و قوسی به تنم میدهم. تا بعدازظهر کل خیابان انقلاب را گز کردم و تمام تنم کوفته شده بود.
اما سوژههای نابی پیدا کرده بودم و به خستگیاش میارزید.
دامنم کشیده میشود: ماما
مهنا قطار چوبیاش را آورده بود تا قطعاتش را بههم وصل کنم. عاشق اینکار بود.
نگاهی به صفحه لپتاپ میاندازم. یکدقیقه از انتشار عکسها و فیلمها نگذشته بود که لایک و کامنتها آغاز شد.
خمیازهای میکشم و روی زمین مقابل مهنا مینشینم: بدش من مامانی برات درستش کنم.
خودش با دقت جای قطعات را نشانم میدهد.
از انقلاب که برگشتم نشستم پای عکسها و رویشان کار کردم. آنقدر که تبدیلش کردم به غمانگیزترین فیلم.
زنگ پیامک موبایلم بلند میشود. دستم را دراز میکنم تا موبایل را از روی میز بردارم.
از بانک بود. واریز مبلغ….
پیامی روی صفحه بالا میآید
_ The salary is a masterpiece
(دستمزد شاهکارته)
لبخند روی لبم میآید. رو به مهنا با ذوق میگویم: ببین برات چیکار کردم دخترقشنگ مامان!
چشمهایش هم خنده دارد. آرزو میکنم کاش هیچوقت بزرگ نشود. کاش هیچوقت جای من نرسد.
صدای زنگ بلند میشود. با تعجب به در نگاه میکنم و بعد به تاریخ امروز.
زمان برگشتن مهرداد از سفرش نیست!
نگاهم سمت ساعت میرود. ده شب بود. مردد سمت در میروم. از چشمی در نگاه میکنم.
مینا بود. تنها رفیقم. با ذوق در را باز میکنم.
_ بهبه ستارۀ سهیلم.
دستش را میگیرم و داخل میآورمش. محکم در آغوشش میکشم.
_ ممنون. مزاحمت شدم.
کلامش سرد است. اعتنا نمیکنم و سمت مبلها هدایتش میکنم.
چادرش را در میآورد و روی مبل میگذارد. کنار مهنا میرود. مهنا با ذوق سمتش میدود و جیغ میکشد. به آشپزخانه میروم و کتری برقی را روشن میکنم.
مینا بلند میگوید: شهره بیا بشین چیزی نمیخوام! باید سریع برم.
با تعجب میگویم: چیزی شده؟ چه عجلهای داری؟ حالا بشین.
عصبانیت توی چشمهایش نشسته: اتفاقات مهمی افتاده. بیا بشین.
ظرف کوکیهارا بر میدارم و مقابلش روی میز میگذارم. با لبخند میگویم: خب بفرما. سراپا گوشم برای تو.
محکم به چشمانم خیره میشود. لب میزند: خسته نشدی؟
با تعجب میگویم: از چی؟
_ از این وضعیت کوفتی که واسه خودت و ما درست کردی.
گیج میگویم: میشه واضح حرف بزنی مینا! متوجه حرف و رفتارت نمیشم.
صدایش بالا میرود: معلومه متوجه نمیشی! معلومه! داری گند میزنی به زندگی همه. داری زندگی همه رو نابود میکنی.
نیمچه لبخند روی لبم میخشکد.
ادامه میدهد: حواست هست با چرت و پرتایی که داری تو پیجت پخش میکنی زندگی چندنفرو نابود کردی؟
اصلا میدونی چدنفر به خاطر همین چیزایی که تو پیجت پخش کردی از شدت افسردگی خودکشی کردن.
ناباورانه نگاهش میکنم. قلبم تندتند میزند.
به لکنت میافتم: چ…چ…چی…چی میگی؟
صدایش یکپرده بالاتر میرود و توی سالن پخش میشود: آره، معلومه خبر نداری! معلومه. از بس غرق پولات شدی دیگه چشات کور شده. شهره زندگی چندصد نفرو نابود کردی واسه ساختن زندگی خودت؟
چندنفرو به عزا نشوندی برای فراموش کردن عقدههات؟ انصافه شهره؟
دستش را مشت میکند و روی دهانش میگذارد: عه عه عه اصلاهم عین خیالش نیست.
چادر و کیفش را بر میدارد و بلند میشود: حتی نمیخوام یهدیقه دیگه هم توی این خونه بمونم. شهرهای که دلش از زخمی شدن یه گنجشکم به درد میومد و هایهای گریه میکرد کجا شده؟
میگوید و سریع از خانه بیرون میزند. مهنا قطعات قطارش را روی زمین میکوبد و میخندد.
صدای جوشیدن آب کتری برقی روی اعصابم رژه میرود.
دستهایم مشت میشود. آنقدر محکم که ناخنهای لاکزدهام توی گوشتم فرو میرود و درد توی دستم میپیچد.
مینا حقایقی را گفت که مغزم هیچوقت نگذاشت خودم برای خودم بازگو کنم!
حقایقی را بر سرم کوبید که وجود داشت و خودم نگذاشتم هیچوقت ببینمش!
اشکهایم جاری میشود. کی اینقدر زندگیام را به لجن کشیدم؟
مهنا جیغ میکشد و میزند زیر گریه. با چشمهای اشکیاش به قطعۀ شکسته شدۀ هواپیمایش نگاه میکند.
با صدایی لرزان آرام لب میزنم: بیا عزیزکم! بیا!
بدو میآید و خودش را توی بغلم میاندازد. هایهای گریه میکند.
دستم را میگذارم روی قفسۀسینهام! روی قلب فروپاشیدهام.
چگونه جبران کنم خونهای ریخته شده را؟ چگونه به خانوادههایشان برگردانم عزیزجانشان را؟
من هم با مهنا بلند گریه میکنم. مهنا با چشمهای اشکی زل میزند به اشکهای جاری شدهام.
خم میشوم بلند میگویم: خدایاااا چه غلطی کنم؟ چه غلطی کنم؟ چه غلطی کنم؟
محکم روی میز میکوبم و فریاد میزنم: چه غلطی کنمممم؟
یکهو صدای مامان توی مغزم میپیچد: بعضی اشتباهارو هیچجوره نمیشه جبران کرد جیگرگوشه! اما باید جلوی اشتباهات بعدیتو بگیری. نذار زندگیت پر از اشتباه بشه عزیزقلبم.
به هقهق میافتم. از روی مبل بلند میشوم. با پاهای لرزان سمت موبایلم میروم.
وارد اینستاگرام میشوم. هنوزهم داشتند لایک میکردند و کامنت میگذاشتند.
به تنظیمات اینستاگرام میروم. دستم میرود سمت حذف حساب کاربری. دستهایم میلرزد.
میخواهم کلیک کنم اما منصرف میشوم.
من که تا به امروز هرچه ناامیدی بود روانه قلب این چندمیلیوننفر کردم. شاید بشود منبعد امید به قلبشان تزریق کنم.
به صفحۀ پیجم میروم و تمام پستهارا حذف میکنم. موبایلم را خاموش و گوشۀ مبل پرتش میکنم.
مهنا با عروسکهایش مشغول شده و آرام گرفته.
لپتاپم را روشن میکنم و فایل عکسهایی که با دوربین گرفتم را باز.
دستم را محکم روی چشم و اشکهایم میکشم و بینیام را بالا. زیرلب میگویم: درستش میکنم مامان. درستش میکنم. جلو فاجعههای بعدیو میگیرم…
_ میرود قصۀ ما سوی سرانجام آرام.
قصۀ ما تازه شروع میشود آرامآرام.
_امید مانند ستونی است که جهان را سرپا نگه میدارد. امید، رؤیای انسان بیدار است و تمام مردم در طمع غارت این رویایند!
————————————————————–
نقد داستان “نقاب های خاکستری”
به قلم احسان عباسلو
موضوع خوبی را دستمایه قرارداده اید. یکی از مهمترین مشکلات یک نویسنده پیدا کردن موضوع و سوژه مناسب است. شما روی یکی از معضلات روز جامعه دست گذاشته اید و این قابل تقدیر است. داستان باید مشکلات روز جامعه را نشان دهد و البته تلاش کند برای آن راهکاری هم داشته باشد.
شما بخشی از مشکل را در قالب فعالیت های راوی که شهره نام دارد در فضای مجازی نشان داده اید. بخش دومی که باید نشان می دادید تاثیرات فعالیت های او در چنین فضایی و شاخصا اینستاگرام است. اما شما در نهایت به انتقادات سطحی مینا در این خصوص اکتفا کرده اید. مینا فقط اشاره می کند که کارهای شهره باعث نابودی زندگی های زیادی شده است. در صورتی که این را باید خواننده در قالب مصادیق بیشتر میدید. باید وارد جزئیات می شدید چون اصل گره داستان روی همین امر استقرار یافته. در مجموع شما نکات اصلی را خیلی راحت گذر کرده اید. مثلا جایی که مینا می گوید: ” اما سوژههای نابی پیدا کرده بودم و به خستگیاش میارزید.”. باید روی این سوژه ها و نحوه کاذب تبدیل آنها به سوژه های داغ اینستاگرامی متمرکز می شدید. اصل داستان روی شکل گیری چنین مواردی است. این که چگونه خبری یا متنی، عکسی یا فیلمی در راستای هدف مورد نیاز صاحب صفحه، معنادار می شوند. باید تا مرحله ساخت یک پست پیش می رفتید و راه شکل گیری کاذب آن را با مصداقی نشان می دادید. حال گره داستان باید این می شد که مینا از راه می رسید و بعد از شنیدن حرف های او، شهره تصمیم می گرفت این پست را علیرغم بکر بودن آن و تمام قابلیت هایش در جذب مخاطب، از بین ببرد.
شخصیت در داستان تقسیم بندی های مختلفی دارد. یکی هم تقسیم شخصیت به پویا و ایستاست. شخصیت ایستا در داستان تغییر نمی کند اما شخصیت پویا در مسیر داستان دچار تغییر و تحول می شود. این تغییر اما باید دلیل داشته باشد و منطق لازم را برای تغییر طی نماید. شهره دچار تغییر می شود اما خیلی ناگهانی به نظر می رسد و سطحی. حرف های مینا باید با نشان دادن مصادیق همراه می شد تا تغییر شهره نیز باورپذیرتر می گشت. اگر خبر ناگواری در مورد یکی از مخاطبین و فالوورهای شهره داشتید خیلی تاثیرگذارتر بود. کلیگویی مخاطب را ارضاء نمی کند.
در این داستان باید کمی صریح تر حرف بزنید چون این داستان یک متن تعلیمی است و قرار است نکاتی را برای مخاطب گوشزد نماید. نحوه عملکرد شهره در ساخت خبر و پست هایش باید شفاف تر بیان می شد. حتی بهتر بود مشخص می شد پولی که به حسابش آمده از کجاست. همه شاید نگیرند که بابت همین پست ها چیزی به حسابش واریز شده. آیا قرار بوده مثلاً پنهان بماند؟ مثل همان ویندوز قرمز؟ تا مثلا نشان دهید از خارج پول می گرفته و با آنها در ارتباط بوده؟ این را در پایان بندی و وقتی تحت تاثیر حرف های مینا قرار می گیرد اصلاً نمی بینیم و حس نمی کنیم. چنین کسی اگر با سرویس های خارجی همکاری دارد خیلی هم زود تحت تاثیر حرف های کلی یک دوست، ایده خودش را تغییر نمی دهد. یا حداقل باید به این مساله فکر کند و خواننده ببیند که دارد به آن فکر می کند. قضیه آن کتاب هایی هم که گویا قرار بوده بخرد همین گونه است. برای که قرار بوده بخرد؟ و آخر هم معلوم نیست خریده یا نه. صرف رفتن به انقلاب معلوم نمی کند کتاب ها را خریده یا خیر.
روی لایک ها و کامنت های پست های شهره هم می توانستید خیلی خوب مانور بدهید تا تاثیر پست های او به خوبی خود را نشان دهند. اشاره های کلی که داشته اید کارآیی چندانی ندارند یا به عبارتی اصلا کارآیی ندارند. از سویی کامنت ها و پیام ها بسیار در این داستان می توانستند کارآیی داشته باشند. به نظر در این داستان شما مهمترین و موثرترین ابزار تاثیرگذار و داستانی را بی فایده رها کرده اید. باید به خوبی به فضا و امکانات صحنه خود دقت و توجه کنید. نویسنده خوب کسی است که از امکانات صحنه خودش به خوبی استفاده نماید.
دیگر این که آهنگ شازده کوچولو با صدای شجریان وجود ندارد و خواننده آن آقای طاهر قریشی است. باز هم جهت اطمینان چک نمایید.
ساختار و بدنه خوبی درست کرده اید، فقط خلأهای آن را پر کنید ولو داستان شما چند صفحه دیگر هم حجم و طول پیدا کند.
****************
گوشه ای از رزومه آقای احسان عباسلو
احسان عباسلو – مدرس، نویسنده، مترجم و پژوهشگر- متولد 1345 تهران
كارشناس ارشد ادبيات انگليس
فعالیت هاي اجرايي :
- معاون آموزش و پژوهش بنیاد ادبیات داستانی ایرانیان
- مدیر سرای اهل قلم
– مدیر خانه ترجمه
- دبیر شورای عالی ترجمه
- مدیر گروه ادبیات ترجمه ، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی
- عضو شورای ترجمه حوزه هنری
- دبیر علمی جایزه یوسف
- عضو شورای ادبیات ، بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس
- – عضو شورایتحریریه فصلنامه “فرهنگ پایداری”– بنیاد حفظ آثار و نشرارزشهای دفاع مقدس
- مدیر کمیته نظارت و ارزشیابی کتب لاتین، نمایشگاه بین المللی تهران
- مدیر سالن ترجمه، نمایشگاه بین المللی کتاب تهران (سال 93)
- مجری کارشناس رادیو کتاب، شبکه فرهنگ
- مجری کارشناس برنامه هفت اقلیم، رادیو فرهنگ
– کارشناس و ناظر فنی بخش ادبیات، بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس
– کارشناس و ناظر فنی طرحهای حوزه ادبیات، دفتر مطالعات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی
– منتقد پایگاه نقد داستان، دفتر شعر و ادبیات ، موسسه خانه کتاب و ادبیات
– منتقد پایگاه نقد اثرخانه – مرکز آفرینشهای ادبی – حوزه هنری
– مترجم و ویراستار مرکز تحقیقات شورای نگهبان
داوري :
- داور كتاب سال جمهوري اسلامي ايران
- داور كتاب فصل جمهوري اسلامي ايران
- داور جایزه جلال آل احمد
- داور جایزه پروین اعتصامی
- داور کتاب سال دفاع مقدس- بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس
- داور کتاب سال دانشجویی
- داور کتاب سال جوانان
- داور جشنواره نقد کتاب – خانه کتاب
- داور جشنواره قلم زرین – انجمن قلم ایران
- داور جشنواره داستانی بسیج هنرمندان (کشوری)
- داور جشنواره داستان کوتاه یوسف – بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس
- داور جشنواره ایثار و شهادت – بنیاد شهید
- داور جشنواره اندیشه و قلم – ارتش جمهوری اسلامی ایران
- داور جشنواره داستان کوتاه کوتاه عاشورایی – حوزه هنری
- داور جشنواره ملی حضرت علی اکبر (ع) – بخش ادبیات، سازمان ملی جوانان
- داور جشنواره ادبی هشت – بنیاد ادبیات داستانی ایرانیان
- داور جشنواره بین المللی داستان نویسی گولان – کردستان
- داور جشنواره داستانی کرمان
- داور جشنواره داستانی دوکوهه – اندیمشک
- داور جشنواره های عاشورایی کانون بانوی فرهنگ
- داور جشنواره جهانمرد (یادواره سردار سلیمانی) – بسیج هنرمندان
- داور کتاب سال استانی (استان های البرز، کهگلویه و بویراحمد، ایلام، قزوین، آذربایجان، یزد، مرکزی، بوشهر، اصفهان و دیگر استان ها …)
- داور جشنواره انسان تمام
- داور جشنواره بانوی بی مثال (معاونت فرهنگی و هنری شهرداری تهران)
- داور جشنواره داستان مکران – استان بوشهر
- داور جشنواره ملی هنری ادبی سرزمین جوان من (دانشگاه علوم پزشکی ایران)
- داور بخش انگلیسی جشنواره بین المللی شعر مقاومت – کرمان
سخنراني :
- تاثیر حضور تاگور درایران – شورای روابط جهانی هند – هندوستان
- هند، چراغ فروزان مشرق زمین – سفارت هندوستان در ایران – به مناسبت هفته فرهنگی هند
- گاندی در آینه ادبیات جهان – سالروز تولد مهاتما گاندی – سفارت هندوستان در ایران
- شب دکتر آمبیدکار (به دعوت سفارت هند) – شب های بخارا – موقوفات دکتر افشار
- نقدی بر آثار جومپا لاهیری (به دعوت سفارت هندوستان) – خانه هنرمندان
- سبک زندگی در ادبیات غربی – سازمان تبلیغات اسلامی
- پیرامون اشعار اومبرتو بینواثا، سفیر اکوادور در ایران – دانشگاه علامه طباطبایی
- جايگاه نقد ادبي در ايران – دانشگاه آزاد قم
- پیرامون کتاب “نامههای پرتبوتاب” ترجمه دکترنجمه شبیری– دانشگاه علامهطباطبایی
- هنر داستان- همایش داستاننویسان کرمان – کرمان
- هماندیشی ادبیات زنانه – فرهنگسرای انقلاب
- آسیب شناسی ترجمه در ایران – نمایشگاه بین المللی کتاب تهران
- وضعیت ترجمه در ایران – نمایشگاه بین المللی کتاب تهران
- مکتب کلاسیسیسم – بنیاد ادبیات داستانی
- مکتب مدرنیسم – بنیاد ادبیات داستانی
- مکتب پسامدرنیسم – بنیاد ادبیات داستانی
- مکتب رمانتیسم – بنیاد ادبیات داستانی
- رنسانس – بنیاد ادبیات داستانی
- سخنرانی در همایش داستان نویسان آذربایجان غربی – ارومیه
- رادیو کتاب : درس گفتارهایی پیرامون مکاتب ادبی
- مخاطبشناسی ادبیات فارسی در کشورهای انگلیسی زبان – سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی (مرکز ساماندهی ترجمه)
- ترجمه ادبی (انتقال تجارب) – مرکز ترجمه حوزه هنری – نمایشگاه کتاب تهران
- تجلیل از پیشکسوتان ادبیات خراسان رضوی – خراسان رضوی
- ادبیات هند و تاگور در ایران – نمایشگاه کتاب تهران
- چرایی عدم توجه به داستان کوچک ایرانی در جوایز ادبی – نمایشگاه کتاب تهران
داستانخوانی در نشست از هندوکش تا البرز : چهارمین نشست مشترک داستاننویسان ایران و افغانستان
برنامه های تلویزیونی:
برنامه چراغ مطالعه (شبکه چهار) – معرفی نویسندگان آمریکا و انگلیس
برنامه چراغ مطالعه (شبکه چهار) – معرفی برندگان نوبل ادبیات
برنامه ژرفا (شبکه جام جم) – ویژگی های زبان ادبی انگلیسی و فارسی
شبکه جام جم – پیرامون جلال آل احمد
شبكه چهار سيما – اخبار 20: نقد ادبي در ايران
شبکه چهار سیما – برنامه عیار نقد
شبکه چهار سیما: “ترجمه شعر” – برنامه شب های هنر
شبکه جهانی جام جم : ادبیات ایران و انگلیس (برنامه ژرفا)
نقد چهار (شبکه چهار) – نقد کتاب “نامیرا” – نوشته صادق کرمیار
اخبار ساعت هشت و سی دقیقه (شبکه چهار) – پیرامون نقد ادبی
شبکه تلویزیونی کتاب – نقد ادبی و تاریخچه آن در ایران
شبکه تلویزیونی کتاب – جایگاه ترجمه در ایران
* طراحی و اجرای دوره عصر تجربه: با حضور 30 نویسنده مطرح کشور (رضا امیرخانی، محمدرضا بایرامی، فرهاد حسن زاده، ابراهیم حسن بیگی، حسین فتاحی، قاسمعلی فراست، احمد شاکری، حمیدرضا شاهآبادی، داود امیریان، مجید قیصری، ناهید طباطبایی، منیژه آرمین، شهرام شفیعی، صادق کرمیار، راضیه تجار و دیگران) – بنیاد ادبیات داستانی ایرانیان
* تولید نرم افزار آموزش داستان : نرم افزار آموزشی داستان نویسی از مقدماتی تا پیشرفته (مدرس احسان عباسلو) – نشر صاد
برخی آثار در حوزه داستان :
- مجموعه داستان کلاژ – نشر آموت
- مجموعه داستان واهمه های سرخابی – نشر آموت
- الینار (داستان بلند) – نشر ثالث
- نیمه زخمی شب (داستان بلند) – نشر آرمیتا
برخی آثار در حوزه شعر :
– هفتاد و دو هایکو
– در غروبی سرد از پائیز – نشر افراز
برخی آثار در حوزه ترجمه :
- بانوی موهای مجعد (آکیکو یوسانو) – نشر مانیا هنر
- دائو دِ جینگ (لائو تسو) – نشر ثالث
- هنر صلح (موریهه یوئهشیبا) – نشر ثالث
- دری مرا می خواند (ریچارد براتیگان) – نشر مانیا هنر
- گیتانجلی (رابیندرانات تاگور) – نشر نون
- هنر جنگ (سان تزو) – نشر ثالث
- درخت بخشنده (شل سیلور استاین) – نشر نون
- تکه ی گمشده (شل سیلور استاین) – نشر نون
- ملاقات تکه گمشده و دایره گندهه (شل سیلور استاین) – نشر نون
- جلوه های نیاز (مناجات منسوب به حضرت امیر) (ترجمه به زبان انگلیسی) – نشر امیرخانی
- Man of the All Worlds – داستانک های مربوط به شهید سلیمانی (ترجمه به انگلیسی)
حوزه پژوهش و فلسفه:
- (تالیف) کتاب “ذن و هنر آشپزی” – نشر ثالث
- (تالیف) کتاب “داستان کوچک ایرانی” (نظریه و نقد) – نشر افق بیپایان
- (تالیف) کتاب “داستان مینیمال غربی” (نظریه و نقد) – نشر افق بیپایان
- (تالیف) کتاب “چگونه یک داستان کوتاه دفاع مقدس بنویسیم” – نشر صریر
- (مشاور طرح پژوهشی) “سنت و مدرنیته در رمان های رضا امیرخانی” (مجری: خانم صالحی) – پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات
دوره های نقد کتاب:
– نقد کتاب “پرسه در خاک غریب” (احمد دهقان) پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی
– نقد کتاب “پنجشنبه فیروزه ای” (سارا عرفانی) کتابخانه عمومی محقق حلی
– نقد کتاب “پرتقال خونی” (پروانه سراوانی) کتابخانه عمومی شهریار کرج
– نقد کتاب “پزشک پرواز” (فاطمه دهقان نیری) کتابخانه عمومی شاهدشهر- شهریار
– نقد کتاب “چُغُک” (علیاصغر عبادی) کتابخانه عمومی شهریار کرج
– نقد کتاب “هلوهای تپه بالایی” (حمید هنرجو) باغ موزه دفاع مقدس
– نقد کتاب “لینالونا” (کلر ژوبرت) خانه کتاب
– نقد کتاب “به نام یونس” (علی آرمین) فرهنگسرای گلستان
– نقد کتاب “ایراندخت” (بهنام ناصح) خانه کتاب
– نقد کتاب “زنی در جزیره ای گمنام” (زهره زواریان) سرای اهل قلم
– نقد کتاب “طوفان و زنبق” (منیروالسادات موسوی) سرای اهل قلم
– نقد کتاب “عشق الست” (فریبا شاکر) کتابخانه عمومی شهرقدس
– نقد و معرفی کتاب “گذر از مرز هیاهو” (شهلا آبنوس) فرهنگسرای فردوس
– نقد کتاب “آنجا سیگار مفتی میدهند”(فریده ترقی) معاونت فرهنگی منطقه آزاد کیش
– نقد کتاب ” فمینیسم و زیبایی شناسی” (کرس میر) سرای اهل قلم
– نقد کتاب “پاک کن ها” (آلن رب گریه) سرای اهل قلم
– نقد کتاب “لیمو ترش” (داوود ملکی) سرای اهل قلم
نقد کتاب های : “عروس بید (یوسف علیخانی) – چهارچهارشنبه و یک کلاه گیس (بهاره رهنما) – بادبادک باز (خالد حسینی) – بیگانه (آلبر کامو) – عطرسنبل، عطرکاج (فیروزه جزایری دوما) – دوردست (میثم نبی) – دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم (جی. دی. سلینجر) – سرباز خوب (فورد مدکس فورد) – مرد داستان فروش (یوستین گوردر)
و بینهایت جلسات نقد دیگر
آثار ویراستاری شده:
- هنر و ماوراء الطبیعه – (نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه ها)
- انسان شناسی (اگزیستانسیالیسم، اومانیسم و اسلام) – (نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه ها)
- سیری دیگردر نهج البلاغه – (نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه ها)
- درآمدی بر جامعه شناسی دین – (نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه ها)
- شیوه استفاده از متون تاریخی – (نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه ها)
- مبانی نظام سیاسی در اسلام – (نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه ها)
- گذری در آسیبشناسی جامعه اسلامی – (نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها)
- بازفهمی اندیشه های استاد مطهری – (نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه ها)
- اسلام و فمینیسم – (نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه ها)
- فمینیسم و مساله حقوق زنان – (نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه ها)
- تبیین اندیشه های سیاسی اجتماعی حضرت امام (ره) – (نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه ها)
و چندین اثر دیگر…
- موسس انجمن مجازی کوچک نویسان ایران (مینیمال نویسان) و جایزه ملی کاف
دیدگاهتان را بنویسید