نقد داستان کوتاه «مین و موج»
داستان کوتاه «مین و موج»
به قلم راضیه بابایی
کجاست آن شجاعت و توکل و عشقی که یکی مثل «مهدوی» یا « بیژن گرد» در یک قایق موتوری بنشینند و به قلب ناوگان الکترونیکی دشمن حمله برد؟ می پرسد: این شجاعت و توکل و عشق به چه درد می خورد؟ هیچ!به درد دنیای دنیاداران نمی خورد.اما به کار آخرت عشاق می آید که آنجاست دار حاکمیت جاودانه ی عشاق….
شهید سید مرتضی آوینی
تکان شناور بیشتر و موج ها بزرگ تر شده بودند . دل دل می کردند و بالا و پایین می رفتند. دریا به هم ریخته بود. نادر در کابین را باز کرد. باران شروع شده بود. به صورتش دست کشید. قطرات آب روی آن را پاک کرد.
هر دو قایق در احاطه ابرهایی که میبارید و دریایی که قطرات باران در بیکرانش گم میشدند، مدتی بود آخرین ایستگاه را پشت سر گذاشته بودند.
بچههای اطلاعات گفته بودند کاروان و اسکورتها ساعت شش صبح از محل عملیات رد میشوند. اضطراب به جان نادر افتاده بود. یکی دو ساعت قبل از رسیدن نفتکش باید محل را ترک میکردند. اما دریا سر همراهی نداشت و امواج از هر طرف به سینه ی شناور حمله میکرد.
دریا دلش پر بود. میغرید. آب و کف به شیشههای کابین فرماندهی میکوبید. دیدن مسیر و حرکت در جهت دلخواه سخت بود. مثل کسی که در رقابت با آب خروشان 1 متر پیش میرود و یک موج قدرتمند 2 متر عقبش می اندازد. نادر و بیژن به جلو خیره شده بودند. راکتهای کاتیوشای پشت شناور، زیر آب میرفت و بالا میآمد.
«خِبَری از مقداد نی! طوفان نمیذاره بِبینُمش!»
نادر با قطبنما مشغول بود:
«دِیه باید رو شمال کِرده باشن.. »
تیغهی لغزان قطب نما خود را به میدان مغناطیسی زمین سپرده بود تا آرامش کند. مثل نادر در سالهای کودکی که خودش را به قصههایِ جذابِ ننهباجی میسپرد تا چشمش گرم شود و در آغوش او آرام بگیرد. قصههای ننهباجی همه دریایی بودند.
« وقتی آسمونِ بالا سرمون و زمینِ زیر پامون ننه، هنوز اسم نداشت، دوتا فرشته بودن…..فرشتهی آبایِ زیر زمین و فرشتهی دِریاها….» و نادر از همان وقت دریا را در هیبتی انسانی میدید. ننه باجی میگفت:
« یه وقتایی ننه، دِریا قهرش می گیره با ماهیگیرا، اونوخ فرشته یِ دریا سُوارگردونهی چهار اسبهاش میشه و باد و بارون میفرسته. دِریا هم موج رو موج میسازه و طوفان میشه….»
خیال نادر در امواجی که برای شناور شاخ و شانه میکشیدند، لنگر انداخت. خودش را ماهیگیری وسط موجهای روی هم میدید. یادِ قصههای ننهباجی، یاد دوستش نعمت و آخرین تصویری که از او داشت، را زنده کرد. آن وقت دریا دلش پر نبود. دیو از ناکجاآباد آمده بود سروقتش. قایقش را زده بودند. یک خمپاره صاف خورد وسط مخزن بنزین قایق. درجا آتش شعله کشید و دود سیاهش هوا رفت. آتش سرخ و زرد مثل تور ماهی گیری روی آب پهن شد. نادر تا جای ممکن با قایق جلو رفت که بدن آش و لاش و پاره شده رفیقش را بیاورد. در نورآتش، پرچمِ آمریکا را بالای ناوچه دید که سینه سپر کرده و تن به رقص در باد داده بود. شعله ها هم به ساز دشمن میرقصیدند.
آب از سر و کول شناور بالا میرفت. شناور در محاصرهی آب بود. از درزهای سقف کابین، آب شُره میکرد. تنها یک مایل جابهجا شده بودند.دور خودشان میچرخیدند. عقربههای ساعت میدویدند. ساعت از دو نیمه شب گذشته بود و آنها باید چهار صبح کار را تمام کرده و در راه برگشت باشند.
آب از موی بناگوش بیژن میچکید.رفت رادار را خاموش کند .نادر گفت:
«نمی خاد. تو ای هوا هلیکوپترا از لونه نمیپرن….زِهلت نَره! هنوز از جامون تکون نخوردیم.درجا زدیم!»
در ایستگاه آخر بچهها را در مورد حملهی هلکوپترهای کبری توجیه کرده بود. وقتی که هنوز دریا غوغا نکرده بود، در جمعشان گفت:
«به امید خدا می خواییم قبل از ایکه نفتکشا از اینجا عبور بِکُنن، دِریا رو تله گذاری کنیم. باید زودتر از ناو به موقعیت عملیات برسیم، مینها رو بندازیم تو آب و خُومُون از محل دور شیم… آمریکایی ها اسکورتشون رو معمولا یک ساعت قبلِ نفت کش اصلی جلو می فرستن…..نباید قبلِ ایکه مینها رو بریزیم، تویِ تورشون بیوفتیم. پس تا می شه رادار رو روشن نِکُنین ….همه قِرار مِدارا تو هَمی کابین بسته می شه… توسل کنید به اهل بیت»
حالا هلکوپتری در کار نبود. اما دریا رضایت نمی داد به محل عملیات برسند.
صدای دستگاه ارتباط رادیویی بلند شد:
«ذوالفقار ذوالفقار …مقداد. ذوالفقار ذوالفقار ……مقداد»
خش خش صدا زیاد بود. رضا داشت فریاد میزد. نادر بلند داد زد:
«مقداد به گوشُم….»
«ذوالفقار نمیتونُم جلوتر بِرُم. افتادیم دِست آب…….تکلیف چِنن؟ اگه خومُون رو حفظ کنیم، آب ما رو برمیگردونه ساحل فارسی!»
«مقداد ارتباط رو قطع نِکُن….صبر کن تا ساعت سه ….اگه دِریا آروم نشه، برنامه رو عوض میکُنُم.»
صدایِ تیز برخورد قطرههای درشت باران به سقف، در پرده گوشش فرو میرفت. پر تعداد و درهم. مثل کوبیدن چوب روی دهل پیپه، شلوغ بود. کمکم کوبش باران ریتم گرفت.در هیاهوی کوبیدن دهل،صدای نیانبان و طبل هم در سر نادر اضافه شده بود. صداهایی هماهنگ با تکانهای شدید شناور. شناور مثل پرکاه به هر طرف که دریا اراده میکرد، میرفت. بیژن در گرماگرم راندن، نوحه دشتی میخواند. نادردل به نوحهی او سپرد. توسل کرد و از عمق جان اهل بیت را صدا کرد. نمی دانست گردونهی فرشتهی دریا کِی از آنجا عبور میکند. زیاد پیش میآمد روی آب با خدا خلوت کند. لذت میبرد در تنهایی و بیپناهیِ جایی که تا چشم کار میکرد آب بود و آب، خدا را صدا کند. میخواست التماسش کند دریا را رام کند. قرآن جیبی اش را در همان هول و تکان باز کرد.
آب کف آلود شناور را گرفته بود. به راست و چپ یله میشدند. نادر به ساعت نگاه کرد پنج دقیقه به سه مانده بود. طوفان دست از سر قایقها بر نمیداشت.تردید به دل نادر چنگ میزد که بر گردند.اما حرف امام را چه میکرد؟ بیسیم را برداشت:
«مقداد جان….شاید نِتونیم جلو بریم.»
نادرقرآن نم گرفته را با احتیاط بست. دستی به موهای خیسش کشید :
«بیژن… زِمانمون خیلی کمه…نمیدونُم تا یه ساعت دِیه میرسیم به مِحَل عملیات یا نه»
بیژن گفت:
«دمت گرم! یعنی چه نِمیرِسُم؟ ای هَمه وقت توی طوفان دورِ خومُون تاب خوردیم، حالا بِرگردیم؟! کاکا باید ذلیلشون کنیم. ببین خو، دِریا آرومتر شده!»
نادر گفت:
« مین ریزی زیر تیغ دشمن خِطریه…. به حساب خومُون الان باید اونجا بودیم یا تو رایِ بِرگشت!»
موجهای سفید و پر حباب حالا کمتر به شناور میخورد.
صدای دستگاه ارتباطی بلند شد:
«ذوالفقار ذوالفقار مقداد…..دستور چنِن؟تکرار کن!»
نادر دهانش را نزدیک بلند گو کرد:
«مقداد وقت نِداریم. نظرت رو بگو. بِرنامه رو پیش بِبریم؟»
سکوت برقرار شد. نادر همیشه نظرات بقیه را میگرفت.وقتی پای مرگ و زندگی در میان باشد نمیشود بدون عقل پیش رفت.نادر سرش پایین بود. بیژن هم میکروفن را میپایید انگار اگر نگاه نمیکرد جواب مقداد از دستش در میرفت.
صدای کوبیدن روی دهل کمتر شده بود. اما هنوز اوضاع مساعد نبود. موسیقی طبیعت کم جان شده بود. ابرهای وحشی تکان خوردند. نوبت ساحل بود که میزبان طوفان شود. بوی زهم ماهی و نم شدید کابین را پر کرده بود. صدای خر خر میکروفن بلند شد:
«ذوالفقار ….بریم تو دل دشمن….. به خواست خدا پوزشون رو میمالیم به گِل»
نادر خندید و سفیدی دندانش معلوم شد. بیژن دست انداخت گردنش. نادر گفت:
«پس….. یا علی…»
وقت را از دست داده بودند باید قبل از اینکه اسکورتهای نفتکش سر برسند مین میریختند. هر دو شناور راه افتاد. طبق مختصات و جهت قطب نما به سمت مسیر کاروان حرکت کردند هردو شناور در سکوت رادیویی جلو رفتند. به محلی رسیدند که باید از هم جدا میشدند.
در نقطه ی عملیات، بیژن جلیقه پوشید و از کابین بیرون رفت. هیچ ارتباط رادیویی بین ذوالفقار و مقداد برقرار نبود .هر کدام از شناورها در سکوت و سیاهی شب مشغول بودند. تنها صدای امواج سطحی آب میآمد. بعد صدای افتادن مین و دریا آن را پایین میکشید تا در عمقی بایستد که نفتکشها را گرفتار کند.
نادر رادار را خاموش کرد و چشم به بالا دوخت. تیغهی سکان را محکم گرفته بود. هلکوپترهای کبری که ملخشان بی صدا بود صدایی شبیه وزوز زنبور داشتند. میترسید حالا که هوا بهتر شده، سر و کلهشان پیدا شود. همان هلکوپترهایی که ذهن حاج رفیع را مشغول کرده بود:
« شوخی که نی، ناوَن! اونم جِنگی! بِچِه هایِ اطلاعات گفتن سه تا اسکورت جلوئه و سه تام عقب….. می فَهمُم بِچهیِ بوشهر خصوصا بِچهیِ دَشتی، تنگِستون، همه غیرتی هَستن، همه جَنم دارن…. ولی نمی خوام از دستتون بِدُم …… نامردا هلیکوپترِ کبری دارن! می دونی یعنی چی؟ نمی گُم از اسم آمریکا زَهلَتون بِره، ابزار و امکاناتشون خیلیه!»
نادر از بین لبهی باز چادر، ردیف نخلهای ساحل را دید که در طوفان سر خم کرده بودند. برگهای پهن نخل در جهت باد، غوطه می خوردند. سرش را پایین انداخت.
«چه کنیم؟ …می فَهمُم چی می گی. نمی خوام بی گدار به آب بِزَنُم. یه کاری کُنُم بعدش پشیمونی باشه حاجی….یادته امام چی می گفت؟»
حاج رفیع گفت:
«یادُمه!….ولی میدون نبرد دِریا باشه، پناهی برای فِرار و مخفی شدن نی! زیر پات، یه دنیا آبه! باید رو در رو ایستاد و جِنگید»
جواب نادر سکوت بود. تنها صدای باد بود و به هم خوردنِ شلاقیِ دو لبهی چادر برزنتی. رفیع مدتی محو نادر شد که دو زانو روبرویش نشسته بود و انتظار میکشید. آخر حاج رفیع لبهای ترک خوردهاش را از هم کند و پرسید:
«حالا نقشهت چِنِن؟»
نادر قرآن کوچک جیبیاش را لمس کرد تا دلش به ساحل آرامش برسد. زیر لب یا الله گفت.
بعد سر بلند کرد و سینه جلو داد:
«خدا بخواد….مین…..مین دریایی!»
***
مقداد نزدیکشان شد. مینها را ریخته و کار را تمام کرده بود. دور و بر ذوالفقار ایستاد تا در صورت خطر پشتیبانیاش کند.
نادر وقتی شناور را به محل بعدی برد، به کمک بیژن آمد تا نگهدارنده مینها را باز کنند و آنها هم کار را تمام کنند. مشغول بودند که صدایی به گوش نادر رسید. وز وز لعنتی هلکوپترهای کبری گوشش را قلقلک داد. سر بلند کرد بالگرد آنقدر جلو آمده بود که هر دو شناور را در تور انداخته بود. خلبان مثل اینکه از دیدن لقمههای چرب و نرمش ذوق زده شده بود، اولین راکت را با عجله رها کرد که با فاصله از ذوالفقار، آب را شکافت.
نادر فریاد زد:
«بیژن تیربار! ….افتادیم تو تِله.»
صدای رگبار تیر بلند شد. هلکوپتر به خاطر شدت آتش دور شد و راکت بعدی را از فاصله دور شلیک کرد. به خطا رفت. نادر برای انداختن بقیه مینها پشت سکان رفت و شناور از جا کنده شد. صدای تیربار ذوالفقار که قطع شد صدای تیربار مقداد به گوش رسید که مشغول پرتاب آتش به هلکوپتر دیگری بود. رد شناورها را زده بودند.
در هوای شرجی و خنکای بعد از باران لباس بیژن و نادر از شدت عرق، به تنشان چسبیده بود. هلکوپتردر تعقیب آنها دوباره راکتی به سمتشان شلیک کرد. بیژن پشت کاتیوشا ایستاد تا پرندهی دشمن را دور کند. ناگهان نور و آتشی عظیم آسمان شب را روشن کرد. بیژن بالگرد دشمن را منهدم کرده بود. تکههای آتش در سیاهی شب به اطراف پرتاب می شد.
بیژن بلند فریاد زد:
« الله اکبر…….زِدُم! نادر سِی هلیکوپتر کُن! زِدُمش! ای خدا…..»
صدای فریادش با صدای انفجار مخلوط شده بود. نادر هنوز باید وقت میخرید.
شناور جلو میرفت و آب و کف به سرو روی بیژن و نادر میپاشید. کبری سقوط کرده بود. نادر به نور و آتشی که روی آب شعله میکشید، نگاه کرد. دلش پیش مقداد بود که هنوز با پرنده ی دشمن درگیر بود. دوباره صدای زنبور و باز هم پرنده ای دیگر که به ذوالفقار نزدیک میشد. فریاد زد:
«یه غول دِیه پیدا شد خو!»
نادر همانطور که مشغول باز کردن نگهدارندههای مین آخر بود، داد زد:
«بزنش بیژن! این آخرین مینه!»
صدای یک سوت ممتدد و بعد همه جا مثل روز روشن شد. موج انفجار بیژن را به دریا پرتاب کرد شناور تماما سرخ شده بود. بیژن تا میتوانست از شناور در حال سوختن، فاصله گرفت. خبری از نادر نبود. دست و پا میزد و کمکم سرمای آب از گرمای آتش شناور بیشتر میشد.
بیژن فریاد زد:
«من اینجام…… نِگا ای وَر بِکُن ! نادر کجایی په؟»
بیژن یادش آمد نادر جلیقه نجات نپوشیده است:
«یا فاطمه زهرا…! نادر……»
بیژن روی سطح لغزان آب دنبال دستهایی بود که آب را کنار بزند و شنا کند. دوست داشت دستهای نادر را ببیند. در هیاهوی قبل از اصابت راکت نفهمیده بود نادر مین آخر را انداخته بود یا نه.
صدای تیر بار میآمد. بیژن به سمت صدای تیربار شنا میکرد. فکرش پیِ نادر بود. هرچه بیشتر نگاه میکرد کمتر میدید. چشمش بارانی بود. خبری از او نبود. نمیخواست باور کند ممکن است او روی شناور شهید شده باشد. امید داشت با موج انفجار توی آب پرت شده باشد. زمان کش آمده بود. آب شوری که دهانش را پر می کرد، فرو میداد. زبانش می سوخت و برهوت بود. دلش را پیش نادر جا گذاشته بود. شنا کرد تا به مقداد برسد. رطوبت آب به جانش نشسته بود. دست و پا را تکان میداد ولی انگار مال خودش نبود. از سنگینی مثل این بود که مینها و لنگرها را به دست و پایش گره زدهاند. فقط به جلیقهای که نادر نداشت فکر میکرد.
نزدیک مقداد که شد، چشمانش تار میدید. در همان تصویر لرزان، یکی را خمپاره بر دوش دید و بعد فریاد یا حسین او و صدای شلیک را شنید!
بالگرد دوم منفجر شده بود. نور و آتش مثل خورشیدی که بی وقت طلوع کرده باشد، همه جا را روشن کرد.
بیژن جان گرفت و سریعتر دست و پا زد. تکههای آتش و پاره فلزهای بالگرد به اطراف میپاشید. نزدیک مقداد که شد فریاد کشید. رضا و همراهش در سکوت بعد از جهنم شلیکها، یک تن خسته را دیدند که به سمت مقداد میآمد . دویدند تا او را نجات دهند. بیژن بدن مثل گرزش را کشید بالا.
«په نادر کُجان ؟»
سوال بی جواب ماند. صدای خرخر از گلوی بیژن بیرون آمد .نمیتوانست حرف بزند. سر و دست تکان داد. اشاره کرد به سمتی که باقیماندهی لاشهی شناور میسوخت و برای همیشه زیر آب میرفت.
شیرینی زدن دو بالگرد آمریکایی کبری به کام سربازان عملیات صاعقه تلخ شد. رضا دست دور دهان گذاشت و بلند فریاد زد:
« نادر! ….نادر!»
هیچ پاسخی نیامد. صدا در امواج دریا غرق شد و بر نگشت. نادر سه سال پیش وصیت نامهاش را نوشته بود. یک تکه اش را همیشه برای دوستانش تکرار میکرد« حسین زمان شدن جز با تکه تکه شدن زیر خمپاره ممکن نیست!» لحظهی شهادت رفقایش را کم ندیده بود. اما برای هر شهید چنان اشک میریخت که انگار تنها برادرش را از دست داده است. در تشییع جنازهی شهدا او را با فامیل نزدیک شهید، اشتباه می گرفتند. دلش میخواست در هر عملیات جان همراهانش را تضمین کند. اگر میتوانست یک تنه دل به دریا می زد. حملهی راکتی حفاظت آمریکاییِ اسکله الامیه، بدجور به روحش زخم زده بود. خبر را که شنیده بود با صدایی زبر مثل شن گفت:« خلیج میدونِ جنگ مانِن، نه آمریکاییا!»
بیژن نای تکان خوردن نداشت.آمریکایی کار خودشان را کرده بودند. خودش را به سختی از روی شناور کَند و با صدای پر بغض فرمانده اش را صدا زد.
پاسخش فقط سکوت بود. هر سه نفر، دنبال نادر بودند. مثل قایق در هجوم طوفان، شکسته بودند. پیروزیشان مزه ی گس گرفته بود. در لابهلای گریههای بیصدا، صدایی گنگ و نامفهوم آمد. صدایی که تکرار شد. نالهای ضعیف بود. به سمت صدا دویدند. رضا توی آب شیرجه زد. طناب انداخت دور بدن نادر. بیرمق شده بود. بدون جلیقهای که روی آب نگهش دارد، خود را تا اینجا کشانده بود. وقتی او را بالا کشیدند، صورتش سفید شده بود و یک لبخند محو روی لب داشت. لب رنگ صدفش را از هم باز کرد :
«مینِ…… آخرو…..اِنداختُم! »
نادر از حال رفت.او را به کابین آوردند. یک لحظه بیشتر ماندن در دید دشمن، جایز نبود. رضا پشت تیغه سکان ایستاد و به سمت جزیره ی فارسی رفتند.
دست چپ نادر خونریزی داشت. تمام توانش را خرج کرده بود تا خود را مقداد برساند. مسافران جان به در برده از زیر آتش و آب، هر کدام گوشه ای از کابین افتاده بودند.
مقداد به سکوی فروزان نزدیک میشد . نادر لحظه ای چشم باز کرد:
«ساعت؟……»
«نزدیکه پنج»
نادر لبخند زد.تمام شده بود بالاخره قبل از ساعت شش کار مین ریزی را کامل کردند . نادر دردی حس نمیکرد. ابر و باد و باران و هلگوپترهای کبری نتوانسته بودند جلوی حمله صاعقه را بگیرند. صاعقهای که آرزویشان بود بر فرق سر نفتکش فرود بیاید. عملیات با تاخیر انجام شده بود. در گرگ و میش طلوع آفتاب، خط خاکی رنگ جزیره معلوم شد. هرچه مقداد جلوتر میرفت پستی و بلندی جزیره بیشتر خودنمایی میکرد.
شناور پهلو گرفت و رضا موتور را خاموش کرد. شب سختی را گذرانده بودند. رضا چند کنسرو بازکرد . بیژن رو به راه شده بود. کنار نادر نشست و کمکش کرد تا چیزی بخورد. نماز صبح را مافی الذمه خواندند و همه به چشم درخشان خورشید خیره شدند که میخواست دریا را روشن کند.
نادر قرآن کوچک جیبش را در آورد. ورق هایش خیس و به هم چسبیده شده بودند. نمیتوانست چشم روی هم بگذارد. دلش میخواست این عملیات مرهمی بر زخمهایی باشد که کوسهی جنگ به تن مردم انداخته است. هرکدام از بچه ها گوشهای خلوت کرده بودند. بیژن قرآن نادر را گرفته بود و با احتیاط صفحات خیسش را از هم جدا میکرد. رضا به دستگاه ارتباط رادیویی شناور، خیره مانده بودو تسبیح میچرخاند. به محض رسیدن به فارسی خبر موفقیت عملیات مینریزی را به مقر داده بود.
یک ساعت بیشتر گذشته بود . هر چهار نفر در دنیای خودشان غرق بودند. یکی انگشتانش را در هم گره کرده بود و شست هایش را دور هم می چرخاند. آن یکی پا تکان می داد و سر از روی قرآن بلند نمی کرد. صدای خر خر دستگاه رادیویی بلند شد. رضا از جا پرید.
«مقداد مقداد ….آشیانه. مقداد جان خدا قوت کاکا! ….. نفتکشِ بُزُرگوِ بریجتون رو زِدید !»
صدای فریادشان ناگهان بلند شد. هیولای خستگی ، مثل آتش روی آب ، در دریا ناپدید شد. همدیگر را در آغوش گرفتند. صورتشان از اشک خیس شده بود. نادر دست سالمش را تکیه گاه کرد و بلند شد. جلو ایستاد و صورت بر خاک گذاشت. بقیه هم سجده شکر کردند. اشکش را پاک کرد و گفت:
« و ما رمیت و اذ رمیت و لکن الله رمی»
خورشید مرداد بالا آمده بود و مردان عملیات صاعقه، دریای طلایی را شکافتند و به سمت مقر سپاه بوشهر رفتند. دل توی دلشان نبود. سیاهی شب جای خود را به نور داده بود.
ار دور ساحل مقر نیروی دوم دریایی پیدا شد. با ردیف نخلهایش که سر افراز ایستاده بودند وچتر برگ هایشان را دور تا دور گسترده بودند و انتظار آمدن مردان جنگی را میکشیدند. آبی دریا میدرخشید. آفتاب روی امواج طلا کوب خلیج فارس پهن شده بود . بیژن بالای شناور رفت و پرچم ایران را به صفح فلزی رادار گره زد .شناور که نزدیکتر شد، نادر گفت:
«هَمه بِچِه هایِ مقر ریختن تو ساحل! نِگا کنین!»
بیژن و رضا دوربین به دست ساحل را نگاه کردند.
« ایکه خوِ حاج رفیعه! اونُم با دوربین داره این ور رو سِی میکنه!»
هیبتهای کوچک و سیاه رفته رفته واضحتر شدند. درجهداران و سربازان به سمت اسکله میدویدند. صدای خنده و صحبت بچهها توی ذهن نادر چرخ میخورد. حس میکرد بار سنگینی از روی شانهاش برداشته شده است. شناور که ایستاد .صدای سلام و صلوات آسمان را پر کرد. هر چهار نفر روی دستها بالا رفتند. حاج رفیع بچهها را بوسید و نادر را سخت در آغوش گرفت:
«گل کاشتی پِسرُم! خدا قوت. همه جا حرفِ عملیات رو مِزَنن تو بوشهر!»
ظهر نشده بود که خبر سوراخ 43 متری در بدنه نفتکش بریجتون دنیا را هم پر کرده بود.
نقد داستان مین و موج
به قلم استاد مرضیه نفری
سلام و خدا قوت. به شما تبریک میگویم که توانستهاید نویسنده داستان “موج و مین ” باشید. شما با این داستان نشان دادید که داستاننویس حرفهای هستید و” بانوی فرهنگ “میتواند به حضور شما ببالد. نکاتی که گفته میشود برای بهتر شدن داستان است چرا که این داستان به قدری خوب است که نمیتوان در موردش به راحتی حرف زد.
برخی از داستانهای دفاعمقدس حول یک عملیات جنگی میچرخند. یعنی به جای اینکه شاهد حضور یک شخصیت اصلی در متن یک حادثه اصلی و تحول او در طول زمان باشیم ، شاهدیم که گزارش یا شرح یک عملیات جنگی محور قرار گرفته است.
عملیات اراده جدی را با هم یکبار تعریف کنیم. از سال ۱۳۶۴ تا پایان جنگ تحمیلی، رژیم بعثی صدام و آمریکا و رفقایشان تصمیم داشتند که نگذارند ایران نفت بفروشد تا اقتصاد ایران آنقدر ضعیف شود که در جنگ شکست بخورد یا ناچار به تسلیم شود. همه ناوها و تجهیزات عجیب و غریب دریایی و هواییشان را هم به خلیج فارس آوردند. آمریکا هم وارد بازی شد. در سال۱۳۶۶ نفتکش بریجتون با پرچم آمریکا وارد خلیج فارس شد. این نفتکش در نزدیکی کویت با مین ایرانی برخورد کرد؛ انفجار یک مین دریایی ایرانی در کانال کشتیرانی خلیج فارس، بدنه بیرونی کشتی بریجتون را آسیب رساند، و پاسخ دندانشکنی به” عملیات اراده جدی” داد.
داستان شما را دو بار خواندم و هر بار به نوعی شگفتزده شدم. مجبور شدم در مورد عملیات “اراده جدی” مطالعه کنم و مجدد داستان را بخوانم. برای بار سوم نادر برایم مهم شد و یکبار هم با نگاه به شخصیت نادر خواندم. شما از یک مسئله بسیار مهم که کمتر دیده شده است حرف زدهاید. “جنگ نفتکشها” بیشتر اطلاعات ما در مورد جنگ به جنگ زمینی و شهری ختم میشود. ما رزمندگان را با لباسهای خاکی و میان سنگرها تصور میکنیم و شاید خیلی از ماها ندانیم که ایران سالها درگیر جنگ درآبها هم بوده و عملیات های بسیارمهمی را در خلیج فارس انجام داده است. ابراهیم یونسی در کتاب هنر داستاننویسی میگوید:« بهترین طرح، طرحی است که مردم به آن توجه نکرده باشند؛ چیزی است که بتواند علاقه و میل خواننده را در مسیری مناسب بیفکند و به سوی نقطه دلخواه هدایت کند و این شاید مهمترین نکته داستاننویسی باشد، زیرا با هدایت میل و رغبت خواننده است که نویسنده میتواند او را صحنه به صحنه با خود ببرد و احساسی را که میخواهد در او برانگیزد.»
در داستانهایی که به شرح داستانی عملیاتهای جنگی میپردازند، شخصیتپردازی ضعیفتر است. افراد غالبا تنها یک اسم هستند و معمولا شناسنامه ندارند. پایگاه اجتماعی، تحصیلات، وضعیت مالی و خانوادگی، شغل احتمالیشان قبل از اعزام به جبهه مشخص نیست. اغلب حتی چهره و قدو قواره شخصیشان توصیف نمیشود. از فکرو نقشه و آیندهشان صحبت به میان نمیآید. گویی از ابتدا در میدان جنگ بودهاند و تا پایان هم در همان جا خواهند ماند و فکر و ذکرشان جبهه است و جز آن هیچ دغدغهای ندارند. فاقد تشخص و شخصیت داستانیاند و همه شخصیتها شبیه هم هستند. در این داستان شما توانستهاید از این تعریفها یک قدم جلوتر بروید و نادر را کمیپررنگتر بکنید و این نقطه قوت داستان شماست؛ اما کافی نیست. در این داستان شاهد فداکاری نادر، مقداد و بچههایی هستیم که به آب زدهاند تا عملیات مینگذاری را درست و به موقع انجام دهند. طوفان، دریا، شناورها، آشوب قلبها و غیرت بچهها با لهجهی شیرین جنوبی را میبینیم و میخوانیم اما نمیدانیم همهی اینها برای چیست. دلمان نمیلرزد. با زخم نادر، درد نمیکشیم و بغض نمیکنیم. چرا؟ مسئله مهمی است که باید در موردش فکرکنیم. دو مسئله مهم این اتفاق را رقم زده است.
• شخصیت پردازی :
“دست چپ نادر خونریزی داشت. تمام توانش را خرج کرده بود تا خود را مقداد برساند. مسافران جان به در برده از زیر آتش و آب، هر کدام گوشه ای از کابین افتاده بودند”
چقدر زیبا نوشتهاید مسافران جان به در برده از زیر آتش و آب. عالی بود حالا که خواننده این جملات زیبا را خوانده و درگیر داستان شده است وقت آن است که میخکوبش کنی و بگویی چرا این بچه ها باید خودشان را این گونه به خطر بیندازند؟ آب به تنهایی جان خیلیها را گرفته و آتش که میتواند زمین و آسمان بر سرشان بریزد و تهدید جدی است. حالا که هر کدام گوشهای از کابین افتادهاند میتوانی در ذهنشان بروی ونشان دهی که نفروختن نفت، عوارض ناشی از جنگ باعث شده، دارو به مریضها نرسد، صفهای نیازهای اولیه مردم طولانی شود و مخالفین از همینها استفاده میکنند و میخواهند نظام را در فشار بگذارند. دوربینات را کمیعقبتر ببر و به ما تصویر کلیتری نشان بده. این کاربه خوبی از شما برمیآید چرا که با این داستان نشان دادی شخصیتهایت را میشناسی و دامنه اطلاعاتت گسترده است فقط ترسیدهای که نکند مستقیم گویی شود.
راه نجات این داستان نزدیک شدن بیشتر به نادر به عنوان شخصیت کنشگر این داستان است. کمیبیشتر از او بگو، در حد چند جمله از آرزوها و رویاهایش بگو. برایمان بنویس که سوراخ شدن آن نفت کش، بالن آرزوهای نادر را پرواز داد. برایم بنویس که نادر چگونه این قدر قوی و خویشتندار شد. برایمان از غیرت بچهها حرف بزن. حواست باشد قرار نیست به زیادهگویی بیفتی و حجم داستان را افزایش دهی. همهی اینها را میتوانی قطره چکانی به داستانت اضافه کنی.
• نقل داستان: شما به موضوع خیلی خیلی نزدیک شدهاید جزئیات را به ما نشان دادهاید و اطلاعات تخصصی خوبی از عملیات ارائه میکنید. در حالی که ما با نمای کلی فاصله داریم و نمیدانیم همه این تلاش ها و فداکاری ها برای چیست؟ چقدر خوب میشد شما در ابتدای کار به ما زمان و مکان و موقعیت را نشان میدادید تا ما حساسیت و استراتژیک بودن مسئله را درک کنیم و میل و علاقه مان در مسیری باشد که نویسنده میخواهد. ابتدای داستان نیاز به روایت داشته ما باید ضربان قلبمان بالا میرفت. مسئله داستان باید مسئله خواننده شود تا او با داستان همراهی کند.
«نقل گزارشی است ساده که نویسنده خود از زبان خود از آنچه گذشته است به خواننده میدهد. از این شیوه در داستان های پرماجرا که “آکسیون” سریع دارند و سرعت پیشرفت داستان خواننده را به دنبال خویش میکشد بسیار استفاده میشود. در این گونه داستان ها خواننده مادام که بداند کجاست و تصویری کلی از اشخاص داشته باشد خرسند است، زیرا رشته حوادث یا جریان سریع آکسیون داستان او را چنان که باید به خود مشغول میدارد»
خانم بابایی عزیز ممنون که مینویسید و خوب مینویسید. منتظر داستانهای خوب شما هستم. این داستان خوب را بازنویسی کن تا یک داستان عالی و ایدهآل داشته باشی. به امید موفقیت های روزافزون شما.
دیدگاهتان را بنویسید