نقد داستان کوتاه «لبخند مامان»

داستان کوتاه «لبخند مامان»
به قلم فاطمه رجبی بهشتآباد
زیر پنجره نشیمن کنار مامان مینشینم و بغلش میکنم. مامان من را نمیبیند. سرم را روی پاهایش میگذارم و به صورتش نگاه میکنم. چشمهایش خیلی باز نمیشود و دایرهی سیاهی مثل پاندای کونگفوکار دور چشمهایش کشیده شده. نخ و سوزن را از توی جعبهی خیاطیاش درمیآورد و دکمهی پیراهنم را میدوزد. به مامان میگویم: «چرا نمیخوابی؟ من دیگه این پیراهنو نمیپوشم.»
گوش نمیدهد. از لای پنجره باد سرد میآید تو. چیزی پشت پرده تکان میخورد. میخواهم پتوی روی پاهای مامان را بکشم که بلند شود پنجره را ببندد. لبهایش را تکان میدهد. سرم را نزدیک دهانش میبرم. میگوید: «پسرم میدونی چند روزه منو تنها گذاشتهی؟»
با انگشتهایم شروع میکنم به شمردن. یک. دو. سه… تا بیست میرسم. همینقدرهاست که دیگر شبها کنار هم نخوابیدهایم. همهاش تقصیر خانمروپوشسفیده است. وقتی سِرم به دستم زد، انگار پاندای کونگفوکار محکم کوبید به قلبم. مامان جیغ کشید. تکانم داد. داشتم به مامان نگاه میکردم که سرم کج شد و دستهایم افتاد.
خیلی شب پیش شکم و سرم داغ شد. مامان پارچههای خیس روی پیشانیام میگذاشت و پاهایم را توی آب سرد میشست. آتش دهان اژدهایی که پاندای کونگفوکار میخواست باهاش بجنگد، توی سر و شکمم آمده بود. هوا کم توی دماغم میآمد. دهانم را باز کردم تا بیشتر نفس بکشم و به مامان بگویم آب تشت را روی شکمم بریزد، ولی لبهایم مثل ماهیای که پاندای کونگفوکار برای ناهار از آب گرفته بود، فقط پوقپوق کردند. مامان با کف دو دستش کوبید توی صورتش و جیغ کشید و گفت «یا صاحبالزمان ادرکنی.» بعد دوید چادر سر کرد. مامان همیشه دستش درد میکرد؛ ولی ایندفعه مثل پاندا با یک حرکت بغلم کرد و هیچ آخی نگفت. دوید سمت آسانسور. چند بار مشت زد روی آن. نیامد بالا. یاحسین گفت و از پلهها دوید پایین. سرم روی شانههایش تکان میخورد و نفسهایم کمتر میشد. من را روی صندلی عقب ماشینمان گذاشت. ماشین تکان نخورد. مامان اَهی گفت و پتو را پیچید دورم و دوید توی خیابان. بیمارستان نزدیک خانهمان بود. مامان تندتند نفس میکشید و میدوید. تا رسیدیم بیمارستان، من را روی تخت گذاشتند. چشمهایم را باز کردم و دیدم مامان کاغذ بزرگ سیاهی را به دکتر داد. دکتر آن را روبهروی لامپ اتاق گرفت و نگاهش کرد. بعد به مامان گفت: «کجا بودی خانم؟ ریهی بچه آب آورده که.»
دکتر برگهای داد دست مامان. همهاش تقصیر همین دکتر بود که گفت چند روز توی بیمارستان بخوابم. شاید هم تقصیر خودم بود. آن روز که مامان بهم شربت داد و بعد رفت توی اتاق تا کارش را شروع کند، باز هم رفتم پشت پنجره و به دریاچهی وسط حیاط نگاه کردم. دیشب یکعالمه باران آمده بود. بچههای همسایه دورش جمع شده بودند و سنگ پرت میکردند. یواشکی در خانه را باز کردم و دویدم توی حیاط. جفتپا پریدم توی آب. کلی شالاپشلوپ کردم و خندیدم. بچهها داد زدند محسن مامانت اومده. دویدم تا مامان دنبالم کند و بازی کنیم. دستم را محکم کشید و بازی را خراب کرد. داد زد و گفت: «چند بار بگم هوای سرد برات خوب نیست.»
زدم زیر گریه و رفتیم خانه. من به بهشت نرفتم و پیش مامان ماندم. اصلاً توی اتاق کارش نمیرود. لبهایش را بهطرف بالا میکشم که بخندد، ولی من را نمیبیند. امروز هم صبحانه نخورده و هنوز هم ناهار درست نکرده. وقتی دکمه را به لباس وصل میکند، میگویم: «خب حالا دیگه بخواب. چرا اینقدر بیدار میمونی؟»
باز هم گوش نمیدهد و لباس را اتو میکشد و گریه میکند. صدای زنگ در میآید. توی این چند روز مامان در را برای کسی باز نکرده. دستش را میکشم که بلند شود با هم برویم در را باز کنیم. صدای زنگ قطع نمیشود. مامان دستهایش را محکم روی چشمهای قرمزش میکشد و بلند میشود. چشمش را روی چشمی در میگذارد و آن را باز میکند. خالهنرگس، همسایهی طبقهبالاییمان است. یک قابلمهی غذا برای مامان آورده با یک سینی کوچک حلواعربی، پر از پسته، بادام، گردو و پودر نارگیل. وسط حلوا هم چند غنچه گذاشته. هورایی میکشم و وسط نشیمن کلهمعلقی میزنم. قابلمه و ظرف حلوا را روی جاکفشی میگذارد و مامان را بغل میکند. خاله از مامان بزرگتر است. گریهاش میگیرد از اینکه بهجای من، مامان در را باز میکند. کفشهایش را درمیآورد و با ظرفها میآید تو. مامان قابلمهی غذا و سینی حلوا را ازش میگیرد و میگذارد روی کابینت. خاله به عکس قابشدهی من و بابا روی پیشخان نگاه میکند.
خاله مشتش را میزند به سینهاش و میگوید: «بمیرم برات عزیزم.»
دست خاله را میکشم و میگویم: «خاله، مامانمو ببرین تو اتاقش طاووس و ساحل و دریا بکشه.»
نمیشنود و به دیوار پیشخان تکیه میدهد و مینشیند و مامان هم روبهرویش. هر دو میزنند زیر گریه. عصبانی میشوم و به خاله میگویم: «چرا گریه میکنین آخه؟ میگم به مامانم بگین بره کار کنه. میخوام زودتر حالش خوب بشه.»
میخواهم چادرش را بکشم، خودش چادر را از روی صورتش برمیدارد. دستمالکاغذی را توی دستش گلوله میکند و میگوید: «آخرای شب بود که رسیدم قم. پارچههای سیاهو که روی درِ ورودی مجتمع دیدم، شوکه شدم. از همسایه روبهرویی پرسیدم چه اتفاقی افتاده. تا صبح خواب به چشمام نیومد.»
نفس بلندی میکشد و میگوید: «نمیدونم شما چی کشیدهین تو این مدت.»
دوباره گریه میکند. دستمالکاغذی را روی دماغش میگذارد و میگوید: «ببخشین زینبخانم که نتونستم این مدت کنارتون باشم؛ نه تو بیمارستان، نه تو مراسم. کارای شما و بچههای دیگه رو که بردم اصفهان تحویل دادم، خواستم همون روز برگردم، مادرم مریض شد. درگیر دوا و دکتر شدم.»
خاله به پنجره نگاهی میکند و میگوید: «خونه چقدر سرده. بذارین یه نگاه بندازم به پنجره.»
پرده را کنار که میزند، پروانهی سفیدی از زیر پرده میآید بیرون. به مامان نشانش میدهم و میگویم: «چقد شبیه همون پروانههای بالای قبرمن.»
دنبال پروانه میدوم و میخندم. پروانه به طرف مامان پرواز میکند. مامان میرود توی آشپزخانه که سماور را پر از آب کند. خاله چادرش را از سرش برمیدارد و خودش سماور را زیر شیر آب میگیرد. به مامان هم اصرار میکند بنشیند پشت میز ناهارخوری آشپزخانه. مامان روبهروی پنجره مینشیند و پروانه هم روی موهای مامان. خیلی وقت پیش مامان با رزین، روی میز آسمان آبی و چند ابر کوچک کشیده. خاله هم وقتی ابر و آسمان روی میز را دید، به مامانم سفارش کار داد. خاله سماور را روی گاز میگذارد. میروم پیشش و میگویم: «خاله، مامان همهش میشینه گریه میکنه. غذا هم نمیخوره.»
خاله نمیشنود و جای هل و گلاب را میپرسد. مامان برمیگردد و میگوید: «توی کشوی اولی.»
خاله چند دانه هل میکوبد و یک قاشق گلاب توی قوری میریزد. دستمال روی میز میکشد و سینی استکانها را روی آن میگذارد. کنار سماور اسپری گلاب من را میبیند. آن را برمیدارد و توی هوا چند پیس میزند. قطرههای کوچک گلاب روی موهای مامان میریزند و پروانه میپرد روی ابر سفید میز. خاله مینشیند و به موهای سفید مامان نگاه میکند. چشمهایش خیس میشود و سرش را میاندازد پایین. بوی گلاب که به دماغ مامان میرسد، لبخند میزند و میگوید: «عصرا با هم چای هل و گلاب میخوردیم. مسابقه میذاشتیم توی چشمای هم نگاه کنیم. هرکی دیرتر میخندید، یه بیسکوییت جایزه میگرفت.»
لبهای مامان میلرزند و میخواهد چیزی بگوید. شانههایش بیشتر تکان میخورند و سرش پایین میافتد. مامان سکسکهاش میگیرد. میترسم و خاله را صدا میزنم که به مامان آب بدهد. به پشت مامان دست میکشم تا سکسکهاش خوب شود. خاله بلند میشود دست روی پشتش میکشد. مامان سرش را بالا میآورد و به چشمهای خاله نگاه میکند و میگوید: «خوشخنده بود. دو ثانیه هم نمیشد که خندهش میگرفت.»
مامان این را که میگوید، صورتش را روی شکم خاله میگذارد و مثل آن وقتها که خودم برای چیپس و پفک گریه میکردم و بهم نمیداد، بلند گریه میکند. خاله سرش را میبوسد و خودش هم گریهاش میگیرد. بعد یک لیوان آب برای مامان میآورد. لیوان را روی لبهایش میگذارد. مامان لیوان را میگیرد و آب میخورد. خاله پرده را کنار میزند و پنجرهی آشپزخانه را باز میکند. نور خورشید روی میز و پروانه میافتد. خاله چای میریزد و حلوا را روی میز میگذارد، با دو قاشق کوچک. پروانه پرواز میکند و روی آویز کوچک رزینی که عکس من توی آن است، مینشیند. آویز را خودم به در یخچال چسباندهام. خاله مینشیند و به بخار چای نگاه میکند. میگوید: «شما از هیچچیزی براش کم نذاشتین. هم براش مامان بودین، هم بابا. طفلکی خودشم بنیهی ضعیفی داشت. این چند هفته که پیش مادرم بودم، بچههای خواهرم یکسره مریض بودن.»
استکان چایش را برمیدارد و بو میکشد. مامان به پروانه نگاه میکند و میگوید: «آویزا رو با هم ساخته بودیم.»
خاله استکانش را روی میز میگذارد و میگوید: «یادمه وقتی اومدم دنبال سفارشا، محسن چند تا از آویزا رو به ردیف رو زمین چیده بود…
مامان اسمم را که میشنود، دستهایش را بلند میکند و میزند به صورتش. خاله از جایش میپرد و دستهای مامان را میگیرد. داد میزنم: «مامان تو رو خدا خودتو نزن. من هیچیم نیست. دیگه از دهن اژدها آتیش نمیآد تو شکمم.»
جای انگشتهای مامان روی صورتش قرمز شده. دستهایش را مثل ضربدر روی سینهاش میگذارد و انگشتهایش را مشت میکند. خودش را به چپ و راست تکان میدهد و میگوید: «لالا جونم، لالا عمرم.»
ابروهایم را مثل پاندای کونگفوکار تو هم میکنم. دستم را میبرم عقب که با مشت بزنم توی صورت خاله. صورت خاله که خیس میشود، مشتم را پایین میآورم. خاله با دستمال صورت مامان را خشک میکند. دست مامان را میگیرم و میگویم: «مامان، هروقت فرشته میخواد درو باز کنه، میگم نمیرم تو، مامانم ناراحته آخه.»
خاله ازش میخواهد بیشتر آب بخورد. بعد یک قاشق حلوا دستش میدهد و میگوید: «بچهها همهشون پاکن زینبخانم. شما تا وقتی ناراحتین، محسن نمیره تو بهشت. اونم مطمئناً نگران شماست.»
مامان ساکت نشسته. خاله وقتی میبیند مامان آرام شده و دیگر خودش را نمیزند، میگوید: «چاییتون سرد نشه زینبخانم.»
استکانها را توی سینی میگذارد و میگوید: «اصلاً چاییا رو میبرم تو اتاقتون. بهتره بریم یه نگاهی به کارا بندازیم.»
کنار صندلی مامان بپربپر میکنم و میگویم: «مامان، همونجا که دم در نشستهم، یه باد خنکی میآد. مثل در حرم بیبیمعصومه که وقتی میرفتیم تو، یکعالمه باد به صورتمون میخورد و یه خانوم مهربون هم بهم شکلات میداد، اینجا هم بوی کیک و شکلات از لای درِ بهشت میآد.»
مامان قاشق حلوا را توی دهانش میگذارد. میروم کنارش و پیشانیام را میگذارم روی پیشانیاش و میگویم: «مامان، دلم میخواد برم اونجا پیش بچههای دیگه بازی کنم. صدای خندهشون میآد تا اینجا. برو پیش خاله اون انارایی رو که دوست داری، بکش.»
پروانه از روی یخچال پرواز میکند و مینشیند روی آسمان آبی میز. مامان بلند میشود و آویز عکسم را از روی یخچال برمیدارد. خاله مامان را صدا میزند. مامان روی عکسم دست میکشد و میبوسدش. دلم میخواهد سرم را ناز کند. دستهایم را دور پاهایش حلقه میکنم. سرم را بالا میگیرم و نگاهش میکنم. مامان لبخند میزند. دوست دارم بیشتر بخندد.
خاله باز مامان را صدا میزند. مامان برمیگردد و به درِ باز اتاقش نگاه میکند. خاله کنار تختههای مستطیلیای نشسته که قرار بود مامان روی آنها ابر و آسمان بکشد. پروانه بالای سر مامان پرواز میکند. مامان آویز را توی دستش فشار میدهد و بعد آن را به یخچال میچسباند. ظرف حلوا را برمیدارد و بهطرف اتاق میرود. پروانه تندتر بال میزند و روی درِ اتاق مینشیند. فرشته را میبینم که درِ بهشت را بیشتر باز میکند و پروانههای سفید زیادی بهطرفم میآیند.
_______________________________________
نقد داستان کوتاه «لبخند مامان»
به قلم مریم دوست محمدیان
داستانی که پیش روی ماست از این قرار است؛
پسربچهای از دنیا رفته است. مادر پسر، بیتاب است. پسر از بیتابی مادر ناراحت است و به بهشت نمیرود. او در قالب یک روح، نزد مادر میآید و سعی میکند مادر را آرام کند تا با خیال راحت به بهشت برود. مادر بالاخره آرام میشود.
نویسنده در این داستان، از راوی استفاده کرده که از آن با عنوان راوی شگفت یاد میشود. توضیح این که در بین انواع راوی برای روایت داستان، زاویه دید اول شخص دارای قابهای متعددی است که یکی از این قابها راوی شگفت است. در این نوع روایت که به آن متن وانِموده هم اطلاق میشود ما روایت داستان را از زبان کسی میشنویم که از او انتظار نداریم حرف بزند. مثل: روح، اشیاء و …
منطق زبانی این راوی، توسط نویسنده ساخته میشود؛ و از نوع راویانی است که یک فرصت طلایی را در اختیار نویسنده قرار میدهد تا داستانش جذاب شود. تنها دردسر انتخاب این راوی، بهانه روایت است. یعنی آوردن بهانهای منطقی در داستان که راوی با مخاطب راجع به آن حرف بزند. نویسنده این داستان، با هوشمندی این کار را انجام داده است. او شخصیت داستان را دچار یک نیاز کرده است که برای برطرف کردن آن باید دست به عملی بزند. آن نیاز این است؛ شخصیت اصلی یعنی پسربچه میخواهد به بهشت برود و برای این کار نیاز به آرام کردن مادر دارد. نویسنده با دستاویز قرار دادن یک باور دینی در مورد آداب سوگواری به خوبی توانسته است انگیزه روایت را فراهم کند. اما چیزی که باید به آن توجه داشت حفرهایست که در عمل داستانی وجود دارد. آن حفره، مشخص نبودن عمل راوی است.
اولین نکتهای که در پیرنگ هر داستانی، حائز اهمیت است این است که حوادث کاملاً مشخص باشند. زیرا در این صورت است که داستان، برای مخاطب باورپذیر میشود و هرگونه ابهامی را در او از بین میبرد. در داستانی که با آن مواجه هستیم با حلقه مفقودهای در سلسله حوادث مواجه هستیم که کمی باورپذیری را دچار خدشه میکند. آن حلقه مفقوده، این سؤال را در مخاطب ایجاد میکند که پسر چه تلاشی در آرام کردن مادر دارد؟ در خود داستان، جز حرکتهای بیحاصل، حرکت قانعکنندهای از جانب پسر نمیبینیم. قبول داریم که شخصیت اصلی ما روح است؛ اما همین روح نیز در ساحت خود باید دست به حرکتی مشخص برای پیشبرد داستان داشته بزند. صِرف آمدن پروانه از پنجره باز و یا فردی با عنوان خاله در داستان که به نظر میرسد تلاش نویسنده برای پر کردن این خلأ است، باورپذیر نیست.
نکته بعد، ایرادهای متعدد نگارشی است. حذف فعل «است» و به طور کلی افعال اسنادی به متن ضربه میزند.
دور چشمهایش کشیده شده
مامان ساکت نشسته
وسط حلوا هم چند غنچه گذاشته
نظام افعال هم در چند جا بیمورد عوض میشود؛ که ضرورت چندباره خواندن متن توسط نویسندگان را ایجاب میکند.
در کل، لحن و زبان نویسنده تا حدی قابل قبول بوده و فضاسازی و اجرا در حد مطلوب است. امید است با بازنویسی مجدد، ایراد ذکرشده برطرف گردد.
منتظر داستانهای بعدی از طرف سرکار خانم فاطمه رجبی هستیم.
2 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
از داستان و نقد استفاده بردم. زاویه دید من راوی شگفت اطلاعاتی که خیلی کاربردی هستند. ممنون
تشکر از نگاه شما.