نقد داستان کوتاه «صدایی که گم شد»
داستان کوتاه «صدایی که گم شد»
به قلم فاطمه طوسی
تقدیم به روح پاک خوننگار جاویدالأثر، شهید «غلامرضا رهبر» که در سال 1336 در سالروز ولادت امام رضا (علیهالسلام) در آبادان متولد شد. به عنوان خبرنگار صداوسیما هرجایی که نامش جبهه بود، حاضر میشد؛ و صدایش سوار بر امواج رادیوآبادان، به گوش همشهریهای جنگزدهاش میرسید و دلشان را گرم میکرد. دیماه 1365 بود که صدای او در کربلای5، جایی حوالی دریاچة ماهی برای همیشه گم شد.
ننه چهارزانو نشسته بود. آرنجهایش را نشانده بود روی پاهایش و دستهایش مدام همدیگر را بغل میکردند. معلوم بود حالش خوش نیست. عمه بشقابهای توچال را گذاشت توی هم و منتظر ماند بشقاب ننه خالی شود. اما ننه خیال خوردن نداشت. دستش را کشید روی زمین و رادیوی قرمزش را برداشت. بعد هم چهاردستوپا خودش را کشاند جفتِ علاءالدین و موج رادیو آبادان را گرفت. هر روز کارش همین بود. رادیو آبادان مدتی قطع شده بود. ننه میدانست دوباره مشکلی درست شده و بالاخره موج برمیگردد. اما اینبار خیلی طول کشیده بود و هیچ خبری هم از بُبا نداشتیم.
ننه حالش شده بود مثل همان وقتهایی که بُبا توی طوفان به دریا میزد. لب اسکله و آنقدر مینشست که صدای موجها دلش را آشوب میکرد. وقتی هم میرسید خانه، غذا به دهانش نمیرفت تا بُبا برگردد. آنقدر برایم ماجرایش را تعریف کرده بود که حفظش بودم. گفته بود بُبا همسن من بوده که آقایش یکروز میرود دریا و دیگر برنمیگردد. ننه آنقدر گریه میکند که سوی چشمهایش میرود. بُبا میگفت ننه هرروز ما را میبرد لب دریا، تا شب زل میزد به آب و اشک میریخت. البته از وقتی موج آبادان قطع شد، خشخشهایش طوفان انداخت به جان همهمان.
بشقابم را سر کشیدم و رفتم توی راهرو. طوریکه از چشم مُمان دور باشم، ننه را با انگشتهایم قاب گرفتم و یک چشمم را بستم. عکسش را گذاشتم تاریکخانة دلم تا وقتی ظاهر شد، برای بُبا بفرستمش. مُمان اگر میدیدم، میگفت: «خُل شدی باز؟» بعد هم عمه یواشکی به من چشمک میزد. آخر این عادت شوهرش بود. میگفت دوست داشته عکاسباشی شود، اما عکاسخانهاش شده بود جبهه. اوایل هروقت دلم هوای بُبا را میکرد، نقاشیاش را میکشیدم. اما یکبار که آمد تهران بهمان سر بزند، گفت دلش خیلی برایمان تنگ میشود. بعد از آن تصمیم گرفتم با دستهایم عکس بگیرم و توی دلم برای بُبا بفرستمش. اینطوری هم دل او باز میشد، هم دل خودم از نبودنش کمتر میگرفت. آقایحیی دوربینش را دستم نمیداد. میگفت اگر خراب شود، دستم پیش میمانَد. اصلش جبهه میرفت تا بجنگد، ولی یک وقتهایی هم برای دل خودش عکس میگرفت.
پا کردم توی دمپایی. باران بند آمده بود، ولی آبش توی دمپاییها داشت یخ میبست. موهای تنم سیخ شد. تا وقتی آبادان بودیم، دمپاییها فقط به جان پاهایم خال میزدند، از بس که داغ بودند. سیاهو توی کجه ناله میکرد. آب و داناش دست نخورده بود. بُبا میگفت سیاهو از آن سرسختهاست. آخر سوغات طوفان بود. وقتی پیدایش کرد و با کیسة ماهیها آوردش خانه، مُمان گفت نمیماند. ننه هم سر سفره دور دهانش را با لچکش پاک کرد و گفت: «وُلک! بلدرچین عمرش کِمه.» اما سیاهو دوام آورد. اوایل که تهران آمده بودیم، بیحال شد. من هم آببهآب شده بودم. مُمان تا چندروز با غذا، پیاز به خوردم میداد. میگفت: «مزاجتِ با آبِ ایجا میبِنده.» چندوقت بعد هردویمان خوب شدیم.
در کجه را باز کردم. منتظر بودم سیاهو بدود بیرون، ولی کنجی افتاده بود. به زور چشمهایش را باز کرد. مُمان هم این مدت چشمهایش قرمز بود و حال نداشت کامل بازشان کند. شبها زیر پتو فینفین میکرد. معلوم نبود از سرماخوردگی باشد یا چیز دیگر. اما عمه حالش از آن روزی خراب شد که شوهرش از خط آمد و به ننه گفت عامورهبر مفقود شده است.
همان روزهای اولی که رادیو شد همدم غریبیمان، صدای عامورهبر میبردمان تا لب شط. وقتی با آن لحن محکمش میگفت: «اینجا آبادان» صدای موجهای کارون میپیچید توی گوشهایم. نمیشناختمش. آقایحیی اولینبار که رفت آبادان تا از حال بُبام خبر بگیرد، از او هم عکس گرفت. خودش هم آنجا ماندگار شد تا آبادان آزاد شد. عمه خیلی نگران شده بود، فکرش را هم نمیکرد شوهرش مانده باشد. میگفت: «نِکنه تو راه تِصادف کرده باشن. یِحیی که زَهرة جنگیدنِ نِدارن.» آقایحیی که برگشت، یکروز صدایم زد و گفت میخواهم یک چیزی نشانت بدهم. فکرش را هم نمیکردم عکس بُبا را آورده باشد. کنارش یک جوان خوشبرورویی ایستاده و لبخند کوچکِ قشنگی صورتش را باز کرده بود. البته بعد از اینکه با جیغ و خوشحالی عکس را به همه نشان دادم و آرام گرفتم، آن جوان را تویش دیدم. آقایحیی میگفت میآمده تا گزارش تهیه کند و برود ساختمان رادیوآبادان برای مردم بخواندش. میگفت برایش خیلی مهم است خبرهای آبادان را به مردمی که خانه و زندگیشان را یکباره رها کردهاند و رفتهاند، برساند تا دلشان گرم باشد. خیلی شیفتة وظیفهشناسی و نترسیاش شده بود. جان ما هم به رادیوآبادان و خبرهایش بند بود.
من تا چندروز مینشستم کنج اتاق و زل میزدم به عکس. دست میکشیدم روی صورت بُبا و نازش میکردم. دلم برایش بیشتر از قبل تنگ شده بود. چشمهایم خیس و تار میشد، ولی نخلهای پشت سرشان را میدیدم و دلم برای آبادان ضعف میرفت. برای خانة خودمان، برای آب و بَلَمسواریهایی که هرچه بُبا کرد یادم دهد، آخر نتوانستم بدون افتادن توی آب و خیسشدن انجامشان بدهم. چشمهایم که خیس اشک میشد، عکس را کنار میگذاشتم. مُمان چندروز صبر کرد تا ببیند کِی میخواهم از اینحال در بیایم. آخرش یک روز از خانه رفت بیرون و با یک قاب کوچک برگشت. نشست جلویم و سرش را کج کرد تا صورتم را که روی عکس خم شده بود، بهتر ببیند. گفت: «سلوی، عزیزُم. کمکُم بده عکسِ بچسبونُم رو ای مقوا، بذارُمش تو قاب.» بعد دستش را گرفت طرف طاقچة کوچکی که رویش چیزی نبود جز قلاببافی سفیدی که خودش بافته بود. پرسید: «نمِخوای مویوم همیشه ببینُمش؟» همان روزها بود که فهمیدیم آن صدای محکم و پرقوّت که توی رادیو از آبادان و مقاومت مردهایش میگفت، صدای عامورهبر است. آقایحیی میگفت اسمش آقای رهبر است، ولی نمیدانم چه شد که عامو نشست کنار اسمش و آمد روی لبم. از آنوقت آرزویم این شد که یکروز با دوربین فیلمبرداری مثل او گزارش بگیرم.
همانطور که سر پاهایم نشسته بودم، رویم را برگرداندم سمت پنجرة کوچک اتاق و خودم را کشاندم طرفش. صورتم را چسباندم به شیشة سرد و دستهایم را دوطرف صورتم گرفتم تا بهتر توی اتاق را ببینم. نگاهم چرخید و چرخید و بعد قلاب شد به قاب عکس بُبا و عامورهبر روی طاقچه. هنوز لبخند عامورهبر و صورت جدی و مهربان بُبا را دقیق ندیده بودم که تصویر پیش چشمهایم تار شد. بخار نفسهایم نشسته بود روی شیشه. یاد ننه افتادم که چشمهایش نمیتوانست جایی را ببیند. فکری به سرم زد. صورتم را دوباره نزدیک بردم و ها کردم تا بخار شیشه بزرگتر شود. بعد با انگشت، خودم را کشیدم با یک دوربین عکاسی در دستم، عین دوربین آقایحیی. عامورهبر را کشیدم که داشت با بلندگویش گزارش میکرد. بعد صدایم را کلفت کردم و ادایش را درآوردم که همیشه یکی از آیههای قرآن را اول گزارشهایش میخواند. ننه تا صدایش را از رادیوی قرمزش یا تلویزیون همسایهمان میشنید، میزد به سینهاش و قربانصدقة عامورهبر میرفت. بعد هم بهش میگفت: «وُلک! بُگو آبد کجان؟ آبودان هنو سِرِ جاشن؟»
حالا چندروزی بود ننه وضعش فرق داشت. مدام دلش شور میزد. میگفت: «عاموت که تو جعبه با بُبات حرف زد، چی شدَن که صداش در نِمِیان.» میگفت او از بُبا خبر دارد. تو محل، فقط خانة سر کوچه، تلویزیون داشت. بعضیوقتها با هم میرفتیم آنجا و اخبار جنگ را میدیدیم. یکبار عامورهبر با بُبا مصاحبه کرد. من از خوشی جیغ زدم و نفهمیدم چه گفتند. فقط ابروهای درهم عامورهبر را دیدم که داشت با دقت به حرفهای بُبا و رزمندههای دیگر گوش میداد. میکروفنش را گاهی میگرفت جلوی دهان خودش و گاهی جلوی بُبا و بقیه. یک سیم درازی هم از میکروفن آویزان بود. یک لحظه دوربین عقب رفت و دیدم یکنفر ادامة سیم را دور دستش حلقه کرده و با حرکتهای عامورهبر، گاهی جمعش میکند و گاهی سیم میدهد. عامورهبر بعد از مصاحبه، از بُبا و دوستهایش جدا شد و خودش شروع کرد به حرفزدن از وضعیت عملیات و منطقه. ننه نمیدید بُبا یکیدوجمله بیشتر حرف نزده و دیگر توی تصویر نیست. چسبیده بود به صفحة تلویزیون و به خیال خودش میخواست بُبا را از جعبه درآورد. دست بکشد روی صورتش و خیالش جمع شود که سالم است. آنروز تا وقتی توی جایمان خوابیدیم، همهاش میپرسید: «بِچَم چهطور بود؟ زخم برنِداشته بود؟»
صدای در از خیالات درم آورد. سرم را برنگرداندم ببینم کیست. به گمانم عمه میآمد حیاط لباسها را از روی بند بردارد. کمی که آبشان میرفت، میبرد تو تا خشک شوند. دستم را کشیدم روی تن سیاهو. هیچ تکان نخورد. فقط سرش را بیشتر لای پرهایش فرو کرد. من را بگو که چه خیالها میبافتم. دلم میخواست میتوانست پرواز کند. آنوقت پرش بدهم، برود تا خود خط. عکسهایی را که از ننه و مُمان گرفته بودم، بدهد به بُبا. فقط سیاهو راز عکسهای انگشتیام را میدانست. بعد هم میرفت سراغ عامورهبر و سفارشش میکرد دوباره با بُبا مصاحبه کند تا دل همهمان آرام بگیرد.
دلم قرار نداشت. سیاهو مثل همیشه نبود. چون بُبا نجاتش داده بود، فکر میکردم جانش با جان او یکی شده. تا سیاهو بیحال میشد، چیزی توی دلم پایین میریخت. گمانم بار آخری که آقایحیی آمد و آن خبر از دهانش پرید، حال عمه همینطور شده بود. چون تا روزی که دوباره شوهرش راهیِ خط شد، عمه مهربان نگاهش نکرد. آن شب توی راهرو داشت به او غیظ میکرد. شنیدم گفت: «میخوای نِنهمونِه دق بدی؟» او هم جوابش داد: «پیرزنِ تا کی میخواین چشمبهراه بذارین؟ آخِرش که میفهمن.» دیگر چیزی نشنیدم. فقط از پشت دیوار صدای گریة عمه میآمد. نفمیدم نگران عامورهبر است یا ننه؟ مگر ننه چشمبهراه عامورهبر هم بود؟ یعنی حالا که او گم شده بود، بُبا هم برنمیگشت؟
اشکم را با پشت دست پاک کردم. نفهمیدم از کی راه گرفت روی صورتم. اگر عامورهبر دیگر پیدا نمیشد چه؟ یادم هست آخرین بار که تلویزیون نشانش داد، توی قایق بود. داشت به یکی پشت دوربین میگفت نترس بابا! یاد بُبا افتادم. خیلی دلش قرص بود. نه از موج میترسید، نه از طوفان. یکبار که داشتم سوار بَلَم میشدم، موج میآمد و نمیگذاشت. بچه بودم. یادم است مدام میگفت: «نترس بُبا! برو بالا!»
لرزم گرفت. در کجه را چفت کردم و بلند شدم. ننه نشسته بود لب در و انگار چشمهایش داشت درِ حیاط را نگاه میکرد. یکوقتهایی خیال میکردم میبیند. بیمقدمه درآمد و پرسید: «سلوی، ننه! امالرصاص میدونی کجان؟» تصویر عامورهبر توی همان قایق آمد جلوی چشمهایم. نگاهش به ساحل اروند بود. گمانم تانک دشمن نشانشان کرده بود که آدمهای توی قایق میترسیدند. صدایش توی گوشم بود: «اینک در امتداد جزیرة امالرصاص عراق، توسط قایق برادران رزمندة اسلام در حال عبور هستیم.» جواب ننه را ندادم. به جایش گفتم: «نِگِران نِباش نِنه! عامورهبر مثل بُبا نِترسن. مرد که گم نمیشن.» ولی خودم هم حرفم را باور نکردم. آخر آقام هم شجاع بود، ولی تو دریا گم شد.
ننه آرنجش را خواباند سر زانویش و دستش را گرفت به چانهاش. چیزی زیر لب گفت. دوباره داشت با خودش حرف میزد. مثل همان وقتها که میرفت اسکله، منتظر بُبا مینشست. دستش را گرفتم و بردمش تو. هنوز بوی لبلبی، بین دیوارهای اتاق مانده بود. برایش گفتم عامورهبر یکماه پیش آنجا بوده تا گزارش عملیات را بگیرد. آقایحیی میگفت اسم عملیاتشان، کربلای 4 بوده، اما دیگر به ننه نگفتم عامورهبر را در عملیات بعدیاش گم کردهاند. وقتی نشاندمش پهلوی سماور، گفت: «بُباتم او جا بودن. مو که گفتُم عامورهبرت هرجا باشن، آبد مُنَم هموجان. خودُم شنیدُم آقایحیی به مُمانت میگفت آبد با یه عده میزنن به آب. دیگه نگفت او ور اروند چه میشن؟» اسم آب که میآمد، ننه حالش عوض میشد. یاد آقام میافتاد و میرفت تو خودش. دلم نیامد اینبار دستم را قاب کنم. میدانستم بُبا این حال ننه را خوب میشناسد. اگر عکسش را ببیند، او هم حالش خراب میشود. همیشه میگفت: «سلوی! تو جان مِنی. هرکجا باشُم، با دلُم میبینُمت.» حتماً عکسهایم را هم میدید. نمیخواستم میان آن همه تیر و گلوله، فکرش را ناراحت کنم.
زیپ کیفم را باز کردم. فقط تویش کتاب و دفتر ریاضی بود. امتحانهای ثلث دوم نزدیک بود و مُمان میترسید ریاضی را تجدید شوم. پاهایم را کردم زیر کرسی و لم دادم روی متکا. دستم به کتاب نمیرفت و دلم پیش بُبا بود. ننه چایش را سر کشید و سرش را گذاشت روی بالشت. عصر که میشد رادیویش را روشن میکرد و با صدایش میخوابید. این موقعها رادیو سرود پخش میکرد. صدایش روی دلم سنگینی کرد. چیزی توی گلویم سفت شد. «گنجشک ناز و زیبا… که میپری اون بالا… بال و پرت به رنگ خاک… دلت مهربون و پاک… به من بگو وقتی که پر کشیدی… بابام رو تو ندیدی؟… دیدمش از اینجا رفت… اون بالابالاها رفت… پیش ستارهها رفت… یواش و بیصدا رفت…»
بغض آمد تا حلقومم. نگاهم را از پنکه سقفی اتاق کندم. سرم را بردم زیر کرسی تا دلم را سبک کنم. تهماندة اشکهایم که ماند لابهلای مژههای بلند و سیاهم، چشمهایم سنگین شد. تنم خیس شده بود، اما سنگین نبود. آب موج میزد، ولی من را توی دلش نمیکشید. عامورهبر دوربین روی دوشش گرفته بود و از بُبا فیلم میگرفت. بُبا سرتاپایش سیاه بود. این لباسش را ندیده بودم. فقط قرص صورتش از لباس بیرون بود. موجها میبردندش و از من دورش میکردند. صدای عامورهبر میآمد: «هماکنون در امتداد جزیرة امالرصاص عراق…» بُبا را صدا زدم. نمیشنید. روی آب دویدم. دستم که رسید به شانهاش، بُبا یکهو ماهی سفیدی شد و از دستم لغزید. جیغ زدم. دریا خشک شد. بُبا نبود. عامورهبر نبود. فقط دوربینش روی خاک افتاده بود. دستم دراز شد که برش دارم. صدای اذان بلند شد و چشمهایم را باز کرد.
تاریکروشن غروب بود. خیس عرق بودم و اشک روی پلکهایم خشک شده بود. مُمان را صدا زدم. جوابم را نداد. گمانم با عمه رفته بودند مسجد محله. ننه هنوز بیدار نشده بود، ولی رادیویش خاموش بود. نگاهم افتاد به چشمهای بستة ننه. یاد سیاهو افتادم. دویدم توی حیاط. در کجه را باز کردم. دستم را بردم تو و کشیدم روی تنش. سرد بود و تکان نمیخورد. نفسم بند آمد. اشک زودتر از فکری که توی سرم آمده بود، سرازیر شد روی صورتم. گوشم صدای سوت میداد. زل زدم به دستهایم و به صورتم نزدیکشان کردم. هنوز بوی بُبا را میدادند. بوی دریا و ماهیهایش را.
دویدم توی اتاق. ننه هنور خواب بود. نشستم کنارش. میخواستم بیدارش کنم و بگویم چه بر سر سیاهو آمده، اما دلم نیامد. دهانم را چسبیدم که هقهقم در نیاید. رادیوی قرمز ننه را برداشتم. دستم خورد به کاغذی که پشتش چسبیده بود. نقاشیام از بُبا بود. همان اوایل که آمدیم خانة عمه، کشیدمش. بُبا توی قایق نشسته بود و تفنگش را آماده نگه داشته بود. سیاهو هم روی تفنگ بُبا، بالهایش را باز کرده بود. میخواست سوار گلوله شود و همراهش بپرد. اشکم چکید روی آبیِ دریا. رادیو را روشن کردم. موج آبادان گم شده بود. دیگر صدای عامورهبر نمیآمد.
نقد داستان«صدایی که گم شد»
منتقد مرضیه نفری
ادبیات بومی یا اقلیمی به ادبیات شکل گرفته براساس یک زبان و گویش در سرزمین به خصوصی اطلاق میشود که غنای ادبیاتی داشته باشد و به بیان فرهنگ آن سرزمین پرداخته باشد. در داستان بومی باید به مختصات محلی از جمله نحوهی لباس پوشیدن، صحبت کردن، آداب و رسوم توجه شود. به طوریکه اگر ناحیهی وقوع داستان را عوض کنیم کل داستان بهم بریزد. این مختصات و محیط بومی در زندگی مردم عمیقا تاثیر بگذارد و در زندگی و سرنوشت آنها دخالت کند. در داستان «صدایی که گم شد» ما با خطهی جنوب مواجه میشویم. این منطقه به خاطر اقلیمش پتانسیلهای زیادی دارد. وقتی دریای خلیج فارس هم به آن اضافه میشود، فوقالعاده میشود وقتی به عنوان جبهه جنگ، خط مقدم، به آن توجه میشود، بی نظیر میشود. شما از این فضا و بوم استفاده کردهاید برای روایت داستان صدایی که گم شد.
به نظر میرسد نویسنده با خطهی جنوب آشناست یا اینکه خیلی خوب توانسته با اقلیم جنوب ارتباط برقرار کند. او میتواند تصاویر خوبی را به ما نشان دهد.« ننه آرنجش را خواباند سر زانویش و دستش را گرفت به چانهاش» بعضی جاها فضاسازیها عالی است. «از وقتی موج آبادان قطع شد، خشخشهایش طوفان انداخت به جان همهمان.»
بومینویسی و استفاده از لهجه بسیار خوب درآمده و آزاردهنده نیست. خواننده به راحتی منظور جملات را درک میکند و با داستان پیش میرود. همه اینها حسن داستان شماست و من خواهش میکنم اگر با این اقلیم آشنایی دارید بیشتر بنویسید. آئینهای ویژه ، آداب و رسوم ، ورزشها ومراسم های محلی و … را در داستانهایتان بنویسید تا ثبت شوند و در ذهنها ماندگار گردند.
اولین مورد که لازم میدانم در مورد این داستان بگویم طرح آن است. نویسنده طرح یک خطی کار را چگونه تعریف میکند؟ این برای من به عنوان یک خواننده خیلی مهم است. ما در طول داستان قرار است منتظر چه چیزی یا چه کسی باشیم؟ مهمترین مسئله داستان چیست؟ گم شدن عموی راوی یعنی« ببا» یا «عامو رهبر»؟ ابتدای داستان ببا مهم است اما هر چه داستان پیش میرود عامو رهبر مهمتر میشود و این خواننده را آزار میدهد. به نظرم ببا برای من خواننده، برای راوی و مادربزرگ مهمترین مسئله است پس بهتر است نویسنده هم موضعش را مشخص کند. عنوان داستان و پایان داستان “عامو رهبر» را پررنگ میکند اما داستان کوتاه مجال پرداختن به دو تعلیق داستانی را ندارد. خواننده دوست دارد همان تنش یا عدم تعادلی که در ابتدای داستان رخ میدهد در پایان حل شود و به تعادل ثانویهای برسد اما رها کردن خواننده و پرداختن به شخصیت دیگر که موازی با قهرمان داستان پیش میرود در داستان کوتاه آسیب زننده است.
نکته مهم دیگر، تعدد شخصیت است. آیا این همه شخصیت برای یک داستان کوتاه نیاز است؟ بهتر نیست تعداد شخصیت ها کمتر شود اما پرداخت بهتری داشته باشیم؟
زاویه دید: داستان دارد اول شخص روایت میشود. علت انتخاب این زاویه دید مهم است. راوی داستان قرار است از درونیات خود ما را آگاه کند اما صحنه شلوغ این اجازه را به او نمیدهد. علاوه بر اینکه در بسیاری از موارد عدول از زاویه دید را داریم و به ناگاه نویسنده زاویه دید را تغییر میدهد. (برای درک بهتر این موارد را یادداشت گذاشتهام) به طور مثال : پا کردم توی دمپایی. باران بند آمده بود، ولی آبش توی دمپاییها داشت یخ میبست. موهای تنم سیخ شد. تا وقتی آبادان بودیم، دمپاییها فقط به جان پاهایم خال میزدند، از بس که داغ بودند. سیاهو توی کجه ناله میکرد. آب و داناش دست نخورده بود. بُبا میگفت سیاهو از آن سرسختهاست. آخر سوغات طوفان بود. وقتی پیدایش کرد و با کیسة ماهیها آوردش خانه، مُمان گفت نمیماند. ننه هم سر سفره دور دهانش را با لچکش پاک کرد و گفت: «وُلک! بلدرچین عمرش کِمه.» اما سیاهو دوام آورد. اوایل که تهران آمده بودیم، بیحال شد. من هم آببهآب شده بودم.
بهتر است داستان با زاویه دید سوم شخص محدود به سلوی نوشته شود. با توجه به تسلط نویسنده در فضاسازی و توصیف، استفاده از زاویه دید سوم شخص، بهتر میتواند توانایی او را به رخ خواننده بکشد. همچنین سوم شخص شخصیت قدرتمندی میسازد و دامنهی روایت گستردهتری نسبت به اول شخص دارد و داستان را به شکل غنی و پیچیدهای روایت میکند.
نثر داستان: هماهنگی و یکدست بودن نثر از امتیازات یک داستان خوب است. شما میتوانستید در این داستان از ضرب المثلها، تکیه کلامها کنایهها و تشبیهات استفاده کنید تا به داستانتان زیبایی و غنا ببخشید و نثر را از خشکی و یکنواخنی نجات دهد. نثر این داستان میتوانست خیلی بهتر از این باشد. مواردی را هر چند جزئی در کار مشخص کردهام که ایراد نگارشی داشته است. نویسنده حتما برای ارتقاء نثر داستانی باید تلاش کند. متنهای قوی و متون کهن را مطالعه کند تا این نقص برطرف گردد. چرا که از داستان برمیآید که نویسنده توانایی داشته و میتواند با بازنویسی و وسواس در نثر، کار را قویترو جاندارتر بنماید.
منتظر داستان بازنویسی شده شما هستم امیدوارم با همت بلند بتوانید داستانهای خوبی از جنوب زیبا و پرافتخار ایران بنویسید. چرا که خانم طوسی در ذهن ما با «صدایی که گم شد» ماندگار شده است و امیدواریم موجی در ادبیات بومی ایران راه بیندازد.
***************
گوشه ای از رزومه سرکار خانم نفری
- مدیر نمونه کشوری در زمینه مدیریت کتابخانه
- کسب رتبه به عنوان کتابدار نمونه، کارشناس فرهنگی نمونه در استان و کشور.
- فعال در زمینه نویسندگی و داستان نویسی
تالیفات:
- رمان نوجوان شبهای بی ستاره، انتشارات شهرستان ادب
- رمان بزرگسال جامانده از پسر، انتشارات سوره مهر.
- مجموعه داستان شاید عشق باشد شاید عادت انتشارات انجمن قلم( چاپ دوم این کتاب انتشارات سوره مهر می باشد)
- چاپ مجموعه داستان گروهی شبهای آفتابی انتشارات زمزم هدایت
- چاپ مجموعه داستان گروهی یخ در بهشت انتشارات جمکران
- رمان بزرگسال”برفاب” در دست چاپ انتشارات معارف
دیدگاهتان را بنویسید