نقد داستان کوتاه “تابلوی پنجم”

به قلم ریحانه ایزدی
-واقعا همه اینا رو خودت کشیدی؟
سرش را از روی کاغذ بالا آورد. دختری را بالای سرش دید که سارافون کرم پوشیده بود و زیر سارافونی قهوهای و شالی به رنگ قهوهای که لبه آن با گلهای کچه کرم آراسته شده بود.
علی سرش را تکان داد. دختر با آب و تاب شروع کرد به حرف زدن و تند و تند از خودش گفت:« من اسمم مریمه. دانشجوی سال آخر نقاشیام. استادم باید کاراتو ببینه…»
علی به کشیدن ادامه داد. ذغالی دستش گرفته بود و روی کاغذ میکشید. آخرین کاغذش بود. در دلش گفت: «بجای تعریف کردن، یکی بخر تا بتونم کاغذ بخرم.»
دختر خم شد و یک نقاشی برداشت. کمی مکث کرد و دستی به موهای فر خرمایی اش کشید و در شالش فرو کرد و پرسید: « پرتره منم میکشی.»
علی دوباره به چهره دختر نگاه کرد و گفت: « میبینی که. بیشتر پرتره بم سفارش میدن. یه عکس سه در چهار بده فردا بیا …»
هنوز حرفش تمام نشده بود که قطره بارانی روی کاغذش چکید و لحظهای بعد یکی دیگر. از لبه جدول خیابان بلند شد و سریع شروع کرد به جمع کردن کاغذهایش اما باران بهار بود و امان نداد. تمام کاغذهایش خیس شد. چند لحظه مات و مبهوت به کاغذهای دستش نگاه کرد. این کار چهارمین شغلی بود که در این مدت امتحانش میکرد. زیرلب گفت: «نه! اون از دزدیدن سازم، این هم از بارون…»
-سازت؟
علی متوجه مریم شد که تمام مدت آنجا ایستاده بود.
– ساز هم میزنی؟
علی سکوت کرد و کاغذهایش را که حالا تقریبا تبدیل به خمیر شده بودند یکجا جمع کرد و به سمت سطل زباله رفت و همه را در سطل ریخت. برگشت تا کیفش را بردارد که دید هنوز مریم زیر باران ایستاده است. گفت: « من نمیتونم امروز پرترهتونو بکشم.» سرش را پایین انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «شاید کلاً دیگه نتونم.»
مریم صدایش را بالا برد و دنبال علی که راهش را گرفته بود و داشت میرفت دوید و گفت:« فردا دوباره اینجایی؟»
علی نایستاد و بلند گفت: « نمیدونم. چطور؟»
مریم گفت: «گفتم که استادم باید کاراتو ببینه.»
علی ایستاد و برگشت. گفت: «میتونی فردا بیای دانشکده من؟ اگه دم در ازت کارت دانشجویی خواستن، این شمارمه. زنگ بزن و بگو میام جلو در.»
و دست کرد در کیفش و پشت دفترچهاش شماره را نوشت و در حالیکه از دستش آب باران میچکید شماره را به علی داد.
علی که دستهایش را در بغل قفل کرده بود، دستش را به طرف مریم دراز کرد و شماره را گرفت. مریم لبخندی زد و کمی به بالا پرید و گفت: «خب… باشه… پس میبینمت!»
علی خنده ای کرد و گفت:«باشه. میبینمت.»
مریم از کنار علی رد شد و رفت و علی با نگاهش او را تعقیب کرد. بعد تنها در خیابان راه افتاد. آنقدر راه رفت که خسته شد. باران تمام شد و حالا باد وزیدن گرفته بود. علی که تمام جانش خیس بود به خود لرزید. با خودش گفت: « کاش یه دست لباس گرم داشتم.»
یاد گرمخانه افتاد. چند شبی را آنجا گذرانده بود. آنجا به او یک دست آبی دادند. نخی بود اما مثل لباس بیمارستان، حس بدی به او میداد. خودش را خشک کرد. لباسهایش را شست و پهن کرد. همانجا کنار لباسهایش نشست و در فکر فرو رفت.
کم کم خوابش گرفت. رفت و روی تخت خوابید. صبح که از خواب بیدار شد. لباسش روی بند نبود. ته مانده پولی هم که برایش مانده بود و دیشب در جورابش گذاشته بود را زده بودند.
خواهش کرد لباسی به او بدهند. لباسی از همانجا گرفت پوشید. به سمت دانشگاه راه افتاد.
همه از در بزرگ دانشگاه رفت و آمد میکردند. کسی کارت دانشجویی نمیخواست. اما سر و وضع به هم ریخته علی، موهای ژولیده و لباسهایی که به تنش زار میزد، موجب شد که دربان دانشگاه او را صدا بزند: « با کی کار دارید؟»
علی کمی فکر کرد. شماره مریم لابلای پولهایی بود که در جورابش گذاشته بود. صبح هر چه گشته بود پیدا نکرده بود.
-مریم
دربان اخم کرد و گفت: «مریم چی؟»
-نمیدونم.
هر وقت فهمیدی برو تو. حالا برو بیرون.
علی بیرون دانشگاه کنار دیوار نشست. ظهر شد. کم کم گرسنهاش شد. باید پول درمیآورد یا برای غذا فکری میکرد. خواست بلند شود برود که مریم را جلوی خودش دید: «پس کجایی تو؟ کل دانشگاه رو دنبالت گشتم.»
علی بیتفاوت دنبال مریم راه افتاد. وارد دانشگاه که شد به دانشجوها نگاه کرد. ناخودآگاه لبخندی بر لبانش نشست. مریم گفت: « دانشگاه نرفتی؟»
گفت: چرا اما…
وارد کلاس که شدند، استاد از بالای عینک به او نگاه کرد. صندلیها دور تا دور چیده شده بودند و جلوی هر دانشجویی بوم و سه پایه بود. علی سلام کرد و به اشاره مریم کناری نشست. مریم، کاغذ و مداد به او داد و گفت: هر چی میتونی از خودت مایه بذار. ببینم چه میکنی.
علی کشید و کشید. استاد بالا سر تک تک دانشجوها میرفت. بالا سر علی که رسید کمی بیش از اندازه معطل کرد. گفت: خانم محمودی تعریف شما رو کرده بود. کارات بد نیست. میخوای تو گالریای که قراره بچههای کلاس ترتیب بدن شرکت کنی؟
علی گفت: خوشحال میشم.
اما دلش آشوب شد. او که به دنبال یک لقمه نان برای هر وعده کار میکرد، وقتی برای این کارها نداشت. از طرفی علاقهاش به نقاشی درختی بود که بذرش از کودکی در جانش ریشه دوانده بود.
کلاس تمام شد. علی رو به مریم کرد و گفت: فکر میکنی چقدر هزینه داشته باشه؟
مریم گفت: زیاد نیست. باید لوازم کار تهیه کنی و بعد کاراتو قاب کنی و یکمم هزینه خود گالریه که میتونی صحبت کنی اگه کاراتو پسندیدن، درصدی از روی فروشت بردارن.
اسم فروش که آمد، علی امید در دلش جوانه زد. یعنی میتوانست کاری پیدا کند که به قول پدرش در شان خانواده باشد؟ هر چند که پدر، کار هنری را کار نمیدانست.
از مریم خداحافظی کرد اما در سرش غوغا بود. هیچ پولی برای شروع نداشت. باید کاری میکرد. پیاده تا بازار رفت تا باربری کند. بازار شلوغ بود. بلد نبود باید چکار کند. سر حجرههای شلوغ میرفت و میپرسید: شاگرد نمیخواید؟… باربر نمیخواید؟
هر که او را میدید، کمی مکث میکرد. چهرهاش نازپرورده بود اما سر و وضعش به چهرهاش نمیآمد. تا شب کار کرد. از ترس اینکه این بار هم پولهایش را نزنند تا صبح خواب به چشمش نیامد. وقتی دید خوابش نمیآید در خیابانها راه افتاد. نگاهش به لوستر فروشیهای لوکس خیابان که افتاد یاد پدرش افتاد. یک لحظه دلش خواست برود و بگوید که پسر کیست و کاری دست و پا کند اما به خودش قول داده بود که روی پای خودش بایستد. فقط ده روز وقت داشت تا پنج بوم نقاشی آماده کند.
نه روز گذشت ولی علی هنوز برای تأمین هزینه مشکل داشت. تنها توانسته بود کاری در رستوران و جایی برای خواب پیدا کند و یک بوم نیمهکاره بکشد. به مریم زنگ زد. مریم گفت: خب زودتر میگفتی، من با استادم صحبت میکنم بت خبر میدم.
ساعت ده صبح بود که مریم زنگ زد: استادم گفته نمیخواد هزینه گالری رو بدی. فقط پنج تا بوم رو روت حساب کنیم؟
علی گفت: حتماً. مشتاقانه به پشت رستوران رفت. جایی که بومها را گذاشته بود. در اتاقی کوچک، میان تلی از وسیله و تخت خوابی کهنه، سه پایه و وسایل نقاشی گذاشته بود. مشغول به کار شد. زمان و خستگی را نمیفهمید. تا صبح یک بوم را تکمیل کرد. ساعت را که نگاه کرد در دلش چیزی به جوشش افتاد. غم در دلش جوانه زد و دوباره ساز نمیتوانم در سرش کوک شد. نخواست که دوباره به مریم زنگ بزند. خیلی فکر کرد که باید چه کند. چارهای نبود!
کلید را در دستانش چرخاند و نگاه کرد. سرش را بالا گرفت و به در بزرگ نگاه کرد و کلید را در دستش فشرد. کمی این پا و آن پا کرد و دست آخر، دستش را بالا آورد و زنگ را زد.
-کیه؟
صدای ملیحه بود. صدای مادرش از پشت آیفون شنیده شد که میگفت:«صد بار گفتم نگو کیه، زشته. بگو بله.»
علی خندهاش گرفت و سرش را پایین انداخت. ملیحه گفت: بله؟
علی گفت: منم
ملیحه جیغی زد که سکوت کوچه را به هم ریخت: «گفتم خودشهها. خانم بخدا خودشه. علیه.»
در صدایی کرد و باز شد. علی در را باز کرد و وارد حیاط شد. حیاط هنوز به همان شکل قبل مرتب و تمیز بود. از دم در تا ورودی خانه مسیری بین چمنهای تازه کوتاه شده بود که با سرامیکهای بزرگ پوشانده شده بود. میان حیاط، درخت مینیاتوری افرای سرخی به کمرش انحنای زیبایی داده بود و حاشیه حیاط پر از بوتههای رز سرخ بود.
علی در این فکر بود که بعد آن شب، حالا باید چطور برخورد کند که صدای دویدن مادرش را که با هق هق همراه شده بود شنید:« علی… مامان… کجا بودی؟»
تا بخواهد لب باز کند مادرش او را در آغوش گرفت و فشرد. علی سکوت کرده بود. دستهایش را بالا آورد و دور مادرش حلقه زد.
مادرش همانطور که علی در آغوشش بود گفت: «علی، مامان، چرا رفتی؟ میدونی من چی کشیدم؟ چه خوب شد که برگشتی.»
علی خودش را از آغوش مادر بیرون کشید و گفت: « من برنگشتم مامان. اومدم نقاشیهامو ببرم.»
مادر لب برچید و چشمانش تر شد. چیزی نگفت. همیشه همینطور بود. برای هیچ چیزی اصرار نمیکرد.
علی وارد خانه شد و از پلهها بالا رفت و وارد اتاقش شد. از پشت تخت، بومهای نیمهکاره را برداشت. به دیوار نگاه کرد. روی دیوار سه قاب از نقاشیهای علی بود که ده سالی میشد که قابشان کرده بود. برداشت و نگاه کرد. بدک نبود. تم اصلی هر سه آنها رنگ زرد و نارنجی بود. رنگهای مورد علاقه علی. برداشت و همه را یکجا دسته کرد.
– مامان طناب داری اینا رو ببندم؟
مادر علی که خودش را به در اتاق رسانده بود و ساکت تماشا میکرد، گفت: چرا داری اینا رو میبری؟ من دوسشون دارم. اگه پول میخوای…
علی پرید در حرف مادرش و گفت: نه مادر جان. من کار پیدا کردم. من راهمو پیدا کردم. میخوام نقاشی رو ادامه بدم. باید امروز پنج تا بوم برسونم گالری. امیدوارم بتونم. اگه نتونم خیلی بد میشه.
مادر سرش را کج کرد و لبهایش جمع شد و گفت: اگه بابات بفهمه چی؟ آخه نقاشی؟
-مگه نقاشی چشه؟
-هیچی مادر. فقط درآمدش… تو تو ناز و نعمت بزرگ شدی…
– اما تو ناز و نعمت نموندم. الان دو ماهه که دارم مستقل زندگی میکنم.
علی در سرش کلمه مستقل پیچید. این کلمهای که به کار برده بود، به زندگیای که کرده بود میآمد؟ چرا که نه.
مادر چیزی نگفت و مثل همیشه سکوت کرد.
چند ساعت بعد چهار بوم را به نمایشگاه رساند. هر کاری کرده بود نتوانسته بود بوم پنجم را آماده کند. ساده نبود. حس بدی داشت. در اولین کار حرفهای نتوانسته بود به قولش عمل کند. وارد حیاط گالری که شد کمی مکث کرد. اما باید با دنیای حرفهای روبرو می شد. هنوز کسی نیامده بود. پلهها را بالا رفت. به خودش گفت: این کاریه که تا آخر عمرم ادامهش میدم. این آخرین باره که راهمو کج میکنم. دیگه قیقاج رفتن بسه. با تمام سختیاش کنار میام.
مصمم گام در گالری گذاشت. دوباره تردید به جانش افتاد: باید برگردم. من نتونستم پنج بوم رو آماده کنم.
برگشت و در حیاط، لبه باغچه کنار پیچکهایی که باغچه را پر کرده بودند، نشست. تمام وجودش را ناامیدی گرفته بود. احساس میکرد دیگر راهی برای رفتن نمیشناسد.
سایهای را روی خودش احساس کرد. سرش را که بالا آورد پدرش را دید.
قاب بزرگی در دست داشت و لبخند بر چهره. این همان تابلویی بود که برای پدرش کشیده بود و هدیه داده بود. زیباترین تابلویی که کشیده بود.
تابلوی پنجم هم روی دیوار گالری آویخته شد.
نقد داستان کوتاه “تابلوی پنجم” توسط خانم مریم دوستمحمدیان
سلام و وقت بخیر خدمت همراهان پایگاه نقد باشگاه ادبی بانوی فرهنگ؛
بار دیگر فرصتی پیش آمد تا با داستانی کوتاه در خدمت شما همراهان عزیز باشیم؛ داستان تابلوی پنجم از خانم ریحانه ایزدی.
رابرت مککی در کتاب داستان؛ سبک، ساختار و اصول فیلمنامهنویسی، خلاقیت در خلق داستان را محصول تلاقی فرم و محتوا میداند. به عبارتی او تصمیم نویسنده را برای موضوعی که در سر دارد تلاشی منحصر به فرد میداند که نویسنده موضوع خود را در قالبی منحصر به فرد روایت میکند. داستان تابلوی پنجم به وضوح از این تلاش نویسنده حکایت دارد. خانم ایزدی محتوایی برای داستانش در نظر گرفته است. محتوای این داستان یعنی موقعیت، شخصیت، ایده آن درباره یک مسأله اجتماعی شهری برای قشری خاص است. مسأله شخصیتی به نام علی است که هنرمند است؛ از خانواده مرفه است؛ در پی استقلال مالی از خانواده خود جدا شده است؛ دچار بحران مالی پس از استقلال شده است به گونهای که برای گذران معیشت به سختی میگذراند؛ و اوقات کار و استراحت خود را در جاهایی سپری میکند که در شأن طبقه اجتماعی او نیست؛ کاراکتر دیگری غیر همجنس او به نام مریم سعی میکند به او کمک کند؛ هر دو در مسیر رسیدن به هدف دچار چالش میشوند و در نهایت داستان با سایهای از حضور پدر علی به سرانجام میرسد.
به عبارتی یک خطی این داستان که عبارت است از کسی به دلیلی کاری انجام میدهد و به سرانجامی میرسد اینگونه تأمین میشود. نویسنده این داستان برای ایدهای که در سر داشته است شخصیت مناسبی خلق کرده است. همچنین موقعیتهای نسبتاً خوبی را برای حرکت شخصیت در طول داستان به وجود آورده است. تضاد بین هنر و معیشت، شخصیت داستان را وارد موقعیتهای خوبی نظیر باربری یا کار در رستوران کشانده است. از دست رفتن همه سرمایه شخصیت به خاطر بارش باران و از دست دادن اندکپول و شماره تماس حامی در گرمخانه، نشاندهنده دستوپنجه نرم کردن شخصیت با طبیعت و دیگران است. نقش حمایتی مریم در شرایط سخت، نشانگر انتخاب خوب نویسنده برای وارد کردن نیرو و به حرکت واداشتن شخصیت اصلی داستان است. معرفی خانواده علی در داستان تا حد زیادی ما را با انگیزه شخصیت اصلی داستان آشنا میکند. نمادهای استعاری مثل باران و کلید هر کدام حرف خاص خودشان را دارند؛ باران نماد دشواری و شکست و کلید نماد ورود علی به دنیای حرفهای. و در مجموع، این داستان به لحاظ محتوا پر و پیمان است؛ و این یعنی داستان به شدت حداکثری است و قالب داستان کوتاه را برنمیتابد. در داستان کوتاه، مخاطب توقع این حجم از شخصیتپردازی و مسأله برای شخصیت داستان را ندارد. قالب داستان کوتاه هم چنین گنجایشی ندارد. داستان کوتاه در مورد یک نفر با یک مسأله در کوتاهترین زمان و مکان با دو الی سه حادثه ساخته و پرداخته میشود. این که شخصیتی با چنین درونمایه کلانی مثل جدا شدن از خانواده به منظور استقلال در قالبی کوتاه ساخته و پرداخته شود نتیجه میشود داستانی سراسر روایت با کمترین تصویر و دچار پرشهای مکانی و زمانی متعدد که موجب سکت در داستان میشود. همچنین ما را با داستانی مواجه میکند که بیشتر شبیه طرح اجمالی یک رمان است تا یک داستان کوتاه منسجم. زبان در داستان کوتاه، حداقلی است؛ شخصیتپردازی در داستان کوتاه، آن چنانی که در رمان با آن مواجه هستیم وجود ندارد؛ تعدد حادثه در آن وجود ندارد؛ مسأله شخصیت، حداقلی است و ایجاد فضا و اتمسفر در آن محدود به یک الی دو مکان در یک زمان واحد است. چنین محتوایی است که فرم خوبی میسازد و داستان کوتاه را بهگونهای پیش میبرد که توقع مخاطب را از یک داستان کوتاه برآورده میکند.
نکته دیگری که در فرم لازم است به آن اشاره است شروع داستان است. سعی کنید برای شروع از امکان دیالوگ استفاده نکنید. ابتدا برای مخاطب خود فضا را با دادن تصاویری دقیق و درست بسازید تا مخاطب بعد از دیدن جهان شما بتواند با شخصیتی که یکی از راههای شناخت او دیالوگ است آشنا شود.
علیرغم تمام مطالبی که عرض شد پایان داستان، دوستداشتنی و متفاوت است. شخصیت به هدف خود وقتی میرسد که سایه حمایت والدین را دارد. نویسنده به خوبی توانسته است یک پایان بدون شعار را برای داستانش داشته باشد؛ به علاوه این که با توجه به کاشت درست نویسنده در طول داستان در مورد تعداد تابلوها، جورچین حوادث داستان بهگونهای تکمیل شد که با تابلوی پنجم هدف نویسنده تأمین شود.
دیدگاهتان را بنویسید