نقد داستان کوتاه «بهشت! صبح يك روز برفى»
داستان کوتاه «بهشت! صبح يك روز برفى…»
به قلم مریم محمدی
با چشمهایی که چینهای ریز دورش را نقاشی کرده بود، به من زل زد. لحظهای مکث کرد و بعد، لبخندی به وسعت نگاهش به چشمانم هدیه داد.
هوا حسابی سرد بود. چند روزی میشد که برف، زمین را عروس کرده بود.
خستگی توانم را بريد. نشستم تا نفسی تازه کنم. اما چشمهایش، چنان آرامشی به من داد که بی هیچ وحشتی، بین آن دستها جا خوش کردم. شاید هم محبتی که تمام وجودش را پر کرده بود به من اطمینان داد که نباید مثل دیگران از دستش فرار کنم.
سرش را خم کرد. نزدیکم شد و با گلبرگ دستهایش، تنم را نوازش کرد:
«الهی بمیرم! حتما خیلی خستهای! بعید میدونم تو این برف، چیزی برای خوردن گیر بیاری! باید خیلی گرسنه باشی! نه؟»
دوست داشتم بگویم که با این کولاک، از ديروز چیزی برای خوردن پیدا نکردم و دارم میمیرم. اما نه من نایی برای حرف زدن داشتم و نه او حرفم را میفهمید.
انگار سکوت من، تنهاییم را بیشتر به رخش کشید. لحظهای توی فکر رفت. قطرهای اشک بر گونهاش غلتید و بعد بلند شد. همانطور که پا میگذاشت توی خانه، بغضش را قورت داد و گفت:
«می دونم چی می خوای. درسته خیلی سال گذشته، اما هیچوقت یادم نمی ره.»
سرش را به سمت من چرخاند:
«یکی مثل خودت بود، یه هوا کوچیک تر. احمد آقا پیداش کرده بود. داشت میرفت که پیداش کرد.»
طرهی موها را از روی صورتش کنار زد و به در تکیه داد:
«میگفت زبون بسته توی باغچهی جلوی در خونه داشته لنگ میزده. البته این خونه نه ها، خونه قبلیمون. اینجا که حیاطم نداره. اونجا خیلی بزرگتر و جادارتر بود. ویلایی بود. حیاط با صفایی داشت. ولی اینجا حیاط نداره. عصرها آب پاشی میکردیم، میشستیم به چایی خوردن! بچهها هم میدویدن اینور و اونور و بازی میکردن. یه وقتا، احمد آقا ناغافل شلنگو میگرفت سمت بچهها. اونا هم جیغ میزدن و میپریدن بالا و پایین. محمود بچم خیلی فرز بود. تندی میپرید بالای درخت توت. مبادا خیس شه! یه درخت توت استخون دار وسط باغچه داشتیم، یه درخت…»
وقتی داشت حرف میزد، غم عجیبی لا به لای آواز صدایش میشنیدم. گرسنگی و تنهایی خودم را فراموش کردم. سرش را به سمت آسمان گرفت و نفسش را بیرون داد:
«یادش بخیر، چه روزایی داشتیم! اونجا رو خیلی دوست داشتم. ناشکری نمیکنما، نه. اما این خونه اصلا به دلم نیست! ولی چاره چی بود؟ بالاخره بچهها هم…»
حرفش را نصفه رها کرد و به من خیره شد:
«الهی بمیرم، انقدر پرحرفی کردم، پاک یادم رفت چقدر گشنهای!»
رفت اما زود برگشت. توی یکی از دستهایش ظرف کوچک در بستهای بود و با دست دیگرش، قطرههای روی صورتش را کنار زد:
«داشتم میگفتم. احمد آقا خدابیامرز آوردش بالا و داد دست من. خیلی دل رحم بود. کلی سفارش کرد که هواشو داشته باشم. خیالش که آروم گرفت، راهی شد.»
دستش را توی ظرف برد و چند تا از آن خوشمزههای دوست داشتنی از تویش بیرون آورد. با حوصله آنها را تکه تکه کرد. بعد همه را ریخت توی یک بشقاب و گذاشت لبهی تراس، درست جلوی من!
«اینا برای جلسهی دیروزه. آخه هر سه شنبه دوره داریم. دیروز، مرضی خانوم سفرهی حضرت ابوالفضل (علیه السلام) پهن کرده بود. بهش گفتم نمیخورم. خیلی ساله که نمیخورم. اما بنده خدا اصرار کرد که تبرکی ببر. میبینی کار خدا رو! قسمت تو بود. نمیخواست دوباره شرمندهی مخلوقش بشم.»
اولین تکه را که بلعیدم، خون تازهای توی رگهایم راه افتاد. مطمئن شدم خدا، این فرشتهی مهربان و خوش قلب را برای من فرستاده تا از این بی کسی خلاص شوم.
گرسنه بودم و مشغول خوردن. به خودم که آمدم متوجه شدم فرشتهی مهربان دارد ادامهی داستان را برایم تعریف میکند اما من چیزی نشنیده بودم.
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم. دستانش را پاک میکرد:
«سفارشی احمد آقا بود، دلم میخواست براش سنگ تموم بذارم. هرچی به عقلم میرسید براش میاوردم، اما به هیچ کدوم لب نمیزد. لب که نمیزد هیچ، تازه قهرم میکرد. همچین بهم پشت میکرد که غم دنیا میریخت رو دلم.»
وقتی داشت این جمله را میگفت پشتش را به من کرد. با صدایی گرفته ادامه داد:
«میدونستم خیلی گشنهشه اما نمیفهمیدم چرا هیچی نمیخوره. الهی بمیرم! طفل معصوم، بعد دو سه روز از گشنگی تلف شد. نتونستم ازش مواظبت کنم. امانت دار خوبی نبودم.»
با شنیدن اشکهایش، با خودم فکر کردم:
«چرا همیشه به من گفته بودن از آدما فرار کنم؟ چرا نباید هیچ وقت بهشون نزدیک نشم؟ آدما که خیلی مهربونن»
بغضش را قورت داد:
«بعدا فهمیدم اون زبون بسته برای پرویز، پسر اعظم خانوم بوده. همسایهی دیوار به دیوارمون. همون خونهمون که حیاط داشت. پرویز خیلی شر بود. همش آتیش میسوزوند. مثل اینکه یه روز این پرنده رو از رو درخت بر میداره میندازه تو قفس، هى اذیتش میکنه. اعظمم که دلش به حال زبون بسته میسوزه، چشم پسره رو دور میبینه، به هوای اینکه میتونه پر بزنه و بره لونهی خودش، از خونه انداختهاش بیرون. نگو این حیوونی هنوز قشنگ بلد نشده بوده پرواز کنه. همین میشه که میفته تو باغچهی ما.»
دستهایش را روی هم زد و لبهایش را گزید:
«پدر بیامرز با اینکه فهمیده بوده این پرنده خونهی ماست اما از ترس پسره، یک کلوم نگفت باید بهش خرما بدم تا زبون بسته از گشنگی جون نده.»
لرز به تنش افتاد. ژاکتش را دور خودش پیچید:
«اعظم میگفت، پرویز گفته اسمش بلبل خرمائه. عاشق خرماست. تو هم بلبل خرمایی! مثل همون.»
فرشتهی مهربان، چند خرمای دیگر برایم تکه کرد و گذاشت توی بشقاب:
«از اون به بعد، از غصه ی اون حیوونی لب به خرما نزدم. دست خودم نبود، دلم بر نمیداشت. اصلا از گلوم پایین نمیرفت. حتی تو مراسم احمد آقا.»
صدایش میلرزید:
«چند روز بعد از تلف شدن اون زبون بسته، خبرشو برام آوردن. گفتن تو محاصره گیر افتاده و تشنه و گشنه شهید شده. خودشم مثل بلبلش گشنه جون داده بود.»
اشکهایش را با پر روسری گرفت:
«تو مراسمش هیچ لب به خرما نزدم. حلوا بهم میدادن اما نمی ذاشتم خرما تو دهنم بذارن.»
آخرین تکهی خرما را که خوردم، اشک شوق روی صورت فرشتهی مهربان جاری شد.
می خواستم از محبتش تشکر کنم. پس با موسیقی باد، ترانهای خواندم که لبخند را به لبهایش برگرداند.
وقت رفتن بود و دل کندن برای من سخت شده بود. توی چشمهای فرشته هم این سختی را میخواندم. چارهای نداشتم. باید بر میگشتم اما به خودم قول دادم که فردا دوباره به دیدنش بیام. نه برای خرماها. برای محبتی که تا به حال طعمش را نچشیده بودم.
صبح روز بعد، به سمت بهشتم پرواز کردم. بین راه از آسمان خانههای زیادی گذشتم که بزرگتر و سرسبزتر بودند اما هیچ کدام به اندازهی بهشت من، با صفا نبودند.
وقتی رسیدم، همان جایی نشستم که دیروز نشسته بودم. بهترین جای تراس بود. از آنجا، هم توی خونه را می دیدم و هم آبی آسمان را. از نظر من که بهترین جای دنیا هم بود.
شروع کردم به آواز خواندن. نمیدانم چقدر طول کشید که صدایم افتاد و خسته شدم. صدایش كردم. جیغ زدم. بی فایده بود. خبرى از فرشته نبود. آفتاب داشت میرفت. بايد بر مىگشتم. اما مطمئن بودم كه فردا حتما مىبینمش.
روز بعد، دلخور بودم. بدون اینکه به خانه نگاهى بیندازم، لب تراس نشستم. تا خواستم شروع به خواندن كنم، هياهويى شنيدم. به سمت پنجره برگشتم.
با ديدن انبوه آدمهايى كه توى خانهی فرشته جمع شده بودند. به طرف درخت پريدم.
روى نزديكترين شاخه به تراس نشستم و رفت و آمد آدمهاى توى خانه را تماشا كردم. حتما دورهاى كه فرشتهی مهربان مىگفت، امروز اينجا برگزار میشد. خيلى خوشحال شدم. اينطورى هم فرشته را مىديدم و هم كلى خرمای خوشمزه گيرم ميآمد.
نميدانم چقدر صبر كردم اما نه از خرما خبرى شد و نه حتى از فرشته.
من به فرشته دلبسته شده بودم. روزهاى زيادى به شوق ديدنش تا بهشت پرواز كردم. به اين اميد كه دوباره آن لبخند زيبا را از پشت شيشه ببينم و بهترين آواز عمرم را برایش بخوانم.
گاهى به سرم مىزد شايد فرشته دیگر من را دوست ندارد. شايد هم فراموشم كرده. اما چيزى توى وجودم بود كه هر روز من را تا بهشت به پرواز در مىآورد.
يكى از روزهايى كه همان جاى هميشگى، كز كرده بودم و هر از گاهى با بى حوصلگى فرشته را صدا مىزدم، در تراس باز شد. آنقدر خوشحال شدم كه حتى نفهميدم چطور برگشتم. چند نفر جلوى در ايستاده بودند و من را نگاه مىكردند. به صورتشان نگاه کردم. هيچ كدامشان، فرشتهى من نبودند. از ترس، پريدم روى درخت!
زن جوانی که روسری مشکی خال خالی به سر داشت، گفت:
«الهى بگردم! اين زبون بسته الان چند روزه ميشينه اینجا و آواز ميخونه!»
زن سن و سال داری که کنارش ایستاده بود، چشمهایش را ریز کرد :
«چى هست؟ پرستوئه؟»
دختر قد بلندی که از پشت سر آنها سرک کشیده بود، گفت:
«نه بابا پرستو چيه! از اين بلبل اهوازياس!»
زن جوان، دستش را روی سینه گذاشت و سرش را کج کرد:
«آخى! پس همينه انقدر قشنگ ميخونه! فكر كنم طفلى گشنهاش باشه! برم ببينم تو خونه چيزى پيدا…»
آن كه من را ميشناخت، پريد وسط حرفش:
«نمى خواد! اينا عاشق خرمان! از همين خرماهاى تو سينى بهش بده. همش مونده رو دستمون، نميدونيم چى كارشون كنيم!»
زن جوان رفت و با يک مشت خوشمزهى دوست داشتنى برگشت. همانطور كه داشت خرماها را میريخت لب تراس، گفت:
«من موندم اشرف سادات از كجا ميدونسته كه رفته اين همه خرما خريده گذاشته تو يخچال!»
دلم غنج رفت. داشتم به خرماها فکر میکردم که صداى یک نفر از توى خانه بلند شد:
«جالبه بنده خدا اصلا به خرما لبم نمىزد. ميگفت يه خاطرهى بد داره. اما هيچ وقت نگفت چى!»
زن سن و سال دار، آهی کشید و سرش را تکان داد:
«چى بگم؟ كس و كار درست و حسابیم كه نداشت! حتما فهميده وقتشه، خودش رفته خريده كه واسه همسايهها زحمت نشه!»
وقتى آدمها رفتند توی خانه، شنيدم يک نفر گفت:
«به نظر منم اين خرماها رو بریزین لب تراس، اين زبون بستهها بخورن. براى اون خدابيامرزم ثواب ميشه!»
حالا مدتهاست كه فرشتهى من از اینجا رفته. هر روز میآیم و از روى درخت، بهشتم را تماشا مىكنم اما نزدیکش نمیشوم. نه به بهشت، نه به آن خوشمزههاى دوست داشتنى.
—————————————————————————————————-
یادداشتی بر داستان «بهشت، صبح یک روز برفی»
به قلم الهام اشرفی
بلبل خرمایی که شاعر بود
اول داستان با توصیفهای شاعرانۀ قشنگی شروع شد، با نظرگاه اول شخص مفرد یا همان منِ راوی. با خودم گفتم لابد راوی یک شخص شاعر است، حالا شاعر که نه، یک آدمی است اهل مطالعه، که بلد است سفیدی برف باغچه را با کلمات شاعرانه وصل کند به سفیدی لباس عروس. یا اینکه بلد است بگوید «لبخندی به وسعت نگاهش به چشمانم هدیه داد.» و یا بگوید «با موسیقی باد، ترانهای خواندم که لبخند را به لبهایش برگرداند.» و از همه مهمتر مفهوم مکان «بهشت» را هم بلد است.
اما هرچه در داستان جلوتر رفتم، متوجه شدم که راوی انسان نیست، چرا که در بالکن حیاط خانهای جا خوش کرده بود و چشمش به دست انسانی بود که برایش غذا و آب ببرد. اولین حیوانی که به ذهنم خطور کرد، گربه بود، اما خیلی دیر در داستان متوجه شدم که حیوان مورد نظر که راوی داستان هم هست، یک بلبل خرما است و به هوای خرماهایی که زن صاحبخانه برایش میآورد جلد آنجا شده است.
یکی از نکاتی که یک نویسنده در داستان و رمان، بهویژه در داستان کوتاه، که مجال برای پرداخت به هر عنصر داستانیای کوتاه است، مشخص کردن راوی است، اینکه انسان است یا حیوان و یا شیء و اگر انسان است، زن است یا مرد و اگر حیوان و یا شیء است، دقیقاً کدامیک از آنها است باید بهطریقی همان اوایل داستان مشخص شود، نه اینکه خواننده نیمی از لذت خواندن یک داستان را صرف شناخت نوع و جنسیت راوی داستان بکند. در این داستان حیوان بودن راوی مشخص میشود، اما اینکه چه حیوانی، دیر بر خواننده نمایان میشود.
در طول سالهای سال داستان و رماننویسی، اینکه شخصیت اول و حتی راوی داستان یک حیوان باشد بسیار استفاده شده است. مشهورترین آنها داستان «مسخ» اثر کافکا است. در «مسخ» اگر چه شخصیت ابتدا انسان است که بهمرور تبدیل به چیزی شبیه سوسک میشود، ولی وجهۀ حیوان بودن بر وجهۀ انسان بودن بسیار غلبه دارد. گرگوری سامسا، آنچنان برای خواننده از دنیای حیوان بودن خودش روایت میکند که ما بهعنوان خواننده حس چندش بودن بهمان دست میدهد، زبری دست و پاهای راوی را حس میکنیم، تنهایی و انزاویش را با پوست مسخشدهمان حس میکنیم و حتی بوی آن اتاقی که راوی بهمرور در آن محبوس میشود را زیر بینیمان استشمام میکنیم. و خب این هدف و قصدی بوده که نویسنده داشته است و به مهارت از پس آن برآمده است.
علیرضا محمودی ایرانمهر در مجموعه داستان «ابر صورتی» داستان کوتاهی دارد به اسم «اودیسه». در آن داستان هم راوی یک سوسک حمام است! که در کتابخانۀ یک شخصی به دنیا آمده، همانجا بزرگ شده و از همانجا اتفاقات شخص ساکن در خانه را روایت میکند، ولی سوسکگونه! راوی مدام از احوالات سوسکیاش روایت میکند، از نمی که بدنش دارد، از دست و پاهای شاخهشاخهشدهاش، از بالهایش… و البته این وسط حرفهای ادبی و فیلسوفانه هم میزند که در داستان بسیار خوش نشسته است. چرا در آن داستان ما میتوانیم آن حرفهای ادبی را از آن سوسک بپذیریم؟ و در این داستان حرفها و توصیفات شاعرانۀ بلبل خرما برایمان باورپذیر نیست؟ چون نویسنده برای حرفهای کتابی سوسک تدارک دیده است؛ قصه درست کرده است، به خواننده فهمانده که این سوسک، سوسکی است که علیرغم روند معمول در لابهلای کتابهای یک کتابخانه به دنیا آمده و رشد کرده است، گرچه در نهایت در آن داستان سوسک اودیسهوار به سرزمین موعودش میرود! بههرحال نویسنده بارها به مای خواننده فهمانده است که سوسک راوی ما بین کتابها زیسته است، از همین رو است که زبان و واژههای کتابها را بلد است. او همراه شخص ساکن درون خانه کتابها را دیده و حتی گاهی او بلند خوانده و این سوسک شنیده. یعنی سوسک بیدلیل ادبی سخن نمیگوید.
در داستان کوتاه «بهشت، صبح یک روز برفی» نویسنده یک بلبل خرما را بهعنوان راوی برگزیده، که نمیدانیم به چه علت اینهمه ادبی روایت میکند و توصیفات ادبی بلد است! کلاً تا اواسط داستان ما به سختی متوجه میشویم راوی دقیقا چه حیوانی است و این برای یک داستان کوتاه چندصفحهای نقطۀ ضعف محسوب میشود. وقتی نویسندهای راویای غیرانسانی را انتخاب میکند برای روایت داستانش، اولین نکتهای که باید رعایت کند این است که از خصوصیات آن حیوان موردنظر در روایتش استفاده کند. مثلاً در این داستان بلبل خرما میتوانست از سختیهای پرواز بگوید، از جانواران کوچکی که بین پرهایش لانه کردهاند، از سختیهای پرواز یاد گرفتنش و هرآنچه مربوط به زیست جغرافیایی یک حیوان است بگوید. میتوانست در چند خط از روند جغرافیایی مهاجرتش روایت کند، که از کدام شهرها گذشته است تا به خانۀ زن رسیده، و بعد در لابهلای آن روایتهای حیوانی به داستان برخوردش با خانمی که برایش خرما میگذاشت بپردازد. که اتفاقا این مواجهۀ زن با بلبل خرما طرح خوبی بود. اینکه یک خانم برای یک بلبل خرما، خرما و آب بگذارد و در همان حین با پرنده درددل کند و از همسر شهیدش بگوید خیلی طرح خوبی است که البته نویسنده شتابزده از این طرح گذشته. میشد بیشتر حرفهای خانم ساکن خانه گسترش پیدا کند، و ما بیشتر از نحوۀ شهید شدن همسرش بدانیم.
بشخصه دوست داشتم طرح و پلاتی که در این روزگار نسبتاً تازه و نو است، با پرداختی بهتر و از روی صبر تبدیل به داستان کوتاه بهتر و پختهتری میشد.
نقد دوم داستان «بهشت! صبح یک روز برفی»
به قلم مریم مطهری راد
داستان با نگاه و زبان شاعرانه از زبان پرندهای به نام بلبل خرما یا بلبل اهوازی تعریف میشود. نگاه دلسوزانه به وضعیت حیوانات دارد و از طرفی نگاهی اعتراضی به بیرحمی انسانها که نه تنها به این موجودات کمکی نمیکنند بلکه آسیب هم میزنند. به درک حیوانات از مهربانی و نامهربانی اشاره دارد و اینکه آنها نیز مانند انسانها دنبال امنیت هستند.
داستان با توصیف شخص ناشناسی در وضعیت ناشناسی شروع میشود. منظور از ناشناس بودن شخصیتها در شروع کار که طبیعی به نظر میرسد این است که داستان در تاریکی شروع میشود. نشان دادن یک چشم با چروکهایش که معلوم نیست متعلق به انسان است یا حیوان زن یا مرد خواننده را در همان شروع داستان سردرگم میکند. از طرفی به کار بردن نثر و زبان شاعرانه گرچه در داستان غلط نیست ولی به این شروع آسیب زده است؛ چراکه از طرفی موقعیت در توصیف گم شده است از طرف دیگر باعث شده شخصیتها دیر معرفی شوند. در داستان کوتاه باید تناسب تعداد کلمات، تعداد صفحات با شخصیتپردازی و دیگر عناصر داستان سنجیده و سپس به درستی اعمال شود.
داستان با تمام کوتاهی دچار اطناب است، دقت بفرمایید اگر پاراگراف اول حذف شود و شروع از پاراگراف دوم باشد چه میشود؟ یا از پاراگراف سوم؟ هیچ اتفاقی نمیافتد. همینطور در موارد دیگر میبینیم اطلاعات اضافه داده میشود که دردی از داستان دوا نمیکند. در مقابل ایجاز مخل هم بر این داستان وارد است. یعنی خواننده نیازمند اطلاعاتی است که پیدا نمیکند. مثلاً اینکه داستان در کدام شهر اتفاق افتاده؟ اگر در تهران است چرا این نوع پرنده که جایش بین نخلها است سر از این شهر درآورده است؟ موقعیت برفی داستان نشان میدهد که احتمال زیاد داستان در جنوب رخ نداده اگر در شهر دیگری در نقطۀ دیگری از ایران است چرا؟ و از این دست.
پرنده، راوی گذشتهنگر داستان است که ماجرای آشناییاش را با پیرزن تعریف میکند اما در حین تعریف، نظرگاه، بین راوی و پیرزن گم میشود. گاهی خطای زاویۀ دید در راوی اتفاق میافتد، مثلاً قاعدتاً پرنده نباید بفهمد پیرزن کی بغضش را قورت میدهد. مورد دیگری که باید بررسی کرد این است که مسألۀ داستان متعلق به کیست؟ اگر داستان متعلق به پرندۀ راوی است چرا مسأله پیرزن آورده میشود؟ اگر منظور شخصیتپردازی زن است این جریان چه پیوندی با داستان دارد؟ خواننده طی مسیر متوجه میشود پیرزن تنها و بیکس است و با فروختن خانۀ حیاطدار و تبدیل آن به آپارتمان تنها پیوندش را با طبیعت از دست داده است. اما مسأله، خواهی نخواهی برای یک شخصیت باید باشد. آوردن مسأله پیرزن به شرط اینکه در پس قصه قرار بگیرد اشکالی ندارد ولی اولویت شخصیت مسألهمند باید حفظ شود. در واقع میشود گفت داستان فاقد ستون فقرات محکمی است که شاخههای فرعی داستان روی آن سوار شده باشد. مسألۀ پرنده چیست؟ داستانش را برای چه کسی تعریف میکند؟ آیا پرنده میخواهد بگوید تنها حامیاش را از دست داد؟ ولی اینطور نیست. بازماندگان هم حاضرند برای او غذا بریزند. آیا پرنده نیز دچار احوال پیرزن شد و دیگر خرما نخورد؟ اگر اینطور هست چه حرف داستانیای در این برداشت وجود دارد؟ سؤال دیگری که در داستان میماند تعریف کردن ماجرای پرندهاست که احمدآقا به زن سپرده بود ولی پرنده میمیرد. علت این تعریف در داستان پیدا نیست. از اسم داستان پیداست که پرنده با دیدن مهربانی پیرزن متوجه میشود همۀ خانهها مثل هم نیستند و آنجایی اسمش بهشت است که مهربانی در آن جاری باشد نه دار و درخت داشته باشد. اگر مفهموم اسم را درونمایۀ داستان در نظر بگیریم باز از جهاتی دچار خلأ داستانی هستیم.
در این داستان اطلاعات دیر به خواننده داده میشود. با توجه به تعداد کلمات موجود خواننده دیر متوجۀ موقعیت میشود. دیر میفهمد راوی پرنده است و دیر میفهمد نفر مقابل پرنده زن پیری است که تازه پایان داستان اسمش معلوم میشود. اینکه اسم پیرزن سادات دارد نشان میدهد سیده است آوردن این واژه و این ویژگی برای این شخصیت چه کاربردی دارد؟ آیا نویسنده میخواهد بگوید کسانی که سید و سیده هستند انسانهای مهربانتر و اخلاقیتری هستند؟ و اگر منظور این است تکلیف آدمهای غیر سید چیست آنها در تقابل قرار میگیرند؟
مورد بعدی که علتش معلوم نیست این است که چرا پرنده صحبتهای پیرزن را میفهمد؟ (ضمن اینکه گاهی گفتههای پیرزن با درونگوییهای پرنده تخلیط میشود.)
هر کلمهای که در داستان استفاده میشود و هر عملی که در داستان صورت میگیرد باید دو چیز در آن مشخص باشد؛ اول: علتمندی، دوم: منطق. هر داستانی در هر ژانری که باشد چه واقعگرا چه فانتزی و… این دو ویژگی از اساس باید رعایت شود و همین است که پیرنگ را میسازد.
از اینجهاتی که بررسی شد داستان دارای پیرنگ درستی نیست.
پیشنهاد میشود نویسنده پیش از بازنویسی پیرنگ تازهای بنویسد. علت و معلول و منطق را حول راوی قرار دهد.
پیشنهاد میشود نویسنده در مرحلۀ اجرای داستان با توجه به آنچه گفته شد، داستان را در شروع، میانه و پایان بیاورد.
عامل تعلیق چیزی است که در این داستان جایش خالی است. نویسنده هیچ کشمکشی توی چنتهاش ندارد. اگر بخواهیم این جریان را آسیبشناسی کنیم باز هم میرسیم به طرح ناقص و بعد سبک و زبان. در مورد طرح، اشکالات گفته شد اما در موارد بعدی میبینیم نویسنده به جای نشان دادن چالشها آنها را به شکل خاطره تعریف میکند. خواننده میداند این داستان، خاطره است و در گذشته اتفاق افتاده و اکنون حال پرنده خوب است که دارد تعریف میکند پس سبک و فرم داستان باید طوری شود که این خاطره با چالشها و فراز و فرودهایش داستانی شود.
تأثیر باید مرکزی شود یعنی داستان روی یک مسأله و مضمون خاص تمرکز کند.
شخصیتپردازی در حد و اندازۀ داستان کوتاه انجام شود حتی در مورد پرنده.
******************************
نقد سوم داستان “بهشت، صبح یک روز برفی”
به قلم آقای احسان عباسلو
داستان احساسی خوبی است. ادگار آلن پو در خصوص داستان کوتاه نظریهای دارد تحت عنوان وحدت تاثیر و می گوید داستان کوتاه باید به دنبال تاثیر واحدی باشد و در عین حال تمام اجزا و عناصری که انتخاب و استفاده می کنید می بایست حتما در خدمت همان تاثیر واحد باشد، از شخصیت ها گرفته تا فضای داستان و دیالوگ ها و کلمات و هر چیزی.
به نظر شما در این زمینه موفق عمل کردهاید. از ابتدا که داستان را میخوانیم یک تاثیر احساسی واحد قابل شناسایی و ادراک است. گشایش داستان یک گشایش احساسی است: ” با چشمهایی که چینهای ریز دورش را نقاشی کرده بود، به من زل زد. لحظهای مکث کرد و بعد، لبخندی به وسعت نگاهش به چشمانم هدیه داد.” و در ادامه بدنه و پایان بندی نیز در همین راستا رقم می خورند. شما تلاش کرده اید حسی از تنهایی و نوستالژی را در مخاطب ایجاد نمایید.
از نقاط قوت دیگر نوشته شما این است که به طور طبیعی ما باید شخصیت زن را شخصیت محوری و اصلی داستان بدانیم چرا که سرگذشت اوست که به عنوان یک آدمیزاد و از جنس خودمان، برای ما مهم است. اما درک آن شخصیت با حضور یک واسطه صورت می گیرد و یک بلبل خرمایی یا آن طور که در داستان هم می شنویم بلبل اهوازی شخصیت اول داستان شما می شود و همه چیز را از نگاه و زبان او می بینیم و می شنویم. این شیوه غیرمستقیم گویی (نه آن غیرمستقیم گویی که معادل توصیف است و در نقطه مقابل نشان دادن قرار می گیرد) یا به عبارت بهتر نمایش غیرمستقیم، کاری تکنیکی به نظر می رسد. حضور این بلبل بهانه روایت زندگی زن (اشرف سادات) و احمدآقا می شود و ما به نکات زیادی از زندگی زن می رسیم و به این که احمدآقا شهید شده و زن نیز در نهایت از دنیا می رود.
چنین تکنیکی برای رقم زدن یک داستان دفاع مقدس قابل ستایش است. این داستان را علیرغم اشاره کوتاه و اندکش به مقوله جنگ، کماکان می شود یک داستان دفاع مقدسی به حساب آورد چون جدای از مساله یکی از شخصیت ها که در جبهه به شهادت رسیده، به مساله دوران پس از جنگ و تاثیرات آن هم بازمی گردد و همین نکات آن را در زمره داستان های دفاع مقدس قرار می دهند.
در خصوص زبان کار شما، ابتدا می شود نقدی را وارد کرد مبنی بر این که زیادی شاعرانه حرف میزنید. در همان خطوط اول داریم که “لبخندی به وسعت نگاهش به چشمانم هدیه داد”. یا در ادامه می خوانیم ” نزدیکم شد وبا گلبرگ دستهایش، تنم را نوازش کرد”، این طرز بیان شاعرانه است و خیلی داستانی نیست اما وقتی وارد فضای داستان می شویم و میبینیم کل داستان یک متن احساسی است این نوع زبان را متناسب با مضمون و حس نوشتهتان می توانیم بپذیریم.
اما در همان گشایش پرش تصویری تان ایراد دارد. از توصیف چشمان شخصیت ناگهان میپرید به “خستگی توانم را بريد. نشستم تا نفسی تازه کنم.” جدای از این ایراد در پرش صحنه ای، یک ایراد دیگر که ایراد اول را خیلی به چشم می آورد ایراد زمانی در جمله است. چیزی که باید از زمان جملات داستان برداشت کنیم این است که این پرنده از سرما و خستگی جایی نشسته و شخصی دارد تماشایش می کند و حالا پرنده به توصیف نگاه او مشغول شده. در ترتیب زمانی خسته شدن و نشستن پیش از تماشای شخصیت انسان بوده. اما شما از زمان گذشته ساده ناگهان استفاده میکنید. گویی که پرنده مشغول پرواز بوده است و حالا می آید و مینشیند آن هم در جایی که این همه از چشم و نگاه شخصیت انسانی قبلش صحبت کردهاید.
درست این است که در ترتیب زمانی باید از گذشته کامل یا همان ماضی بعید استفاده میکردید: ” خستگی توانم را بریده بود نشسته بودم تا نفسی تازه کنم”. پرنده در اصل نشسته بوده که متوجه چشمان زن شده است.
علاوه بر اینها، شیوه روایت شما به گونه ای است که در ابتدا سعی کرده اید هویت راوی را پنهان نگاه دارید تا وقتی متوجه می شود راوی کیست و چیست نوعی شوک در ادامه به مخاطب وارد شود. اما تا جایی موفق بوده اید که گفته اید: ” اما نه من نایی برای حرف زدن داشتم و نه او حرفم را میفهمید.” با این جملات خواننده متوجه می شود که راوی انسان نیست منتها کماکان یک تعلیق باقی می ماند که اگر انسان نیست، چیست؟ البته این که در اینجا پی می بریم راوی انسان نیست یک نکته منفی به حساب نمی آید و فقط صرف اطلاع خواستم بدانید که خواننده حرفه ای از کجا دیگر متوجه غیرانسان بودن راوی می شود.
استفاده از کلمه “آسمانخانههای…” خیلی جالب بود. شاید این کلمه یک کلمه بومی باشد چون در تهران که ما آسمان خراش داریم یا برج ولی این کلمه زیبایی خاص خودش را دارد و خوب استفاده کرده اید. البته کمک به مخاطب هم می کند تا بفهمد نویسنده اهل کدام شهر است.
انتخاب بلبل خرمایی یا بلبل اهوازی به عنوان نماد پرنده ای که خرما می خورد و خرما نیز میوه عزاست انتخاب درست و بجایی به نظر می رسد مضافا این که به مکان حدوث داستان هم اشاره غیرمستقیمی شده است چون به هرحال بلبل اهوازی را باید در اهواز دید. اما یک نکته منفی هم در خصوص روایت این شخصیت یعنی بلبل وجود دارد و آن این که روایتش خیلی زیادی انسانی است. بلبلی که نقاشی را می فهمد: “چینهای ریز دورش را نقاشی کرده بود”، روسری مشکی خال خالی را می فهمد و یا تراس را و در عین حال برخی چیزهای دیگر را میبینیم که نمی فهمد. گاه نیز به خرما به عنوان آن خوشمزه های دوست داشتنی اشاره میکند و گاه نام خرما را می برد. یکدستی در روایت این پرنده کمتر مشاهده می شود. این نکته بسیار بسیار مهمی است که به کیفیت داستان شما لطمه زیادی می زند.
در کل داستان احساسی زیبایی دارید. شما در آینده داستان نویس خوبی خواهید شد فقط به نکاتی که در کارگاه ها می شنوید دقت کنید. موفق باشید.
دیدگاهتان را بنویسید