نقد داستان کوتاه «امتحان»
داستان کوتاه «امتحان»
به قلم مهسا طاهرینیا
بیرون قهوهخانه ایستاده بودم. دور و برم را نگاه میکردم. قطرههای عرق از گردنم سر میخورد و توی یقهام فرو میرفت. پیراهنم خیس شده و به تنم چسبیده بود. پرویز زاغی از قهوه خانه بیرون آمد. یک دستش سیگار بود و دست دیگرش نایلون سیاه. کیسه را به طرفم گرفت. از دستش گرفتم و زیر چادرم قایم کردم. پرویز دود سیگارش را از بین سبیلهای بلندش فوت کرد توی صورتم و گفت:«شهین میدونی که باید کجا ببریش؟»
گفتم:«تو لازم نیست راه خونه خودمو بهم یاد بدی.» پشتم را بهش کردم و راه افتادم. بازاردوم پر از آدم بود. از بین مردم راه گرفتم و به سمت خانه راه افتادم. توی پیادهرو سه چهارتا پسر با هم داشتند حرف میزدند و راه میرفتند. یکیشان دوچرخه سوار بود و آرام داشت رکاب میزد. از کنارشان داشتم رد میشدم که شنیدم یکی از پسرها گفت:«واسه خودمو پیدا نکردم از کمال گرفتم.» برگشتم سمتشان. همهشان داشتند میخندیدند. جلو رفتم و گفتم:«پس تو پولو از دست کمال گرفتی هان؟» خنده روی صورتهایشان خشکید. پسر جواب داد:«چی داری میگی خانم؟ برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه.» گفتم:«برم؟ کجا برم تازه دزد گرفتم.» دست کردم توی جیب پسر و پول را کشیدم بیرون. دقیقا همان بیست تومانی بود که به کمال داده بودم. از بین پولها یک کارت روی زمین افتاد. کارت را برداشتم و راه افتادم. پسر افتاد دنبالم و گفت:«خانم چیکار میکنی؟ پولمو پس بده. کارتمو چرا برداشتی؟»
تندتر رفتم. باید زود میرسیدم خانه و بسته را به اصغر تحویل میدادم. از توی پارک رد شدم. پسرها هم دنبال من داشتند میآمدند. یکی از آنها برگشت و گفت:«خانم واسه پول درآوردن راههای دیگهای هم هستا.» بعد همهشان زدند زیر خنده.
ایستادم. حرفش خیلی برایم سنگین بود. برگشتم سمتش و گفتم:«خجالت بکش پسرهی بی شرم و حیا.» حسابی کفری شده بودم. مچ پسر را گرفتم و کشیدم. میخواستم ببرمش جلوی خانه تا به اصغر بگویم حسابش را برسد. رسیدیم جلوی در که احمد پسر همسایه جلو آمد و گفت:«چی شده شهین خانم؟»
داد زدم:«دزد گرفتم. این پسره همونه که پولو از دست کمال درآورده.»
کمکم بقیه همسایهها هم داشتند میآمدند توی کوچه. مردم دور و بر ما ایستاده بودند و پچپچ میکردند. زبانم مثل یک تکه چوب توی دهانم افتاده بود. از صبح بیرون بودم. یک لقمه نان دهانم نگذاشته بودم. عرق مثل آبشار از تنم پایین میریخت. رفیقهای پسر دور و برش ایستاده بودند و مدام با هم ترکی حرف میزدند. یکی از آنها گفت: «خانم این رفیق ما اهل این حرفا نیست؛ داری بهش تهمت میزنی.»
دست کمال را ول کردم و چادر را از لای دندانم بیرون کشیدم و گفتم:«تهمت میزنم؟ قیاقش داد میزنه که جیببره. زورش به بچه بی زبون من رسیده. باید تکلیفش را روشن کنم. اصلا میخوام تحویلش بدم به کلانتری»
آن یکی رفیقش که عینک زده بود و قد کوتاهی داشت گفت:«تو که پولو ازش گرفتی ولش کن بریم. کارتش رو بهش پس بده. امروز امتحان داره. باید بره مدرسه.»
دوباره بین مردم پچپچ راه افتاد. همه زل زده بودند به ما. انگار کار و زندگی نداشتند. کمال از در خانه بیرون آمد و گفت:«چی شده ننه؟» خم شدم و بهش گفتم:«بابات خونهاست؟» نچ کرد و سرش را بالا برد. کیسه را دور مچ دستم انداختم و گفتم:«کدوم یکی از اینا بود که پولو ازت گرفت؟» کمال جلو رفت و تکتک پسرها را نگاه کرد. دستش را دراز کرد و به همانی اشاره کرد که پول از جیبش بیرون کشیده بودم. با اینکه به عقل کمال شک داشتم این یکبار اتفاقی حرفمان یکی درآمده بود. برگشتم رو به همسایهها و گفتم:«دیدین؟ بچه که دروغ نمیگه.»
پسر جوان قرمز شده بود. همه خونهای بدنش دویده بودند در صورتش. یک دستش را من گرفته بودم و دست دیگرش یک کتاب بود. انگار راستی راستی دانشآموز بود. بی حرکت کنار من ایستاده بود و گاهی سرش را میگرداند و رفیقهایش را نگاه میکرد. گاهی هم سرش را میچرخاند و مردم را نگاه میکرد. کل همسایهها و آدمهای توی پارک جلوی در خانه ما جمع شده بودند ببینند چه خبر است.
از بین جمعیت مرد مسنی جلو آمد و گفت:«خانم دستشو ول کن بزار بره. من این پسرها را میشناسم. از شهرستان آمدند اینجا درس میخوانند. دوتا کوچه پایینتر زندگی میکنند. بچههای خوبیاند. این وصلهها بهشون نمیچسبه.»
گفتم:«چیچی رو ولش کن؟ مگه شهر هرته؟ نمیگذارم قسر در بره. بلایی سرش میآرم که دیگه دزدی نکنه»
یک دفعه برگشتم و دیدم مشت پسر آمد و نشست وسط سینهام. عقب عقب رفتم و به پشت روی زمین افتادم.
پسر فریاد زد:«میگم من دزد نیستم. کارت امتحانمو بده میخوام برم.»
کیسه سیاه از مچ دستم آویزان بود. خودم را جمع و جور کردم. از توی پارک دو تا مامور آمدند و داخل جمعیت شدند. مامورها رو کردند به پسر و گفتند:«چه خبره؟ دست رو زن بلند میکنی؟»
پسر برگشت و گفت:«داره تهمت دزدی میزنه. اصلا من از این خانم شکایت دارم.»
از توی جمعیت دوباره همهمه بلند شد که ولش کن و تو که پول را گرفتی بگذار بروند و این حرفها. یک نگاه به کمال کردم که داشت با آستینش دماغش را پاک میکرد. یک نگاه هم به پسر انداختم. انگار لحظه به لحظه قرمزتر میشد. صورتش داشت کبود میشد. مامورها آمدند رو به من و پسر گفتند باید برویم کلانتری.
از جایم بلند شدم و چادر به دندانم گرفتم. دست کمال را گرفتم و سپردمش به همسایه. فکر نمیکردم کار به اینجاها بکشد. پسر آمد مچ دستم را گرفت و مرا دنبال خودش کشید.
*
همراه پسر و دو تا مامور سوار اتوبوس شدیم. پسر مچ دستم را محکم گرفته بود. کلانتری دو ایستگاه بالاتر بود. زیر لب داشتم به اصغر فحش میدادم. اگر پایم به کلانتری میرسید بیچاره میشدم. با خودم فکر کردم بیست تومان ارزش حبس کشیدن ندارد. دلم لرزید. شاید هم این پسر از من به این پول محتاجتر باشد.
یکی از مامورها رو کرد به پسر و پرسید: «اسمت کمال قاسمیه؟»
پسر تعجب کرد و گفت:«نخیر چطور مگه؟ خلاف کرده؟»
مامور گفت:« نه از روی کتابی که دستته خوندم.»
پسر گفت:«کتاب من نیست. مال همکلاسیمه.»
برگشتم به مامور گفتم:«آقا من میخوام پیاده شم.» پول را از جیبم درآوردم و دور سرم چرخاندم و توی دست پسر جوان گذاشتم. برگشتم و گفتم:«صدقه سر خودم و بچهام. اصلا از حقم گذشتم. خدا ازت بگذره پسر. من رضایت میدم سرکار.» کارتش را هم به دستش دادم. راننده داد زد:«چیت سازی» از اتوبوس پیاده شدم. دوتا مامور هم همراه من پایین آمدند. بدون هیچ حرفی رو برگرداندم و به سمت خانه دویدم. به بخت بدم لعنت فرستادم. از دار دنیا، خدا یک پسر گذاشته بود توی دامنم آن هم شیرین عقل بود. بابای عملیاش هم صبح تا شب اسیر کفتربازی بود. گریهام گرفته بود. من بیچاره باید میرفتم خانه مردم کلفتی میکردم تا یک قران بگذارم کف دست صاحبخانه. چندرغاز از رختشوری و بشور و بساب عایدم شده بود، این بچه دبیرستانیهای قلچماق از دست بچهام درآورده بودند. حالا که از کف خودم هم رفته بود. همهاش تقصیر اصغر بود. میخواستم بروم خانه و خفهاش کنم. تمام بدبختیام زیر سر این مرد بود.
*
کلید را توی قفل چرخاندم و در حیاط را باز کردم. اصغر جلوی قفس کبوترها روی چهارپایه نشسته بود. یکی از کفترها را دو دستی گرفته بود جلوی صورتش و چپ و راستش میکرد. لبهای کلفتش را غنچه کرد و بوسهای به سر کبوتر زد. در را محکم کوبیدم که متوجه آمدنم شود. برگشت سمت من. کبوتر را توی قفس گذاشت و گفت:«بهبه شاهزاده خانم برگشتن. امانتی ما کو؟»
جوابش را ندادم. کیسه را پرت کردم جلویش و رفتم داخل اتاق. چادرم را روی رختخواب انداختم و روی زمین ولو شدم. اصغر آمد دم در اتاق و گفت:«دستت طلا شهین خانم. حالا ناهار چی داریم؟»
گفتم:«کارد بخوره تو اون شکمت. کوفت داریم.»
گفت:«چیه باز پاچه میگیری؟ پرویز زاغی چیزی گفته؟»
گفتم:«از این به بعد این زهرماری رو خودت میری میگیری فهمیدی؟»
اصغر آمد نشست کنار من و پاهایش را دراز کرد. سیگاری از توی جیبش درآورد و با کبریت روشنش کرد. پکی زد و سر سیگارش که قرمز شد دودش را ول کرد توی هوا. سیگارش را از دهانش درآوردم و از پنجره پرت کردم توی حیاط. عصبانی از جایش بلند شد و گفت:«هوی چیکار میکنی سلیطه وحشی.»
گفتم:«دیگه این آشغالو تو خونه روشن نکن. برو هر قبرستون دیگهای که میخوای سیگارتو بکش.»
روی عرقگیری که زیر بغلش زرد و پاره بود پیراهن چرکمردهاش را پوشید و از در حیاط بیرون رفت. داشتم میرفتم آشپزخانه که یکی از تیلههای کمال رفت زیرپایم. داد کشیدم:«ای ذلیل بمیری بچه که هر چی میکشم از دست تو و اون بابای مفنگیته.»
رفتم شیشه تیلههایش را از روی طاقچه برداشتم. آمدم تیلهها را تویش بریزم که دیدم چندتا اسکناس مچاله ته شیشهاست. پولها را با دو انگشت بیرون کشیدم و باز کردم. همان بیست تومانی بود که صبح داده بودم دست کمال. شیشه را کوبیدم روی طاقچه و رفتم تو حیاط. رفتم در خانه همسایه. دست کمال را گرفتم و کشاندمش توی حیاط.
کمال رفت جلوی قفس کبوترها و مثل اصغر داشت موچموچ میکرد. گوشش را گرفتم و بلندش کردم. اسکناسها را گرفتم جلوی صورتش و گفتم:«پسرهی خل و چل این همون پولی نیست که صبح بهت دادم گفتم ببر بده به صابخونه؟»
صورتش را کج و کوله کرد و شروع کرد به ناله و گریه. دوباره داد زدم:«همونه یا نه!»
مفش را بالا کشید و با ناله گفت:«آره خودشه.»
گوشش را ول کردم و شروع کردم به زدن. با هر دو دست محکم میکوبیدم به هر جایی از بدنش که زیر دستم بود. تمام بدبختیهایم زور شده بود توی بازوهایم و روی بدن بچه فرود میآمد. کمال که دیگر نای بلند شدن نداشت همانطور روی زمین خوابیده بود و زار میزد. بلند شدم و لگدی به پهلویش زدم و گفتم:«گم شو برو تو اتاق.»
*
توی اتوبوس نشسته بودم و داشتم میرفتم خانه خانم رحیمی. ولیمه داشت. گفته بود برای پذیرایی از مهمانهایش کمک میخواهد. پول خوبی هم میداد. نزدیک ایستگاه کشتارگاه بود که دیدم همان پسر که آن روز مچش را گرفته بودم دارد پیاده میشود. زود بلند شدم و جلو رفتم و از پشت روی شانهاش زدم. پسر برگشت و با دیدن من جا خورد. گفت:«چیه خانم باز پولتو گم کردی اومدی از من بگیری؟»
چادرم را دور کمرم پیچاندم و زیر بغلم زدم. گفتم:«پسرجون حلالم کن. این کمال عقل درست و حسابی نداره. پول رو توی شیشه تیلههاش گذاشته بود. من بعد اینکه اون روز رفتم خونه پیداش کردم.»
اتوبوس داشت سرعتش را کم میکرد. پسر برگشت و صاف توی چشمهایم نگاه کرد. گفت:«میتونی همه آدمایی که اون روز جلوی پارک جمع بودن رو بیاری بهشون بگی که کار من نبوده؟»
گفتم:«آخه الان سه ماه از اون روز گذشته چطور همه رو جمع کنم دوباره؟ نمیشه پسرجون.»
اتوبوس ایستاد. شوفر داد زد:«کشتارگاه» رویش را برگرداند و گفت:«پس حسابمون باشه برای قیامت.»
پسر از اتوبوس پیاده شد.
نقد داستان کوتاه امتحان
به قلم استاد «احسان عباسلو»
اولین درس برای داستان نویسی این است که از اطاله پرهیز کنیم. به سمت ساده نویسی و کوتاه نویسی حرکت نماییم. یک راه در تحقق این مهم آن است که جملات را با هم ترکیب کنیم و از دو یا سه جمله یک جمله بسازیم در عین حالی که تمام اطلاعات مورد نیاز آن جملات را حفظ کرده باشیم. برای مثال دو جمله آغازین داستان شما را می شود راحت با هم ترکیب کرد و همان اطلاعات و جزئیات را حفظ نمود. شما نوشته اید: “بیرون قهوهخانه ایستاده بودم. دور و برم را نگاه میکردم.” حال اگر این دو را با هم ترکیب کنیم چه می شود؟ “بیرون قهوهخانه، دور و برم را نگاه میکردم”. قاعدتا مشخص است که شخصیت در چه مکانی و چه وضعیتی قرار دارد و لزومی ندارد که حتما ذکر کنیم “ایستاده بودم”. نتایج چنین کاری این است که متن شما مختصر و مفید می شود. از تعداد افعال کم می شود و هر چه از تعداد افعال کم کنید، متن شما صورت داستانی تری به خود می گیرد و از شکل انشائی خارج می شود.
نکته دیگر نوع فعلی است که استفاده می کنید. ما دو نوع فعل داریم، فعلی که فقط بر انجام فعل دلالت دارد و فعلی که چگونگی و کیفیت انجام آن را هم نشان می دهد و معمولا دارای حس و اطلاعات جانبی هم هست. برای مثال وقتی می نویسید “علی گفت” یا می نویسید “علی غرید” کاملا می توانید تغاوت را احساس کنید. در “علی غرید” شما متوجه نحوه گفتن او و لحن او هم می شوید و پی می برید که علی خشمگین بوده؛ یعنی ما هم فعل را درایم و هم کیفیت بیان آن را. پس در انتخاب افعال می شود دقت کرد و افعالی را انتخاب کرد که به کنش، حس هم بدهند. در جمله “دور و برم را نگاه می کردم” می توانید بنویسید: “دور و برم را می پائیدم”. این پائیدن چند کارکرد می تواند در متن شما داشته باشد. اول این که هم با خودش تعلیق خوبی دارد و هم نوعی رمز و راز به داستان می دهد چون پائیدن انگار با نوعی جریان پنهان و پلیسی و اسرارآمیز همراه است. در عین حال فضای داستانی تری به موقعیت می بخشد و ما را متوجه موقعیتی غیرعادی می سازد. همان گونه که متوجه می شوید یک فعل می تواند کلی تغییرات در داستان شما ایجاد نماید. افعالی از این دست مانع از خشک بودن و انشائی بودن جملات شما می شوند.
در ادامه شما چهار جمله دیگر دارید: ” قطرههای عرق از گردنم سر میخورد و توی یقهام فرو میرفت.پیراهنم خیس شده و به تنم چسبیده بود.” به نظر می شود این ها را هم با یکدیگر ترکیب کرد و از تعداد افعال کاست. البته قاعدتا نمی شود همه را یک جمله کرد اما حتی اگر از چهار جمله به سه جمله هم برسانید متن تان بهتر خواهد شد. خودتان امتحان کنید و ببینید چطور می شود این افعال را کمتر کرد.
دیگر این که ، تصاویری نسازید که با هم در تضاد باشند. به این جملات خودتان توجه کنید: “توی پیادهرو سه چهارتا پسر با هم داشتند حرف میزدند و راه میرفتند. یکیشان دوچرخه سوار بود و آرام داشت رکاب میزد”. بالاخره داشتند راه می رفتند و حرف می زدند یا نه تعدادی راه می رفتند و برخی سوار دوچرخه بودند؟ تصویر باید درست و ساده باشد و نباید کاری کنید که مخاطب تصویری بسازد و بعد بخواهد آن را اصلاح کند. از همان ابتدا تصویر باید درست و کامل در اختبیار مخاطب قرار بگیرد.
نباید داستان خودتان و تصاویر خودتان را هم گم کنید. وقتی چیزی می نویسید به تصویر دقت کنید و نه به کلمات. وقتی دنبال کلمه بگردید و تصویر را از دست بدهید احتمال دچار شدن به اشتباه فنی هم وجود دارد. مثلا وقتی زن رسیده به محله و به خانه خودشان نوشتهاید که: “دست کمال را ول کردم”. اما راوی که دست کمال را نگرفته بوده. جلوتر گفته بودید: “مچ پسر را گرفتم و کشیدم”. راوی دست پسری را گرفته بوده که پول را از کمال گرفته بوده، نه دست خود کمال را. ضمن این که در ادامه تازه کمال را داریم که از خانه بیرون می آید: ” کمال از در خانه بیرون آمد”. این حکایت از عدم خوانش داستان و عدم ویرایش آن پس از نوشتن هم دارد که ایراد غیرقابل توجیه ای است.
از دیگر مشکلات تصویری متن شما یکی هم این تصویر است: “پسر آمد مچ دستم را گرفت و مرا دنبال خودش کشید.” این پسر کدام پسر است؟ همانی که راوی پول را از وی گرفته؟ صحبت از پسر دیگری قاعدتا نمی تواند باشد چون کمال را که با اسمش اشاره می کنید و پسر فقط برای همان پسر و دوستانش استفاده شده. حال سئوال در این است که وقتی ماموران پلیس حضور دارند چطور می شود پسر دست زن را بگیرد و ببرد؟ تازه این زن بوده که شاکی اصلی است، گرچه پسر هم گفته “اصلا من از این خانم شکایت دارم” اما بهر حال تصویر خیلی غیرمنطقی است که در این جا پلیس ها به خصوص اجازه بدهند آن پسر دست زن را بگیرد و ببرد. واقعیت را بر اساس تصویر مورد نیاز خودتان تعریف و تحریف نکنید.
این جمله ” اگر پایم به کلانتری میرسید بیچاره میشدم” برای مخاطب یک سئوال ایجاد می کند: چرا زن باید بیچاره شود؟ مگر چه کار کرده؟ حتی این تصور پیدا می شود که زن واقعا کلاهبردار بوده یا شاید هم سابقهای داشته که می ترسیده لو برود اما در ادامه وقتی یاد قضیه نایلون پرویززاغی می افتیم و زمانی که زن نایلون را به اصغر می دهد، این سئوال هم جواب می گیرد. این نحوه ایجاد سئوال و معما و پاسخ دهی، شگرد و تکنیک خوبی است.
جدای از این ها اما، تصاویر را بی دلیل هم کش ندهید. همان کم کردن جملات را همیشه در یاد داشته باشید. به این دو جمله “رفتم تو حیاط. رفتم در خانه همسایه” چه نیازی دارید واقعا؟ آیا یکی نمی توانست داستان را بگوید؟ پرواضح است که “رفتم توی حیاط” اضافی است.
فهمیدن این که یک داستان کجا و چگونه می تواند تمام شود خودش هنر می خواهد. گاهی ما صحنه های زیادی بی دلیل خلق می کنیم و داستان را حجم می دهیم تا بتوانیم به مرور و به طور طبیعی آن را به پایان ببریم. تصور ما این است که پایان دادن به داستان مثل ایستادن ماشین است. باید ترمز کرد و رفته رفته سرعت را کم کرد تا ماشین بایستد و فکر می کنیم این منطقِ رساندن مخاطب به خط پایان داستان است. اما گاه نیازی به این همه کار نیست. می شود نشانه های لازم را برای پایان کار به داستان داد و مخاطب خودش می رود و در جای درست می ایستد. شما بعد از قضیه کمال و فهمیدن زن از این که کمال خودش پول را در شیشه تیله ها گذاشته، یک بخش دیگر در انتها اضافه کرده اید و دوباره پسر و زن را با هم روبرو نموده اید تا شاید فقط به این جمله برسید که ” پس حسابمون باشه برای قیامت” و این را پیام اصلی داستان تان معرفی کنید.
برای این کار بالاجبار یک شخصیت دیگر هم به داستان اضافه نموده اید (خانم رحیمی) تا دلیلی برای سفر اتوبوسی زن داشته باشید. اما تمام این را شاید می شد در جای دیگر و در قالب یکی دو جمله خلاصه نمود. به نظر بهترین جایی که داستان می توانست تمام شود بعد از کتک زدن کمال و کنار قفس کبوترها بود. شما عناصر خوبی برای پایان دادن به داستان در اختیار دارید: قفس و کبوتر. زن هم می تواند مانند کبوتری گرفتار این قفس باشد. پسری شیرین عقل و شوهری معتاد بهترین نشانه های این گرفتاری بودند.
یک درس خیلی مهم در این جا می توانید یاد بگیرید: هیچ عنصری بی دلیل در داستان وارد نشود و همواره عنصری را در داستان وارد کنید که کاربرد و کارکردی در متن داشته باشد. شما کبوترها و قفس را وارد کرده اید که همواره در تاریخ ادبیات ما از نمادهای مفهومی خوبی بوده اند. اما به نظر بی استفاده رهایشان کرده اید. صحنه آخر می توانست با نگاه کردن زن به یکی از کبوترها که شاید به نوعی شباهت هایی با خودش هم داشته باشد تمام شود،. مثلا یک کفتر سفید کاکلی. رنگ کبوتر و شکلش خیلی می توانست به داستان کمک کند. جایی که خیلی خوب از عنصر نمادین استفاده کرده اید در پایان داستان و اشاره به “کشتارگاه” است. وقتی صحبت از روز قیامت می شود کلمه کشتارگاه هم خیلی معنا پیدا می کند.
آن بحث دیدار به قیامت را هم می شد به نوعی در همین جا به طور تلویحی مطرح نمود. گرچه با توجه به اتفاقات داستان و زندگی زن و شخصیت او، نمی شود این جمله را پیام اصلی داستان دانست. زن شخصیت بدی نیست که بخواهد نقش منفی را در این جا بازی کند تا جمله پسر هم تمام پیام داستان باشد. داستان نمی خواهد بگوید بی دلیل نباید به کسی تهمت زد و در نهایت با درسی دینی خود را تمام کند (البته این کار را به زعمی کرده). تمام اتفاقات و صحنه ها و دیالوگ ها فقط در این راستا حرکت نکرده اند. زن موجودی نگون بخت نشان داده شده و در این ماجرا واقعا بی تقصیر است. خستگی، گرسنگی، گرما و عرق ریختن، مشکل صاحبخانه و داشتن فرزندی شیرین عقل و شوهری مافنگی، طبیعی است که او را بهم ریخته باشد. به نظر داستان را در صحنه کنار قفس کبوترها تمام کنید و با نگاه زن به یک کبوتر خاص در قفس و شاید یک کنش غیرمنتظره در همان جا، مانند بازکردن در قفس و پرواز دادن تمام کبوترها به نشانه خستگی و رهایی از آن، به بهترین شکل ممکن بتوان حرف خود را زد.
در مجموع آن سکانس آخر اضافی است. حتی شاید برخی بگویند که سکانس آخر، داستان شما را شعاری کرده است. گرچه من بالشخصه اعتقادی به شعاری شدن و بودن ندارم. گاهی ما داستان می نویسیم تا به نکته اخلاقی خاصی اشاره کنیم و برای مان داستان فقط ابزاری جهت رساندن آن پیام اخلاقی است. حال هر تهمتی که بخواهند به متن ما بزنند مهم نیست.
اما در اینجا فارغ از این مساله، زیبایی داستان در این است که با همان عناصر موجود و موقعیت زیبایی که پیش آمده، داستان را تمام کنید و بیدلیل اطاله ندهید. اتمام داستان در اینجا (کنار قفس کبوترها) هم از نظر صحنه خیلی داستانی است و هم از اطاله بیدلیل آن جلوگیری می کند.
یکی دیگر از ویژگی های یک داستان خوب برخورداری از استحکام ساختاری و پیرنگ مناسب (رابطه علت و معلولی) است. این استحکام منطقی می تواند به باورپذیری داستان و کنش ها و همچنین شخصیت ها بسیار کمک کند. شما البته برای باورپذیر شدن متن یک کار زیبایی (عمدی یا غیرعمدی) کردهاید و آن استفاده از نام مکان هایی است که واقعا وجود دارند. پس فعلا این نکته را هم یاد بگیریم که نام بردن از مکان های واقعی در داستان می تواند آن را باورپذیر کند. شما از کشتارگاه و چیت سازی نام برده اید و از بازاردوم که منظور منطقه نازی آباد و جنوب شهر تهران است. این گونه ما مکان داستان را هم داریم و آن را واقعی می دانیم. اما فارغ از این، منطق کنش ها هم جای خود را در این باورپذیر نمودن دارند. وقتی پسرها مطمئن هستند آن پول دزدی نیست و منظورشان از کمال، کمال دیگری است، چرا هرگز اشاره به کمال واقعی نمی کنند و این که می روند و او را می آورند تا همه چیز ثابت شود؟ فقط اشاره ای به کتاب پسر و نام کمال قاسمی به عنوان همکلاسی او شده که کافی نیست. این گونه ابهامات نباید به اراده نویسنده در داستان شکل بگیرند و باقی بمانند. به نظر باقی ماندن آن به اراده نویسنده بوده و این نوعی ضعف است.
اسم داستان “امتحان” است و با توجه به محتوای داستان، مفهوم و رویکردی اخلاقی دارد. امتحان در اصل هم به امتحان زن بازمی گردد و هم به امتحان پسر. اما یک ایراد در کار وجود دارد. در اصل، نه پسر امتحانی از خودش نشان می دهد و نه زن. پسر کار خاصی نکرده که امتحانی نشان داده باشد. از پول که گذشت نمی کند و این زن است که در نهایت بی خیال موضوع می شود و هیچ عمل اخلاقی جوانمردانه ای هم از پسر نمی بینیم. تازه دست زن را هم می گیرد تا به اصطلاح خودش از او شکایت کند و بدتر از آن مشتی هم به سینه زن می زند. بگذریم که به همراه دوستانش به زن متلک هم میگویند که “برای پول درآوردن راه های دیگری هم هستا”. پس نه تصویر مظلومانه ای از پسر داریم و نه تصویر قهرمانانه ای که بخواهد درس اخلاق بدهد. زن هم مقهور شرایط خودش است. شاید بگوییم که به هر حال آدم باید تحت هر شرایطی خودش را و ایمانش را حفظ کند اما واقعیت زندگی این زن و مصیبت هایش اجازه نمی دهند فکر کنیم در امتحانش مردود شده. پیشنهاد می کنم اگر از وجود کبوترها استفاده بهتری کردید و به خصوص از یک کبوتر کاکلی، می شود نام داستان را حتی به کنایه “کاکلی” گذاشت که خیلی هم داستانی تر است.
اغلاط تایپی و نوشتاری را هم در متن اصلاح کنید. اغلاطی دارید که نیازمند ویرایش هستند. نباید در کاری که می تواند شاخص باشد غلط دستوری و نگارشی پیدا کرد.
نقاط قوت کارتان را هم فراموش نکنیم البته. قدرت داستان نویسی خوبی دارید. می توانید در آینده نویسنده موفقی بشوید اگر به طور جدی ادامه دهید. برخی صحنه ها و موقعیت ها خیلی زیبا هستند. صحنه اصغر و کبوترهایش برای مثال، و به خصوص تعلیقی که در ابتدا شکل می دهید (پرویز زاغی و نایلون مشکی) و آن را در ادامه جواب داده اید خیلی کار قشنگی شده. خلق آدم های باورپذیر و طبیعی از دیگر نقاط قوت شماست. سادگی و صداقت زبان خوب است و فقط کمی اطاله دارد.
اگر به موارد اشاره شده اعتنا کنید و اصلاحات را انجام دهید، به نظر داستان زیبا و قابل اعتنایی خواهید داشت که قابلیت چاپ در یک کتاب را دارد.
دیدگاهتان را بنویسید