نقدی بر مجموعه «اسم شوهر من تهران است»
دالانهای سیاه و تاریک؛ نقدی بر مجموعه داستانهای کوتاه اسم شوهر من تهران است
به قلم آزاده جهاناحمدی
نویسنده مجموعه داستان کوتاه اسم شوهر من تهران است کتابش را از همان طرح روی جلد شروع میکند. با دیدن عکس روی فضای کلی داستانها برای مخاطب ملوس و عیان میشوند. نه آنقدر آشکار که مخاطب را نیازی به خواندن داستانها در خود احساس نکند. به بیان دیگر طرح جلد ذهن مخاطب را آماده میکند اما در عینحال افشای عریانی از داستانها ندارد.
تصویری آشنا از زنی بی صورت با هالهٔ مقدس دور سرش. زن، چادر نماز به سر کرده و با چشمهای خالی، به دوربین نگاه میکند. توصویری مبهم که در پاسخ به نگاه پرسشگر خواننده، با کلماتی که تحت عنوان نام کتاب، از میانه، چادرش را قطع میکند، پاسخ میدهد: اسم شوهر من تهران است. و این همان تصویری است که نمودش را در داستانهای مجموعه میبینیم. زن بینام و بیصورتی که با شوهرش، خود را تعریف میکند. «اسم شوهر من تهران است.»
کتاب، مجموعهای است از نه داستان به سبک رئالیستم اجتماعی نوشته شدهاند و نشر مرکز سال 95 کتاب را چاپ کرد.
به غیر از داستان کوچهٔ فوتبال که از لحاظ درونمایه با سایر داستانها ارتباطی ندارد و انسجام درونی مجموعه داستان را از بین برده، وجه اشتراک همهٔ داستانها، جهانبینی زنانهٔ آنهاست. روایتهای پراکندهٔ مجموعه، حول محور راوی زن به انسجامی درونی میرسند. زنان در داستاننويسی اغلب داستان را از نظرگاه اول شخص مفرد روايت میكنند. به اين ترتيب، نويسنده زن عموما در قالب راوی فرو رفته و به بيان احساسات، عواطف و تجربيات زنانه خود میپردازد. ازهمينرو، آنچه در تعاملات زبانی زنان به خوبی به چشم میآید، توانش عاطفی است كه سبب اثرگذاری بيشتر بر شريک گفتمانی و جذب مخاطب میشود.
اسم کتاب برخلاف آنچه مرسوم است نام هیچ یک از داستانها نبوده و عنوانی است که خواننده از داستان «ساچلی» دریافت میکند. این خلاقیت و هوشمندی در انتخاب نام تک تک داستانهای شعبانی نیز به چشم میخورد، انگار عناوین به گونهای انتخاب شده باشند که علاوه بر توجه به حس زیباشناختی و تعلیق، مفهومی را نیز به داستان بیفزایند.
آنچه واضح است «اسم شوهر من تهران است» کتابی است درباره زنان و برای زنان؛ شخصیت اصلی در هشت داستان از نه(9) داستان این مجموعه زن است. زنی که گاه اسیر فقر و اعتیاد همسر و خسته از به دوش کشیدن بار زندگی به تنهایی است، گاه دچار ملال ناشی از نادیده انگاشته شدن و دفن آرزوهایش با برچسب نمونه بودن، گاهی سرخورده و به جنون رسیده از بیتوجهی و خیانت شریک زندگی و زمانی هم اسیر تعصبات و جهل فرهنگی جامعهای که در آن زندگی میکند.
زنان این مجموعه داستان، همه اسیرند. اسیر نقشی که جامعه برایشان از پیش تعیین کرده. از اینرو در چنبره تقدیر گرفتار آمدهاند و از آن هم رهایی ندارند. این گرفتاری در دالانهای سیاه و تاریک بدون هیچ نور امیدی قتلگاه روان انسان معاصر است.
به عنوان نمونه فقر در داستان مجسمه تنها عاملی بیرونی است که به بروز واقعیتی ریشهدارتر، دامن زده است. «فکر کرد از کی خودش را فدای دیگران کرده بود؟ از همان موقع که به این شهرک آمده بود؟ نه قبلتر. همان موقع که به خاطر پدرش به دانشگاه شهرستان نرفت و پدر گفته بود چه دختر خوبی. شاید هم قبلتر. وقتی دلش نمیخواست عروسکش را به بچهٔ مهمان بدهد. پدر به او چشم غره رفته بود و وقتی عروسکش را داده بود همه گفته بودند چه دختر خوبی. فداکاریاش به قبلترها بر میگشت. وقتی دلش نمیخواست به دنیا بیاید. وقتی زینت نوزاد را با فشار و آمپول بیرون کشیده بودند، دکتر گفته بود: بهبه چه دختر خوبی» در پایان، زن داستان به همان مجمسهای تبدیل میشود که آرزوی داشتنش را داشت.«مثل خودش، با سه برهای که باید هر روز از چاه برایشان آب میکشید. یحیی همان بره بود که گلهای دورتر را بو میکرد و دهان رضا همیشه باز بود تا زینت چیزی در دهانش بگذارد. تمام این سالها تبدیل به مجسمه شده بود.»
به این ترتیب سکون و عدم تغییر، مهمترین درونمایهٔ این مجموعه داستان است. در صورتی که بشر، خاصه ایرانی معاصر بریده از امید و حرکت و پویایی تا نابودی قدمی فاصله دارد.
به ویژه اینکه در همین ایران خودمان و در همین زندگیهای معمولی زنانی هستند که از سیاهی و تباهی ناامیدی برخاستهاند.
در شهرزاد با موهای وز شده، عکس العمل زن به خیانت شوهرش، به شکل رنگ کردن موهای مشکی شهرزاد گونهاش بروز پیدا میکند. تخریب خود در واکنش به خیانت شوهر. همین قدر سیاه و تباه، استیصال در داستانهای مجموعه، محدود به نسل گذشته نیست. دختر که پدرش را قدیس وار از احتمال هرگونه خطایی مبرا میداند، بعد از آگاهی از خیانت او، عکس العمل انفعالی مادر را تکرار میکند.« مادر میپرسد چیزی برای عید لازم ندارم؟ می گویم یادم بیانداز فردا برای خودم رنگ مو بخرم.»
و اما ساچلی که به نظر میرسد همان داستانی باشد که نام مجموعه به آن تعلق گرفته، داستان دختر زیبای ایلاتی است که از شهرستان به تهران آمده و آنقدر دلباختهٔ تهران شده که توان ترکش را ندارد. این داستان، تصویر اولین جیمز جویس را در ذهن خواننده، تداعی میکند. این دختر به شکلی نمادین در پایان داستان، عروس تهران میشود. باد میوزد و پرده، مانند تور عروس از صورتش برداشته میشود. اما این ازدواج بیشتر از آنکه جنبهٔ میهن پرستانه داشته باشد، حکایت از نوعی عادت دارد. عادت به صدای میکروفونی که آقای ناظم هر روز نام پسر بی نظمی را پشتش، تکرار میکند. عادت به دیدنبچههای کند ذهن آموزشگاه درجه سه و عادت به ماندن. تصمیم راوی، با اینکه به ظاهر اختیاری مینماید، در باطن، افتادن در دور باطل است. راوی نسل امروز، همان تصمیمی را اتخاذ میکند که ساچلی سالها قبل گرفته بود، او عروس قنات شد و راوی عروس تهران میشود. با این وجود، وقتی داستان ساچلی در کنار سایر داستانهای مجموعه، قرار میگیرد، انتخاب این زن، به نظر بهترین انتخاب میرسد، چرا که آگاهانه خود را از نقشها و قالبهای از پیش تعیین شده، رها میکند و هر چند روحش همچنان در اسارت عادت باقی میماند اما این ازدواج نمادین او را از اسارتی شبیه آنچه برای سایر زنهای مجموعه داستان اتفاق افتاد، رها میکند و این نهایت آزادی روح زن امروز به زعم زهره شعبانی نویسنده داستانها، به شیوهای بدیع به تصویر کشیده است.
به نظر میرسد که نداشتن تنوع زاویه دید و نوع روایت (انتخاب مکرر راوی اولشخص در بیشتر داستانها، شخصیتپردازی مشابه زنان، پرهیز از روایت نمایشی با استفاده مکرر از تکگوییهای راوی و استفاده حداقلی از دیالوگ) باعث تشابه فرم داستانها شده و فضایی تکراری را در روایات به تصویر میکشد. گویی اینها همه داستان یک زن باشد در خانههایی متفاوت و موقعیتی که تنها اندکی متفاوت است. در هر صورت، زبان ساده، نثر روان و انتخاب موضوعات ملموس و اجتماعی «اسم شوهر من تهران است» را به اثری خوشخوان و قابل تامل تبدیل کرده است.
دیدگاهتان را بنویسید