معرفی کتاب «فقط بیا»
“فقط بیا” روایت قهرمانان مغفول جنگ است.
قهرمانان کوچک دختر و پسر، که سنشان از ۱۴ سال تجاوز نمیکند.
قهرمانانی که شاید پایشان هم به میدان اصلی کارزار نرسیده باشد اما جنگیده اند و حتی شاید با دستکاری شناسنامهها و رضایتنامهها، برای اثبات مردانگی خود به جبهه هم رسیده و جنگیده باشند؛ غافل از اینکه دل در گرو عشق دین و وطن داشتن، خود، بزرگترین مردانگی است.
“فقط بیا” شامل ۱۲ داستان کوتاه است که هر کدام در قامتی ساده، در دنیایی پر از مفاهیم پیچیده جریان دارد. قهرمان هر یک انگار، چیز لرزانی در قلب خود دارد که در طول داستان میکوشد از آن پاسداری کند.
یکی راوی حال و روز دختر یک جانباز است و دیگری پرستار بیمارستانی در جنگ؛ یکی وسط حیاط خانه پناهگاه میسازد و آن یکی زیر آتش جنگ، بر پیکر نحیف و تکهپاره رفیقش اشک میریزد؛
یکی قلب سرباز عراقی را فشرده و متحول میکند و آن یکی سالهای کودکی و نوجوانیش را وقف پدر مفقود الاثرش میسازد.
نویسنده سعی کرده است با قلمی روان و دلنشین، دریچهای متفاوت و غیرقابل پیشبینی از حقیقت آدمها و روایتها و اطلاعات جنگ، بر روی مخاطب بگشاید و کلمات را سربازانی توانمند برای انجام رسالت خود برگزیده است.
داستانهای استخوان دار و تکنیکی، تعلیقها و گرههای ریز و درشت موجود در آنها، شخصیتهای پخته، دیالوگهای پیش برنده و زبان ساده و تاثیرگذار، نشان از توجه و وسواس و بازنویسیهای چندین باره نویسنده دارد.
او که خلق آثار بسیاری از جمله حلوای عروسی، تهنیت عشق سلام، ببر بلندیهای جولان و عروس سوخته و … را در کانامه خود دارد، حالا این کتاب را پس از سالها به دست ما رسانده تا تلنگری باشد برایمان. برای این روزها که راحت طلبی، مصرفگرایی، شتاب زندگی در دنیای مجازی، زندگی حقیقی و روح ایثار را از یادمان برده است و نسل پیش رو، شاید به ندرت چیزی از آن بداند و مقاومت و دفاع از حرم را چیزی غریب و دور از ذهن بخواند.
این کتاب توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ رسیده است.
.
در بخشی از کتاب آمده است:
مادربزرگم که دید مادرم با مداد چشم برای خودش ریش و سبیل کشیده، طاقت نیاورد و با صدای بلند، شروع به گریه کرد و گفت: “خدا روح پدر شهیدت رو شاد کنه.”
مادرم وقتی گریهاش را دید، مرا از دوشش به زمین گذاشت و از روی طاقچه عکس پدرم را برداشت. پدرم کنار تانک با لبخند همیشه ما را نگاه میکرد. مادرم صورتش را از من پنهان کرد و با قاب عکس پدرم به اتاقش رفت. من از پشت در، صدای گریهاش را شنیدم…”
دیدگاهتان را بنویسید