“فرزند ایران” یادداشتی بر فیلم”بچه مردم”

به قلم مریم محمدی
دروغ چرا. همین که چراغهای سالن خاموش شد و تصویر چهار پسر نوجوان با تیپ دهه شصتی بر روی پرده افتاد، با خودم شرط بستم که تا آخر فیلم دوام نمیآورم، قطعا به نیمه نرسیده، یا صندلیام میخ در میآورد، یا چرتم میگیرد. همانجا به شانسم بد و بیراه گفتم که اولین فیلم اولین روز جشنواره، چرا باید برای ردهٔ سنی نوجوان باشد؟اما ریتم تند، اتفاقات چند دقیقه ابتدایی و بازی خوب نوجوانها کافی بود که من را سر شوق بیاورد و جوری با فیلم همراهم کند که متوجه گذر زمان نشوم.چهار پسر نوجوانی که چهره نبودند و به گمانم برخی حتی اولین حضور جدی خود را بر روی پرده سینما تجربه میکردند، اما آنقدر خوب از پس نقشهای خود بر آمده بودند و در کنار چهرههای شناخته شدهای همچون گوهر خیر اندیش، رضا کیانیان، بهروز شعیبی و حسن معجونی به ایفای نقش پرداختند، که من مخاطب باورم میشد این چهار نفر از کودکی با هم زندگی کردند و رفیق گرمابه و گلستان هستند.فیلم «بچه مردم» ساختهٔ محمود کریمی و به تهیه کنندگی سید علی احمدی، زندگی این چهار پسر پرورشگاهی را به تصویر میکشد. پسرانی که با پیروزی انقلاب و به هم ریختگی شرایط کشور به ناچار مجبور میشوند از پرورشگاه بیرون بیایند، روی پای خودشان بایستند و در مسیر رسیدن به رویاهایشان، از گذشته عبور کنند، برچسب پرورشگاهی بودن را از پیشانی خود پاک کنند و به سمت آینده بدوند.در این میان، یکی از پسرها، از طریق پروندهٔ خود متوجه میشود که در زمان نوزادی، در فروشگاهی گم شده است.او با نور امیدی که در دلش روشن شده، در طول فیلم به روشهای مختلف در تلاش است تا خانواده خود و به ویژه مادرش را پیدا کند. در راه رسیدن به مادر، کار پیدا میکند. پایش به انجمن مخفی ضد انقلاب باز میشود و تا پای زندان میرود و بر میگردد. به خانه پرستار پرورشگاه که برایش مثل مادر بوده پناه میآورد و دلبستهٔ دختر همسایهشان میشود اما در نهایت در یک روند منطقی و درست، بعد از شهادت یکی از چهار دوستش، به جبهه میرود.او که خود در انتظار یافتن نام و نشانی از سوی مادرش است، نامهرسان رزمندهها میشود، با رساندن نامههای عزیزانشان، آنها را خوشحال میکند و نور امید را به قلبهایشان هدیه میدهد.سرانجام، وقتی او در جبهه جنوب مشغول بود و تمام مسیرهای بازگشت بخاطر عملیات بسته شده بودند، به او خبر میدهند که مادرش پیدا شده و اظهار پشیمانی کرده که بخاطر ازدواج دوم، مجبور شده پسرش را توی فروشگاهی در حوالی خیابان فردوسی رها کند.پسر که تمام تصوراتش از مادر به هم میریزد، تصمیم میگیرد مجددا به جبهه بازگردد و در راه بازگشت شهید میشود.برای کودکان دهه شصت و هفتاد که نصف بیشتر فیلمهای تلویزیونی و سینمایی عمرشان، با موضوع بچههای سرراهی بوده، این فیلم به نحوی نوستالژی محسوب میشود و گمان میکنم این دسته از مخاطبان هم با تماشای فیلم، مثل من با آن همزاد پنداری میکنند و به یاد روزهای کودکی و بحران هویت خود خواهند افتاد.کاشت و برداشت خوب، استفاده از نمادها و نشانه گذاری در طول فیلم، سرعت بالای اتفاقات، شخصیت پردازی درست برای شخصیت اصلی و شخصیتهای فرعی، و حتی شیطنتها و صحبتهای پسرها و خندههایی که از مخاطب میگیرند، همه و همه من را طوری سر ذوق آورد که انرژیم برای تماشای فیلم بعدی، همچنان به قوت خودش باقی بود. علاوه بر این، پرداختن به نقش زن، با محوریت مادر، در سراسر فیلم بسیار پررنگ و نمادین بود. با اینکه مادر حضور فیزیکی نداشت و ما در روند داستان، تنها نام او را متوجه میشویم، اما حضورش در تمام طول فیلم حتی در زمان شهادت شخصیت اصلی، کاملا مشهود بود.راستش را بخواهید همهٔ این ها را گفتم که بگویم باید اعتراف کنم فیلمی که با بازی چهار پسر نوجوان و تازه کار شروع شد، من را دو ساعت تمام روی صندلی نگه داشت، گذر زمان را برایم بی معنا کرد و به من یاد داد هر فیلمی که شخصیتش نوجوان است، مخاطبش صرفا نوجوانان نیستند.در نهایت، پرده پایانی فیلم و تصویری از شهدای بی سرپرست هشت سال دفاع مقدس، من را روی صندلی میخکوب کرد.شهدایی که شاید مثل شخصیت اصلی فیلم، در تمام طول زندگیشان به دنبال نام و نشانی از پدر و مادر خود بودند و شاید هیچ وقت آنها را نیافتند اما سرانجام هویت واقعیشان را یافتند و نامشان را برای همیشه در دل و جان مردم ایران جاودان کردند. همانهایی که دیگر بچهٔ پرورشگاهی نیستند. آنها بچهٔ مردم هستند. بچهٔ همهٔ مردم ایران. جگر گوشههایمان
1 دیدگاه
اولین کسی باشید که در مورد این مطلب اظهار نظر می کند.
از قلم شما لذت بردم.