شاهنامه
13 دی 1399
ارسال شده توسط devadmin
نویسنده: عطیه سادات حسینی
علی مشغول تنظیم جای موبایل بود تا با دایی رضا تماس تصویری بگیریم
مادر چشمکی زد وانارها را از جلوی دستم برداشت : “پر نشد این گوشیت فکر کنم این هزارمین عکسیه که امشب گرفتی” و اول به پدر و بعد به زهرا کوچولویمان تعارف زد.
پدر شاهنامه ی مخصوصش را به دست گرفت و باصدای گرمِ لبخندش گفت:
“جمع بشین بچه ها عاشقانه ی امشب داستان یک دختر کوچک به نام زینب است
و با دست به زهرا اشاره کرد که بیا و او را روی پایش نشاند
و شروع کرد: نقل است که روزی شاه شیعیان به دخت عزیزش فرمودند:
بگو یک! او گفت: یک. حضرت ادامه دادند:
بگو دو! زینب نگاهی به پدر کرد و گفت: خجالت می کشم به زبانی که گفتم یک، بگویم دو!
زهرا با تکه انار پدر در پیش دستی بازی می کرد و تمرین می کرد:” ییک، ییک”
دیدگاهتان را بنویسید