داستان کوچک «جوشن کبیر»
15 مرداد 1401
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
«جوشن کبیر»
خون، خاک را به تنم چسبانده است. شرم توی سرم میچرخد و اشکم را در میآورد. من تنها به یک دلیل خلق شدهام و آن لحظهای که باید، هیچ کاری از دستم برنیامده بود. این چندمین جاست که این مرد آبلهرو مرا به دنبال خودش میبرد.
پیرمرد دستی به شانهام میکشد و میگوید: “معلومه حسابی قوی و محکم بوده، ولی نه؛ نمیخرم.”
مرد جواب میدهد: “ارزون میفروشم، خیلی…”
پیرمرد من را توی دستش مچاله کرده، روی زمین پرت میکند. بعد حرفی میزند که از خجالت آب میشوم.
“نگاه کن، تکه تکه است. این زره حتی آستینهاش هم قطع شده.”
(اثر زینب کردستانی، کرمان)
دیدگاهتان را بنویسید