داستان کوتاه «چند قدم مانده به وصل»
داستان کوتاه «چند قدم مانده به وصل»
به قلم «فریده پهلوانی»
کارگر در خلوت به عبادت نشست. شبهای اول خدا را صدا کرد و تمنای وصل گوهرشاد بیگم در دل داشت.»
پاهایم بیطاقت شدهاند؛ چیزی به افتادنم نمانده است. دستم در هوا میچرخد و چنگ میزنم به میلهی پرچمی که انگار معجزهآسا، همین حالا کسی آن را کنارم گذاشته است. از میان دود غلیظ اسفند، نگاهشان میکنم. سوار بر ماشین، همه شبیه هم هستند. در برابر چشمهای بیتاب من همهی تصویرها کش میآیند. آنها وآدمها و عکسهایی که دستبهدست میشوند. زنی کنارم گریه میکند؛ مردی با صدای بلند صلوات میفرستد و حمد میخواند. رهگذری هم با نیشخند میگوید:
– حالا که چی؟ رفتن اینها دردی دوا کرد؟
میشنوم و به اندازهی سی سال گر میگیرم و میسوزم و آب میشوم بر کف داغ و شلوغ خیابان. صداها قطع نمیشود. آن جلوترها انگار زنی کل میکشد. کاش بتوانم کمی جلوتر بروم؛ شاید او را بهتر ببینم. برای رسیدن به او باید از میان این همه آدم بگذرم. قیامت که میگویند, همین نیست؟ آسمان شب مثل روز روشن شده بود. شبهای دیماه سرد است؟
آن وقتها، کار همیشگیمان بود. مادر شلوغی را که میدید، میگفت:
– ازهمین جا زیارت میکنیم.
بعد کمی دورتر از در طلایی روبروی ضریح، مهر برسنگهای تمیز و براق میگذاشت و قامت میبست. کنارش مینشستم، زنان که چادرشان را به گردن وکمر بسته بودند، دسته دسته ازجلویم میگذشتند و لحظه ای بعد میان جمعیت جلوی ضریح، محو میشدند. دل کوچک شش سالهام میخواست بروم و داخل ضریح راببینم. امام مهربان آنجا بود؟ به آینهکاریهای حرم نگاه میکردم و درونشان، هزار معصومهی محو کوچک میدیدم. یکبار به مادر گفتم:
– این همه گریهی آدمها برای چیه؟
گفت:
– عرض حاجت دارن محضر امام رئوف.
تا بپرسم عرض حاجت یعنی چه، مادر قامت نماز دوم را بسته بود؛ عاقبت هم او برایم معنا کرد عرض حاجت را…
آب داخل بطری یکبارمصرف را روی دستمال سفیدی که حالا گلدوزیهایش کمرنگ شدهاند، میریزم و آن را برصورت میگذارم؛ دستمال هم داغ میشود؛ از داغ دلم است یا داغ پیشانیم که از دیشب میسوزد؟ بیمعرفت! خبر آمدنش را باید درتلویزیون ببینم؟ گلویم خشک است. راستی آدم تبدار روزهاش صحیح است؟
آن روز صدای آهنگران _که از بلندگوی مسجد پخش میشد_ محل را پرکرده بود:
«ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش…»
جلوی آینه روسری ژرژت نخودیم را مرتب کردم؛ چادر مادر را برداشتم سرکنم تا خودم را برایش شیرین کنم، اما پشیمان شدم؛ دورویی حالم را به هم میزد. دستمال گلدوزی شده را درکیف گذاشتم، کار دست خودم بود.
– خدا جون نذر، یه ماه کل کارای خونه با من اگر سرراه خرازی، کوچهی پشت مسجد ببینمش!
دانشجویم سرکلاس ادبیات عاشقانه نگاهم میکرد؛ خبر از سن وسالم نداشت؟ نمیدانست بعد از او هیچ نگاهی را ندیدهام؟ پر اخم کنار پنجرهی کلاس ایستادم و حکایت را خواندم:
«گوهرشاد بیگم گفت: مزدتان را دوبرابر میدهم فقط با وضو و ذکرگویان بسازید، دهانتان به بد باز نشود، سرراه حیوانات باربر علوفه و آب بگذارید، به یاد حق نفس بکشید.»
کسی پایم را لگد میکند و من باز جلوتر میروم. روز خواستگاری مادر داماد جواب نه را که از دهانم شنید گفت:
– دختر به این سن و سال و این همه ادا و اطوار؟
بارچندم بود؟ دل مادر شکست؟ حتما. درد داشت شکستن دل مادر.
خانمی کنارم دم گرفته. زبانش را نمیفهمم؛ اما چه پرسوز میخواند. راستی دیماه اروند هم سرد است؟ امان از شبی که مثل روز روشن شده بود.
آن روز از همهی رنگهای نخ کوبلن برداشتم. یک طرح لیلی ومجنون گرفتم برای دیوار پذیرایی خانهی خیالی مشترکم با او. چه اشکالی داشت مگر؟ آن وقتها میگفتند آرزو بر جوانان عیب نیست و من در آرزوهایم دنبال صدای او میگشتم که بگوید :
– برای اتاق کوچک طبقهی بالا زیادی بزرگه این کوبلن.
و من زود خودم را خلاص کنم:
– گفته باشم آقا اعلا، من اهل اومدن به اون دو اتاق طبقهی بالای خونهی پدریتون نیستمها!
به قول مادر، دختر چموشی بودم و دوری و دوستی برایم بهتر بود. کوچه پشتی که پیدایش نکردم، رفتم سمت مسجد. یک دبه سرکه در دلم میجوشید. عاقبت دیدمش. یک سر و گردن بالاتر از رفیقهایش بود و مشغول صحبت با آنها. وقت دستدست کردن نداشتم. عاطفه صبح همان روز وقت پرکردن کیسههای کوچک آذوقه برای رزمندهها با بغض گفته بود:
– داداش اعلا همین امشب عازم خطه.
با آنهمه رفتوآمدی که داشتیم، شاید اولین بار بود که صدایش میزدم؛ آن هم بیرون از خانه. انگار همهی محل چشم شده بود. دوستان محجوبش من را که دیدند, سربهزیر از کنارمان گذاشتند. نزدیکم آمد. منتظر بودم اخم کند که:
– خواهر اینجا چه کار دارید؟ تو محل خوبیت نداره.
اما او با سر پایین، نرم جواب سلامم را داد و دست به سینه سراپا گوش شد. مردی از کنارمان گذشت. نگاهمان کرد و استغفرالله گفت. اعلا دست روی سینهاش گذاشت و رو به مرد عرض ارادت کرد! خوشم میآمد دل شیر داشت! روسریم را کمی جلو کشیدم و دستمال را گرفتم سمتش:
– برای شما دوختم!
میان جمعیت گیر افتادهام. صدای گریهها بلندتر به گوشم میرسد. حالا نزدیک کاروانشان رسیدهام. چادرم را محکمتر میگیرم تا زیر پای جمعیت نیفتد. او را میبینم که آن بالا از کنار یکی از جعبههای پوشیده با پرچم سهرنگ نگران نگاهم میکند. دستم را به سمتش دراز میکنم. نفسم به شماره افتاده. به زحمت دست در جیب میکنم اسپری تنفسیام همراهم نیست. جمعیت فشار میآورد. درحال افتادنم. چیزی به وصل نمانده!
دانشجوها غرق شنیدن شده بودند :
« باد وزید؛ روسری از سر گوهرشاد افتاد. جوان دید. دل از کف داد و بر بستر بیماری افتاد. حالش رو به وخامت نهاد. مادر از بیم جان فرزند عرض حالش پیش گوهرشادبیگم بردکه همسر شاهرخ بود. خاتون با مهربانی گفت: قبول به دو شرط. اول کابینهام باشد چهل شب اعتکاف پسرت در مسجد؛ دوم پایان اعتکاف مهلتی باید تا طلاق بگیرم از سلطان شاهرخ…
کارگر جوان شبهای بعد ذکر خدا میگفت و یادی از گوهر شاد در دل داشت؛ شبهای آخر تنها خدا را صدا میکرد.»
نگاهش به دستمال گلدوزی مانده بود. کمی بعد زمزمه کرد:
– این دستمال برای جایی که من میرم زیادی شیک وقشنگه! حیفه سوراخسوراخ بشه!
غروب سوت و کور اول زمستان بود و غروری که یخ بست روی گلهای دستمال. صدای پرشور آهنگران هم دیگر به گوشم نمیآمد. تنها صدای او بود که بازیش گرفته بود با دل بیچارهی من:
– عرض حاجتمو بردم پیش امام رضا، اذن شهادت خواستم تو مسجد گوهرشاد.
پیش او وقت شکستن بغض نبود. به قول مادر چموش بودم دیگر. دستمال را به زور گذاشتم روی دستش:
– تکهتکه بشه بهتر از اینه که تو خونه بشه آینهی دقم!
برگشتم بروم که انگار صدای شکستن دلم را شنید. صدایم کرد معصومه خانم! بعد طولانی پلک زد و مهربان نگاهم کرد و دستمال را به سمتم گرفت:
– پیش خودتون بمونه تا دفعهی بعد که برگشتم روز عقد ازتون بگیرم.
دل او هم از قبل پیش من گیر بود. خوب میدانستم. گفتم:
– پس اذن آقا چی میشه؟
دست در جیب کاپشن خاکیرنگش کرد و سربهزیرگفت:
– من روسیاه کجا و لیاقت شهادت کجا؟
شوق در دلم جوشید. از ته دل خواستم خیلی همرنگش شوم:
– روز عقد برای خطبه مشرف بشیم حرم و صحن گوهرشاد ؟
صحن گوهر شاد را زیر لب زمزمه کرد و ابرویش را بالا داد:
– پس شمام اهل دل هستید! بهتون زیاد نمیاد این حرفها!
صورتم داغ شد:
– راستش به خاطر شما گفتم.
و او عاقبت لبخند زد:
– معصومه یعنی پاک… پاکدامن!
«پایان چهل روز کارگر نزد خاتون رفت برای تشکر از تدبیر و درایت او که: چنان کامم از عشق حق شیرین شده که دیگر هیچ نمیبینم!»
عاقبت او لبخند زد و من از همان لبخند شبیه او و با او یکی شدم. اهل ارادت. آن شب سرد، کنار اروند نمازعشق خواندم. مثل او به چشمهای نگران فرمانده نگاه نکردم. لباس غواصی پوشیدیم و زدیم به دل اروند. عشق اگر آن شب میان دستهای گرهزدهی غواصها نبود، کجا بود؟ امان از آسمان بالای سرمان که یکباره مثل روز روشن شد و گلولههایی که باریدن گرفت. قیامت همان وقت نبود؟
مادر گفت:
– کاش میفهمیدیم عمر و جوونیتو پای کی گذاشتی!
من تا همیشه لب باز نکردم.
این آدمها را نمیشناسم. لباس فرم خاکی به تن دارند و با دستهای زنجیرشدهشان دورم را میگیرند و از دل جمعیت بیرونم میکشند. کناری مینشینم, یک نفرشان روی صورتم آب میپاشد. نفسم کمکم برمیگردد. نگاهش میکنم. از بالای ماشین کاروان پیکرها با لبخند چفیهاش را نشانم میدهد و به سمتم پرتابش میکند. کنارم صدای گریههای دختر جوانی را میشنوم که داغ دستهای بستهی غواصها به وقت شهادت بیچارهاش کرده. چادرم را محکم میگیرم. کاغذ وصیتنامهی او را از کیف درمیآورم و میان دستهای دختر میگذارم. پیشانیم میسوزد. دلم بیشتر. لعنت به دستی که بر چشمهای محجوب او و آنها خاک ریخت. پارچهای روی صورتم مینشیند. خنکی و عطر خوشش را حس میکنم. دلم حرم میخواهد. یک گوشهی صحن گوهرشاد بنشینم و در محضر امام رئوف به نیابت از او «امینالله» بخوانم.
یادداشتی بر داستان «چند قدم مانده به وصل»
به قلم الهام اشرفی
من خوانندهای هستم پا در زمین!
داستان با دیدگاه اول شخص مفرد نوشته شده؛ همان منِ راوی. راوی معصومه است. معصومه از جایی دارد قصهاش را روایت میکند که داخل حرم امام رضا نشسته، سمت در مسجد گوهرشاد و در عین اینکه به یاد کتاب و یا مقالهای که دانشجویش در کلاس دانشگاهش میخواند است (اینگونه متوجه میشویم که راوی، یعنی معصومه، استاد دانشگاه است) به محیط و زائرین نگاه میکند و منتظر تشییعجنازۀ شهدای گمنام نیز نشسته است و در ذهنش نقبهایی میزند به گذشته؛ گذشتههای دور؛ دهۀ شصت.
در واقع نویسنده در طرح قصهاش قصد داشته به سه روایت بپردازد: به قصۀ گوهرشاد، به روایت اعلا پسری که در دهۀ شصت به جبهه رفته و دیگر بازنگشته (در طول داستان متوجه میشویم که اعلا جزو شهدای غواص بوده است که دست بسته اجسادشان پیدا شد) و روایت عشق نافرجام خودش به اعلا و قرار و مداری که با هم داشتند برای عقد و ازدواج که همه نیمه کاره ماند.
باید ببینیم که نویسنده در طول داستان در پرداخت این سه هدفش موفق عمل کرده است یا خیر.
راوی با اشاره به اِلِمانهای دهۀ شصت به ما زمان و تاریخ اتفاقات را نشان میدهد.
«آن روز صدای آهنگران _ که از بلندگوی مسجد پخش میشد _ محل را پر کرده بود:
ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش…
جلوی آینه روسری ژرژت نخودیم را مرتب کردم.»
بنا به نشانههایی که در داستان وجود دارد، خیر. ما تنها اندکی از شغل و موقعیت فعلی معصومه اطلاع داریم؛ تنها اینکه دانشجویانی دارد، اینکه در چه رشتهای تدریس میکند، خودش در چه رشتهای تحصیل کرده است و در کدام دانشگاه نمیدانیم. اینکه تمام این سالها (سی سال) چگونه روزگار گذرانده را نمیدانیم، غیر از اینکه خواستگار و یا خواستگارانی داشته که به آنها جواب منفی داده است و اشارۀ بسیار کوچکی هم به مادرش داشت. ما دقیقاً نمیدانیم معصومه از چطور خانوادهای است؟ پدرش و یا بقیۀ اعضای خانوادهاش در چه موقعیت نسبت به او قرار دارند؟
اندکی توصیف و اشاره و یا اطلاعاتی کوچک در قالب دیالوگهایی کوچک میتوانست اطلاعاتی را به خواننده بیفزاید.
وقتی داستان را برای بار دوم خواندم متوجه شدم که شاید راوی موقع روایت کنار حرم امام رضا هم نباشد و من فقط بهخاطر اشارههای مکرر به حرم امام رضا و خود امام رضا و گوهرشاد اینگونه برداشت کردهام و اینها همه از ضعف پرداخت به مکان و زمان است. نویسنده باید به طوری «مشخص» تمام این ابهامها و پرسشهای ذهنی خواننده را برطرف کند.
خودم بشخصه همیشه در اخبار و فضای مجازی وقتی خبرهایی در مورد شهدای غواص شنیدم و خواندم بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم؛ چرا که این عملیات و مظلوم بودن شهدایی که در آن عملیات شهید شدند روایتی است بسیار ناراحتکننده و مؤثر. دوست داشتم نویسنده اندکی تحقیق بیشتری میکرد برای پرداختن به این بخشها. اینکه ما با دیدگاهی سراسر حس و با اشک و آه به واقعیتی تاریخی بپردازیم فقط روایتمان را به سمت سانتیمانتالیسم هدایت میکند. ولی روایت کردن قطعهای از تاریخ با تکیه بر عناصر داستانی متن را تبدیل به اثری بهیادماندنی و اثرگذار میکند. در این رابطه پیشنهاد میکنم نویسنده کتاب «میهمانان امالرصاص» را بخواند که از طرف نشر سورۀ مهر منتشر شده است و به طور مفصل به این واقعۀ تلخ و حماسی تاریخی پرداخته است.
موتیفهای تکرارشوندۀ نویسنده را دوست داشتم؛ اشاره به روشن شدن آسمان مثل روز در دل شب و یا اشارۀ مکرر به امام رضا و حس تعلق خاطر شخصیتها به امام رضا و نیز همسویی عشق آن جوان به گوهرشاد و رسیدنش در نهایت به عشقی عرفانی و شباهت عشق زمینی معصومه به اعلا که حالا پس از سالها تبدیل به عشقی عرفانی شده است.
ابراهیم یونسی در کتاب «هنر داستاننویسی» در مورد ویژگیهای داستان کوتاه مینویسد: «بیشتر داستانهای کوتاه با واقعۀ واحدی که در زندگی یک یا دو شخص از اشخاص داستان روی داده است سر و کار دارد…»
پرسش دیگر من در این داستان این است که آیا اعلا، بهعنوان کسی که عملی حماسی انجام داده و حتی در این را به شهادت رسیده است، معرفی کامل شخصیتیای دارد و یا در حد تیپ یک فرد محجوب باقی مانده است؟ گاهی نویسنده میتواند با اضافه کردن یکی دو خصوصیت یک شخصیت ماندنی پرورش بدهد. اشاره به دستمال گلدوزی (که رسم روزگار دهۀ شصت بود) و گفتوگوهای کوتاه میان معصومه و اعلا نکتۀ خوب ولی اندکی بود، ولی کاش این خصوصیات بیشتر میشد تا شخصیت اعلا میان تیپ و شخصیت دست و پا نمیزد.
داستان «چند قدم مانده به وصل» طرح خوبی دارد؛ طرح خوبی که بسط دادن و گسترش دادن آن با محدودیتهای مکانی و زمانی داستان کوتاه سازگار نیست؛ طرحی که میتوانست با اشاره به چند واقعۀ تاریخی قدیم و تاریخ معاصر داستانی محکم و عمیق باشد. داستانی که میشد با پایانبندیای واقعی و نه معلق میان زمین و آسمان خواننده را راضی از خواندن داستان بیرون بیاورد. پایان داستان که خاطرات و حضور روح اعلا و موقعیت شهادت او با گریهها و احساسات راوی ترکیب میشوند خواننده را در همین موقعیت زمینی و آسمانی نگه میدارد. البته حتماً قصد نویسنده همین بوده است و این پایان تنها به زعم من خوش نیامده است. من خوانندهای پا در زمین هستم. در انتهای هر داستان باید پایم روی زمین سفت باشد!
بسیار دوست دارم نویسنده با پرداختی دوباره و با بازنویسی نوینی داستان را اثرگذارتر کند.
دیدگاهتان را بنویسید