جستجو برای:
سبد خرید 0
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما

ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

ثبت نام

داده های شخصی شما برای پشتیبانی از تجربه شما در این وب سایت، برای مدیریت دسترسی به حساب کاربری شما و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی ما شرح داده می شود مورد استفاده قرار می گیرد.

0
آخرین اطلاعیه ها
جهت نمایش اطلاعیه باید وارد سایت شوید
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود

وبلاگ

بانوی فرهنگاخبارپایگاه نقدنقد داستان کوتاهداستان کوتاه «چند قدم مانده به وصل»

داستان کوتاه «چند قدم مانده به وصل»

20 فروردین 1403
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
نقد داستان کوتاه

داستان کوتاه «چند قدم مانده به وصل»

به قلم «فریده پهلوانی»

کارگر در خلوت به عبادت نشست. شب‌های اول خدا را صدا کرد و تمنای وصل گوهرشاد بیگم در دل داشت.»
پاهایم بی‎طاقت شده‎اند؛ چیزی به افتادنم نمانده است. دستم در هوا می‎‎چرخد و چنگ می‎زنم به میله‎ی پرچمی که انگار معجزه‎آسا، همین حالا کسی آن را کنارم گذاشته است. از میان دود غلیظ اسفند، نگاه‌شان می‎کنم. سوار بر ماشین، همه شبیه هم هستند. در برابر چشم‎های بی‎تاب من همه‎ی تصویرها کش می‎آیند. آن‌ها وآدم‎‎ها و عکس‎هایی که دست‎به‎دست می‎شوند. زنی کنارم گریه می‎کند؛ مردی با صدای بلند صلوات می‎فرستد و حمد می‎خواند. رهگذری هم با نیشخند می‎گوید:
– حالا که چی؟ رفتن این‎ها دردی دوا کرد؟
می‌شنوم و به اندازه‎‎ی سی سال گر می‎گیرم و می‎سوزم و آب می‎شوم بر کف داغ و شلوغ خیابان. صداها قطع نمی‎شود. آن‎ جلوترها انگار زنی کل می‎کشد. کاش بتوانم کمی جلوتر بروم؛ شاید او را بهتر ببینم. برای رسیدن به او باید از میان این همه آدم بگذرم. قیامت که می‎گویند, همین نیست؟ آسمان شب مثل روز روشن شده بود. شب‌های دی‎ماه سرد است؟
آن وقت‎ها، کار همیشگی‎مان بود. مادر‎ شلوغی را که می‎دید، می‎گفت:
– ازهمین جا زیارت می‎کنیم.
بعد کمی دورتر از در طلایی روبروی ضریح، مهر برسنگ‎های تمیز و براق می‎گذاشت و قامت می‎بست. کنارش می‌نشستم، زنان که چادرشان را به گردن وکمر بسته بودند، دسته دسته ازجلویم می‎گذشتند و لحظه ای بعد میان جمعیت جلوی ضریح، محو می‎شدند. دل کوچک شش ساله‎ام می‎خواست بروم و داخل ضریح راببینم. امام مهربان آنجا بود؟ به آینه‎کاری‎های حرم نگاه می‎کردم و درون‎شان، هزار معصومه‎ی محو کوچک می‎دیدم. یک‎بار به مادر گفتم:
– این همه گریه‎ی آدم‎ها برای چیه؟
گفت:
– عرض حاجت دارن محضر امام رئوف.
تا بپرسم عرض حاجت یعنی چه، مادر قامت نماز دوم را بسته بود؛ عاقبت هم او برایم معنا کرد عرض حاجت را…
آب داخل بطری یک‎بارمصرف را روی دستمال سفیدی که حالا گلدوزی‎‌هایش کم‌رنگ شده‎اند، می‎ریزم و آن را برصورت می‎گذارم؛ دستمال هم داغ می‎شود؛ از داغ دلم است یا داغ پیشانیم که از دیشب می‎سوزد؟ بی‎معرفت! خبر آمدنش را باید درتلویزیون ببینم؟ گلویم خشک است. راستی آدم تب‎دار روزه‌‎اش صحیح است؟
آن روز صدای آهنگران _که از بلندگوی مسجد پخش می‎شد_ محل را پرکرده بود:
«ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش…»
جلوی آینه روسری ژرژت نخودیم را مرتب کردم؛ چادر مادر را برداشتم سرکنم تا خودم را برایش شیرین کنم، اما پشیمان شدم؛ دورویی حالم را به هم می‌زد. دستمال گلدوزی شده را درکیف گذاشتم، کار دست خودم بود.
– خدا جون نذر، یه ماه کل کارای خونه با من اگر سرراه خرازی، کوچه‌ی پشت مسجد ببینمش!
‎دانشجویم سرکلاس ادبیات عاشقانه نگاهم ‎میکرد؛ خبر از سن وسالم نداشت؟ نمی‎دانست بعد از او هیچ نگاهی را ندیده‎ام؟ پر اخم کنار پنجره‎ی کلاس ایستادم و حکایت را خواندم:
«‎گوهرشاد بیگم گفت: مزدتان را دوبرابر می‎دهم فقط با وضو و ذکرگویان بسازید، دهان‎تان به بد باز نشود، سرراه حیوانات باربر علوفه و آب بگذارید، به یاد حق نفس بکشید.»
کسی پایم را لگد می‎کند و من باز جلوتر می‎روم. روز خواستگاری مادر داماد جواب نه را که از دهانم شنید گفت:
– دختر به این سن و سال و این همه ادا و اطوار؟
بارچندم بود؟ دل مادر شکست؟ حتما. درد داشت شکستن دل مادر.
خانمی کنارم دم گرفته. زبانش را نمی‎فهمم؛ اما چه پرسوز می‏‎خواند. راستی دی‎ماه اروند هم سرد است؟ امان از شبی که مثل روز روشن شده بود.
آن روز از همه‌ی رنگ‎های نخ کوبلن برداشتم. یک طرح لیلی ومجنون گرفتم برای دیوار پذیرایی خانه‌ی خیالی مشترکم با او. چه اشکالی داشت مگر؟ آن وقت‎ها می‎گفتند آرزو بر جوانان عیب نیست و من در آرزوهایم دنبال صدای او می‎گشتم که بگوید :
– برای اتاق کوچک طبقه‎ی بالا زیادی بزرگه این کوبلن.
و من زود خودم را خلاص کنم:
– گفته باشم آقا اعلا، من اهل اومدن به اون دو اتاق طبقه‌ی بالای خونه‎ی پدری‎تون نیستم‎ها!
به قول مادر، دختر چموشی بودم و دوری و دوستی برایم بهتر بود. کوچه پشتی که پیدایش نکردم، رفتم سمت مسجد. یک دبه سرکه در دلم می‎‎جوشید. عاقبت دیدمش. یک سر و گردن بالاتر از رفیق‎هایش بود و مشغول صحبت با آن‎ها. وقت دست‎دست کردن نداشتم. عاطفه صبح همان روز وقت پرکردن کیسه‎های کوچک آذوقه برای رزمنده‎‎‎ها با بغض گفته بود:
– داداش‎ اعلا همین امشب عازم خطه.
با آن‌همه رفت‌و‌آمدی که داشتیم، شاید اولین بار بود که صدایش می‎زدم؛ آن هم بیرون از خانه. انگار همه‎ی محل چشم شده بود. دوستان محجوبش من را که دیدند, سربه‎زیر از کنارمان گذاشتند. نزدیکم آمد. منتظر بودم اخم کند که:
– خواهر اینجا چه کار دارید؟ تو محل خوبیت نداره.
اما او با سر پایین، نرم جواب سلامم را داد و دست به سینه سراپا گوش شد. مردی از کنارمان گذشت. نگاه‌مان کرد و استغفرالله گفت. اعلا دست روی سینه‎اش گذاشت و رو به مرد عرض ارادت کرد! خوشم میآمد دل شیر داشت! روسری‎م را کمی جلو کشیدم و دستمال را گرفتم سمتش:
– برای شما دوختم!
میان جمعیت گیر افتاده‎ام. صدای گریه‎ها بلندتر به گوشم می‎رسد. حالا نزدیک کاروان‎شان رسیده‎ام. چادرم را محکم‌تر می‌گیرم تا زیر پای جمعیت نیفتد. او را می‎بینم که آن بالا از کنار یکی از جعبه‎های پوشیده با پرچم سه‌رنگ نگران نگاهم می‎کند. دستم را به سمتش دراز می‎کنم. نفسم به شماره افتاده. به زحمت دست در جیب می‌کنم اسپری تنفسی‌‌ام همراهم نیست. جمعیت فشار می‎آورد. درحال افتادنم. چیزی به وصل نمانده!
دانشجوها غرق شنیدن شده بودند :
« باد وزید؛ روسری از سر گوهرشاد افتاد. جوان دید. دل از کف داد و بر بستر بیماری افتاد. حالش رو به وخامت نهاد. مادر از بیم جان فرزند عرض حالش پیش گوهرشادبیگم بردکه همسر شاهرخ بود. خاتون با مهربانی گفت: قبول به دو شرط. اول کابینه‎ام باشد چهل شب اعتکاف پسرت در مسجد؛ دوم پایان اعتکاف مهلتی باید تا طلاق بگیرم از سلطان شاهرخ…
کارگر جوان شب‌های بعد ذکر خدا می‌گفت و یادی از گوهر شاد در دل داشت؛ شب‌های آخر تنها خدا را صدا می‌کرد.»
نگاهش به دستمال گلدوزی مانده بود. کمی بعد زمزمه کرد:
– این دستمال برای جایی که من میرم زیادی شیک وقشنگه! حیفه سوراخ‎سوراخ بشه!
غروب سوت و کور اول زمستان بود و غروری که یخ بست روی گل‎های دستمال. صدای پرشور آهنگران هم دیگر به گوشم نمی‎آمد. تنها صدای او بود که بازیش گرفته بود با دل بی‎چاره‎ی من:
– عرض حاجتم‎و بردم پیش امام رضا، اذن شهادت خواستم تو مسجد گوهرشاد.
پیش او وقت شکستن بغض نبود. به قول مادر چموش بودم دیگر. دستمال را به زور گذاشتم روی دستش:
– تکه‎تکه بشه بهتر از اینه که تو خونه بشه آینه‎ی‎ دقم!
برگشتم بروم که انگار صدای شکستن دلم را شنید. صدایم کرد معصومه خانم! بعد طولانی پلک زد و مهربان نگاهم کرد و دستمال را به سمتم گرفت:
– پیش خودتون بمونه تا دفعه‎ی بعد که برگشتم روز عقد ازتون بگیرم.
دل او هم از قبل پیش من گیر بود. خوب می‌دانستم. گفتم:
– پس اذن آقا چی میشه؟
دست در جیب کاپشن خاکی‎رنگش کرد و سربه‎زیرگفت:
– من روسیاه کجا و لیاقت شهادت کجا؟
شوق در دلم جوشید. از ته دل خواستم خیلی هم‎رنگش شوم:
– روز عقد برای خطبه مشرف بشیم حرم و صحن گوهرشاد ؟
صحن گوهر شاد را زیر لب زمزمه کرد و ابرویش را بالا داد:
– پس شمام اهل دل هستید! بهتون زیاد نمیاد این حرف‎ها!
صورتم داغ شد:
– راستش به خاطر شما گفتم.
و او عاقبت لبخند زد:
– معصومه یعنی پاک… پاک‌دامن!
«پایان چهل روز کارگر نزد خاتون رفت برای تشکر از تدبیر و درایت او که: چنان کامم از عشق حق شیرین شده که دیگر هیچ نمی‎بینم!»
عاقبت او لبخند زد و من از همان لبخند شبیه او و با او یکی شدم. اهل ارادت. آن شب سرد، کنار اروند نمازعشق خواندم. مثل او به چشم‎های نگران فرمانده نگاه نکردم. لباس غواصی پوشیدیم و زدیم به دل اروند. عشق اگر آن شب میان دست‎های گره‎زده‎ی غواص‌ها نبود، کجا بود؟ امان از آسمان بالای سرمان که یک‎باره مثل روز روشن شد و گلوله‎هایی که باریدن گرفت. قیامت همان وقت نبود؟
مادر گفت:
– کاش می‎فهمیدیم عمر و جوونیت‌و پای کی گذاشتی!
من تا همیشه لب باز نکردم.
این آدم‎ها را نمی‎شناسم. لباس فرم خاکی به تن دارند و با دست‎های زنجیرشده‎شان دورم را می‎گیرند و از دل جمعیت بیرونم ‎می‎کشند. کناری می‎نشینم, یک نفرشان روی صورتم آب می‎پاشد. نفسم کم‎کم برمی‎گردد. نگاهش می‎کنم. از بالای ماشین کاروان پیکرها با لبخند چفیه‎اش را نشانم می‎دهد و به سمتم پرتابش می‎کند. کنارم صدای گریه‎های دختر جوانی را می‎شنوم که داغ دست‎های بسته‌ی‎ غواص‌ها به وقت شهادت بی‎چاره‎اش کرده. چادرم را محکم می‌گیرم. کاغذ وصیت‌نامه‌ی او را از کیف درمی‌آورم و میان دست‌های دختر می‌گذارم. پیشانیم می‎سوزد. دلم بیشتر. لعنت به دستی که بر چشم‎های محجوب او و آن‌ها خاک ریخت. پارچه‎ای روی صورتم می‎نشیند. خنکی و عطر خوشش را حس می‎کنم. دلم حرم می‎خواهد. یک گوشه‎ی صحن گوهرشاد بنشینم و در محضر امام رئوف به نیابت از او «امین‎الله» بخوانم.


یادداشتی بر داستان «چند قدم مانده به وصل»

به قلم الهام اشرفی

من خواننده‌ای هستم پا در زمین!

داستان با دیدگاه اول شخص مفرد نوشته شده؛ همان منِ راوی. راوی معصومه است. معصومه از جایی دارد قصه‌اش را روایت می‌کند که داخل حرم امام رضا نشسته، سمت در مسجد گوهرشاد و در عین اینکه به یاد کتاب و یا مقاله‌ای که دانشجویش در کلاس دانشگاهش می‌خواند است (این‌گونه متوجه می‌شویم که راوی، یعنی معصومه، استاد دانشگاه است) به محیط و زائرین نگاه می‌کند و منتظر تشییع‌جنازۀ شهدای گمنام نیز نشسته است و در ذهنش نقب‌هایی می‌زند به گذشته؛ گذشته‌های دور؛ دهۀ شصت.

در واقع نویسنده در طرح قصه‌اش قصد داشته به سه روایت بپردازد: به قصۀ گوهرشاد، به روایت اعلا پسری که در دهۀ شصت به جبهه رفته و دیگر بازنگشته (در طول داستان متوجه می‌شویم که اعلا جزو شهدای غواص بوده است که دست بسته اجسادشان پیدا شد) و روایت عشق نافرجام خودش به اعلا و قرار و مداری که با هم داشتند برای عقد و ازدواج که همه نیمه کاره ماند.

باید ببینیم که نویسنده در طول داستان در پرداخت این سه هدفش موفق عمل کرده است یا خیر.

راوی با اشاره به اِلِمان‌های دهۀ شصت به ما زمان و تاریخ اتفاقات را نشان می‌دهد.

«آن روز صدای آهنگران _ که از بلندگوی مسجد پخش می‎شد _ محل را پر کرده بود:

ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش…

جلوی آینه روسری ژرژت نخودیم را مرتب کردم.»

بنا به نشانه‌هایی که در داستان وجود دارد، خیر. ما تنها اندکی از شغل و موقعیت فعلی معصومه اطلاع داریم؛ تنها اینکه دانشجویانی دارد، اینکه در چه رشته‌ای تدریس می‌کند، خودش در چه رشته‌ای تحصیل کرده است  و در کدام دانشگاه نمی‌دانیم. اینکه تمام این سال‌ها (سی سال) چگونه روزگار گذرانده را نمی‌دانیم، غیر از اینکه خواستگار و یا خواستگارانی داشته که به آن‌ها جواب منفی داده است و اشارۀ بسیار کوچکی هم به مادرش داشت. ما دقیقاً نمی‌دانیم معصومه از چطور خانواده‌ای است؟ پدرش و یا بقیۀ اعضای خانواده‌اش در چه موقعیت نسبت به او قرار دارند؟

اندکی توصیف و اشاره و یا اطلاعاتی کوچک در قالب دیالوگ‌هایی کوچک می‌توانست اطلاعاتی را به خواننده بیفزاید.

وقتی داستان را برای بار دوم خواندم متوجه شدم که شاید راوی موقع روایت کنار حرم امام رضا هم نباشد و من فقط به‌خاطر اشاره‌های مکرر به حرم امام رضا و خود امام رضا و گوهرشاد این‌گونه برداشت کرده‌ام و این‌ها همه از ضعف پرداخت به مکان و زمان است. نویسنده باید به طوری «مشخص» تمام این ابهام‌ها و پرسش‌های ذهنی خواننده را برطرف کند.

خودم بشخصه همیشه در اخبار و فضای مجازی وقتی خبرهایی در مورد شهدای غواص شنیدم و خواندم بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم؛ چرا که این عملیات و مظلوم بودن شهدایی که در آن عملیات شهید شدند روایتی است بسیار ناراحت‌کننده و مؤثر. دوست داشتم نویسنده اندکی تحقیق بیشتری می‌کرد برای پرداختن به این بخش‌ها. اینکه ما با دیدگاهی سراسر حس و با اشک و آه به واقعیتی تاریخی بپردازیم فقط روایتمان را به سمت سانتیمانتالیسم هدایت می‌کند. ولی روایت کردن قطعه‌ای از تاریخ با تکیه بر عناصر داستانی متن را تبدیل به اثری به‌یادماندنی و اثرگذار می‌کند. در این رابطه پیشنهاد می‌کنم نویسنده کتاب «میهمانان ام‌الرصاص» را بخواند که از طرف نشر سورۀ مهر منتشر شده است و به طور مفصل به این واقعۀ تلخ و حماسی تاریخی پرداخته است.

موتیف‌های تکرارشوندۀ نویسنده را دوست داشتم؛ اشاره به روشن شدن آسمان مثل روز در دل شب و یا اشارۀ مکرر به امام رضا و حس تعلق خاطر شخصیت‌ها به امام رضا و نیز هم‌سویی عشق آن جوان به گوهرشاد و رسیدنش در نهایت به عشقی عرفانی و شباهت عشق زمینی معصومه به اعلا که حالا پس از سال‌ها تبدیل به عشقی عرفانی شده است.

ابراهیم یونسی در کتاب «هنر داستان‌نویسی» در مورد ویژگی‌های داستان کوتاه می‌نویسد: «بیشتر داستان‌های کوتاه با واقعۀ واحدی که در زندگی یک یا دو شخص از اشخاص داستان روی داده است سر و کار دارد…»

پرسش دیگر من در این داستان این است که آیا اعلا، به‌عنوان کسی که عملی حماسی انجام داده و حتی در این را به شهادت رسیده است، معرفی کامل شخصیتی‌ای دارد و یا در حد تیپ یک فرد محجوب باقی مانده است؟ گاهی نویسنده می‌تواند با اضافه کردن یکی دو خصوصیت یک شخصیت ماندنی پرورش بدهد. اشاره به دستمال گل‌دوزی (که رسم روزگار دهۀ شصت بود) و گفت‌وگوهای کوتاه میان معصومه و اعلا نکتۀ خوب ولی اندکی بود، ولی کاش این خصوصیات بیشتر می‌شد تا شخصیت اعلا میان تیپ و شخصیت دست و پا نمی‌زد.

داستان «چند قدم مانده به وصل» طرح خوبی دارد؛ طرح خوبی که بسط دادن و گسترش دادن آن با محدودیت‌های مکانی و زمانی داستان کوتاه سازگار نیست؛ طرحی که می‌توانست با اشاره به چند واقعۀ تاریخی قدیم و تاریخ معاصر داستانی محکم و عمیق باشد. داستانی که می‌شد با پایان‌بندی‌ای واقعی و نه معلق میان زمین و آسمان خواننده را راضی از خواندن داستان بیرون بیاورد. پایان داستان که خاطرات و حضور روح اعلا و موقعیت‌ شهادت او با گریه‌ها و احساسات راوی ترکیب می‌شوند خواننده را در همین موقعیت زمینی و آسمانی نگه می‌دارد. البته حتماً قصد نویسنده همین بوده است و این پایان تنها به زعم من خوش نیامده است. من خواننده‌ای پا در زمین هستم. در انتهای هر داستان باید پایم روی زمین سفت باشد!

بسیار دوست دارم نویسنده با پرداختی دوباره و با بازنویسی نوینی داستان را اثرگذارتر کند.

 

 

برچسب ها: آموزش داستان نویسیآموزش داستان‌نویسیآموزش نویسندگیادبیاتادبیات داستانیاصول نویسندگیالهام اشرفیباشگاه ادبی بانوی فرهنگبانوی فرهنگپیرنگ داستانتکنیک های داستان نویسیتوصیف در داستانحوزه هنریداستانداستان کوتاهداستان نویسیداستان‌نویسیفریده پهلوانینقدنقد داستاننقد داستان کوتاهنویسندگی خلاقنویسنده
قبلی روایت «ما که غریبه نیستیم»؛ ویژه روز قدس
بعدی نقد داستان کوتاه «کاملا معمولی...»

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

جستجو برای:
برچسب‌ها
آموزش داستان نویسی آموزش داستان‌نویسی آموزش نویسندگی احسان عباسلو ادبیات ادبیات داستانی اصول نویسندگی امام حسین ایده اولیه داستان باشگاه ادبی بانوی فرهنگ بانوی فرهنگ توصیف در داستان تکنیک های داستان نویسی حوزه هنری داستان داستان نویسی داستانک داستان کوتاه داستان کوچک داستان‌نویسی رمان روایت سارا عرفانی سوگواره عاشورایی ده عاشورا قصه محرم مرضیه نفری معرفی کتاب مولود توکلی ناداستان نقد نقد داستان نقد داستان کوتاه نویسنده نویسنده شو نویسندگی نویسندگی خلاق نیلوفر مالک پیرنگ داستان کتاب باز کتابخوانی کتاب خوب کتابگردی کتاب گردی
  • محبوب
  • جدید
  • دیدگاه ها
بایگانی‌ها
  • می 2025 (10)
  • آوریل 2025 (7)
  • مارس 2025 (9)
  • فوریه 2025 (31)
  • ژانویه 2025 (24)
  • دسامبر 2024 (20)
  • نوامبر 2024 (34)
  • اکتبر 2024 (7)
  • آگوست 2024 (2)
  • جولای 2024 (11)
  • ژوئن 2024 (17)
  • می 2024 (31)
  • آوریل 2024 (29)
  • مارس 2024 (37)
  • فوریه 2024 (19)
  • ژانویه 2024 (43)
  • دسامبر 2023 (34)
  • نوامبر 2023 (36)
  • اکتبر 2023 (35)
  • سپتامبر 2023 (25)
  • آگوست 2023 (32)
  • جولای 2023 (37)
  • ژوئن 2023 (19)
  • می 2023 (11)
  • آوریل 2023 (10)
  • مارس 2023 (14)
  • فوریه 2023 (17)
  • ژانویه 2023 (30)
  • دسامبر 2022 (14)
  • نوامبر 2022 (14)
  • اکتبر 2022 (15)
  • سپتامبر 2022 (20)
  • آگوست 2022 (18)
  • جولای 2022 (9)
  • ژوئن 2022 (12)
  • می 2022 (19)
  • آوریل 2022 (5)
  • مارس 2022 (3)
  • فوریه 2022 (15)
  • ژانویه 2022 (18)
  • دسامبر 2021 (15)
  • نوامبر 2021 (10)
  • اکتبر 2021 (4)
  • آگوست 2021 (3)
  • جولای 2021 (1)
  • ژوئن 2021 (2)
  • می 2021 (1)
  • آوریل 2021 (1)
  • مارس 2021 (6)
  • ژانویه 2021 (8)
  • نوامبر 2020 (1)
  • اکتبر 2020 (1)
  • آگوست 2020 (1)
  • جولای 2020 (3)
  • ژوئن 2020 (1)
  • آوریل 2020 (1)
  • فوریه 2020 (2)
  • ژانویه 2020 (2)
  • دسامبر 2019 (1)
  • نوامبر 2019 (1)
  • اکتبر 2019 (1)
  • آگوست 2019 (1)
  • جولای 2019 (1)
  • مارس 2019 (1)
  • دسامبر 2018 (1)
  • اکتبر 2018 (1)
  • جولای 2018 (1)
  • ژوئن 2018 (1)
  • مارس 2018 (1)
  • فوریه 2018 (2)
  • ژانویه 2018 (2)
  • دسامبر 2017 (1)
  • نوامبر 2017 (2)
  • اکتبر 2017 (1)
  • سپتامبر 2017 (1)
  • ژانویه 2017 (1)

باشگاه ادبی بانوی فرهنگ، به منظور هم افزایی بانوان نویسنده و علاقمندان به نویسندگی توسط چند تن از بانوان نویسنده ی کشور تشکیل شد.

  • تهران، خیابان سمیه نرسیده به خیابان حافظ، حوزه هنری، دفتر بانوی فرهنگ
  • 02191088034
  • info@banooyefarhang.com
نمادها
© 1400. قالب طراحی شده توسط بانوی فرهنگ
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
ارسال به ایمیل
https://www.banooyefarhang.com/?p=12351

برای تهیه کتابها از طریق راه های ارتباطی با ما تماس بگیرید. رد کردن

دسته بندی دوره ها
دوره های من
دسته بندی دوره ها

کتاب اعضای کانون

  • 50 دوره

دوره های من
برای مشاهده خریدهای خود باید وارد حساب کاربری خود شوید

Facebook Twitter Youtube Instagram Whatsapp
مرورگر شما از HTML5 پشتیبانی نمی کند.