داستان کوتاه “أمانه”

به قلم فاطمه سادات حسینی
هنوز ماشين از حرکت نایستاده است. با پشت دست رد اشکهایم را پاک میکنم. در باز شده یا نشده از ماشین پایین میپرم. دستم به اولین برانکارد که میرسد، میکشانمش سمت خودم.
امدادگر فریاد میزند:
_النقاله للجرحي و ليست للشهداء…
أمانه را روی برانکارد هل میدهم به سمت بیمارستان.
فریادهایم میان انبوه نالهها گم میشود:
_ أين يقع قسم الجراحة؟…أين يقع؟
سرگردان برانکارد را به این طرف و آنطرف میکشانم. یک لحظه احساس میکنم چیزی زیر پایم له میشود. نگاهم هنوز کامل به زیر پایم دوخته نشده از ته شکم عق میزنم و زردآبی تلخ گلویم را میسوزاند و میریزد روی لباس أمانه. هول میشوم. امانه همیشه لباسش تمیز بود. اکثر اوقات پیراهن سفید میپوشید با شکوفههای ریز قرمز و صورتی. توی جیبم دنبال دستمال سفید گلدوزی شدهای میگردم، که أمانه داده بود تا همیشه همراهم باشد. دستمالی با بوی عطر همیشگیاش، بنت حوران.
دستمال را روی زردآب میکشم قرمز میشود. زردآب روی پیراهن امانه رنگ خون گرفته است. من خون بالا آوردهام. خون جگری که از داغ امانه پاره پاره شده است. زنی کنار پایم جنازه کودکش را بغل گرفته و لالایی میخواند. درست حدس زدهام. تکه گوشتی سوخته و سیاه از بدن کودک زیر کفشم…
_ لماذا يحمل الجثة على نقالة؟
صدای دکتری که رنگ روپوشش خون و دود است مرا به خود میآورد:
_طفلی….طفلی…الدکتور! طفلی…
نگاهی به امانه میاندازد و بیحرف برانکارد را هل میدهد سمت راهرویی عریض اما تاریک که نور بیجانی انتهای آن میگوید آنجا اتاق عمل است. احساس میکنم جان از پاهایم رخت بسته است. روی زمین میافتم. تصویر أمانه دور میشود. زانوهایم را سفت بغل میکنم. خیالم به گذشتههای نه چندان دوری پرواز میکند. صدای پدر أمانه است که در گوشم میپیچد:
_ حرفم همان است که گفتم.
أمانه پشت پدر آرام اشک میریخت. مادر أمانه تندتند به صورت میکوبید و میگفت:
_ ابواجلال گناهه. خدا راضی نیست.
ابواجلال چهره درهم کشید:
_ زن ناله و شیون نکن. گناهه که میگم دختر به خبرنگار نمیدم؟ خودش نمیفهمه. فردا که این جوون ازین جبهه به اون جبهه دنبال دوتا عکس، جونش رو میذاره کف دست دشمن، دختر یکدانه من باید بشینه به عزاش…
نمیتوانستم. بدون أمانه محال بود. حتی خبرنگاری. از روی راحتی جست زدم:
_ نمیرم ابوإجلال. مینشینم دفتر خبرگذاری و…
_لا اله الا الله…
اینرا ابوإجلال گفت و از اتاق بیرون رفت.
خوب دقت میکنم. صدای جوانی است که از پشت در اتاق عمل با دکتر گلاویز شده و مدام میگوید:
_ حرفم همان است که گفتم. دخترم را بده من از اینجا میرم.
صدای عجز و لابههایش مرا از آنسوی خاطرات دوباره به همان لحظه مرگبار میآورد. خودم را به مرد میرسانم. به آغوش میگیرمش. مثل طفلی مادر از دست داده، روی شانههایم اشک میریزد و ناله میکند. نمیفهمم چهقدر زمان میگذرد. مرد یکباره خودش را از آغوش من میکند و دستهایش را برای گرفتن چیزی باز میکند:
_أتيت أبي…
بدن پیچیده شده در ملحفه سفید دخترش را به سینه میچسباند: ” آمدی بابا؟ ”
دختر آرام خوابیده است. پلکهایش روی هم افتادهاند. طوری که انگار هیچوقت برای دیدن هیچچیز باز نشدهاند. پدر همانطور التماس میکند:
_ چشمات رو باز کن بابا. لبهات چرا خاکیان؟ گوشه ابروت چرا خونیه؟ چشمات رو باز نمیکنی بابا رو ببینی؟ برق چشمات رو ببینم؟
اینها را میگوید و سعی میکند با انگشت چشمهای دخترک را باز نگه دارد. زجه میرند. مویه میکشد. زمین مینشیند. بلند میشود. دخترک را میبوسد. پاهایش را روی زمین میکشد و از اتاق عمل دور میشود.
دست توی جیب میبرم. کلیدهای خانه را پیدا نمیکنم. از ذهنم میگذرد:
_باید بروم خانه. باید برای دخترم، أحلامم، لباس بیاورم.
آنچه گذشت دوباره مقابل چشمانم زنده میشود.
أمانه را که در خانه ندیدم، فهمیدم ماجرا از چه قرار است. پدرش شرط کرده بود اگر حتی یکبار دوربین به گردن بیندازم و برای عکاسی به منطقه بروم، طلاق أمانه را از من میگیرد. ولی حالا که دیگر تمام کوچهها جبهه بودند و خانهها سنگر. از وقتی جنگ شروع شد نتوانستم یک گوشه بنشینم و خبر تدوین کنم. من باید میرفتم. باید لحظه لحظه جنگ را به تصویر میکشیدم. دوربین را از دور گردنم درآوردم و به سمت خانه پدر أمانه دویدم. صدای سوت موشک مرا به نشستن واداشت. دستهایم را روی سرم گذاشتم. یک لحظه همه جا سیاه شد. دود و خاک بود که همهجا را بلعید. سرم را بالا گرفتم:
_ یا الله…یا الله
با تمام توان دویدم. زمین خوردم. بلند شدم. فریاد کشیدم و تلاش کردم خود را به خانه أمانه برسانم. موشک در نزدیکی خانهشان فرود آمده بود.
به خانه رسیدم. تلی خاک بود. ته ماندههایی از شعلههای آتش و دود غلیظ. سوزش چشمانم امانم را بریده بود. مردی به دل آتش زد:
_ هناک شهیده….هناک شهیده… یا الله
نفسم بند آمد. مرد همچنان فریاد میزد. به خودم که آمدم جسد بیجان أمانه روی دستهایم بود.
جسد روی دستهایم است و دستها سرد میشوند و بیجان. دکتر ملحفه سفیدی را به طرفم میگیرد.
یک تکه گوشت. شبیه همان که زیر پایم رفته بود. گوشت است اما سر دارد. صورتش سیاه. دست دارد. آویزان از تکهای پوست. پا دارد. خونآلود. شکمش سوراخ سوراخ است. ترکشها دورهاش کردهاند. دوباره زردآب بالا میآید. بالا میآید اما روی ملحفه سفید نمیریزد. راه گلویم را میبندند. أمانه، أبواجلال روبه رویم لبخند میزنند. من تلوتلو میخورم. دکتر گوشههای ملحفه را روی هم میگذارد.
دیدگاهتان را بنویسید