داستان «حتی در اعماق خواب»
پلکهایش را دوباره بر هم زد نمیدانست کجاست؟
با نگاهش به اطراف نگریست. میخواست از جا بلند شود اما رمق بلند شدن را نداشت درد را در سراسر وجودش حس میکرد. دوباره چشم هایش را بر هم گذاشت و از فشار درد بیهوش شد.
در خواب و بیداری گم شده بود، فریاد میزد و میان شلوغی در پی مادرش میگشت. در میان غوغای بازار چهره ی مادرش را دید آغوش گرمش را به سویش باز کرده بود به سویش دوید و خود را در سینهاش فشرد. آرام شد آرام آرام! بار دیگر دیدهاش را باز کرد. به خواهرش در کنار تخت در حالی که لبخندی سخت بر لب داشت نگریست چشمان سرخش لبخند روی صورتش را کم رنگ کرده بود.
**
دوباره از حال میرود در عروسی است. همه کِل میزنند و میخندند. شاد! شاد! لحظهای همهی صداها قطع میشود. دیگر کسی نمیخندد. همه جیغ میکشند. فرار میکنند و فریاد زنان میدوند. مات و مبهوت به دور و بر نگاه دوخته بودکه صدای قدمهایی ترساندش. مرد امان نمیدهد. اسلحه را دست گرفته، دوباره جلو میآید نفس در سینهاش حبس شده، صدای ضربانش در گوشهایش گلمپ گلمپ میکرد.
دستانش را روی گوشهایش فشار داد. دوباره آن لحظه برایش در خواب تکرار شد. جیغ میکشید پلک هایش از شدت صدای تیر میپرید ، گلوله ها این بار در فیلم ها نبود و بر دشمن نمینشست. گلوله ها درست جلوی چشمانش بر پیشانی مادرش نشست این بار سپرها دست شخصیت های کارتونی نبود سپرش پدرش بود و….
خون کف زمین را فرش کرده بود ، که قامت استوار پدرش خم شد.
صداها در گوشش خاموش گردید. از جا پرید ! همه دورش جمع شده بودند مادرش را صدا میزد پدرش را میخواست که ناگهان برای لحظه ای دکترها را متعجب از سکوت خود کرد ، با کسی حرف میزد ، درد و دل میکرد ، دراز کشید آرام شد و……
به خواب رفت.
(مهزاد بلندیان، ۱۵ساله)
دیدگاهتان را بنویسید