داستانک “عطر زعتر”

عکس نوشت به قلم خانم مهدیه پوراسمعیل
چانههای خمیر را گرد کرد. یکییکی کنار هم گذاشت. چانه آخر را که گرفت، رو به حبیب کرد.
– حبیب، کاش «زعتر» داشتیم!
– ما کنجد هم نداریم؛ تو زعتر میخواهی؟!
– روغن زیتونش هم کم شد.
– عوضش گَرد موشک و غبار خمپاره خوشمزهاش میکنه.
چشمان نجلا سرخ شد، سرخیای که حکایت از آتش درون داشت. لحظهای نبود که یاد غاده نیفتد. غاده همیشه نان «مناقیش» توی کیفش داشت. مادرش که نان محلی میپخت، به اصرار غاده پر از زعتر میکرد. آخرین باری که باهم از آن نانها خورده بودند، قبل از آتشبس بود.
غاده تکهای نان در دهان خودش گذاشت. چشم میانداخت تا خانم معلم نبیند. یک تکهنان در دستش گرفت، آرام زیر نیمکت برد و در دست نجلا گذاشت. نان روی زبانشان خیس میخورد؛ بدون آنکه دهانشان جُم بخورد.
خانم معلم مشغول نوشتن فرمول مثلثات و مشتقات آن روی تخته بود. غاده نگاهی به لپهای قلمبه نجلا انداخت. خندهاش گرفت؛ نجلا هم با صدای خنده او شروع به خندیدن کرد.
خانم معلم با گچ روی تختهسیاه کوبید. بدون آنکه سربرگرداند گفت: «باز به چی میخندید؟ شما نوجوونا به شکاف روی دیوار هم میخندید.»
عصر همان روز بود. از عصر همان روز دیگر غاده نخندید. خودش و تمام خانوادهاش زیر بمباران اسرائیل به شهادت رسیدند.
نجلا اما با خاطره آن روز میخندید. اشک گوشه چشمش کمین کرده بود؛ ولی لبهایش همچنان میخندید.
چانه آخر خمیر را روی سینی چوبی گذاشت. عطر زعتری که نبود، مشامش را پر کرد. وردنه را برداشت.
خمیر را باز کرد. همچنان لبخند میزد.
حالا نهفقط به شکاف روی دیوار، که به دیوارهای ریخته هم میخندید. به غمهای انباشته روی هم، به غزهای که خالی از دیوار بود، میخندید. به موشکهایی که در برابر لبخند سرشار از اشارت او تعظیم کرده بودند، میخندید. به آزادیای که همین نزدیکیها بود، میخندید.
دیدگاهتان را بنویسید