«خاطره بازی» ؛ روایتهای کارگروه ناداستان بانوی فرهنگ
آهنگ آغازین کارتون پسر شجاع که نواخته میشد ، انگار که در صور اسرافیل دمیده باشند ، به قولی آب هم که دستمان بود زمین میگذاشتیم و افتان و خیزان خودمان را پای تلویزیون سیاه سفید کوچکی میرساندیم که روی طاقچه پهن اتاق ، کنار گلدانهای پیچک و شمعدانی جا گرفته بود . آنجا ، هر کدام از ما یک مدل خشکمان میزد. یکی با زانوهای جمع شده و دستان حلقه شده به دورش ، یکی به حالت درازکش و آن یکی هم با دست های قفل شده به روی سینه اش !! ساعتی بی خیال بازی و درس و مشق هامان میشدیم و با شور و اشتیاق ، هوش و حواسمان را به ماجراهایی می دادیم که در آن گرگ شیپورچی ، روباه مکار و خرس قهوهای مدام پسر شجاع و پدرش را که اسب آبی بودند را به دردسر می انداختند من از آن کارتون قشنگ ، هنوز هم لباس سرهمی شیپورچی ، بزِ پیرِ دانا و آن خرس مهربانی که صمیمی ترین دوست پسر شجاع بود.را به یاد دارم .
در زمان کوتاه پخش آن برنامه ، اگر بخت یارمان بود که صفحه تلویزیون برفکی نشده یا که پیام « ادامه برنامه تا چند لحظه دیگر» بر صفحه آن ظاهر نشود ، برای دست به آب شدن هم تکانی به خودمان نمی دادیم .آنقدر شیفته و دلباخته که حتی گاهی جانمان را هم پای آن می گذاشتیم . مثل همان روز که منصور ، برادر کوچکتر از خودم که خبر کردن ما را یک جور وظیفه خودش میدانست . آنقدر تند و با سرعت دوید که نشد خودش را نگه دارد و از لبه بالکن بازمان ، مثل تخم مرغ نیمرو شده پخش ِحیاط خانه شد. همان روزها بابا که می دید ما چطور برای یک برنامه تلویزیونی شبیه مور و ملخ از درو دیوار می ریزیم و دست و پا می شکنیم ، بدش هم نمی امد که از آن راه ، اقتدار و رئیس بودنش را ثابت کند . زمانهایی که از بد اقبالی ما ، او روی دنده لج می افتاد و یا اینکه نمره هامان او را کفری و ناراضی میکرد ، برای ادب کردن و گوشمالی ما ، کابل تلویزیون را از پشت آن جدا میکرد و تا صلاحدید خودش که معمولاً هم شب نشینی دوست و فامیل و آشنایی بود آن را بر نمی گرداند .خواهر و برادرهایی که با بچه های همسایه کناریمان هفت تایی می شدیم ، تر و خشک به پای هم می سوختیم. کسی هم اعتراضی نداشت که آخر مرد حسابی با این همه وسیله برای اثبات اقتدار ، به کابل تلویزیون ما چکار داری ؟! ما فقط سکوت میکردیم و شبها را با این آرزو که ای کاش بابای مهربانتری داشتیم و یا که اصلأ بابایمان را دیر به دیر می دیدیم. با حالی گرفته و زخم خورده ، توی پستوهامان می خزیدیم.
الآن که من دارم این متن را می نویسم، چندین دهه از آن روزها گذشته است . حالا دیگر نه پسر شجاعی است ، نه تلویزیون سیاه سفید روی طاقچه و نه آن بابایی که کابل را بردارد و از ما پنهان کند. همه شان تبدیل به خاطره شده اند . ما هم ویلان و سیلان آن خاطره ها. خیلی از اوقات اگرچه که آن خاطره ها همراه لبخندی در ذهنم زنده میشوند .اما انگار که در درونم زخم کهنه ای را هم دستکاری میکنند. به خیالم که بابا بدون انکه خودش هم بخواهد ، زمان رفتنش چیزی شبیه آن کابل را با خودش برده است که دیگر امیدی هم به برگرداندن آن نیست .تکه پازلی از سرخوشی های دنیاییم که غم و غصه گم شدن آن ، سالهای سال ، در گوشه ای از دل و جان و روانم جا خوش کرده است.
این روزها که من مادر شده ام سخت گیریهای خودم را کنار سخت گیری های بابا میگذارم. خوب می فهمم که آن روزها بابای ما سخت گیر نبود. او داشت با روش زمانه خودش ما را تربیت میکرد.
به قلم اکرم جعفرآبادی
دیدگاهتان را بنویسید