جستجو برای:
سبد خرید 0
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما

ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

ثبت نام

داده های شخصی شما برای پشتیبانی از تجربه شما در این وب سایت، برای مدیریت دسترسی به حساب کاربری شما و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی ما شرح داده می شود مورد استفاده قرار می گیرد.

0
آخرین اطلاعیه ها
جهت نمایش اطلاعیه باید وارد سایت شوید
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود

وبلاگ

بانوی فرهنگاخبارمقالاتیادداشتارزیابی شتاب‌زده؛ روایت آخرین روز پنج‌سالگی بانوی فرهنگ

ارزیابی شتاب‌زده؛ روایت آخرین روز پنج‌سالگی بانوی فرهنگ

8 اسفند 1401
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
یادداشت

توی مترو خاطرات جشن پنج سالگی بانو را مرور می‌کنم‌. کودک خردسالی که قرار است در روزهایی نه چندان دور برای خودش خانمی شود با هزار هنر. انگار ۵ اسفند ۱۴۰۰ همین دیروز بود. چه‌قدر زود گذشت‌. با کمی پرس‌‌و‌جو بالاخره ساعت دوازده‌و‌پنجاه دقیقه به حوزه هنری می‌رسم‌. از واحد اطلاعات آدرس دفتر بانوی فرهنگ را می‌پرسم. وسط حیاط حوزه، قامت مردی با کُتی شتری، قاب عینکم را پر می‌کند. با ماسکی سفید روی صورت و پوشه‌ای در دست راست. استاد سرهنگی است؛ مرتضی سرهنگی. سلام علیک می‌کنیم. دوست دارم بیشتر گفت‌وگو کنیم؛ اما از قدم‌هایی که در حال صحبت بر‌می‌دارد متوجه می‌شوم عجله دارد.

تابلوی آبی رنگ بانوی فرهنگ را از دور می‌بینم. آبی یا فیروزه‌ای؟ ما مردها تشخیص رنگمان افتضاح است. در می‌زنم و مهرداد در را باز می‌کند. با هم مصافحه می‌کنیم. بعد از چند دقیقه خانم امیرزاده و خانم عالمی را می‌بینم. خانم عالمی دو پیش قراول دارد. دو پسر نوجوان که تردید دارم فرزندان ایشان باشند. با خانم امیرزاده در حال صحبت هستم که خانم عالمی به‌یکباره غیب می‌شود‌. خانم مقیمی در حال صحبت با موبایل از اتاق بانو بیرون می‌آید. دستانش هم دارد ماجرا را برای فردی که پشت خط هست توضیح می‌دهد. افراد بیشتری وارد اتاق بانو می‌شوند.

خواننده درونم می‌گوید اندک اندک جمع مستان می‌رسد.‌.. نگاهی پانارومایی به حیاط حوزه می‌اندازم. گربه‌ها را می‌بینم که ‌در حیاط جولان می‌دهند.

مهرداد شده کمک‌کار خانم مقیمی در قسمت آماد و پشتیبانی. هر دو پر انرژی هستند و جهادی‌وار قدم برمی‌دارند. به‌همراه‌ بچه‌های بانو به‌سمت در خروجی می‌رویم. منتظر اتوبوس هستیم. باد دارد با تندی بدرقه‌مان می‌کند. مهرداد همه‌جوره پایه کار است. می رود، می‌آید و می‌دود. خانم مقیمی یک‌تنه کار چند مرد را انجام می‌دهد. فکر کنم همه متوجه تکاپوی آن‌ها شده‌اند. بچه‌ها بیشتر از مادرها شور و حال دارند. دوستان جدید پیدا کرده‌اند و فضای حوزه می‌چسبد برای بازی کردن. حق هم دارند، فضای آپارتمان کجا و حیاط حوزه کجا‌.

بعد از ده دقیقه انتظار، اتوبوس‌های زرد و سبز از راه می‌رسند. تعدادی از ما سوار اتوبوس سبزرنگ می‌شویم و عده‌ای اتوبوس زرد را انتخاب می‌کنند. مهرداد و آقای نوریهمسر خانم پرورش زاده هم سوار اتوبوس سبز می‌شوند. راننده بدون راهنما حرکت می‌کند و من برای هزارمین بار ایمان می‌آورم که سالم‌ترین عضو خودرو راهنمای آن‌ است. زندگی با تمام فراز و فرودها، با تمام زشتی‌ها و زیبایی‌هایش در تهران جریان دارد. این را از نمای کوچکی که از شیشه اتوبوس می‌بینم متوجه‌ می‌شوم. مسیرمان باغ کتاب است و خانه نادر ادبیات ایران. مهرداد و آقای نوری در حال دادن اطلاعات به هم هستند. آقای نوری وقتی با ما صحبت می‌کند کاملا فارسی و بدون لهجه و وقتی با تماسی از یزد صحبت می‌کند، لهجه شیرین یزدی‌اش هنرنمایی می‌کند. یاد خانه مغایرت محمد علی جعفری می‌افتم که به لهجه یزدی نوشته شده.

درختان دو طرف خیابان فقط شاخه دارند؛ اما تا سه هفته دیگر جوانه‌های سبز روی آن‌ها، حیات و زندگی دوباره را نوید می‌دهد. به من، به تو و به ما تا زندگی را هم ساده بگیریم و هم جدی. صدای خانم نجفی از وسط اتوبوس بیشتر از بقیه به گوش می‌رسد.

ترافیک نقش یک سرعت‌گیر چند صدمتری را بازی می‌کند‌. چیزی که در تهران عادی است و اگر اتفاق نیفتد باید تعجب کنی. لانه پرندگان روی درختان بی‌برگِ دو طرف خیابان، فضای ذهنم را تغییر می‌دهد. انگار سبک زندگی حیوانات هم تغییر کرده. مثل زندگی خود ما که از کودکی تا حالا، دستخوش تغییرات زیادی شده.‌
قبل از ساعت ۴ به خانه نادر می‌رسیم. ما آقایان تیم تدارکات خانم مقیمی می‌شویم و خوردنی‌ها را از اتوبوس به خانه نادر منتقل می‌کنیم.

بعضی‌ها با سردیس نادر عکس یادگاری می‌گیرند. از دیدن آن همه کتاب تقریبا قدیمی، متحیر می‌شوم. با خودم می‌گویم چقدر نادر خوشبخت بود که این‌همه همدم داشت. حاشیه‌نویسی‌هایش بر کتاب سووشون، آثار جلال، چارلز دیکنز و همینگوی خواندنی بودند.

خط نادر مثل نثرش زیباست و دلبر.
ساعت پانزده و چهل دقیقه گروه‌های منتوری(زین پس بخوانید راهبر) شروع به کار می‌کنند.
صدای گریه نوزاد در خانه نادر می‌پیچد و این یعنی یک انسان پاک در میان ماست. ناخودآگاه دلم برای معصومیت از دست رفته‌ام تنگ می شود.

میز ما مثل گروهمان وی آی پی است. سوغاتی ها رو می‌شوند. از شهرهایی که در آن ساکنیم‌ چیزی می‌آوریم؛ همراه با چند قاشق محبت. خانم مقیمی از راه می‌رسد. می‌خواهد رشوه دهنده و رشوه گیرنده را به همه معرفی کند.‌ چند عکس می‌گیرد و به حق‌السکوتی راضی می‌شود.

ساعت پنج نشده عذرمان را می‌خواهند و باید برویم. بچه‌ها سرپایی و به‌صورت فشرده پذیرایی می‌شوند. باید هر‌چه زودتر به باغ کتاب برویم. از خانه نادر می‌زنم بیرون.‌ کوه‌های روبرو لباس سفید به تن کرده‌اند. انگار عروسی هستند با کفش‌های پاشنه‌ بلند. این پاشنه را خیلی بلند ببین. ساختمان شیشه‌ای بانک مرکزی حسابی مانع است. مجبورم برای بهتر دیدن کوه‌ها جایم را عوض می‌کنم. کنار پله‌ها برف‌هایی را می‌بینم‌ که بعد از یک هفته هنوز آب نشده‌اند.‌ برخلاف حوزه هنری، اینجا از گربه خبری نیست؛ اما تا دلت بخواهد کلاغ و زاغ دارد. دوباره وارد خانه نادر می‌شوم. هنوز چند نفری در طبقه هم کف مانده‌اند و گعده گرفته‌اند. حق هم دارند. خیلی‌ها سالی یک‌بار فرصت دارند با فراغ بال و بدون هیچ دغدغه‌ای همدیگر را ببینند. یکی بچه‌اش را به کسی سپرده، یکی با همسرش آمده و چند نفر با فرزندانشان. از شهرهای مختلف؛ مثل: کرج، قزوین، یزد، تبریز، ارومیه کرمان، اراک و قم‌.

سمت راست در خروجی تصویری از مرحوم طاهره صفارزاده می‌بینم و جمله‌ای که میخکوبم می‌کند: پدرم آسمان بود، مادرم زمین و من، خط افق… پرت می‌شوم به روزهای خوب کودکی و روستای همیشه سبزمان.

از خودم می‌پرسم: میان این جماعت محترم نسوان دست‌به‌قلم چه می‌کنم؟ به جوابی نمی‌رسم؛ اما می‌دانم هر چه هست از صدقه‌سری پیوند فرهنگ و کلمه است. به‌سمت باغ کتاب حرکت می‌کنم. سرازیری مسیر سرعتمان را بیشتر و حرکتمان را راحت‌تر می‌کند. هر چند احساس می‌کنم بهتر بود همه با هم می‌رفتیم و بعد هر که دوست داشت خودش را می‌انداخت در دل راهرو‌های پر از کتاب.

خانم مقیمی مهرداد را غافلگیر می‌کند‌. با دسری شبیه به کیک، که رویش با خامه‌ سفید و شکلات‌های سنگی تزیین شده. مهرداد امروز ۳۰ ساله شده. پسری از میان مردم پُرمهر و سخت‌کوش ارومیه. به خانم مقیمی نگاه می‌کنم. علامت سؤالی به سرم کوبیده می‌شود: چه‌طور می‌تواند در میان هیاهوی کارها و مسئولیت‌ها، حواسش به این نکات ظریف هم باشد؟

عکسی دسته‌جمعی با چاشنی استراس (تو بخوان هول‌هولکی) می‌اندازیم. خانم عرفانی تاکید می‌کنند برای چنین عکس‌هایی باید مجوز داشته باشیم. سه عکاس از ابتدای مراسم امروز با ما هستند. عین بچه‌های حبس شده در آپارتمان، که یهویی آن‌ها را در یک بوستان پر از تاب و سرسره بیندازی، بچه‌ها هم در محيط باغ کتاب پخش و پلا می‌شوند. مغناطیس عشق به کتاب به‌حدی زیاد است که پاهای خسته‌ات تو را به‌ هر سمتی که دوست دارند می‌کشند.

گردن می‌کشم. خانم عرفانی را می‌بینم. روی یک مکعب سبز رنگ می‌نشیند. چهره‌اش داد می‌زند که از سر غیرت تا حالا سرپا مانده. هر چه باشد مادر است. مادر بانوی فرهنگ. مادرها خیلی اهل بخوربخور هستند؛ حرص می‌خورند، غم می‌خورند، اضطراب و دل‌شوره می‌خورند، نقدهای تند و تیز یک‌طرفه نصیبشان می‌شود و تا دلت بخواهد با ما هستند اما تنها هستند. احساس می‌کنم او هم در بانوی فرهنگ این‌طوری است.

به بخش کودک می‌روم. باید برای دو هیولای خانه‌مان کتاب بگیرم و الا من هم باید حرف بخورم. ساعت شش و ربع شده. قرار است اتوبوس یک‌ساعت دیگر بیاید دنبالمان. بیش از این نمی‌توانم صبر کنم.‌ کار خاصی ندارم. باید به انقلاب بروم و کار نیمه‌کاره‌ای را تمام کنم. انقلاب… چه‌قدر واژه‌ها بار معنایی دارند. دوباره این واژه را تکرار می‌کنم. انقلاب. “پدرت در خیابان انقلاب کرد و تو در دلم”.

آشنایی را نمی‌بینم که با آن‌ها خداحافظی کنم. به سمت غرفه بزرگسال می‌روم‌. باز هم پیدایشان نمی‌کنم. به مهرداد زنگ می‌زنم. جواب نمی‌دهد. خودش زنگ می‌زند و به او می‌گویم که دارم می‌روم. به مادرِ بانو هم پیام می‌دهم.

مادر بانو.
چه واژه غمناکی. سهراب از زبانم جاری می‌شود:
خنده‌ای کو که به‌ دل انگیزم؟
قطره‌ای کو که به دریا ریزم؟
صخره‌ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من ، لیک، غمی غمناک است.

از باغ کتاب می‌زنم بیرون. از باغ کتاب تا متروی حقانی، همه اتفاقات امروز با دور تند از جلویم رد می‌شود. سوار قطار می‌شوم.

تکمله:
۱. به‌خاطر جنسیت، معذوریت و معذب بودن نمی‌توانستم به چهره، سخن و رفتار گرامیان دقیق شوم. به‌همین‌خاطر این سیاهه سراپا کاستی است و کوتاهی.
۲. در این خزعبلات از توصیف جز سایه‌ای محو، چیزی نمی‌بینید. شرایط کاری همواره یقه‌ام را می‌گیرد و می‌برد به گود گزارش‌نویسی.
۳. عزیزی معتمد نکته‌ای را بیان کردند که من متوجه آن نشدم؛ خانم امیرزاده نوزادان را از مادران می‌گرفتند، آرام می‌کردند و می‌خواباندند. 
۴. چهره هر استاد، برادر و خواهر ارجمندی کهمی‌شناسمش از ذهنم می‌گذرد، با واژه یا واژه‌هایی نامش را در حافظه‌ام حک می‌کنم.
۵. عنوان این حاشیه‌نگاری، از یکی از آثار جلال ادبیات ایران وام گرفته شده.
۶. می‌دانم به‌چشم‌بر‌هم‌گذاشتنی، تولد هفت‌سالگی بانو هم می‌رسد. قطعا اتفاقات متفاوتی پیش روی همه ماست. بنابراین برای اینکه نه خیلی خوشحال باشیم و نه ناراحت، خودم را سفارش و از همه گرامیان خواهش می‌کنم این جمله امیر بیان علیه‌السلام را همواره به یاد داشته باشیم: بگذارید و بگذرید. ببینید و دل مبندید. چشم بیندازید و دل مبازید، که دیر یا زود، باید گذاشت و گذشت.‌

چهارشنبه سوم اسفندماه ۱۴۰۱
رضا شعبانی

برچسب ها: آموزش نویسندگیارزیابی شتاب زدهبانوی فرهنگحوزه هنریرضا شعبانیسارا عرفانیمعصومه امیرزادهنادر ابراهیمینویسندگینویسنده شو
قبلی محفل نقد و بررسی کتاب «آسنا و راز کنیسه»
بعدی با افتخار، بانوی فرهنگی ام

2 دیدگاه

به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.

  • م جمشیدی گفت:
    9 اسفند 1401 در 01:38

    با وجود معذوریت‌ها خیلی ملموس و دقیق تصویر کردین جاهایی شک کردم که یک آقا این جزئیات را دیده

    پاسخ
    • بانوی فرهنگ گفت:
      15 فروردین 1402 در 12:07

      ممنون از حسن توجه شما

      پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

جستجو برای:
برچسب‌ها
آموزش داستان نویسی آموزش داستان‌نویسی آموزش نویسندگی احسان عباسلو ادبیات ادبیات داستانی اصول نویسندگی امام حسین ایده اولیه داستان باشگاه ادبی بانوی فرهنگ بانوی فرهنگ توصیف در داستان تکنیک های داستان نویسی حوزه هنری داستان داستان نویسی داستانک داستان کوتاه داستان کوچک داستان‌نویسی رمان روایت سارا عرفانی سوگواره عاشورایی ده عاشورا قصه محرم مرضیه نفری معرفی کتاب مولود توکلی ناداستان نقد نقد داستان نقد داستان کوتاه نویسنده نویسنده شو نویسندگی نویسندگی خلاق نیلوفر مالک پیرنگ داستان کتاب باز کتابخوانی کتاب خوب کتابگردی کتاب گردی
  • محبوب
  • جدید
  • دیدگاه ها
بایگانی‌ها
  • می 2025 (10)
  • آوریل 2025 (7)
  • مارس 2025 (9)
  • فوریه 2025 (31)
  • ژانویه 2025 (24)
  • دسامبر 2024 (20)
  • نوامبر 2024 (34)
  • اکتبر 2024 (7)
  • آگوست 2024 (2)
  • جولای 2024 (11)
  • ژوئن 2024 (17)
  • می 2024 (31)
  • آوریل 2024 (29)
  • مارس 2024 (37)
  • فوریه 2024 (19)
  • ژانویه 2024 (43)
  • دسامبر 2023 (34)
  • نوامبر 2023 (36)
  • اکتبر 2023 (35)
  • سپتامبر 2023 (25)
  • آگوست 2023 (32)
  • جولای 2023 (37)
  • ژوئن 2023 (19)
  • می 2023 (11)
  • آوریل 2023 (10)
  • مارس 2023 (14)
  • فوریه 2023 (17)
  • ژانویه 2023 (30)
  • دسامبر 2022 (14)
  • نوامبر 2022 (14)
  • اکتبر 2022 (15)
  • سپتامبر 2022 (20)
  • آگوست 2022 (18)
  • جولای 2022 (9)
  • ژوئن 2022 (12)
  • می 2022 (19)
  • آوریل 2022 (5)
  • مارس 2022 (3)
  • فوریه 2022 (15)
  • ژانویه 2022 (18)
  • دسامبر 2021 (15)
  • نوامبر 2021 (10)
  • اکتبر 2021 (4)
  • آگوست 2021 (3)
  • جولای 2021 (1)
  • ژوئن 2021 (2)
  • می 2021 (1)
  • آوریل 2021 (1)
  • مارس 2021 (6)
  • ژانویه 2021 (8)
  • نوامبر 2020 (1)
  • اکتبر 2020 (1)
  • آگوست 2020 (1)
  • جولای 2020 (3)
  • ژوئن 2020 (1)
  • آوریل 2020 (1)
  • فوریه 2020 (2)
  • ژانویه 2020 (2)
  • دسامبر 2019 (1)
  • نوامبر 2019 (1)
  • اکتبر 2019 (1)
  • آگوست 2019 (1)
  • جولای 2019 (1)
  • مارس 2019 (1)
  • دسامبر 2018 (1)
  • اکتبر 2018 (1)
  • جولای 2018 (1)
  • ژوئن 2018 (1)
  • مارس 2018 (1)
  • فوریه 2018 (2)
  • ژانویه 2018 (2)
  • دسامبر 2017 (1)
  • نوامبر 2017 (2)
  • اکتبر 2017 (1)
  • سپتامبر 2017 (1)
  • ژانویه 2017 (1)

باشگاه ادبی بانوی فرهنگ، به منظور هم افزایی بانوان نویسنده و علاقمندان به نویسندگی توسط چند تن از بانوان نویسنده ی کشور تشکیل شد.

  • تهران، خیابان سمیه نرسیده به خیابان حافظ، حوزه هنری، دفتر بانوی فرهنگ
  • 02191088034
  • info@banooyefarhang.com
نمادها
© 1400. قالب طراحی شده توسط بانوی فرهنگ
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
ارسال به ایمیل
https://www.banooyefarhang.com/?p=9431

برای تهیه کتابها از طریق راه های ارتباطی با ما تماس بگیرید. رد کردن

دسته بندی دوره ها
دوره های من
دسته بندی دوره ها

کتاب اعضای کانون

  • 50 دوره

دوره های من
برای مشاهده خریدهای خود باید وارد حساب کاربری خود شوید

Facebook Twitter Youtube Instagram Whatsapp
مرورگر شما از HTML5 پشتیبانی نمی کند.