حوا خانم در خانه امامرضا
21 اردیبهشت 1404
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ

به قلم محدثه قاسمپور
میخواهم در این روایتها افشاگری کنم از نوع لالیگا. از آن افشاگریها که خانواده هم خبر ندارند و فقط خود خدا میداند ولی چه کنم که توی این کلاسهای روایت نویسی استاد چپ میرود راست میآید که یکی از اصول روایتنویسی خودافشایی است. خوب این خودافشایی برای غربی جماعت که کلا دیناش گفته یکشنبه برو کلیسا و پیش پاپ بگو این غلط را کردم و آن غلط را کردم مثل آب خوردن است ولی برای ما که دعای عرفه داریم و اعتراف را پیش خدا میکنیم کاریست ناممکن، ولی چه کنم که استادها هی میگویند بدو در همان چند پاراگراف اول خودت را معرفی کن و بریز هرچه هست روی دایره. باشد باشد من مطمئنم اگر دوران شاه، فعال فرهنگی بودم و ساواک دستگیرم میکرد، تا سوار ماشین میشدم همه چیز را اعتراف میکردم، اصلا نیازی به چک و خشونت نبود.
الان هم چند پاراگراف نوشتم و حسابی خودافشاییام به تأخیر افتاده، دکمهی ضبط را بزنید که میخواهم شروع کنم.
قصه من به عنوان فعال فرهنگی از آنجا شروع شد که( توی شکم مادرم که فعال فرهنگی نبودم). اولش اصلا توی این وادیها نبودم فوق فوقش یک کاراتهباز دماغ شکسته بودم. یک روز مثل آدم داشتم از باشگاه برمیگشتم. کیف کولهپشتی روی دوشم و مغرور از کمربند مشکی کاراتهای که داشتم حسابی سیس ورزشکاری گرفته بودم. چند قدمی از باشگاه دور نشده بودم که آقایی چهارشانه با کت و شلوار طوسی جلویم سبز شد. کیف کولهپشتیام را یه وری انداختم و گفتم:(داداش فرمایش) الکی! شما فکر کنید من خیلی نترس هستم ولی من وقتی میترسم لال میشوم. در نتیجه خفه خون گرفتم. مرد خیلی مودب و محترمانه گفت:(دیشب نماز آیات خوندید؟) راهم را کشیدم که بروم و توی دلم داشتم به اسکل بودن یارو میخندیدم که دوباره جلویم را گرفت و ادامه داد:(مگر خبر ندارید دیشب ماهگرفتگی بود و باید نماز آیات میخواندید.) خدایی مزاحم هم مزاحمهای قدیم، چقدر پای بند دین و ایمان بودند.
خلاصه گفتم:( خواندم به شما چه مربوط) یعنی دلم میخواست میگفتم اما او دوباره ادامه داد:(ما یک گروه مذهبی هستیم دنبال خانمی با قیافهی شما میگردیم برای بازی در تئاتر در نقش حضرت حوا.) من که حسابی گیج شده بودم، مگر حوا همانی نبود که سیب ممنوعه را خورد، مگر نماز آیات هم میخواند؟ اصلا مگر توی بهشت هم زلزله و ماهگرفتگی میشد و حوا خانم چادر گلگلی سر میکرد و نماز آیات میخواند؟!
مرد که گیج بودنم را دید گفت:(ما دنبال دختر پاکی مثل شما بودیم که نقش حوا را بازی کند. دفترمان هم همینجاست بفرمائید داخل تا بیشتر حرف بزنیم.)
مدرسه داشتم و بعدازظهری هم بودم. چندتایی کتاب داشتم از قصهی پیامبران که نقاشی هم داشت، هرچه فکر کردم حوا همسن یک دختر دبیرستانی نبود، زن بزرگی بود. اینجا دیگر واقعا گفتم؛ (مدرسه دارم و دیرم شده.) از او اصرار که فقط یک تست گریم است و من هم که زود گول میخورم پایم را داخل راهرو ساختمانی که گفت گذاشتم و هرچه منتظر ماندم به دفتری که میگفت برویم از دفتر خبری نبود. ضربانقلبم از باشگاه و تمرینات زمان مسابقه هم بیشتر میزد. زبانم کما فی سابق لال شد که بپرسم؛ مردک پس دفتر کو؟!، هیچی نگفتم.شانزده سالم بود و عقلم به خیلی چیزها نمیرسید الان هم نمیرسد ولی حس بدی در دلم میجوشید و بالا میآمد. برعکس مسیری که مرد داشت هدایتم میکرد دویدم. تند و یک نفس و از همان راهرو دوتا پا داشتم ده تا دیگر هم قرض گرفتم و بدو بدو فرار کردم. خیلی دویدم. شاید ده تا خیابان و از ترس پشت سرم را هم نگاه نکردم و پشت دیواری قائم شدم که ببینم هنوز دنبالم هست یا نه؟ یواشکی از پشت دیوار نگاه کردم، نبود. ولی استرس حضور آدمی که دنبال حوا میگشت از وجودم بیرون نرفت که نرفت. از مدرسه رفتن و باشگاه رفتن و هر بیرون رفتنی میترسیدم. این ترس کم کم داشت به یک فوبیای ریشهدار تبدیل میشد.
پدرم عاشق دعای کمیل بود، گاهی زیر لب برای خودش زمزمه میکرد، زمزمههای بابا بدون اینکه بداند آرامشی میریخت توی دلم.
تصمیم گرفتم فاز بچه مثبت بگیرم و برای بیرون ریختن این ترس چهل روز دعای کمیل بخوانم.
مگر خر گازم گرفته بود. چهل روز دعای کمیل برای یک بچهی دوم دبیرستانی. حوا هم خدایی اینقدر مثبت نبود.
هی صفحهها را ورق میزدم، دوتا یکی میخواندم، با هر کلکی بود چهل روز تمام شد. میخواندم نمیخواندم بالاخره گذر زمان شاید میتوانست ترس را از دلم بیرون کند، دلیل منطقی ندارم که چرا روز چهلم دیگر نمیترسیدم ولی بعد آن چله، اتفاق عجیبی افتاد. دم مدرسه چندتا دختر جوان تراکت سیاه و سفیدی پخش میکردند. به خیال اینکه تبلیغات کلاس کنکور است، نگرفتم و رد شدم. جلوتر که آمدم، نزدیک بود کفشم برود روی یکی از تراکتها. قبل کفشم، چشمم خورد به تراکت. ثبت نام اردوی دانشآموزی مشهد خط دومی بود که زیر سلام به امامرضا نوشته شده بود. تا آن روز مشهد نرفته بودم.
الان هم چند پاراگراف نوشتم و حسابی خودافشاییام به تأخیر افتاده، دکمهی ضبط را بزنید که میخواهم شروع کنم.
قصه من به عنوان فعال فرهنگی از آنجا شروع شد که( توی شکم مادرم که فعال فرهنگی نبودم). اولش اصلا توی این وادیها نبودم فوق فوقش یک کاراتهباز دماغ شکسته بودم. یک روز مثل آدم داشتم از باشگاه برمیگشتم. کیف کولهپشتی روی دوشم و مغرور از کمربند مشکی کاراتهای که داشتم حسابی سیس ورزشکاری گرفته بودم. چند قدمی از باشگاه دور نشده بودم که آقایی چهارشانه با کت و شلوار طوسی جلویم سبز شد. کیف کولهپشتیام را یه وری انداختم و گفتم:(داداش فرمایش) الکی! شما فکر کنید من خیلی نترس هستم ولی من وقتی میترسم لال میشوم. در نتیجه خفه خون گرفتم. مرد خیلی مودب و محترمانه گفت:(دیشب نماز آیات خوندید؟) راهم را کشیدم که بروم و توی دلم داشتم به اسکل بودن یارو میخندیدم که دوباره جلویم را گرفت و ادامه داد:(مگر خبر ندارید دیشب ماهگرفتگی بود و باید نماز آیات میخواندید.) خدایی مزاحم هم مزاحمهای قدیم، چقدر پای بند دین و ایمان بودند.
خلاصه گفتم:( خواندم به شما چه مربوط) یعنی دلم میخواست میگفتم اما او دوباره ادامه داد:(ما یک گروه مذهبی هستیم دنبال خانمی با قیافهی شما میگردیم برای بازی در تئاتر در نقش حضرت حوا.) من که حسابی گیج شده بودم، مگر حوا همانی نبود که سیب ممنوعه را خورد، مگر نماز آیات هم میخواند؟ اصلا مگر توی بهشت هم زلزله و ماهگرفتگی میشد و حوا خانم چادر گلگلی سر میکرد و نماز آیات میخواند؟!
مرد که گیج بودنم را دید گفت:(ما دنبال دختر پاکی مثل شما بودیم که نقش حوا را بازی کند. دفترمان هم همینجاست بفرمائید داخل تا بیشتر حرف بزنیم.)
مدرسه داشتم و بعدازظهری هم بودم. چندتایی کتاب داشتم از قصهی پیامبران که نقاشی هم داشت، هرچه فکر کردم حوا همسن یک دختر دبیرستانی نبود، زن بزرگی بود. اینجا دیگر واقعا گفتم؛ (مدرسه دارم و دیرم شده.) از او اصرار که فقط یک تست گریم است و من هم که زود گول میخورم پایم را داخل راهرو ساختمانی که گفت گذاشتم و هرچه منتظر ماندم به دفتری که میگفت برویم از دفتر خبری نبود. ضربانقلبم از باشگاه و تمرینات زمان مسابقه هم بیشتر میزد. زبانم کما فی سابق لال شد که بپرسم؛ مردک پس دفتر کو؟!، هیچی نگفتم.شانزده سالم بود و عقلم به خیلی چیزها نمیرسید الان هم نمیرسد ولی حس بدی در دلم میجوشید و بالا میآمد. برعکس مسیری که مرد داشت هدایتم میکرد دویدم. تند و یک نفس و از همان راهرو دوتا پا داشتم ده تا دیگر هم قرض گرفتم و بدو بدو فرار کردم. خیلی دویدم. شاید ده تا خیابان و از ترس پشت سرم را هم نگاه نکردم و پشت دیواری قائم شدم که ببینم هنوز دنبالم هست یا نه؟ یواشکی از پشت دیوار نگاه کردم، نبود. ولی استرس حضور آدمی که دنبال حوا میگشت از وجودم بیرون نرفت که نرفت. از مدرسه رفتن و باشگاه رفتن و هر بیرون رفتنی میترسیدم. این ترس کم کم داشت به یک فوبیای ریشهدار تبدیل میشد.
پدرم عاشق دعای کمیل بود، گاهی زیر لب برای خودش زمزمه میکرد، زمزمههای بابا بدون اینکه بداند آرامشی میریخت توی دلم.
تصمیم گرفتم فاز بچه مثبت بگیرم و برای بیرون ریختن این ترس چهل روز دعای کمیل بخوانم.
مگر خر گازم گرفته بود. چهل روز دعای کمیل برای یک بچهی دوم دبیرستانی. حوا هم خدایی اینقدر مثبت نبود.
هی صفحهها را ورق میزدم، دوتا یکی میخواندم، با هر کلکی بود چهل روز تمام شد. میخواندم نمیخواندم بالاخره گذر زمان شاید میتوانست ترس را از دلم بیرون کند، دلیل منطقی ندارم که چرا روز چهلم دیگر نمیترسیدم ولی بعد آن چله، اتفاق عجیبی افتاد. دم مدرسه چندتا دختر جوان تراکت سیاه و سفیدی پخش میکردند. به خیال اینکه تبلیغات کلاس کنکور است، نگرفتم و رد شدم. جلوتر که آمدم، نزدیک بود کفشم برود روی یکی از تراکتها. قبل کفشم، چشمم خورد به تراکت. ثبت نام اردوی دانشآموزی مشهد خط دومی بود که زیر سلام به امامرضا نوشته شده بود. تا آن روز مشهد نرفته بودم.
میدانستم با ترسی که چهل روز قبل کشیدم و سختگیری بابا برای اردو و بیرون رفتن ما، بعید است که اصلا بتوانم این پیشنهاد را به بابا بدهم. انقدر هم شوت نبودم که از روی زمین آشغال جمع کنم، صرفا برای زیر پا نرفتن اسم امامرضا تراکت را گذاشتم توی جیب مانتو مدرسهام.
تراکت برایم اعلامیهی ممنوعه بود، گاهی از جیبم بیرون میکشیدم و یواشکی نگاهش میکردم. روزی که باشگاه داشتم، تراکت را بردم و با تلفن کارتی به شمارههای زیرش زنگ زدم.
قلبم داشت توی دهانم، ول میخورد که تلفن وصل شد. خانمی از شرایط اردو گفت و مبلغ اردو که ۱۸ هزار تومان بود و ایام عید نوروز سال ۸۶ برگزار میشد.
من آن روزها فکر میکردم یاسریعالرضای آخر دعای کمیل همان امامرضای اردوی مشهدیست که قرار است ببرند و به دلم افتاده بود که یکبار مسئله را مطرح کنم شاید بابا راضی شد. شاید هم نه.
اصلا یادم نیست، من چی گفتم و بابا چهطور انقدر سریع راضی شد. عکس سه در چهار مهر خورده کارت باشگاهم را کندم و بردم که مهر اردوی مشهد بخورد.
با هجده هزار تومان همان موقع هم جای هتل بردنمان حسینیهای که بگذارید بگذرم که پارکینگ بود و آب باران داخلش نمیچکید، جاری بود.
ولی همان اردو مشهد، پنجرهی ورودم به دنیای جدیدی بود. اردو بهانه بود و از آن روز به بعد دلیل تمام انتخابهای مهم زندگیم شد، امامرضا. رشته تحصیلیام را طوری انتخاب کردم که بتوانم توی کانونهای امامرضایی موثر باشم، فتوشاپ و پریمیر یاد گرفتم که نشریههای کانونهای امامرضایی را طراحی کنم. کتابخواندم، فن بیان و سخنرانی و کارگاهتربیتی رفتم که برای دخترهای نوجوان راهی باشم به سمت امامرضا تا آنها هم بچشند طعم شیرین محبت کیمیای سلوک را. آنجا که توی کانون به بچهها میگفتیم دین نیست جز محبت اهلبیت و این هواپیما سریع میبردت در خانهی خدا.
کم کم افتادم توی پرسهی مربی فرهنگی شدن. مربی که توی بیست و یک سالگی مسئول و بزرگتر سنی یک اردوی مشهد بود.
به نظرم هنوز هم یا سریعالرضای آخر دعای کمیل کنار یکی از ویژگیهای خدا، یکی از ویژگیهای امامرضا هم هست. انگار خدا این بخش وجودش را واگذار کرده به امامرضا.
امامرضایی که نگذاشت، حوای هبوط کردهای باشم به زمین، سریع دستم را گرفت و تا بهشت رضوانالرضای خودش بالایم کشید. دمت گرم! سریعالرضای خدا. از طرف حوا خانمی که در هوایتوست! نه هوای هیچ آدمی!
تراکت برایم اعلامیهی ممنوعه بود، گاهی از جیبم بیرون میکشیدم و یواشکی نگاهش میکردم. روزی که باشگاه داشتم، تراکت را بردم و با تلفن کارتی به شمارههای زیرش زنگ زدم.
قلبم داشت توی دهانم، ول میخورد که تلفن وصل شد. خانمی از شرایط اردو گفت و مبلغ اردو که ۱۸ هزار تومان بود و ایام عید نوروز سال ۸۶ برگزار میشد.
من آن روزها فکر میکردم یاسریعالرضای آخر دعای کمیل همان امامرضای اردوی مشهدیست که قرار است ببرند و به دلم افتاده بود که یکبار مسئله را مطرح کنم شاید بابا راضی شد. شاید هم نه.
اصلا یادم نیست، من چی گفتم و بابا چهطور انقدر سریع راضی شد. عکس سه در چهار مهر خورده کارت باشگاهم را کندم و بردم که مهر اردوی مشهد بخورد.
با هجده هزار تومان همان موقع هم جای هتل بردنمان حسینیهای که بگذارید بگذرم که پارکینگ بود و آب باران داخلش نمیچکید، جاری بود.
ولی همان اردو مشهد، پنجرهی ورودم به دنیای جدیدی بود. اردو بهانه بود و از آن روز به بعد دلیل تمام انتخابهای مهم زندگیم شد، امامرضا. رشته تحصیلیام را طوری انتخاب کردم که بتوانم توی کانونهای امامرضایی موثر باشم، فتوشاپ و پریمیر یاد گرفتم که نشریههای کانونهای امامرضایی را طراحی کنم. کتابخواندم، فن بیان و سخنرانی و کارگاهتربیتی رفتم که برای دخترهای نوجوان راهی باشم به سمت امامرضا تا آنها هم بچشند طعم شیرین محبت کیمیای سلوک را. آنجا که توی کانون به بچهها میگفتیم دین نیست جز محبت اهلبیت و این هواپیما سریع میبردت در خانهی خدا.
کم کم افتادم توی پرسهی مربی فرهنگی شدن. مربی که توی بیست و یک سالگی مسئول و بزرگتر سنی یک اردوی مشهد بود.
به نظرم هنوز هم یا سریعالرضای آخر دعای کمیل کنار یکی از ویژگیهای خدا، یکی از ویژگیهای امامرضا هم هست. انگار خدا این بخش وجودش را واگذار کرده به امامرضا.
امامرضایی که نگذاشت، حوای هبوط کردهای باشم به زمین، سریع دستم را گرفت و تا بهشت رضوانالرضای خودش بالایم کشید. دمت گرم! سریعالرضای خدا. از طرف حوا خانمی که در هوایتوست! نه هوای هیچ آدمی!
دیدگاهتان را بنویسید