جستجو برای:
سبد خرید 0
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما

ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

ثبت نام

داده های شخصی شما برای پشتیبانی از تجربه شما در این وب سایت، برای مدیریت دسترسی به حساب کاربری شما و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی ما شرح داده می شود مورد استفاده قرار می گیرد.

0
آخرین اطلاعیه ها
جهت نمایش اطلاعیه باید وارد سایت شوید
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود

وبلاگ

بانوی فرهنگاخبارناداستانخانم اجازه! کار ما بوده

خانم اجازه! کار ما بوده

13 اردیبهشت 1404
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
ناداستان

به قلم زینب قربان‌علی‌زادگان

اسمش اِمیسا بود. به همین راحتی نفهمیدم ها نه‌! از هفت خان گذشتم تا توانستم بفهمم. فکر کنم کلاس چهارم بودم که همچین کشف بزرگی کردم. سال ۸۰، من سرکرده‌ی یک گروه ده نفره بودم که هیچ کداممان تا به حال همچین اسمی به گوشش نخورده بود. ریز میزه ترینمان ادعا داشت خارجیه.ب ماند که هرکس اسم را می‌بست به اقوام لر و کرد و ترک و می‌گفت مال همان‌جاست.کل مدرسه از دیدنش،لرزه به اندامشان می‌افتاد. من اما با او دوست بودم. از برق چشمانش وقتی سلام می‌کردم ، معلوم بود او هم با من مهربان است. ناظممان را می‌گویم. صورت پهن و دایره اش هنوز به خاطرم هست چشمان درشت و گردش، ابروهای نازک و هلالی، گونه های برآمده و لبهایی قیطونی. زیبا بود؛اما پر جذبه. شاگرد مثبت آن موقع ها بودم. درس‌خوان هم همینطور. به جهت اطمینان معلم ها، همیشه یک پایم در دفتر بود برای رتق و فتق امور اداری! یک روز بی خبر معلممان رفت. کلاس هم رفت، البته روی هوا.‌ گرمای قم، اردیبهشت نمی‌شناسد. می‌سوزاند.بچه‌ها تا شرایط را مناسب دیدند مقنعه‌ها را بالا زدند و با قمقمه به یکدیگر آب پاشیدند. ردیف دوم چسبیده به سنگ‌های خنک نشسته بودم و داشتم از روی درس دو کاج می‌نوشتم که در روی پاشنه چرخید و به سینه دیوار خورد و امیسا بانو با جیغی بنفش همه را میخکوب کرد. به نوشتن ادامه دادم که صدایی قلبم را تکان داد.((قربانی دنبالم بیا دفتر.)) یخ کلاس باز شد و نگاهها روی من افتاد. انگشتم را بین صفحه دوکاج گذاشتم و کتاب را بستم و با خود بردم. این شگردم بود که بگویم سرم توی دفتر و کتابم است. مسیر چهل قدمی تا دفتر چهار فرسخ شده بود. هزارتا فکر توی سرم آمد. امیسا قاهری ،به گفته بقیه،فقط برای تنبیه کسی را دفتر می‌برد. پیش خودم گفتم ماجرای آن روزی که دفتر معلمین را توی اتاقش جابه جا کردم تا اسمش را بفهمم،لو رفته. از بابت بقیه کارها خیالم راحت بود قبلی ها را تروتمیز انجام داده بودم. بالاخره رسیدم. کشو میزش را باز کرد و دو سه تا برگه اچار یک رو سفید بهم داد گفت ((بیا بنشین اینجا و بنویس)). (بشین ) را بنشین  تلفظ می‌کرد. کلا مدل صحبت کردنش همین‌قدر مبادی آداب بود.آب دهنم خشک شده بود. عرق از لابه‌لای موهایم سر میخورد و روی پیشانی ام مینشست. نگاهم با نگاهش گره خورد. گفتم چیو بنویسم خانم؟گفت(( همه میگن انشاهات حرف نداره.یه انشا درباره،اممم،درباره حضرت محمد(ص) همینجا بنویس)).صدای قورت دادن اب گلویم را شنیدم. نفس راحتی کشیدم و شروع کردم. راستش نوشتن آن‌موقع ها به سختی الان نبود. بدون چهارچوب همان که به ذهنم می‌رسید می‌نوشتم. بد هم از آب در نمی‌آمد. یادم نیست ولادت حضرت محمد (ص)نزدیک بود یا مبعثشان. حرفهای حاج اقای امام جماعت و معلممان و هر چه از قبل بلد بودم را ریختم در صفحه و چیدمان کردم. زنگ خورد برگه ها را تحویل دادم و رفتم. فردا همه بچه ها توی کلاس می‌پرسیدند ((خانم قاهری چیکارت داشت؟؟))ومن بادی به غبغبم می‌انداختم و می‌گفتم (سفارش انشا داشت.) معلممان همان اول که آمد سر کلاس پرسید کدومتون ((دیروز توی دفتر انشا نوشته؟)) نمی‌دانم چرا ترسیده بودم. نمی‌خواستم جواب بدهم؛ ولی سی جفت چشم داشت نگاهم میکرد. نیازی به جواب من نبود؛ اما بلند شدم و دستم را بالا گرفتم و گفتم کار ما بوده خانم. نگاه سرتا پایی به من کرد و با همان صدای زیر و نازکش گفت ((برو پیش مدیر کارت داره.)) مدیرمان همان برگه های دیروزی را دستم داد. کلی از نوشتنم تعریف کرد و گفت ((اگه بخوام این متن‌و روز جشن بخونی و به خانم قاهری تقدیم کنی میکنی؟))بی معطلی قبول کردم؛ اما سوال های جدیدی توی ذهنم اوج گرفت. چرا قاهری؟اصلا ربطش به او چیست؟ کاش بگه امیسا یعنی چی؟ خلاصه روز جشن رسید پشت میز چوبی که جلویش آرم الله داشت و پایه میکروفن کوچیکی روی آن بود قرار گرفتم. قدّم گم شد. خانم قاهری امد دستش را گذاشت پشت کمرم و مرا به جلوی میز هدایت کرد خودش هم میکروفن را تا اخر برایم نگه داشت. عرایضم که تمام شد؛ دیدم خانم قاهری اشک‌هایش را پاک کرد و لبخند روی صورتش بود. مدیرمان یک دسته گل بزرگ به اوهدیه داد. بقیه معلم ها آمدند و تبریک گفتند و روبوسی کردند. یکی پیدا نشد به من بگوید تو برو بنشین شیرین عسل. گاهی بین بغلها و رفت وامدها دائم مقنعه ام کج و کوله می‌شد؛ ولی از جایم تکان نمیخوردم. مبهوت بودم که تبریک چه را می‌گویند. مدیرمان پشت میکروفن ایستاد و گفت(تا صورت پيوند جهـــــــــــــــان بود علي بود تا نقش زمين بود و زمــــــــان بود علي بود
آن قلعه گشايي که در قلعـــــــــه ي خيبربرکند به يک حملــــــــه و بگشود علي بود)تبریک میگیم به خانم قاهری عزیز برای اینکه وارد راه نور شدند و خدا رو شکر که شیعه دیگری به شیعیان مولا اضافه شده و مفتخریم ….راستش یادم نیست بقیه اش را چه گفت چون من محو صورت خانم قاهری شده بودم که اشکهایش بند نمی‌آمد.هیچ وقت نفهمیدم قبل از شیعه شدن چه دینی داشت فقط فهمیدم برای همه مهربان تر شد. آن روز خودش توضیح داد(( چون بچه ها خیلی درگیر اسم من شدن بگم که ریشه عبری داره و یعنی مثل مادر.))خوب بود آن موقع جو گیر میشدم و ((میگفتم خانم اجازه لو رفتن اسم‌تون توی کل مدرسه کار ما بوده حلال کنین اگه اذیت شدین.))کاش دین خانم قاهری و حتی اسمش مهم نبود؛ چون این‌گونه او از خیلی قبل تر مهربانی‌اش دیده می‌شد. کاش شعر سهراب را همان موقع ها حفظ می‌کردم.چشم‌ها را باید شست،جور دیگر باید دید.

برچسب ها: باشگاه ادبی بانوی فرهنگحوزه هنریروز معلمزینب قربانعلی‌زادگانناداستان
قبلی معرفی مجموعه داستان "قلب نارنجی فرشته"، ویژه نمایشگاه کتاب
بعدی معرفی کتاب "ناداستان خلاق"، ویژه نمایشگاه کتاب

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

جستجو برای:
برچسب‌ها
آموزش داستان نویسی آموزش داستان‌نویسی آموزش نویسندگی احسان عباسلو ادبیات ادبیات داستانی اصول نویسندگی امام حسین ایده اولیه داستان باشگاه ادبی بانوی فرهنگ بانوی فرهنگ توصیف در داستان تکنیک های داستان نویسی حوزه هنری داستان داستان نویسی داستانک داستان کوتاه داستان کوچک داستان‌نویسی رمان روایت سارا عرفانی سوگواره عاشورایی ده عاشورا قصه محرم مرضیه نفری معرفی کتاب مولود توکلی ناداستان نقد نقد داستان نقد داستان کوتاه نویسنده نویسنده شو نویسندگی نویسندگی خلاق نیلوفر مالک پیرنگ داستان کتاب باز کتابخوانی کتاب خوب کتابگردی کتاب گردی
  • محبوب
  • جدید
  • دیدگاه ها
بایگانی‌ها
  • می 2025 (10)
  • آوریل 2025 (7)
  • مارس 2025 (9)
  • فوریه 2025 (31)
  • ژانویه 2025 (24)
  • دسامبر 2024 (20)
  • نوامبر 2024 (34)
  • اکتبر 2024 (7)
  • آگوست 2024 (2)
  • جولای 2024 (11)
  • ژوئن 2024 (17)
  • می 2024 (31)
  • آوریل 2024 (29)
  • مارس 2024 (37)
  • فوریه 2024 (19)
  • ژانویه 2024 (43)
  • دسامبر 2023 (34)
  • نوامبر 2023 (36)
  • اکتبر 2023 (35)
  • سپتامبر 2023 (25)
  • آگوست 2023 (32)
  • جولای 2023 (37)
  • ژوئن 2023 (19)
  • می 2023 (11)
  • آوریل 2023 (10)
  • مارس 2023 (14)
  • فوریه 2023 (17)
  • ژانویه 2023 (30)
  • دسامبر 2022 (14)
  • نوامبر 2022 (14)
  • اکتبر 2022 (15)
  • سپتامبر 2022 (20)
  • آگوست 2022 (18)
  • جولای 2022 (9)
  • ژوئن 2022 (12)
  • می 2022 (19)
  • آوریل 2022 (5)
  • مارس 2022 (3)
  • فوریه 2022 (15)
  • ژانویه 2022 (18)
  • دسامبر 2021 (15)
  • نوامبر 2021 (10)
  • اکتبر 2021 (4)
  • آگوست 2021 (3)
  • جولای 2021 (1)
  • ژوئن 2021 (2)
  • می 2021 (1)
  • آوریل 2021 (1)
  • مارس 2021 (6)
  • ژانویه 2021 (8)
  • نوامبر 2020 (1)
  • اکتبر 2020 (1)
  • آگوست 2020 (1)
  • جولای 2020 (3)
  • ژوئن 2020 (1)
  • آوریل 2020 (1)
  • فوریه 2020 (2)
  • ژانویه 2020 (2)
  • دسامبر 2019 (1)
  • نوامبر 2019 (1)
  • اکتبر 2019 (1)
  • آگوست 2019 (1)
  • جولای 2019 (1)
  • مارس 2019 (1)
  • دسامبر 2018 (1)
  • اکتبر 2018 (1)
  • جولای 2018 (1)
  • ژوئن 2018 (1)
  • مارس 2018 (1)
  • فوریه 2018 (2)
  • ژانویه 2018 (2)
  • دسامبر 2017 (1)
  • نوامبر 2017 (2)
  • اکتبر 2017 (1)
  • سپتامبر 2017 (1)
  • ژانویه 2017 (1)

باشگاه ادبی بانوی فرهنگ، به منظور هم افزایی بانوان نویسنده و علاقمندان به نویسندگی توسط چند تن از بانوان نویسنده ی کشور تشکیل شد.

  • تهران، خیابان سمیه نرسیده به خیابان حافظ، حوزه هنری، دفتر بانوی فرهنگ
  • 02191088034
  • info@banooyefarhang.com
نمادها
© 1400. قالب طراحی شده توسط بانوی فرهنگ
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
ارسال به ایمیل
https://www.banooyefarhang.com/?p=13756

برای تهیه کتابها از طریق راه های ارتباطی با ما تماس بگیرید. رد کردن

دسته بندی دوره ها
دوره های من
دسته بندی دوره ها

کتاب اعضای کانون

  • 50 دوره

دوره های من
برای مشاهده خریدهای خود باید وارد حساب کاربری خود شوید

Facebook Twitter Youtube Instagram Whatsapp
مرورگر شما از HTML5 پشتیبانی نمی کند.