جستجو برای:
سبد خرید 0
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما

ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

ثبت نام

داده های شخصی شما برای پشتیبانی از تجربه شما در این وب سایت، برای مدیریت دسترسی به حساب کاربری شما و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی ما شرح داده می شود مورد استفاده قرار می گیرد.

0
آخرین اطلاعیه ها
جهت نمایش اطلاعیه باید وارد سایت شوید
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود

وبلاگ

بانوی فرهنگاخباربدون دسته بندیدرگاه خانه‌اش

درگاه خانه‌اش

27 اسفند 1403
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
بدون دسته بندی، ناداستان

به قلم فاطمه شایان‌پویا

به مناسبت میلاد امام‌حسن مجتبی(ع)

من آن‌روز صبح، چندبار روی سنگفرش پیاده راه منتهی به قطعه ۲۵، سکندری خوردم. حالم دست خودم نبود. بهت زده، داشتم خودم را آماده می‌کردم که الان وقتی بهشان رسیدم چکار کنم و چه بگویم؟ ژست غم و اشک بگیرم و بروم جلو؛ حاج خانم را از بین جمعیت پیدا کنم؟ میان جزع فزع، پر چادرش را کنار بزنم که سلام. من را که یادتان هست؟ بعد خیلی شیک، ضایعه را تسلیت بگویم و شاید بروم سراغ حکمت تلاقی عید و عزا؟ یا؟ اصلا عید اینجا موضوعیت داشت؟ آنهم درست روز خاکسپاری عزیزشان؟سرتاپا سیاه پوش؟ با دهان روزه؟ دهانم تلخ و خشک بود و هنوز طعم خواب داشت. از شلوغی قطعه، محل خاکسپاری را زود می‌شد پیداکرد. میم پاتند کرد سمت مردهای خانواده و من، چشم گرداندم بین زنها. همهمه بود و صدا به صدا نمی‌رسید و همین مرا بیشتر به هجوم افکار می‌کشاند. هنوز توی شوک بودم. انگار نمی‌خواستم آن نگاه اخر روی تخت را باور کنم. از همان اول هم باور نمی‌کردم. از همان روزی که همه گفتند نرو. نمی‌شود. ولی من رفتم. رفتم و توی شلوغی خانه شان، یک‌گوشه ای نزدیک صندلی سبز اخرایی رنگش، نشستم. دفتر و ریکوردرم را درآوردم و دو ساعت تمام با سکوت پر از بغضش سر و کله زدم. هی چشم چرخاندم بین چشم‌های درشت خیسش، تیتر خاطرات مشترکش توی دفترم، صورت نوه‌هایش که هی از فشار امتناع آن طرف خانه، درمی‌رفتند و می‌امدند این طرف و باز می‌رفتند و ثانیه شماری که تند می‌گذشت و … و بعد از دوساعت سکوت دردناک، فقط به میوه و شیرینی و فنجان چای سرد شده‌ی مقابلم اشاره کرد: نخوردی که دخترم… و نزدیک یک سال، هر جلسه، قصه چیزی شبیه همین بود. نمی‌شد از بهترین دوست شهید و آن‌همه خاطره ناب گذشت اما من صبوری بلد نبودم… زیادی بلد نبودم. هرجلسه که با ریکوردر خالی، از آسانسور بیرون میزدم، ولو میشدم روی نیمکت قهوه ای لابی ساختمانشان و لرزش دستهایم را پشت پرده اشک تماشا می‌کردم. گاهی مشتم را می‌فشردم که لابد برای همین‌ها لیاقت شهادت پیدا نکرده. که اصلا او کجا و… گاهی به حال خودم و خودش اشک می‌ریختم؛ که اصلا من کجا و… و هربار نیچه توی ذهنم می گفت: با رنج ها رو به رو شو. رفقای همرزمش از اول بهم گفته بودند. یک عده شان میگفتند اثر جراحات و شیمیایی ها استـ. عده‌ای اعتقاد داشتند خودش نمیخواهد حرف بزند. یک عده هم صدایشان را میاوردند پایین که مشاعرش دیگر…من اما هیچ کدام را باور نکردم. از همان روز اول که یواشکی، با جمع رفقایش برای عیادت به خانه شان رفتم؛ که چند سوال اصلی را دادم دست نزدیک ترینشان و ریکوردر را یک جوری که نفهمد، چپاندم پشت ظرف شیرینی روی میز. وقتی که به سوال‌ها شک کرد و زودتر از چیزی که فکر میکردم، لو رفتم. همان وقت فهمیدم مشاعرش از همه‌مان بهتر کار میکند. حتی سکوتش برایم معنا گرفت. حالا دیگر این من بودم که هر جلسه تعریف می‌کردم. از خودم، از پروژه، از آرزوهایم؛ از دلبری های شهید و رشادت‌هایش؛ از آفتهایی‌که دلم را میترساند. از چیزهایی‌که دنبالشان همه شهر را میکوبم و میایم تا اینجا و… حاج‌خانم لبخند میزد و به اشاره‌ی سردار، فنجان سرد شده چایم را عوض می‌کرد و من همچنان می‌گفتم. از حر‌ف‌هایی‌که با شهید زده‌ام و چیزهایی‌که ازش خواسته‌ام. حتی آن آخر، وقتی لب‌های باریکش در امتناع برای گفتگو لرزید، بغضم را قورت دادم و بهش شکایت کردم که همه‌ی این غصه ها را به خود شهید می‌گویم. افتاب صبح جمعه، تازه سرک کشیده‌بود. سر مزار شهید بودم که زنگ زد. حاج خانم بود. گفت سردار باهات کار دارد. چشم‌هایم مثل فیجت بیرون زد و دستم را گذاشتم روی بازوی میم. سردار گفت که بروم. که میخواهد بگوید. نگاهی انداختم به مزار شهید و بهش گفتم که الهی قابل باشم… حالا سردار نون هم در جلسات، کنارش می‌نشست و انگار، استارت صحبت را او می‌زد. سردار شروع می‌کرد به تعریف کردن و من انگار تصویری ترین و پر جزئیات ترین خاطرات شهید را توی ان خانه، روی همان صندلی سبز اخرایی، میان همان بوی مداوم الکل و دارو، با همان عبور و مرور مداوم نوه‌ها و مهمان‌های ریز و درشت، پشت همان میز همیشه مملو از میوه و شیرینی و چای چند بار عوض شده، دیدم، و ضبط و ثبت کردم. وقتی که بغض راه حرفش را می‌بست و اشک از چشم‌های درشتش راه‌ می‌گرفت، و سردار نون روایت را ادامه می‌داد، تازه می‌فهمیدم چه همه حرف نگفته از دلاوری‌ها و هوشمندی خود سردار هم هست که باید روزی جایی ثبت شود. بیماری‌اش که شدت می‌گرفت، سرفه‌هایی‌ که نفسش را می‌برید، رنگ زرد صورتش و بستری‌شدن‌های پیوسته‌اش، ترس به جانم می‌نشاند. اما وقتی بهم می‌گفت دخترم، انگار گرمای تمام مهربانی دنیا، می‌نشست روی آوار سرمای نگرانی‌م. آخرین بار، درازکش روی تخت مواج گوشه ی پذیرایی، انتظارم را می‌کشید. حاج‌خانم اما همان‌قدر صبور، به استقبالم آمد و لبخند آرامی به پریشانیم زد.درست مثل امروز وقتی میان جمعیت فشرده پشت مزار پیدایش کردم، بی هیچ جزع و فزعی، با صورت سرخ و پف کرده و خیس، در آغوشم کشید و باز لبخند عمیقی به چشم‌های پریشانم زد که آرامم کرد… و من، عقب کشیدم.

زیر آفتاب نزدیک ظهر نیمه رمضان، نشستم روی صندلی‌های تاشوی فلزی بهشت زهرا و روز میلاد کریم اهل بیت، به سردار فکر کردم به ان صورت باز روشن و چشم‌های درشت پدرانه‌اش. به سفره گسترده و خانه اش که همیشه پر از مهمان بود، به صبری که تمام این سال‌ها دوری و درد و رنج، در تار و پودش پیچیده بود. به رشادتش وقتی ۸ سال در میدان، مقابل دشمن وطن، جانانه جنگیده بود؛ به رنجش وقتی خبر قبول قطعنامه را شنیده بود؛به جگر پاره‌پاره‌اش که از جراحات شیمیایی و زخم زبان‌ها و توهین‌ برخی‌ها، خون بود. و… یاد دیشب افتادم وقتی وسط مجلس جشن، داشتم برای استوری تصویر شله‌زردهای نذری، دنبال شعر میگشتم. روی سطح زعفرانی‌شان با دارچین نوشته بودم حسن. مداح می‌خواند: کریم آل طه پر عباتو می‌گیرمحاجت من همینه، که در خونه ت بمیرم… حالا چشم به جمعیت بالاسر مزار، اشک روی گونه، هایم راه گرفته بود و فکر میکردم، هیچ عجیب نیست که بعد اینهمه سال رنج و دوری، سردار حسین، درست شبیه حُسن تصغیر پیدا کرده در باب فُعیل،شب عید میلاد امام حسندر خانه‌ی او، عیدش را عید کرده باشد…

نثار روح شهید حسین خالقی فاتحه و صلوات

 

برچسب ها: باشگاه ادبی بانوی فرهنگجستارحوزه هنریشهادتفاطمه شایان‌پویاکارگروه ناداستانولادت امام حسن
قبلی به بهانه بزرگداشت"حکیم نظامی گنجوی"
بعدی به بهانۀ روز بزرگداشت "پروین اعتصامی"

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

جستجو برای:
برچسب‌ها
آموزش داستان نویسی آموزش داستان‌نویسی آموزش نویسندگی احسان عباسلو ادبیات ادبیات داستانی اصول نویسندگی امام حسین ایده اولیه داستان باشگاه ادبی بانوی فرهنگ بانوی فرهنگ توصیف در داستان تکنیک های داستان نویسی حوزه هنری داستان داستان نویسی داستانک داستان کوتاه داستان کوچک داستان‌نویسی رمان روایت سارا عرفانی سوگواره عاشورایی ده عاشورا قصه محرم مرضیه نفری معرفی کتاب مولود توکلی ناداستان نقد نقد داستان نقد داستان کوتاه نویسنده نویسنده شو نویسندگی نویسندگی خلاق نیلوفر مالک پیرنگ داستان کتاب باز کتابخوانی کتاب خوب کتابگردی کتاب گردی
  • محبوب
  • جدید
  • دیدگاه ها
بایگانی‌ها
  • می 2025 (10)
  • آوریل 2025 (7)
  • مارس 2025 (9)
  • فوریه 2025 (31)
  • ژانویه 2025 (24)
  • دسامبر 2024 (20)
  • نوامبر 2024 (34)
  • اکتبر 2024 (7)
  • آگوست 2024 (2)
  • جولای 2024 (11)
  • ژوئن 2024 (17)
  • می 2024 (31)
  • آوریل 2024 (29)
  • مارس 2024 (37)
  • فوریه 2024 (19)
  • ژانویه 2024 (43)
  • دسامبر 2023 (34)
  • نوامبر 2023 (36)
  • اکتبر 2023 (35)
  • سپتامبر 2023 (25)
  • آگوست 2023 (32)
  • جولای 2023 (37)
  • ژوئن 2023 (19)
  • می 2023 (11)
  • آوریل 2023 (10)
  • مارس 2023 (14)
  • فوریه 2023 (17)
  • ژانویه 2023 (30)
  • دسامبر 2022 (14)
  • نوامبر 2022 (14)
  • اکتبر 2022 (15)
  • سپتامبر 2022 (20)
  • آگوست 2022 (18)
  • جولای 2022 (9)
  • ژوئن 2022 (12)
  • می 2022 (19)
  • آوریل 2022 (5)
  • مارس 2022 (3)
  • فوریه 2022 (15)
  • ژانویه 2022 (18)
  • دسامبر 2021 (15)
  • نوامبر 2021 (10)
  • اکتبر 2021 (4)
  • آگوست 2021 (3)
  • جولای 2021 (1)
  • ژوئن 2021 (2)
  • می 2021 (1)
  • آوریل 2021 (1)
  • مارس 2021 (6)
  • ژانویه 2021 (8)
  • نوامبر 2020 (1)
  • اکتبر 2020 (1)
  • آگوست 2020 (1)
  • جولای 2020 (3)
  • ژوئن 2020 (1)
  • آوریل 2020 (1)
  • فوریه 2020 (2)
  • ژانویه 2020 (2)
  • دسامبر 2019 (1)
  • نوامبر 2019 (1)
  • اکتبر 2019 (1)
  • آگوست 2019 (1)
  • جولای 2019 (1)
  • مارس 2019 (1)
  • دسامبر 2018 (1)
  • اکتبر 2018 (1)
  • جولای 2018 (1)
  • ژوئن 2018 (1)
  • مارس 2018 (1)
  • فوریه 2018 (2)
  • ژانویه 2018 (2)
  • دسامبر 2017 (1)
  • نوامبر 2017 (2)
  • اکتبر 2017 (1)
  • سپتامبر 2017 (1)
  • ژانویه 2017 (1)

باشگاه ادبی بانوی فرهنگ، به منظور هم افزایی بانوان نویسنده و علاقمندان به نویسندگی توسط چند تن از بانوان نویسنده ی کشور تشکیل شد.

  • تهران، خیابان سمیه نرسیده به خیابان حافظ، حوزه هنری، دفتر بانوی فرهنگ
  • 02191088034
  • info@banooyefarhang.com
نمادها
© 1400. قالب طراحی شده توسط بانوی فرهنگ
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
ارسال به ایمیل
https://www.banooyefarhang.com/?p=13665

برای تهیه کتابها از طریق راه های ارتباطی با ما تماس بگیرید. رد کردن

دسته بندی دوره ها
دوره های من
دسته بندی دوره ها

کتاب اعضای کانون

  • 50 دوره

دوره های من
برای مشاهده خریدهای خود باید وارد حساب کاربری خود شوید

Facebook Twitter Youtube Instagram Whatsapp
مرورگر شما از HTML5 پشتیبانی نمی کند.