جستجو برای:
سبد خرید 0
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما

ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

ثبت نام

داده های شخصی شما برای پشتیبانی از تجربه شما در این وب سایت، برای مدیریت دسترسی به حساب کاربری شما و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی ما شرح داده می شود مورد استفاده قرار می گیرد.

0
آخرین اطلاعیه ها
جهت نمایش اطلاعیه باید وارد سایت شوید
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود

وبلاگ

بانوی فرهنگاخبارمقالاتیادداشتسیزدهم دی ماه سال هزار و سیصد و نود و هشت

سیزدهم دی ماه سال هزار و سیصد و نود و هشت

13 دی 1403
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
بدون دسته بندی، مقالات، یادداشت

به مناسبت شهادت سردار رشید اسلام” قاسم سلیمانی”

به قلم مهدیه پوراسمعیل                                  

انگشتر را درآورد. گذاشت روی پیشخوان.

  • لطف کنین چسب بزنین بهش.

سریع گفتم:

  • آقا لطفا یه‌جور چسب بزنین که دیگه کنده نشه. ما هر دو،سه روز یه بار به ‌خاطر چسب تو بازاریم.

ریحانه همانطور که رینگ‌های سایز انگشتر را داخل انگشتش می‌کرد، چپ چپ نگاهم کرد. دم گوشش گفتم:«خب چیه؟ خسته شدیم! شوهرت یه انگشتر سبک برات گرفته، با سایز بزرگ! لامصب سنگین هم نیست آدم حیفش بیاد عوض کنه، یه انگشتر دیگه بخرین دیگه!»

سوار بی‌آر‌تی شدیم. رگبار سرفه‌هایش شروع شد. چادرش را کشید روی صورتش و پشت سر هم سرفه کرد. آب معدنی را گرفتم سمتش.

  • شرط می‌بندم آنتی‌بیوتیک‌ت رو کامل نخوردی! واسه همین سرماخوردگیت خوب نمیشه.

دستش را گذاشت روی پیشانی عرق‌کرده‌اش. دکمه‌ی بالایی پالتویش را باز کرد و نفس عمیق کشید.

  • سر خرید عقدمون مظاهری پول کم داشت، واسه همین سبک‌ترین حلقه‌ای که دیدیم انتخاب کردم.
  • انقدر لوسش کردی که هنوز دوهفته از عقدتون نگذشته بازم رفته مأموریت‌های بلند مدت!

 

جلوی ایستگاه دانشگاه پیاده شدیم. جلوی درب اصلی دانشگاه پر بود از بنرهای کوچک و بزرگ. ریحانه با تعجب پرسید:«اینا بنرهای مجموعه نیستن؟ کی اینا رو ریخته اینجا؟» سرم را به نشانه‌ی ندانستن تکان دادم. نگهبان در جواب پرسش‌اش گفت:«اون پسر خپله همه رو ریخت اینجا، گفت زنگ زدم بیان ببرن.» لپ‌های سبزه‌ی ریحانه سرخ شد. تلفن‌همراه‌اش را از توی کیف‌ برداشت. با عجله میان مخاطب‌هایش گشت.

  • الو… آقای عبدی… شما گفتین بنرها رو بیان ببرن؟ مگه من نگفته بودم برای مراسم استقبال از سردار لازمشون دارم؟ یعنی چی جا نداریم؟»

سرفه امان نداد حرف‌هایش را کامل کند! تلفن را از دستش گرفتم.

  • خب آقای عبدی، خانم حسن‌زاده می‌خواستن مسیر ورود سردار سلیمانی رو با این بنرها سنگفرش کنیم! قراره پشت بنرها رو طراحی کنیم. لطفا برگردونین مجموعه…»

سرفه‌های ریحانه قطع نمی‌شد. چند بار پشت سرهم کوبیدم وسط شانه‌هایش. آب را گرفتم جلوی دهانش. نتوانست بخورد. یک مشت آب ریختم دستم و پاشیدم صورتش. فایده نداشت. کشیدم‌اش روی نیمکت پیاده‌رو. سرفه‌هایش تمامی نداشت. سفیدی ناآشنایی دوید توی کاسه‌ی چشم‌هایش. ریتم نفس‌هایش نامنظم شد. یک آن نفهمیدم باید چه‌کار کنم. داد زدم:«کمک! کمک کنید. از حال رفت.»

  • شما چه نسبتی با ایشون دارین؟
  • رفیقشم خانم دکتر.
  • سریع‌ به خونواده‌اش خبر بدین. باید بستری بشه. هفتاد درصد ریه‌هاش تخریب شدن.

دویدم توی چش‌هایش، و گفتم:«دیدی آخرش نمایشنامه‌ی گردان تخریب راهیان‌نور کار داد دستت! خودتم تخریب شدی.»

ریحانه ماسک اکسیژن را کشید پایین.

  • من نمی‌تونم بستری بشم خانم دکتر. کار دارم.
  • کارمندین؟ براتون مرخصی استعلاجی می‌نویسم.
  • نه. آخر این ماه یه مهمون دارم که خودم باید تدارک کارهای دعوت و استقبالش رو ببینم.
  • مسخره کردین؟ سلامتی‌تون مهم‌تره یا مهمون بازی؟ هنوز دوازدهمه، اگر همراهی کنین تا آخر ماه امیدوارم حالتون بهتر می‌شه به مهمونی‌تون می‌رسین!

دستش را گرفتم توی دستم. ضربان تندش را از روی رگ‌ها حس می‌کردم.

  • ریحانه از کجا معلوم سردار دعوتمون رو قبول کنن که انقدر جوشی میشی؟

با صدای آرام و شمرده شمرده توضیح داد:

  • الان یه ماهه مظاهری با دفتر سردار داره صحبت می‌کنه. بچه‌های مجموعه همه‌‌ی دیوارها  رو عکس سردار سلیمانی کردن. همش حرف از دیدار سرداره. دلم روشنه که میان. ناامید نمی‌شم. بار آخر به مظاهری گفته‌ن سردار یه سفر کاری خارج‌ از کشور دارن، از اونجا که برگشتن تا آخر دی ماه هماهنگ می‌شیم بیان دانشگاه تبریز. دیگه نهایتا تا آخر سال ۹۸ حتما میان. نمی‌ذارن بمونه سال بعد…
  • اینا رو الان داری به من می‌گی دیوونه؟

سرفه امانش نداد که جواب دهد. رو برگرداند. ماسک را کنار کشید. انقدر سرفه کرد که بی‌حال شد.

با اصرارهای مادر ریحانه آمدم خانه. تا رسیدم ، سینا در را باز کرد. اخم‌هایش توی هم بود و خودش غذا را گرم کرده بود.

  • باز چرا دیر کردی؟

گیره‌ی روسری‌ام را گذاشتم روی میز.

  • معلومه آقا سینای ما خیلی گرسنه‌ان ها…

کفگیر را زد ته قابلمه و ته‌دیگ بزرگی درآورد. آب خورشت را ریخت روی کنجدهای برشته.

  • نگفتی چرا دیر کردی؟ مگه نمی‌گفتی امروز فقط یه کلاس داری؟
  • پوزش جناب همسر. یه‌هو حال ریحانه بد شد، بردیم بیمارستان…

با صدای ریز گریه های سینا بلند شدم. تقویم حافظه‌ام را زیر و رو کردم. نه عاشورا بود، نه ایام فاطمیه، نه سالگرد شهادت امام‌ها… چشم‌بندم را درآوردم. انداختم روی میز. پایم ضربه‌ای خورد و خیس شد. لیوان آب چپه شده بود روی پایم. خدا را شکر کردم که نیفتاد روی سرامیک. کورمال کورمال خودم را رساندم پذیرایی. سینا نشسته بود جلوی تلوزیون و گلوله گلوله اشک می‌ریخت. چشم‌هایم را مالیدم و ساعت را نگاه کردم. ساعت ۶ بود، نزدیک اذان صبح. داخل قاب تلوزیون دنبال رد گریه‌های سینا گشتم. زیرنویس شبکه‌ی خبر را ناباورانه خواندم.«سردار سرافراز اسلام، حاج قاسم سلیمانی، بامداد امروز به وقت ۱:۲۰، با حمله‌ی بالگردهای آمریکایی، در بغداد به شهادت رسید.» خودم را انداختم جلوی پای سینا:«سردددددار شششششهید شد؟»

سرم را چسباند قفسه‌ی سینه‌اش و هق‌هق گریه‌هایش بلند شد. شماره‌ی ریحانه را گرفتم. خاموش بود. به بیمارستان زنگ زدم. جواب ندادند. شماره‌ی مادرش را گرفتم، بوق اشغال می‌زد. بارانی‌ام را پوشیدم. کش چادرم را انداختم سرم. سویچ ماشین را برداشتم و راهی شدم.

-سینا جان امروز با آژانس برو، باید برم پیش ریحانه.

تا برسم بیمارستان نصف عمر شدم. ریحانه با آن وضعیت، اگر از شهادت سردار بو برده باشد، چه؟ حتما سکته می‌کند! دويدم سمت مادرش.

  • چی؟ کما؟ از کی؟
  • دیشب ساعت هشت بود. خواهرش براش کاچی آورده بود. همون موقع دکترا گفتن علائم هوشیاریش کم شده.

پرسیدم:«یعنی از اوایل شب رفته کما؟ من که عصری حرف می‌زدم باهاش. حالش كه خوب بود.»

سرش را تکان داد و گریه کرد. آغوشش گرفتم و گفتم:« فقط مادرجان، هرموقع ریحانه به هوش اومد به همه بسپرین حرفی از شهادت سردار بهش نزنن! طفلی بال بال میزد سردار رو بیاره دانشگاه‌مون، اگه بدونه شهید شده طاقت نمیاره.»

غم تلنبار شده از شهادت سردار روی دلم سنگینی می‌کرد، اما از هول مراقبت ریحانه نمی‌توانستم آن‌قدر عزادارى كنم که سبک شوم. نشسته بودم جلوی در آی‌سی‌یو. به همه‌ی پرستارها و کادر درمان می‌سپردم که هر موقع ریحانه به هوش آمد، کسی از شهادت سردار پیش او حرف نزند. خیالم که از سپردن به همه راحت شد، راهی خانه شدم. حال پاسخ دادن به تماس بچه‌‌های مجموعه را نداشتم. رسیدم خانه. روضه‌ی حضرت قاسم را پخش کردم و زار زار گریه کردم. قیمه‌ی نهارمان را زیاد پختم و نذر سلامتی ریحانه تا سه خانه آن‌طرف‌تر پخش کردم. دلم تاب نیاورد. دوباره برگشتم بیمارستان. از پنجره‌ی آی‌سی‌یو نگاه کردم. تخت ریحانه آن‌جا نبود. مطمئن بودم، امروز می‌رود بخش. نکند مرخص شده باشد؟! اگر کسی از شهادت سردار بهش گفته باشد چه؟!

  • خانم پرستار، ریحانه رو‌کدوم بخش بردین؟
  • – اسم کامل مریض؟
  • ریحانه حسن زاده.
  • مگه اطلاع ندارین؟
  • مرخص شده؟
  • نه. ایشون اومدن مدارک ببرن پزشکی قانونی. ازشون کمک بگیرین.

مظاهری بود. دو زانو نشسته بود روی صندلی بیمارستان. سرش پایین بود. تسبیح زمردی‌اش، مثل همیشه دستش بود. انگشتر عقیق نامزدی‌اش را که دیدم، یاد انگشتر سبک و گشاد ریحانه افتادم. پای نزدیک رفتن نداشتم. نمی‌خواستم بفهمم پزشکی قانونی چه مدارکی می‌خواهد؟ برای چه؟ مگر مرخص شده‌ها هم می‌روند پزشکی قانونی؟!

مسجد دانشگاه غلغله است. قسمت خواهران را پر کرده‌ایم از عکس ریحانه. قسمت برادران پر از عکس سردار است. بنرها را طراحی کردیم. تصویر خون، شهادت، جهاد. همه را زده‌ایم روی دیوار ورودی مسجد. بال بال زدن‌های ریحانه حالا جواب داده بود. روز پروازش شده بود سیزده دی، سیزدهم دی ماه سال هزار و سیصد و نود و هشت! درست روز شهادت سردار. حالا تا همیشه، سالگردش را با سالگرد شهادت سردار عزاداری می‌کنیم.

 

برچسب ها: باشگاه ادبی بانوی فرهنگحاج قاسم سلیمانیحوزه هنریروایت داستانیشهادتمهدیه پوراسمعیل
قبلی شکافنده دل‌ها
بعدی ایستاده در غبار

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

جستجو برای:
برچسب‌ها
آموزش داستان نویسی آموزش داستان‌نویسی آموزش نویسندگی احسان عباسلو ادبیات ادبیات داستانی اصول نویسندگی امام حسین ایده اولیه داستان باشگاه ادبی بانوی فرهنگ بانوی فرهنگ توصیف در داستان تکنیک های داستان نویسی حوزه هنری داستان داستان نویسی داستانک داستان کوتاه داستان کوچک داستان‌نویسی رمان روایت سارا عرفانی سوگواره عاشورایی ده عاشورا قصه محرم مرضیه نفری معرفی کتاب مولود توکلی ناداستان نقد نقد داستان نقد داستان کوتاه نویسنده نویسنده شو نویسندگی نویسندگی خلاق نیلوفر مالک پیرنگ داستان کتاب باز کتابخوانی کتاب خوب کتابگردی کتاب گردی
  • محبوب
  • جدید
  • دیدگاه ها
بایگانی‌ها
  • می 2025 (10)
  • آوریل 2025 (7)
  • مارس 2025 (9)
  • فوریه 2025 (31)
  • ژانویه 2025 (24)
  • دسامبر 2024 (20)
  • نوامبر 2024 (34)
  • اکتبر 2024 (7)
  • آگوست 2024 (2)
  • جولای 2024 (11)
  • ژوئن 2024 (17)
  • می 2024 (31)
  • آوریل 2024 (29)
  • مارس 2024 (37)
  • فوریه 2024 (19)
  • ژانویه 2024 (43)
  • دسامبر 2023 (34)
  • نوامبر 2023 (36)
  • اکتبر 2023 (35)
  • سپتامبر 2023 (25)
  • آگوست 2023 (32)
  • جولای 2023 (37)
  • ژوئن 2023 (19)
  • می 2023 (11)
  • آوریل 2023 (10)
  • مارس 2023 (14)
  • فوریه 2023 (17)
  • ژانویه 2023 (30)
  • دسامبر 2022 (14)
  • نوامبر 2022 (14)
  • اکتبر 2022 (15)
  • سپتامبر 2022 (20)
  • آگوست 2022 (18)
  • جولای 2022 (9)
  • ژوئن 2022 (12)
  • می 2022 (19)
  • آوریل 2022 (5)
  • مارس 2022 (3)
  • فوریه 2022 (15)
  • ژانویه 2022 (18)
  • دسامبر 2021 (15)
  • نوامبر 2021 (10)
  • اکتبر 2021 (4)
  • آگوست 2021 (3)
  • جولای 2021 (1)
  • ژوئن 2021 (2)
  • می 2021 (1)
  • آوریل 2021 (1)
  • مارس 2021 (6)
  • ژانویه 2021 (8)
  • نوامبر 2020 (1)
  • اکتبر 2020 (1)
  • آگوست 2020 (1)
  • جولای 2020 (3)
  • ژوئن 2020 (1)
  • آوریل 2020 (1)
  • فوریه 2020 (2)
  • ژانویه 2020 (2)
  • دسامبر 2019 (1)
  • نوامبر 2019 (1)
  • اکتبر 2019 (1)
  • آگوست 2019 (1)
  • جولای 2019 (1)
  • مارس 2019 (1)
  • دسامبر 2018 (1)
  • اکتبر 2018 (1)
  • جولای 2018 (1)
  • ژوئن 2018 (1)
  • مارس 2018 (1)
  • فوریه 2018 (2)
  • ژانویه 2018 (2)
  • دسامبر 2017 (1)
  • نوامبر 2017 (2)
  • اکتبر 2017 (1)
  • سپتامبر 2017 (1)
  • ژانویه 2017 (1)

باشگاه ادبی بانوی فرهنگ، به منظور هم افزایی بانوان نویسنده و علاقمندان به نویسندگی توسط چند تن از بانوان نویسنده ی کشور تشکیل شد.

  • تهران، خیابان سمیه نرسیده به خیابان حافظ، حوزه هنری، دفتر بانوی فرهنگ
  • 02191088034
  • info@banooyefarhang.com
نمادها
© 1400. قالب طراحی شده توسط بانوی فرهنگ
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
ارسال به ایمیل
https://www.banooyefarhang.com/?p=13305

برای تهیه کتابها از طریق راه های ارتباطی با ما تماس بگیرید. رد کردن

دسته بندی دوره ها
دوره های من
دسته بندی دوره ها

کتاب اعضای کانون

  • 50 دوره

دوره های من
برای مشاهده خریدهای خود باید وارد حساب کاربری خود شوید

Facebook Twitter Youtube Instagram Whatsapp
مرورگر شما از HTML5 پشتیبانی نمی کند.