جستجو برای:
سبد خرید 0
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما

ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

ثبت نام

داده های شخصی شما برای پشتیبانی از تجربه شما در این وب سایت، برای مدیریت دسترسی به حساب کاربری شما و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی ما شرح داده می شود مورد استفاده قرار می گیرد.

0
آخرین اطلاعیه ها
جهت نمایش اطلاعیه باید وارد سایت شوید
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود

وبلاگ

بانوی فرهنگاخبارپایگاه نقدنقد داستان کوتاهنقد داستان کوتاه «مادرِحیدر»

نقد داستان کوتاه «مادرِحیدر»

12 اردیبهشت 1403
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
نقد داستان کوتاه

داستان کوتاه مادرِحیدر

به قلم «فاطمه ملایری»

حیدر دست‌هایش را روی پله دوم منبر می‌گذارد و پای چپش را روی پله اول. پای راستش را هم کنار پای چپش می‌گذارد. فاطمه چشمانش پشت سر مردان، پسرش را دنبال می‌کند و گوشش به حرف‌های آقای منصوری است. حاج‌آقا منصوری که متوجه نگاه ثابت فاطمه می‌شود پشت سرش را نگاه می‌کند. حیدر دست‌هایش را روی پله سوم می‌گذارد و پاهایش را به ترتیب روی پله دوم. می‌ایستد و برای خودش دست می‌زند. فاطمه از روی فرش‌ خانه‌ خدا بلند می‌شود و با شتاب به سمت حیدر می‌رود.

حیدر را بغل را می‌کند. جیغ می‌کشد تا دوباره به بازی‌اش ادامه دهد. فاطمه در شرایطی نیست که بتواند مخالفت کند. همان‌جا کنار منبر می‌نشیند تا مواظب پسرش باشد. روبه مردان که حالا سرهایشان به سمت آن‌ها برگشته‌اند می‌گوید:

_ ببخشید. بچه‌ها کنجکاون دیگه… می‌فرمودین.

حاج‌آقا منصوری و سه مرد دیگر روبه قبله می‌نشینند.

_ بله دخترم. مخلص کلام اینکه مسجد جای این‌ کار‌ها نیست. هرجایی حرمت خودش رو داره.

فاطمه می‌خواهد در کلام حا‌ج آقا منصوری بدود که آقای نوروزی ادامه می‌دهد:

_ الان همین بچه شما. فکر کن ده تا بچه دیگه کنارش بودن. می‌دونی چه به سر این مسجد می‌آوردن. دیگه توی این مسجد نمی‌شد نماز خوند که.

حیدر به پله چهارم رسیده است. فاطمه ایستاده دستش را پشت کمر پسرش گرفته و با آقای نوروزی صحبت می‌کند:

_ بله حاج آقا. عرض کردم خدمتتون که. بچه‌ها با مربی میان. مادرها هم هستند. خودشون نظارت دارند. ما فقط می‌خوایم از این فضای بزرگ و راحت مسجد استفاده کنیم.

آقای محمودپور مسیر بحث را عوض می‌کند:

_ دخترم چرا نمی‌رین مسجد قائم آل محمد؟ اونجا بزرگ‌تر هست. همین نزدیکیاست.

آقای نوروزی در میان کلام دو نفر می‌پرد:

_ ما میگیم مسجد جای این‌کارها نیست آقا. بعد شما یه مسجد دیگه معرفی می‌کنید؟

فاطمه از لای لب‌های حیدر مهری را که از گوشه منبر برداشته است درمی‌آورد:

_ با اونجا هم صحبت کردیم. متاسفانه همین حرف‌های شما رو شنیدیم.

آقای نوروزی انگار از این جواب سر ذوق آمده باشد ادامه می‌دهد:

_ بفرما. هرجای دیگه هم برین همین رو میگن. آخه مگه مسجد جای این کارهاست؟ آداب داره. حرمت داره.

***

می‌خواهد برای دقایقی هم که شده از پنجره پشت ظرفشویی زل بزند به آسمان و درخیالاتش غرق بشود. روزی که این خانه را در طبقه آخر این ساختمان اجاره کرده بودند خیال این لحظه‌ها را زیاد در سرش پرورانده بود. اما حضور یک جوان آینده و کودک یک‌ساله امروز، حتی مانع از درست ایستادنش پشت سینک ظرفشویی شده است. حیدر درست بین پاهای فاطمه و کابینت زیر ظرفشویی ایستاده است. پاهای مامانش را بغل کرده و تقریبا التماس می‌کند تا مامانش او را بغل کند. مثل همیشه پسرک برنده رقابت بین خودش و هرچیز دیگری می‌شود. فاطمه ظرف‌های کفی را در سینک رها می‌کند. نگاهی به ساعت بزرگ بالای تلویزیون می‌اندازد و پسرش را بغل می‌کند. نزدیک شش عصر است و علی کمتر از دو ساعت دیگر به خانه می‌آید. هنوز حتی نمی‌داند شام قرار هست چه چیزی بخورند. آلارم گوشی‌اش به صدا در می‌آید. نمی‌داند چرا برای این ساعت زنگ هشدار تنظیم کرده است اما می‌داند که باید زیر مبل‌ دو نفره دنبالش بگردد. برای اینکه بتواند گوشی را از زیر مبل بیرون بکشد حیدر را روی زمین می‌گذارد. جیغ می‌کشد. فاطمه گوشی را پیدا می‌کند و همین‌جور که بچه را بغل می‌گیرد یادداشت هشدار را می‌خواند: ((کلاس نویسندگی، لینک در گروه ایتا.)) از اینکه جلسه اول این کلاس را فراموش کرده حیرت‌زده است. قبل از اینکه به ذهنش اجازه دهد که پشت سر هم منطق ردیف کند و به او بفهماند که الان زمان مناسب برای شرکت در کلاس نیست ذوق در انگشت شصت دست چپش می‌دود و با چند بار بالا پایین شدن فاطمه را وارد رویایش می‌کند. صدای سلام و احوال‌پرسی  استاد پشت صدای حیدر کم‌رنگ می‌شود:

_ آبَ… آبَ

فاطمه به آشپزخانه برمی‌گردد و به او آب می‌نوشاند. پسرک یک جرعه را پایین می‌فرستد و جرعه دیگر را از دهان بیرون می‌ریزد. می‌خندد. منطق‌های پشت هم ردیف شده ذهن فاطمه، سُر می‌خورند جلوی چشمانش. باورش می‌شود که الان زمان مناسبی برای نشستن سر کلاس نیست. گوشی را خاموش می‌کند تا بعدا صوت کلاس را بشنود. صندلی غذای حیدر را کنار پیشخوان می‌گذارد و او را در آن می‌نشاند. مقاومت پسرک با دیدن پرتقال‌های تکه‌تکه شده‌ای که مامانش از قبل آماده کرده شکسته می‌شود. جز این روش فاطمه نمی‌توانست به خرد کردن پیاز‌ها مشغول شود. ساطور روی پیاز فرودمی‌آید و رسوب‌های ته دل فاطمه خرد خرد بیرون‌می‌ریزد:

_ به نظرت بعدا یعنی کی؟ کی می‌تونم دو ساعت بی وقفه… نه اصلا چهار تا نیم ساعت بشینم پای این کلاس؟

حیدر پرتقال‌ها را توی مشتش له می‌کند.

_ می‌دونی چیه؟ از همه مامان‌هایی که بخاطر رخوت نشسته روی احوالشون سرزنششون می‌کردم خجالت‌زده‌ام. همه چیز این سبک زندگی زن‌ها رو به سمت رکود می‌بره.

حیدر تکه پرتقال له شده‌ای را به سمت فاطمه گرفته است.

_ ماما… ماما

فاطمه زیرچشمی نگاهش می‌کند. چشمانش برق می‌زند:

_ ای جان ماما!

بعد با چشمان بسته دهانش را باز می‌کند تا حیدر پرتقال را در دهانش بگذارد. حیدر برای خودش دست می‌زند. فاطمه پیازهای روی تخته را در قابلمه می‌ریزد. به کابینت تکیه می‌دهد و شماره خانم موسوی را در تلفنش می‌گیرد. با بوق دوم تماس رد می‌شود. پیام ‌می‌آید:

_الان نمی‌توانم صحبت کنم. لطفا پیام بدهید.

حرف های فاطمه در سه چهار خط پیامک نمی‌گنجد. تصمیم می‌گیرد تا صدای ضبط شده‌اش را ارسال کند:

_ سلام خانم موسوی جان! خوب هستید ان‌شاءالله؟ قرض از مزاحمت تماس گرفتم تا بیشتر راجع‌به کاری که بهتون توضیح دادم صحبت کنم.

حیدر تقلا می‌کند تا از صندلی پایین بیاید. فاطمه حین صحبتش پسرک را بغل می‌کند.

_من پیش از این دوتا مسجد دیگه رفتم اما متاسفانه همکاری نکردند. فکر می‌کنم ابتدا بهتر باشه شما که مسئول بسیج واحد خواهران مسجد هستین با امام جماعت مسئله رو مطرح کنید…

حیدر به آنی عینک فاطمه را از چشمانش برمی‌دارد. عینک روی زمین می‌افتد.  فاطمه ضبط صدا را قطع می‌کند. با نوک انگشتان پایش عینک را زیر مبل میفرستد تا پایش رویش نرود. صحبتش را ادامه می‌دهد:

_ عذرخواهی می‌کنم. بله فکر می‌کنم اینطوری راحت‌تر نتیجه بگیریم. ببینید این طرح توی مسجد موسی‌بن‌جعفر اجرا میشه. صبح تا ظهر مادرها و بچه‌ها می‌رن مسجد. بچه‌ها جلوی چشم مادر‌ها با مربی سرگرم می‌شن. مادر‌ها هم توی مسجد به کارهای خودشون می‌رسند. یکی درس می‌خونه. یکی قرآن حفظ می‌کنه. یکی نقاشی می‌کشه.

حیدر موبایل را دو دستی توی دست فاطمه چسبیده است و پشت سر هم الو الو می‌گوید. فاطمه صدایش را بالاتر می‌برد و زودترحرفش را تمام می‌کند:

_ خواستم از شما خواهش کنم اگر خودتون موافق هستید کلیات رو به امام جماعت مسجدالنبی بفرمایین تا یک جلسه با ایشون داشته باشیم.

صدای ضبط شده فاطمه با زیر صدای بی وقفه حیدر ارسال می شود. صدای شیون پیازها در روغن داغ فاطمه را به آشپزخانه می‌کشاند.

***

همین‌که جلسه‌ فاطمه با هیئت امنای مسجدالنبی بی‌نتیجه تمام می‌شود خودش را به اینجا می‌رساند. در راه تلفنی با مسئول بسیج خواهران مسجد صحبت کرده بود و قرار شد از همراهی خانم‌ها استفاده کنند. پله‌های آخر را که طی می‌کند. چراغ‌ها روشن می‌شوند و چهره‌های سرخ و خیس از اشک زن‌ها تک‌تک از زیر چادرهای مشکی‌شان بیرون می‌آید. مداح دعاهایش را تمام می‌کند و سینی‌های چای آورده می‌شود. فاطمه با یک دست از توی کیفش زیراندازی بیرون می‌کشد و به کمک خانم مداح روی زمین پهن می‌کند. حیدر را آرام رویش می‌خواباند. می‌ایستد و مقابل چشمان مبهم و پرسشگر خانم مداح صحبتش را آغاز می‌کند:

_ خانم‌ها! عذاداری‌هاتون قبول باشه ان‌شاءالله! لطفا یک لحظه به بنده توجه کنید.

رد نگاه اکثر جمعیت روی فاطمه می‌ماند. مداح میکروفن را به او می‌دهد. فاطمه لبخندی آمیخته با تشکر می‌زند:

_ بسم الله الرحمن الرحیم. من فاطمه میرزاپور هستم. خانم‌‌ها قبول دارین توی این خونه‌های آپارتمانی بچه‌ بزرگ کردن خیلی سخته؟

تک‌وتوک صدایی از بین جمعیت حرفش را تایید می‌کند. فاطمه توقع همراهی بیشتری داشت.

_ توی این شرایط زندگی، پیدا کردن یه وقت خالی برای اینکه ما مادر‌ها به فکر خودمون و رشد و پیشرفتمون باشیم سخت‌تره. درسته؟

این بار چند صدا به صداهای قبلی اضافه می‌شوند.

_ خانم‌ها ما می‌خوایم یک طرحی رو توی این مسجد انجام بدیم که به همراهی شما نیاز داریم. یعنی این کار برای شماست هرچه زودتر ازش باخبر بشین بیشتر و بهتر می‌تونیم به هم کمک کنیم.

حیدر بی هیچ صدایی از خواب بیدار می‌شود. می‌ایستد و پای مادرش را بغل می‌کند. فاطمه صحبتش را قطع می‌کند تا او را بغل کند. صدای نق‌نق حیدر از بلندگوها پخش می‌شود. فاطمه میکروفن را خاموش می‌کند. خانم احسانی مسئول بسیج مسجد صاحب‌الزمان که مشغولیت فاطمه را می‌بیند از کنار جمعیت نگاه‌ها را به سمت خودش می‌کشاند:

_ خواهرای عزیزم. ان‌شاءالله بعد از صحبت‌های خانم میرزاپور هرکدوم که با طرح موافق بودین اون برگه‌ای که روی میز دم در گذاشتم رو امضا کنید. ما اون برگه رو به هیئت امنای مسجد می‌رسونیم.

 خانمی که روبه‌روی فاطمه نشسته است ماشین اسباب‌بازی پسرش را جلوی حیدر تکان می‌دهد. حیدر ماشین را می‌گیرد و بدون مخالفت روی زمین می‌نشیند. فاطمه کمر راست می‌کند و به حرف‌هایش ادامه می‌دهد. باید سریع حرف‌هایش را تمام کند. چیزی تا الله‌ اکبر اذان ظهر نمانده‌است.

***

یک قسمت دیگر از گفت‌وگوی روایت مادری بخش‌می‌شود و فاطمه گوشت‌ها را تکه‌تکه می‌کند. صحبت میهمان برنامه به تقابل مادری و امور شخصی می‌رسد و گلوله انتهای گلوی فاطمه پروارتر می‌شود. فکرش سمت صحبت‌های خانم احسانی و مخالفت مسجد چهارم می‌رود. حیدر تمام لباس‌هایی را که فاطمه برای سرگرم شدنش در ماشین لباس‌شویی ریخته درآورده و دوباره به پاهای فاطمه می‌چسبد.

_ پسر گلم! لباس‌ها رو درآوردی؟ دوست‌داری این‌دفعه لباس‌ها رو بذاری داخل؟

حیدر بین در کابینت و پاهای مامانش می‌ایستد و پاهای فاطمه را هول می‌دهد.

_ باشه مامان‌جان. بریم لباس‌ها رو بریزیم توی ماشین.

فاطمه دوباره آن چند تکه لباس را که روی زمین پخش شده‌اند توی ماشین لباس‌شویی می‌ریزد. صدای رسیدن آسانسور به طبقه چهارم می‌آید و کلید توی در می‌چرخد. علی کفش‌هایش را پشت در جفت می‌کند و وارد می‌شود. فاطمه خوش‌حال از اینکه بالاخره همسرش رسیده و می‌تواند برای لحظاتی پسرشان را سرگرم کند حیدر را بغل می‌کند و به سمت علی می‌رود:

_ وای علی خدا تو رو رسوند. دیگه آخرای صبرم بود. سلام!

علی همین‌طور که کیف و کیسه‌های میوه را روی میز می‌گذارد جواب سلام فاطمه را می‌دهد. دستانش را باز می‌کند و هردوی آن‌ها در آغوش می‌گیرد:

_ مردم توی این ترافیک! عشقای من چطورن؟

حیدر با اینکه در بغل فاطمه هست خودش را به سمت شانه پدر می‌کشاند. دستش را روی صورت فاطمه می‌گذارد و او را هول می‌دهد. انگار تمام پدرش را برای خودش می‌خواهد. فاطمه و علی هردو به این صحنه می‌خندند. فاطمه از علی جدا می‌شود و به سمت آشپزخانه می‌رود تا به غذا رسیدگی کند. علی با حیدر روی مبل یک نفره روبه‌روی پیشخوان می‌نشیند:

_ خانمم چه‌خبرا؟ مسجد رو چی‌کار کردی؟

باقی مانده گوشت‌ها زیر ساطور تکه‌تکه می‌شوند و فاطمه در ذهنش به دنبال راه‌حلی برای پیدا کردن زمان خالی در مسجد صاحب‌الزمان ساعت‌ها و روز‌های هفته را بالا و پایین می‌کند.

علی که متوجه می‌شود فاطمه اصلا صدایش را نشنیده‌است رو ‌به حیدر با صدای بچگانه می‌گوید:

_ پشرم! به‌نظرت مامانی به شی فکر می‌کنه؟

این مسجد با اینکه فاصله بیشتری از خانه‌شان دارد و فاطمه مجبور می‌شود با تاکسی رفت‌و‌آمد کند، اما فضای بسیار مناسبی برای مادران بچه‌دار دارد. یک طبقه مجزا دارد که حتی در ساعات نماز هم می‌توان از آن به طور مستقل استفاده کرد. حتی اگر مثل مسجدالنبی کلاس‌های حوزوی و آموزشی همه روزه در آن برگزار بشود باز هم می‌توان از طبقه دوم مسجد به‌طور مجزا استفاده کرد.

علی در هوا دستش را برای فاطمه تکان می‌دهد و فاطی فاطی می‌گوید. فاطمه از افکارش بیرون کشیده می‌شود:

_ جانم؟ چای بیارم؟

علی از چهره متعجب فاطمه خنده‌اش می‌گیرد:

_  کجایی تو؟ به چی فکر می‌کنی؟

فاطمه گوشت‌ها را در قابلمه سنگی می‌ریزد و سعی می‌کند افکارش را جمع کند:

_ به‌ چی فکر می‌کنم؟ اوممم. به اینکه این مسجد رو حتما باید بگیریم.

علی عروسک ببری را از زیر میزعسلی بیرون می‌کشد و نفسش را پرفشار بیرون می‌دهد:

_ عزیزم! من که چندبار بهت گفتم برای حیدر پرستار ‌می‌گیرم. نمی‌دونم چرا خودت رو با این چیزا درگیر می‌کنی.

فاطمه چای را در دو لیوانی که از قبل توی سینی کنار خرما ارده گذاشته است می‌ریزد:

_ علی‌جان! من هم بارها بهت گفتم اصلا بحث بچه من نیست. ذات آپارتمان‌نشینی رخوت و تنهایی می‌آره. من دوست دارم یه محیطی فراهم بشه که خانوم‌ها مثل قدیم دورهم جمع بشن. این تنهایی شبانه روزی‌ که زندگی مدرن داره، ما رو مسخ کرده.

علی همان‌جور که ببری را جلوی صورت حیدر تکان می‌دهد به فاطمه که حالا سینی چای را روی میزعسلی می‌گذارد نگاه می‌کند و با لحن کوکانه ادامه می‌گوید:

_ اخه مامان حیدر. شما شی‌کار به این کارا داری؟

بعد صدایش را صاف می‌کند و کاملا جدی ادامه می‌دهد:

_ حالا این مسجد رو حل کردی. مگه چند نفر می‌تونن بیان؟ چند نفر با خبر می شن؟ مگه چقدر ظرفیت داره؟

حیدر برای ببری دست می‌زند. فاطمه روبه‌روی علی می‌نشیند و دستش را روی میزعسلی می‌کشد تا خرده کیک‌هایی که حیدر روی میز ریخته بود را جمع کند:

_ آره قبول دارم. ولی خب توان من اینه. شاید بعدا که بقیه مساجد نتیجه کار رو ببینن بیشتر همراه بشن. شاید بعدا یه مامان دیگه تونست یه مسجد دیگه رو هم همراه کنه.

 حیدر ببری را بغل می‌کند و از روی پای علی لیز می‌خورد پایین. فاطمه سینی را از جلوی حیدر کنار می‌کشد. حیدر به لیوان‌ها اشاره می‌کند:

_ آبَ… آبَ

علی چایش را از توی سینی بر‌می‌دارد:

_ همه حرفات درسته عزیزم اما الان پایان‌نامه‌ات از همه چیز مهم‌تره

***

شاپرک‌های صلوات بال‌بال‌زنان از روی لب‌های نمازگزاران بالا می‌روند. فاطمه سر از سجده برمی‌دارد و دلش را به صدای صلوات جمعیت می‌سپارد. قبل از اینکه تعقیبات نماز شروع شود باید حرفش را بزند. روسری‌ مشکی‌اش را جلوتر می‌کشد و دو‌ گیره زیر روسری‌اش را محکم‌تر می‌کند. عینکش را در کیفش می‌گذارد تا هوس حیدر را برای برداشتنش مقابل جمعیت قلقلک ندهد. بغلش می‌کند و چادرش را روی سرش می کشد. پر چادر و عبایش را زیر بغل می‌زند و از بین جمعیت ببخشید، ببخشید گویان به جلو می‌رود. به جلوی جمعیت که می‌رسد. نگاهی به خانم‌های ردیف اول می‌اندازد و از حجابشان مطمئن می‌شود. بعد مقابل نگاه پرسش‌گر خانم‌ها پرده را جمع می‌کند. امامِ جماعت و صف اول جماعت، با چشمانی باز به فاطمه نگاه می‌کنند. قلب فاطمه توی سرش می‌کوبد. راه برگشتی نمانده. حیدر هم از این وضعیت متعجب و ساکت است. فاطمه یک قدم جلوتر می‌رود. حالا تمام مومنان و مومنات به فاطمه نگاه می‌کنند. مخاطب فاطمه این‌بار مومنان مسجد هستند. فاطمه به کنج مقابلش که سیاهی یا فاطمه‌الزهرا از آن آویزان است خیره می‌شود. چشمانش را می‌بندد و زیرلب بسم الله می‌گوید:

_ سلام علیکم.

تک‌وتوک از بین جمعیت با علیکم‌السلام پاسخش را می‌دهند. امام جماعت رو به فاطمه می‌گوید:

_ علیکم السلام خواهرم. بفرمایید. چیزی شده؟

فاطمه نفسش را آرام بیرون می‌دهد:

_ حاج‌آقا مزاحم شدم درباره اون مسئله‌ای که باهاش مخالفت کردین. فضای اشتراکی مادر و کودک.

امام جماعت سرش را به نشانه متوجه شدن موضوع تکانی می‌دهد:

_ بله خواهرم. اگر اجازه بدین بعد از نماز صحبت کنیم.

فاطمه قدمی جلوتر می‌آید. حیدر همچنان به جمعیت نگاه می‌کند:

_ بله حاج‌آقا. اما من این‌بار می‌خوام با جماعت صحبت کنم.

امام جماعت تسبیحش را از کنار مهر برمی‌دارد:

_ عرض کردم که خواهرم. اجازه بدین بعد از نماز.

فاطمه می‌خواهد باز هم اصرار کند که صدای پیری از پشت پرده‌ به کمکش می‌آید:

_ حج آقا بذار حرفشونو بزنن. حرفشون حرف ماست.

فاطمه پیش از آنکه امام جاعت چیزی بگوید صدایش را دو پایه بالاتر می‌برد:

_ بسم‌الله الرحمن الرحیم. پدران و برادران بزرگوار سلام علیکم. قصد نداشتم در وقت عبادتتون مزاحم بشم. اما مسئله‌ای پیش اومده که برای حلش به کمک شما اهالی مسجد نیاز داریم.

فاطمه توضیحی درباره نحوه استفاده کردن از مسجد می‌دهد. حیدر همچنان محو جمعیت است. پیرمردی از ردیف دوم وسط کلامش می‌دود:

_ این‌همه مهدکودک. این‌همه خونه بازی…

صدای جوانی از پشت پرده به‌جای فاطمه پاسخ می‌دهد:

_ هزینه‌های اونجا برای استفاده هر روز خیلی بالاست. از همه مهم‌تر خیلی از این مهدکودک‌ها از نظر مذهبی مناسب نیستند.

فاطمه جواب سوال پیرمرد را تکمیل می‌کند:

_ حاج‌آقا ما می‌خوایم بستری برای حضور مادران هم داشته باشیم. ما می‌خوایم که خانم‌ها در فضایی امن از خانه بیرون بیان. اگر بستر این‌کار مسجد باشه همین حضور مادرها کنار هم مشارکت‌های موثری رو ایجاد می‌کنه این پیشنهادی که دادیم هم چاره سرگرمی بچه‌هاست، هم چاره تنهایی مادرها.

مرد میانسالی از ابتدای ردیف سوم پیشنهادی می‌دهد:

_ این حرف‌هایی که می‌فرمایین خیلی خوبه. اما چرا زمان نماز نمیاین؟

باز هم صدایی پیر از پشت پرده به کمک فاطمه می‌آید. اما این‌بار کمی خشمگین:

_ از ما که گذشت. اما زن بچه‌دار از خودش اختیار نداره. وقت اذان یا بچه‌ها از مدرسه میان یا وقت پخت‌وپز و سفره انداختنه.

فاطمه پیش از اینکه دوباره سوالی مطرح شود کلامش را ادامه می‌دهد:

_ غرض از این حرف‌ها اینکه طبقه دوم مسجد روزها برای کلاس‌های حوزه و مباحثه طلاب هست. چهارشنبه‌ها هم زیارت‌ عاشورای هیئت ثارالله برگزار میشه.

طلبه‌ای جوان از میان جمعیت می‌گوید:

_ خواهر زمان کلاس‌ها از قبل تعیین شده. به آسونی‌ جابه‌جا نمی‌شه.

فاطمه بی‌آنکه دنبال منبع صدا بگردد پاسخش را می‌دهد:

_  بله متوجه‌ام. اما شاید بشه مکان کلاس رو از طبقه بالا به صحن طبقه پایین انتقال بدین. طبقه بالا به جهت اینکه حسینیه هم داره برای ما مناسب‌تره.

فاطمه به پیرمردهایی که در صف اول نشسته‌اند نگاه می‌کند:

­_ پدران بزرگوارم. ما خانم‌ها صبح‌ها بهتر می‌تونیم از این فضا استفاده کنیم. اگر امکان داشته باشه زمان یا مکان برگزاری زیارت عاشورا رو تغییر بدین ممنون می‌شیم.

فاطمه دیگر حرفی برای گفتن ندارد. سکوتش طنین پچ‌پچ‌های جمعیت را بالاتر می‌برد. صدای آشنای پیرزنی از پشت پرده بلند می‌شود:

_ برای سلامتیش صلوات

باز هم صدای بال‌بال زدن شاپرک‌ها بلند می‌شود. عرق روی پیشانی‌ فاطمه سرد شده و سر حیدر روی شانه‌اش سنگینی می‌کند. پشت پرده می‌آید و پرده را می‌کشد. مومنات مسجد به چهره‌اش لبخند می‌زنند. صدای احسنت احسنت گفتن بعضی‌هایشان زانوهای فاطمه را پر جان می‌کند. فاطمه حدس می‌زند که حداقل چهارشنبه‌ها می‌توانند میهمان خانه خدا باشند.


نقد داستان به قلم «مریم دوست محمدیان»

عرض سلام و ادب خدمت همراهان پایگاه نقد داستان

بار دیگر با موشکافی داستانی دیگر از دوست عزیزمان خانم فاطمه ملایری همراه شما هستیم.

عنوان این داستان «مادر حیدر» است. روایتی از زنی که با فرزند کوچکش تصمیم دارد در فضای مسجد حضور یابد. اما این حضور، به نوعی است که این زن را دچار چالش با آدم‌های دیگر و به اصطلاح مسجدی می‌کند؛ حضوری فعالانه در مسجد جهت کارهای فرهنگی که مستلزم آن حضور مادران جوان با فرزندان کوچک‌شان است. بچه‌هایی که حضور حداکثری و تمام‌وقت آن‌ها با مکان خاص مدنظر نویسنده یعنی مسجد منافات دارد. مکانی که سکوت در آن به جهت تمرکز برای عبادت موضوعیت دارد. تا این جای کار باید به نویسنده آفرین گفت؛ زیرا با انتخاب مکانی خاص و تحمیل مسأله‌ای متضاد در دل این مکان آشنازدایی خوبی انجام داده است؛ در نظر داشته باشید خوب و نه عالی. این زن با این توجه به این مسأله وارد کشمکش کلامی با جامعه سنتی مردانه در مسجد می‌شود. کشمکشی که در نهایت به نفع شخصیت اصلی پیش می‌رود و در اصطلاح، داستان به نظم می‌رسد.

همان‌طور که ملاحظه کردید با داستانی مواجه هستیم که پیرنگ تقریباً خوبی دارد. از پایان شعاری آن و بلند شدن برش مکانی بی‌جای داستان می‌گذریم و به مسأله اصلی آن یعنی «زبان» می‌پردازیم. زبان در داستان به منزله نقطه صفر در هر داستان و حتی جلوتر از مسأله مهمی مثل پیرنگ است. داستانی که خانم ملایری زحمت کشیده‌اند و نوشته‌اند از زبان داستانی فاصله دارد؛ و شبیه گزارشی از دغدغه یک مادر جوان فعال اجتماعی است. چطور می‌توان متوجه این مسأله شد؟ در گزارش، قصد نویسنده آگاه کردن مخاطب از موضوعی یا دادن خبری به او است. ما به خوبی این وضعیت را در این داستان می‌بینیم؛

فاطمه در شرایطی نیست که بتواند مخالفت کند…

مقاومت پسرک با دیدن پرتقال‌های تکه‌تکه‌شده‌ای که مامانش از قبل آماده کرده است می‌شکند…

و جملات زیادی از این دست. اضافه‌گویی‌هایی که کارکردی در داستان ندارند و فقط در گزارش است که این‌گونه ریز و درشت اتفاقات معمولی ذکر می‌شود. اما در داستان، نویسنده با استفاده از تصویرسازی و به‌کارگیری حواس پنجگانه به اضافه عنصر مهم تخیل، واقعیت‎های روزمره را تبدیل به داستان می‌کند. واقعیت‌هایی با ارزش افزوده عنصر تعجب. عنصری که دروازه ورود جهان واقعی به جهان داستان است و تمامی این‌ها در زبان اثر خودش را نشان می‌دهد. این که یکی زن جوان بگوید یکی این مرد و آن مرد و در نهایت با چند صلوات و احسنت، موفقیت زن جوان اثبات شود داستان نیست. هیچ چیز شگفتی که موجب نگه‌داشتن مخاطب در جهان داستان باشد وجود ندارد؛ چرا که مشابه همین داستان را در دنیای واقعی دیده است.

گفتگوها در این داستان نیز نتوانسته‌اند بار داستان را به دوش بکشند و در موارد زیادی در حد مکالمه باقی مانده است. یعنی هیچ‌گونه تضاد و دوئیتی ایجاد نکرده و اطلاعات خاصی به مخاطب منتقل نکرده‌اند و عموماً قابل حدس هستند.

در بحث زبان، دو مفهوم روساخت و زیرساخت داریم. کلماتی که معانی عام دارند و راحت دیده می‌شوند و حس می‌شوند روساخت هستند. هنر داستان‌نویس استفاده از این روساخت‌ها به زیرساخت یا ژرف‌ساخت است. در این صورت است که زبان، داستانی می‌شود.

در این داستان، شیطنت‌های فرزند کوچک زن جوان که در ابتدای داستان با بالا رفتن از منبر مسجد نشان داده شد ظرفیت خوبی داشت که از سطح روساخت خودش را بالا بکشد و ساخت زبانی داستانی و عمیق را به متن بدهد. این که با بلند کردن برش مکانی، شیطنت‌های معمولی به صورت مکرر نشان داده شوند داستان را نجات نخواهد داد. همان یک شیطنت در مسجد به همراه حادثه‌ای به منزله عدم تعادل کافی بود تا به زبان داستان برسیم.

 

برچسب ها: آموزش داستان نویسیآموزش نویسندگیادبیات داستانیاصول نویسندگیایده اولیه داستانباشگاه ادبی بانوی فرهنگبانوی فرهنگپیرنگ داستانتکنیک های داستان نویسیتوصیف در داستانحوزه هنریداستانداستان کوتاهداستان نویسیداستان‌نویسیفاطمه ملایریمریم دوست محمدیاننقد داستاننقد داستان کوتاهنویسندگینویسندگی خلاقنویسنده
قبلی «گعدهٔ داستان کودک؛ نگارش و موشکافی داستان کودک»
بعدی داستانک «پیرو»

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

جستجو برای:
برچسب‌ها
آموزش داستان نویسی آموزش داستان‌نویسی آموزش نویسندگی احسان عباسلو ادبیات ادبیات داستانی اصول نویسندگی امام حسین ایده اولیه داستان باشگاه ادبی بانوی فرهنگ بانوی فرهنگ توصیف در داستان تکنیک های داستان نویسی حوزه هنری داستان داستان نویسی داستانک داستان کوتاه داستان کوچک داستان‌نویسی رمان روایت سارا عرفانی سوگواره عاشورایی ده عاشورا قصه محرم مرضیه نفری معرفی کتاب مولود توکلی ناداستان نقد نقد داستان نقد داستان کوتاه نویسنده نویسنده شو نویسندگی نویسندگی خلاق نیلوفر مالک پیرنگ داستان کتاب باز کتابخوانی کتاب خوب کتابگردی کتاب گردی
  • محبوب
  • جدید
  • دیدگاه ها
بایگانی‌ها
  • می 2025 (10)
  • آوریل 2025 (7)
  • مارس 2025 (9)
  • فوریه 2025 (31)
  • ژانویه 2025 (24)
  • دسامبر 2024 (20)
  • نوامبر 2024 (34)
  • اکتبر 2024 (7)
  • آگوست 2024 (2)
  • جولای 2024 (11)
  • ژوئن 2024 (17)
  • می 2024 (31)
  • آوریل 2024 (29)
  • مارس 2024 (37)
  • فوریه 2024 (19)
  • ژانویه 2024 (43)
  • دسامبر 2023 (34)
  • نوامبر 2023 (36)
  • اکتبر 2023 (35)
  • سپتامبر 2023 (25)
  • آگوست 2023 (32)
  • جولای 2023 (37)
  • ژوئن 2023 (19)
  • می 2023 (11)
  • آوریل 2023 (10)
  • مارس 2023 (14)
  • فوریه 2023 (17)
  • ژانویه 2023 (30)
  • دسامبر 2022 (14)
  • نوامبر 2022 (14)
  • اکتبر 2022 (15)
  • سپتامبر 2022 (20)
  • آگوست 2022 (18)
  • جولای 2022 (9)
  • ژوئن 2022 (12)
  • می 2022 (19)
  • آوریل 2022 (5)
  • مارس 2022 (3)
  • فوریه 2022 (15)
  • ژانویه 2022 (18)
  • دسامبر 2021 (15)
  • نوامبر 2021 (10)
  • اکتبر 2021 (4)
  • آگوست 2021 (3)
  • جولای 2021 (1)
  • ژوئن 2021 (2)
  • می 2021 (1)
  • آوریل 2021 (1)
  • مارس 2021 (6)
  • ژانویه 2021 (8)
  • نوامبر 2020 (1)
  • اکتبر 2020 (1)
  • آگوست 2020 (1)
  • جولای 2020 (3)
  • ژوئن 2020 (1)
  • آوریل 2020 (1)
  • فوریه 2020 (2)
  • ژانویه 2020 (2)
  • دسامبر 2019 (1)
  • نوامبر 2019 (1)
  • اکتبر 2019 (1)
  • آگوست 2019 (1)
  • جولای 2019 (1)
  • مارس 2019 (1)
  • دسامبر 2018 (1)
  • اکتبر 2018 (1)
  • جولای 2018 (1)
  • ژوئن 2018 (1)
  • مارس 2018 (1)
  • فوریه 2018 (2)
  • ژانویه 2018 (2)
  • دسامبر 2017 (1)
  • نوامبر 2017 (2)
  • اکتبر 2017 (1)
  • سپتامبر 2017 (1)
  • ژانویه 2017 (1)

باشگاه ادبی بانوی فرهنگ، به منظور هم افزایی بانوان نویسنده و علاقمندان به نویسندگی توسط چند تن از بانوان نویسنده ی کشور تشکیل شد.

  • تهران، خیابان سمیه نرسیده به خیابان حافظ، حوزه هنری، دفتر بانوی فرهنگ
  • 02191088034
  • info@banooyefarhang.com
نمادها
© 1400. قالب طراحی شده توسط بانوی فرهنگ
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
ارسال به ایمیل
https://www.banooyefarhang.com/?p=12449

برای تهیه کتابها از طریق راه های ارتباطی با ما تماس بگیرید. رد کردن

دسته بندی دوره ها
دوره های من
دسته بندی دوره ها

کتاب اعضای کانون

  • 50 دوره

دوره های من
برای مشاهده خریدهای خود باید وارد حساب کاربری خود شوید

Facebook Twitter Youtube Instagram Whatsapp
مرورگر شما از HTML5 پشتیبانی نمی کند.