جستجو برای:
سبد خرید 0
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما

ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

ثبت نام

داده های شخصی شما برای پشتیبانی از تجربه شما در این وب سایت، برای مدیریت دسترسی به حساب کاربری شما و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی ما شرح داده می شود مورد استفاده قرار می گیرد.

0
آخرین اطلاعیه ها
جهت نمایش اطلاعیه باید وارد سایت شوید
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود

وبلاگ

بانوی فرهنگاخبارپایگاه نقدنقد داستان کوتاهنقد داستان کوتاه «نفرین»

نقد داستان کوتاه «نفرین»

7 اسفند 1402
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
نقد داستان کوتاه

داستان کوتاه «نفرین»
به قلم نرگس جلیل بال

صدای پچ پچ زن‌ها قطع شد. بدری را دیده بودند که از پشت تبریزی‌ها درآمد. دو گوشهٔ چادرش را دور گردنش بسته بود. یک مرسک و یک افتوی خالی را از دسته‌شان گرفته بود. دست دیگرش را هم پشت کمر حائل کرده بود. داشت گردنه‌ها را سمت چشمه می‌آمد. مثل بقیهٔ زن‌های بالا محله، روزی دو بار می‌آمد چشمهٔ بالا که آب بردارد. وقتی رسید، دید کسی چیزی نمی‌گوید. همیشه این جور وقت‌ها زن‌ها کلی حرف داشتند که با هم بزنند. یکی غر می‌زد که بچه‌ام خیلی رخت چرک می‌کند و هر روز باید یقه‌هایش را با سنگ بسابم. یکی از شوهرش می‌گفت. که تازگی گلهٔ گاوها را برده به لار ، تا بچراند. که بچه‌هایش غروب‌ها چقدر دلتنگی بابایشان را می‌کنند. بقیه هم دستش می‌انداختند که نکند خودت دلت هوایی شده و او سرخ می‌شد. بعد غش غش می‌خندیدند. یکی از خواهرش می‌گفت. که از آبادی پایین برایش خواستگار آمده. خلاصه هر روز زن‌ها دلشان را پیش هم سبک می‌کردند. بعد غروب سمت خانه‌هایشان راه کج می‌کردند. ولی امروز انگار خبری نبود. یا شاید خبری بود که او نمی‌دانست. آخر همین که او را دیدند صدایشان قطع شد. بدری با لبخند سلام کرد. چند نفری جوابش را دادند. بقیه جوری خود را سرگرم پر کردن ظرف‌ها و شست و شو کردند که یک وقت نگاهشان چیزی را لو ندهد. اما بدری فهمید چیزی هست که او نمی‌داند. توی دلش گفت حتماً داشتند پشت سرش حرف می‌زدند. ولی خوب چه می‌گفتند. او که سرش به زندگی خودش بود. اصلاً به جهنم او آمده بود ظرف‌هایش را پر کند.
آب چشمه از سرِ بلندترین کوه سبزه‌کلا می‌آمد. گردنه‌ها را طی می‌کرد. حالا از توی تنهٔ خالی درختی که از سال‌ها پیش همین‌طور افقی گذاشته شده بود رد می‌شد و بیرون می‌ریخت. بدری دستش را زیر آب برد. سرمای آب را تا استخوان ساعدش حس کرد. بعد یک مشت آب به صورتش ریخت‌‌. دست راست را شست و بعد دست چپ. چادرش را عقب کشید. موهای مجعد مشکی‌اش پیدا شد. از روی عادت صلواتی زمزمه کرد. بعد فرق سفیدش را که بین مو‌های تاب‌دارش برق می‌زد، مسح کرد. پاهایش را از گالش‌های سیاه پلاستیکی درآورد. مسح کشید و گالش‌‌هایش را به پا کرد. خواست سر صحبت را با یکی باز کند. رو کرد سمت دخترعمه‌اش:« مریم جان خواری ؟ عمه خواره؟ سر حاله؟»
یخ جمع شکست:« بد نیه شکر خِدا. تو چطوری؟ ته شی خواره الحمدلله ؟»
_»شکر خدا. »
بدری خوب کسی را برای شروع حرفش انتخاب کرده بود. مریم حرف نگه دار نبود. حرف توی دهنش مثل گنجشک پشت شیشه بود. اگر چیزی بود حتماً بیرون می‌پرید.
_«بدری خواهر، خبرو شنیدی؟»
_«چی؟ کدوم خبر؟ نه والا. من از ظهر داشتم نون می‌کردم . الان تازه اومدم تو آبادی.»
مریم همین طور که روی دو پا نشسته بود و داشت یک تکه لباس را چنگ می‌زد، یک لحظه دست از کار کشید و به باقی زن‌ها نگاه کرد. نگاهی که با آن ازشان کمک می‌خواست. یعنی یکی بیاید قضیه را یک جور برایش بگوییم. تنهایی از پسش برنمی‌آیم. اما فقط خودش به یاری خودش آمد:« قربون، پسر اسماعیلو یادته؟ میگن سر سکََراته .»
بدری چشم‌هایش را پایین انداخت. چادرش را که برای وضو عقب داده بود جلو کشید. حرفی نداشت که بزند. گونه‌هایش داغ شد. یکی از زن‌های میان‌سال که زرخاتون صدایش می‌کردند گفت:« پنج شش ماهی هست که افتاده تو خونه. بیچاره نه می‌میره نه خوب میشه.»
بدری می‌دانست که مریض است. ولی نفهمیده بود قضیه تا این حد جدی است. چه کار می‌توانست بکند. اصلاً چرا به او می‌گفتند؟ دلش نمی‌خواست چیز بیشتری بداند. باید احساس تقصیر می‌کرد؟ نمی‌دانست. دیگر تحمل سنگینی نگاه زن‌ها را نداشت، که منتظر بودند ببینند چه می‌گوید. از پارسال تا حالا حتی یک کلمه از آن روز حرفی نزده بود. هر وقت کسی می‌خواست پاپیچش بشود، بلند می‌شد و می‌رفت. این دفعه هم همین کار را کرد. مرسک پر از آب را که حالا به سنگینی یک برّه شده بود روی سرش گذاشت. افتو را برداشت. کمر کوه را گرفت و رفت.
خانه‌های سبزه‌کلا روی کوه بودند. یکی بالای آن دیگری. انگار پشت بام خانهٔ پایینی حیاط باشد برای بالایی. مسیرها همه خط‌های باریک شیب داری بودند که روی کوه کشیده شده بود. برف و باران زمستان که تمام می‌شد، سنگ‌های بزرگ و تخت را با کاهگل می‌چیدند که راه ترمیم شود. بدری محکم پا می‌گذاشت که سر نخورد. توی کوهستان باید همین‌طور راه رفت. در راه خانه برای هزارمین بار تمام آن روز را مرور کرد.

محرم ۱۳۱۵ بود. یعنی یک سال قبل. خبرش پیچیده بود که شاه دسته و تعزیه را قدغن کرده، اما این طرف‌ها زیاد سفت و سخت نمی‌گرفتند. آبادی‌های کوچکی مثل سبزه‌کلا اصلاً ژاندارمری نداشتند که آجانی داشته باشد و دسته‌ها را بتاراند. مردم بی سر و صدا کار خودشان را می‌کردند. هرچند بی‌گدار هم به آب نمی‌زدند‌. مگر جایی مثل بلده که بخش بود. این جور جاها حتماً ژاندارمری داشت‌. یک بخش بود و هجده پارچه آبادی کوچک دور و برش. زن‌های سبزه‌کلا از ترس اینکه آجان‌ها یک وقت چادرشان را بر ندارند اصلاً آن طرف‌ها آفتابی نمی‌شدند. مگر وقتی بچه‌ای مریض می‌شد و از گل و گیاه‌های جوشاندنی زر‌خاتون هم کاری برنمی‌‌آمد. آن وقت هم اگر پدرِ بچه بود باز زن‌ها خطر نمی‌کردند. مگر وقتی پدرها به لار می‌رفتند. یا اگر چارودار بودند و با قاطرهایشان مسافر به تهران می‌بردند. آن وقت بود که زن‌ها از آبادی بیرون می‌رفتند. به ندرت پیش می‌آمد.
از کُمُر، که دو سه آبادی پایین‌تر از سبزه‌کلا بود، گروه تعزیه‌خوان آمده بود. رسم هرسالهٔ گروه این طور بود که تا شب هفت امام، هر روزِ محرم در یکی از آبادی‌های منطقه تعزیه بخوانند. روز هشتم محرم بود. محرم آن سال توی «دِ ماه» افتاده بود. این در تقویم تبری، یعنی همان اردیبهشت تقویم شمسی. قرار بود تعزیهٔ علی‌اکبر بخوانند. مردم سبزه‌کلا از بین شهدای کربلا، علی‌اکبر را جور دیگری می‌خواستند. اسم حسینیهٔ آبادی‌شان هم همین بود. بیشترشان توی خانه یکی را داشتند که علی‌اکبر صدایش کنند. بدری هم آن سال یکی توی راه داشت. مصطفی شال سیاهش را دور گردنش انداخت‌. کلاه نمدی‌اش را هم روی سر گذاشت و صدا کرد:« زنو، بیا بریم، تا به پای تو برسیم پایین محله تعزیه تموم وونه‌ها .»
بدری همان روسری قلاب بافی شدهٔ شیری رنگش را پوشید. توی خانوادهٔ‌شان، مشکی پوشیدن زن حامله را بد یمن می‌دانستند. تیره‌ترین پیرهنی که داشت، قهوه‌ای بود با گل‌های ریز سبز. همان را تن کرد. کیسهٔ نقل گل محمدی را که نذر بچهٔ در راهش بود برداشت. چادرش را سر کرد و دنبال مردش کوه را پایین رفت. سنگین شده بود. گاهی وسط راه دیوار خانه‌ها را می‌گرفت. دوست داشت بین این نفس‌زدن‌ها دست مصطفی را بگیرد اما حیا می‌کرد. فقط گاهی دست روی شانه‌اش می‌گذاشت و مصطفی آهسته‌تر پایین می‌رفت. بالاخره رسیدند.
جلوی حسینیه پایین محله زمین مسطح بود. اندازهٔ یک میدان جا باز کرده بودند برای تعزیه. زن‌ها یک طرف میدان بودند و مردها یک طرف. عمو شعبان بین مردم چای می‌گرداند. بچه‌ها سر به سر اسب تعزیه می‌گذاشتند. قند جلوی دهانش می‌بردند. دست به سر و یالش می‌کشیدند. زن‌ها پچ پچ می‌کردند. مرد‌ها سرک می‌کشیدند تا تعزیه شروع شود.
علی اکبر کنار خیمهٔ لیلا آمد. مادرش را صدا کرد:
«از خیمه‌گه بیرون بیا،
با چشم تر لیلا
ای بی‌پسر لیلا

مادر حلالم کن
ترک وصالم کن
مُرده خیالم کن…»
صورت لیلا با روبنده مشکی پوشیده بود. پیرمردی با صدای زیر نقشش را بازی می‌کرد. جوانی که چشم‌های مشکی و گردی داشت با محاسن مجعدی که تازه روی صورتش پیدا شده‌اند جای علی‌اکبر بود‌. چهره‌اش آن‌قدر جوان و معصوم بود، که همهٔ زن‌ها خودشان را جای لیلا گذاشتند. بعضی‌ها نقل و شکلات روی سرها می‌ریختند. بچه‌ها مشت پر می‌کردند. بدری هنوز کیسهٔ نقل را با گوشهٔ چادرش توی مشتش نگه داشته بود. اولین سالی بود که این‌طور خودش را جای لیلا می‌دید. نمی‌توانست مثل باقی زن‌ها هق هق گریه کند. شکمش که حالا پوستش کشیده شده بود، موقع گریه تیر می‌کشید. آرام آرام اشک می‌ریخت. آن‌جا که علی اکبر با پدر وداع می‌کرد، نوبت گریهٔ مردها شد‌. تا جوان چشم درشت کُمُری سوار اسبی سفید شد و به میدان رفت.
«قربان»، در میانهٔ تعزیه تازه از راه رسید. سرش را به سبک لات و لوت‌های تهرانی از وسط می تراشید و موی پس سرش را گوش تا گوش باقی می‌گذاشت. کلاه نمدی سیاهش را روی تاسی سرش می‌گذاشت. از لوطی‌گری همینش را یاد داشت و قداره بندی‌‌اش را. مردانگی‌اش را بلد نبود. اهالی می‌دانستند با خان یکی‌از آبادی‌های پایین(که خان و رعیتی اداره می‌شد) سر و سری دارد. گماشتهٔ شهربانی مرکز استان هم بود. یعنی اگر راپورت‌چی یا شلوغ کُن و دعوا بگیر می‌خواستند، رویش حساب می‌کردند. روزگارش همین جور می‌گذشت. وقت میدان رفتن علی‌اکبر شده بود. آن که نقش ابن سعد را بازی می‌کرد خواند:
«گویا که بود نور رخ احمد مرسل
گردیده نمایان به سوی لشکر عدوان»
جوان چشم درشت شمشیر می‌چرخاند و سوار بر اسب، صحنهٔ گرد تعزیه را دور می‌زد. قربان را گماشته بودند زهر چشمی از مراسم تعزیه بگیرد. یک آجان پیزوری هم کنارش فرستاده بودند. قرار نبود تعزیه بالکل تعطیل شود. فقط بحث همین زهر چشم گرفتن وسط بود و بس. مردم از فاصلهٔ دور که او را دیدند دست و پایشان را جمع کردند‌. ولی تعزیه هنوز برقرار بود. حالا دیگر علی‌اکبر به شهادتش نزدیک شده بود. لباس‌هایش قدری خونی و قرمز بودند. قربان به ردیفی که زن‌ها ایستاده بودند نزدیک شد. بدری جایی پشت صف زن‌ها ایستاده بود که در تنگی جمعیت نفسش نگیرد. کیسهٔ نقل گل محمدی هنوز محکم توی مشتش بود. علی‌اکبر به لحظه‌های آخر جنگش رسیده بود. آن‌جا که اسب بی هوا او را بین اشقیای تعزیه می‌برد. مرد میان‌سالی که عمامهٔ سبز روی سرش داشت، امام حسین تعزیه، این طور می‌گفت:
«زخم‌ها با تو چه کردند؟ جوان‌تر شده‌ای
به خدا بیشتر از پیش پیمبر شده‌ای»
زن‌ها سرشان زیر چادر بود و گریه می‌کردند. مردها فقط میدان جنگ را می‌پاییدند. اشقیا داشتند علی‌اکبر را… قربان به بدری نزدیک شد. قرار بود فقط زهر چشم بگیرند. صورت سفید بدری از چادر بیرون بود. زیر چادر نفسش می‌گرفت. اشک‌هایش را با گوشهٔ چادرش پاک می‌کرد‌. امامِ تعزیه، سراغ جوان چشم‌درشت که حالا روی میدان افتاده بود می‌رفت و می‌خواند:
« مثل آیینهٔ در خاک مکدر شده‌ای
چشم من تار شده یا تو مکرر شده‌ای؟
من تو را در همهٔ کرب و بلا می‌بینم
هر کجا می‌نگرم، جسم تو را می‌بینم…»
تعزیه داشت تمام می‌شد. کیسهٔ نقل، توی دست بدری عرق کرده بود. مشتش را باز کرد و کیسه را بیرون آورد. می‌خواست آخر روضه پخش کند. چادرش را نگرفته بود. قربان از فرصت استفاده کرد. دست راستش را جلو برد، چادر بدری را توی انگشت‌های کت و کلفتش مشت کرد و کشید. بدری جیغ زد. موهای سیاهش از زیر روسری قلاب بافی شیری پیدا بود. یک دست روی سرش گذاشت. یک دست روی برامدگی شکمش. نقل‌های گل محمدی روی خاک زمین پخش شدند. هر کدام یک جای خاک غلتیدند.
تعزیه تمام شده بود. مرد میان‌سال داشت جوانان بنی‌هاشم را صدا می‌کرد. که بیایید علی‌اکبر را روی عبا… بچه‌ها نقل‌های بدری را جمع می‌کردند. خاک را از روی گل‌های محمدی نقل پاک می‌کردند. بدری توی صورت قربان نگاه کرد. فقط یک حرف زد:« الاهی به حق این عزای علی‌اکبر، به سال نکشیده جوری بمیری که… کسی رغبت نکنه طرفت بیاد.»
قربان زهر چشمش را گرفته بود. می‌خواست به نفرین بدری بخندد. ولی ته دلش خالی شده بود. چند روز بعد همه چیز از یادها رفت.
به سال هم نکشید. فقط سه چهار ماه بعد از آن روز، یک شب قربان داشت از خانهٔ همان خان آبادی پایین، که با هم سر و سری داشتند، می‌آمد. مست بود. کلاهش را توی دست گرفته بود و زیر نور ماه تلوتلو می‌خورد‌. قبل از این که به پایین محله برسد، سگ هاری سر راهش سبز شد. عقلش قد نمی‌داد که با سنگی، چوبی چیزی فراری‌اش دهد. قربان دوید و سگ دنبالش. ‌دویدن آدم مست کجا و دویدن سگ هار. سگ پای راستش را گاز گرفت. آن موقع فقط چخه و مادرسگی حواله‌اش کرد و به ضرب و زور خود را خلاص کرد. به خانه رفت. ولی هاری سگ گریبانش را گرفته بود.

بهترین وقت برای چیدن سبزی کوهی صبح زود است. سبزی همیشهٔ روز هست، اما شبنمی که صبح روی برگ‌های سبزی می‌نشیند، تر و تازه نگهش می‌دارد. بدری علی‌اکبرش را که حالا نه ماهه بود، شیر داده بود. بعد سپرده بود به نن‌جون و راهی صحرا شده بود. چادرش را دور گردنش بسته بود. جایی از لبهٔ آن را طوری شبیه کیسه درست کرده بود. با هر بار خم و راست شدنش، گوشهٔ چادر پر می‌شد از شال‌دم و بلبلک و ورکاگوش‌‌ ‌. چشمش به یک برگ پهن گلپر افتاد. عطر گلپر تازه،خوشمزگیِ سبزی پلو را بیشتر می‌کرد. وسط سبزی چیدن، یک آن سر بلند کرد و زرخاتون را کنار خودش دید. سلام و احوال پرسی کردند‌‌. بدری می‌خواست به خانه برگردد که زرخاتون بقیهٔ حرف دیروز را وسط کشید:« بدری جان مادر، دیروز نگذاشتی ما اصل قضیه رو بهت بگیم. بالاخره قضیهٔ قربون یه سرش به تو می‌رسه.»
_« زن‌دایی، تو که بودی. دیدی چه بلایی سر من آورد.»
_« آره جان . من بودم. همهٔ آبادی شاهدن.»
_« توقع داشتید وایسم نگاهش کنم. زن هشت ماه حامله‌… شکممو همه دیدن»
زرخاتون هم شروع به چیدن سبزی کرد. خم شد، برگ سبزی را گرفت و گفت: «من نمی‌خوام بگم اون موقع چی شد. حرفم سر الانه»
_«الان دیگه چی هاکنم؟ به خدا بگم حرفمو پس گرفتم؟»
_« نه جان‌. این بیچاره سر سکراته. از هشت‌تا حرفش هفت‌تاش پرت و پلاست. ولی یک‌سره می‌گه زن مصطفی رو بگید حلالم کنه.»
_«من حلالش کنم خوب می‌شه؟»
_« نه والا. دیگه خوب شدنی تو کارش نیست. اگه ببینی‌اش می‌فهمی چی می‌گم. منو برده بودن دارو دوایی، چیزی براش بدم. دیدم دهنش پر از کفه‌. پرت و پلا می‌گه. اصلاً ترسیدم جلوش برم.»
_ «پس چی؟»
_ »هیچی، یه تک پا برو در خونه‌شون. بهش بگو حلالت کردم. بلکه راحت جون داد.»
_«ندومه به خدا.»
زرخاتون از این که حرفش را زده بود راضی بود. ولی بدری راضی نشده بود. ‌توی دلش دعوا بود. فکر می‌کرد مردک اصلاً چطور دلش راضی شده همچین کاری کند. یاد عصر همان روز افتاد. وقتی به خانه رفتند. بدری همهٔ خانه را به هم ریخت. از حرصش همه جا را تمیز کرد. اتاق و مطبخ و زمستان‌خانه را جارو کرد. ایوان را آب پاشید. دودهٔ گردسوزها را دستمال کشید. حسابی که خسته شد، عصبانیتش کم شده بود. اما مصطفی دو کنده زانو نشسته بود و هی چای می‌خورد. هیچی نمی‌گفت. همین چیزی نگفتنش بدری را بیشتر اذیت می‌کرد. بدری دوست داشت مصطفی غر بزند. داد و بیداد کند. چیزی بشکند. ولی او فقط با گونه‌های سرخ نشسته بود و چای هورت می‌کشید. فکر می‌کرد نکند نقشه‌ای توی سرش باشد. نکند بخواهد بلایی سر قربان بیاورد. شاید اصلاً با بدری قهر کرده. شاید از دستش عصبانی است. آخر تقصیر او که نبود. آخر دلش طاقت نیاورده بود و گفته بود:« آقا مصطفی، هیچی نمی‌خوای بگی؟»
مصطفی استکان را توی نعلبکی گذاشته و گفته بود:« نه والا چی بگم.»
_« از دست من دلخوری؟»
_« نه زن. ته تقصیر چیه؟ منم که از فردا باید کلاه بی غیرتیمو بالاتر بذارم.»
_« بی غیرتی کجا بود. تقصیر تو چیه جان؟ بی غیرت اون دیو سه سره نه تو.»
_« اگه ته پهلو وایساده بودم، جرأت نمی‌کرد غلط اضافی کنه»
بدری چشم‌هایش پر از اشک شد، دست روی شکمش گذاشت و گفت:« خدا رو شکر سر بچه بلایی نیومد»
_« اگه یه مو از سرتون کم می‌شد، بهش یوغ می‌بستم زمینا رو شخم بزنه، مرتیکهٔ حروم لقمه»
و بدری از اینکه شوهرش آن شب حرف زده و بالاخره فحش داده، دلش آرام شده بود. حالا او بود که باید تصمیم می‌گرفت. یعنی مرضش چه بود که هیچ کس جرأت نداشت نزدیکش برود؟ به خودش گفت که آیا واقعاً می‌خواسته این جور بشود؟ اصلاً حقش بود. از هر چه می‌گذشت، حال آن شب شوهرش را نمی‌توانست فراموش کند. با خودش گفت بگذار همین جور توی تب و دیوانگی بماند. تقصیر من که نیست‌. آن موقع که زن حاملهٔ مردم را نصف عمر کرد باید حساب این روزش را می‌کرد. اصلاً اگر از نگاه نامحرم بچه‌ام ناخلف بشود چه؟ باز فکر کرد که من کی این قدر بی رحم بوده‌ام؟ اصلاً چه شد که نفرین کردم؟ حالا نفرین به کنار. چه شد که خدا را قسم دادم. آن هم قسم به این بزرگی! خدا چرا به این زودی به حرفش گوش داده بود؟ انگشتش را از پهلو گاز گرفت و استغفراللهی زمزمه کرد. به خودش گفت خدا که مثل تو نیست زن. کارش حساب و کتاب دارد. تا این فکرها را می‌کرد، به پایین ایوانِ خانه رسیده بود. علی‌اکبر بیدار شده بود‌. داشت با نن‌جون گردوبازی می‌کرد.

انگار تمام شب زمین لگدش می‌زد. مدام از این پهلو به آن پهلو شده بود. دم صبح هم که آمد خوابش ببرد، بچه بیدارش کرده بود که شیر بخورد. همین که خروس خواند، پتو را کنار زد. دیگر طاقت یک جا ماندن نداشت. بدنش کرخت شده بود. سماور را آتش کرد. بساط صبحانه را روبه‌راه کرد‌. راهی طویله شد. با خودش روغن برده بود. باید پستان گاو را قبل از دوشیدن چرب می‌کرد، اگرنه از بس که شیر داشت می‌ترکید. گیلا را می‌دوشید و چیزهایی برایش می‌خواند. گیلا هم در جواب دمش را تاب می‌داد. زیر حیوان را تمیز کرد. برایش علوفه ریخت. سطل شیر را به مطبخ برد. مصطفی و نن‌جون بیدار شده بودند. وقت صبحانه دیگر حرفی از دیشب نزد. حرف‌هایش را شب پیش، لابه‌لای سبزی‌پلو با مصطفی زده بود. نصیحت‌های نن‌جون را شنیده بود. فکرهایش را توی رخت‌خواب کرده بود. حالا دیگر باید بیرون می‌رفت.
خانهٔ مصطفی از بالاترین خانه‌های سبزه‌کلا بود. بدری سرازیری کوه را گرفت و پایین آمد. جلوی گنبد مثلثی آبی‌رنگ سیدزکریا ایستاد. دو دل بود که توی امام‌زاده برود یا نه. می‌ترسید دیر شود. هر چه توی دلش بود همان جلوی در از نظرش گذشت. سلام داد و پایین رفت.
جلوی در چوبیِ سبز رنگ و رو رفته‌ای ایستاد. خانهٔ اسماعیل خدابیامرز بود. پدر قربان. انگار از وقتی اسماعیل مرده کسی دست به سر و گوش خانه‌اش نکشیده. توی دلش گفت خوب شد پیرمرد مرد پسرش را این‌جور ندید. دست سمت کوبهٔ زنانهٔ در برد. از این که تو برود خجالت می‌کشید. گفت نکند ننه‌اش من را مقصر بداند. اگر گله‌گی کرد جوابش را چه بدهم؟ بعد فکر کرد اصلاً از کجا معلوم اگر من حلالش کنم، راحت شود؟ یا چه نیازی دارد که بداند من حلالش کرده‌ام یا نه. دستش را پایین آورد. یک لحظه گفت می‌روم توی امام‌زاده دعایش می‌کنم و تمام. اما باز یاد حرف‌های زرخاتون افتاد. یاد پرت و پلا گفتنش، کفی که از دهانش بیرون می‌ریخت. تبی که یک شب ولش نمی‌کرد. مرگی که نه می‌آمد و نه می‌رفت. و التماسی که برای آمدن بدری داشت. بعد برای اولین بار دلش برای قربان سوخت. برای ننه‌اش که همین یک پسر را داشت. برای رنگ و رو رفتگی در سبز چوبی، که هیچ کس رنگش نمی‌کرد. برای آدمیزاد، که چه غلط‌هایی که نمی‌کند. انگار داشت از بالا همه چیز را نگاه می‌کرد. از آن‌جا که خدا نشسته که نه، یک مقدار پایین‌تر. بعد کوبه را توی دست گرفت و کوبید.

پی نوشت: سبزه‌کلا نامی کاملاً خیالی است که بر اساس یکی از مناطق مازندران توصیف شده است.

1* پارچ مسی به گویش مازندرانی
2* ظرفی مسی و بزرگ برای حمل آب به گویش مازندرانی
3* نام دشتی سرسبز که دامداران گاوهای خود را برای چرا به آنجا می‌بردند و مدتی طول می‌کشید.
4* بد نیست
5* شوهرت خوبه الحمدلله؟

6* اصطلاحاً برای نان پختن این فعل استفاده می‌شود.
7* اصطلاحی به معنی دم مرگ و رو به قبله بودن شخص به کار می‌رود. اشاره به سکرات مرگ دارد.

8* (چهارپادار) کسی است که خر و استر و یابو و شتر به مسافر کرایه دهد و خود نیز همراه ستور باشد.

9* بین مردهای مازندرانی رایج است که همسرشان را این طور صدا کنند. زن را اینطور منادی قرار می‌دهند.

10*  تموم میشه ها.

11* سبزی شمالی و کوهی که چون شبیه دم شغال است به آن شال‌دم می‌گویند.

12* نام چند سبزی کوهی به گویش مازندرانی.

13* در گویش مازندرانی، از لفظ جان این طور استفاده می‌شود چیزی شبیه « آره عزیزم» معنی می‌دهد.


یادداشتی بر داستان کوتاه «نفرین» نوشتۀ نرگس جلیل بال

الهام اشرفی

شاید برای شما هم اتفاق بیفتد

قصۀ داستان کوتاه «نفرین» در یک روستا اتفاق می‌افتد؛ یک روستای سرسبز که چشمه‌ای دارد که زن‌ها سرِ چشمه می‌نشینند به رخت شستن و گپ و گفت زنانه، ردوبدل کردن اخبار روستا که بدری، زنی از اهالی روستا سر می‌رسد و با آمدن او همه ساکت می‌شوند. داستان با همین تعلیق خوب و به‌اصطلاح با همین قلاب اولیه در خطوط نخست شروع می‌شود.

نویسنده نظرگاه دانای کل را برای این داستان انتخاب کرده است؛ راوی‌ای که به همه چیز آگاه است و می‌داند یک سال پیش چه اتفاقی افتاده که زن‌ها با رسیدن بدری سکوت پیشه می‌کنند. راوی دانای کل مثل یک قصه‌گوی کلاسیک جایی از داستان می‌گوید: «محرم سال 1315 بود که…»

من بشخصه دوست داشتم و البته حرف دوست داشتن من نیست، بلکه به نظرم داستان حرفه‌ای‌تر می‌شد اگر نظرگاه داستان مطلقاً سوم شخص محدود به ذهن بدری بود. البته برخی جاها به‌ویژه هنگام روایت کردن ماجرای مربوط به محرم و مراسم تعزیه و آن قسمت‌هایی که بدری با شک و تردید نزدیک خانۀ قربان ایستاده است نویسنده تا حدود زیادی به راوی سوم شخص محدود به ذهن بدری پایبند مانده است و همان‌ جاها روایت‌ها حرفه‌ای‌تر و شسته‌رفته‌تر درآمده است.

نویسنده در زمانه‌ای که قصۀ بیشتر داستان‌ها و رمان‌ها در شهر و در آپارتمان‌ها سربسته و کوچک می‌گذرد، مکان داستانش را در روستایی از مازندران انتخاب کرده است که این خودش ویژگی خوبی است. در واقع از همان اول داستان بوی هوای تازه و طراوت و خنکی آب چشمه حس می‌شود. البته نویسنده در آخر اشاره کرده است که مکان داستان مکانی است خیالی که به عقیدۀ من اصلاً لزومی نداشت این جمله را می‌نوشت؛ گاهی (در واقع بیشتر وقت‌ها) بهتر است دست در خیال و باورهای تصویری خواننده و یا بیننده نبریم و بگذاریم که احساس و تخیل خواننده هوایی بخورد و حدس‌هایی بزند، حتی به‌غلط!

خیلی اتفاق افتاده که در کتاب‌های تاریخی و یا مستندهایی با فیلم‌های تکه‌پارۀ سیاه و سفید از اتفاقات گذشته خواندیم و دیدیم؛ بارها خواندیم که در دوره‌ای از تاریخ ایران چادر از سر زنان می‌کشیدند و یا نمی‌گذاشتند مراسم مذهبی و سنتی مثل تعزیه و عزاداری برگزار شود. نویسندۀ داستان «نفرین» برای بیان این گوشه از تاریخ هنر داستان‌نویسی را انتخاب کرده است. نویسنده ایدۀ اولیه‌ای داشته مبنی بر نشان دادن قانونی اجباری و ضد عرف زیست سنتی مذهبی ایرانیان؛ قصۀ زنی در سال 1315 شمسی که حامله است و در روستایشان برای تماشای تعزیه همراه شوهرش می‌رود؛ آن‌هم در دوره‌ای که چادر از سر زنان می‌کشند. قدم بعدی نوع پرداخت نویسنده است به طرح داستان؛ اینکه نویسنده‌ای از ایدۀ اولیه به یک ساختار منسجم با پرداخت خوب برسد به چند اِلِمان بستگی دارد؛ از جمله شخصیت‌پردازی، فضاسازی، ایجاد تعلیق و برطرف کردن تعلیق در ذهن خواننده، انتخاب زاویه دید مناسب، ایجاد رفت و برگشت‌های حرفه‌ای در زمان (استفاده از پل تداعی) و خیلی از عنوان‌های دیگر.

از لحاظ فضاسازی نویسنده موفق عمل کرده است؛ با تصویرسازی‌هایی که بین گفت‌وگوهای زنان روستا ایجاد کرده است (توصیف در حرکت، در قسمت رخت‌شویی زنان) و یا هنگام اجرای تعزیه و استفاده از شعرهای تعزیه تا حدود زیادی فضاسازی خوبی داشت داستان.

از لحاظ شخصیت‌پردازی شخصیت بدری شخصیت خوب و نسبتاً محکمی است؛ ما در طول داستان با عقاید او به‌خوبی آشنا می‌شویم و آنجاهایی که از درونیات بدری و احساساتش توسط راوی سوم شخص محدود به ذهن بدری روایت می‌شود نویسنده به‌خوبی شخصیت بدری را برای ما ملموس می‌کند، شخصیت بدری خوب است. حتی شخصیت قربان، با اینکه خیلی نزدیک به تیپ است؛ تیپ یک گنده‌ لات قدیم تهرانی و حکومتی، ولی بااین‌حال تیپ کامل و تصویری‌ای شده است. به‌ویژه قسمت‌هایی که قربان چادر از سر بدری می‌کشد. اما شخصیت مصطفی، شوهر بدری شخصیتی است پرداخت‌نشده. یک مرد روستایی، آن‌هم مردی که در سال 1315 زندگی می‌کند، آن‌هم وقتی که در وسط میدان روستا و در روزی شلوغ چادر از سر زنش کشیده‌اند خیلی منفعل و بی‌کنش رفتار می‌کند. تمام بار بغض و نفرت او از قربان همان هورت کشیدن چایش است و سکوتی که پیشه کرده و یکی دو فحش! بی‌هیچ عکس‌العملی. این مورد علاوه بر نقص در شخصیت‌پردازی، نقص در پی‌رنگ هم ایجاد کرده است. مصطفی می‌توانست به‌عنوان مثال چند روز به کوه و بیابان سر بگذارد، یا توسط اهالی ده مدتی در خانه‌ای نگه‌داری می‌شد تا خشمش فروکش کند، یا رو بیاورد به مدتی کار کردن افراطی در مزرعۀ شالی‌کاری، یا رسیدگی افراطی به حیوانات داخل طویله و یا هر کار اغراق‌آمیز دیگری که حد خشم و غیرتش به تصویر درآید. ولی در این مورد نویسنده گذرا رد شده است.

نویسنده در چند صفحۀ اول داستان از لهجۀ روستایی (مازندرانی) استفاده کرده است که بسیار نیکو است. البته که لهجه‌ها و حتی کلمات خاص هم معانی‌شان در متن دیالوگ مفهوم است، ولی نویسنده با پانوشت‌هایی خواننده را از ابهام درآورده است. ولی از جایی در داستان به بعد انگار نویسنده لهجه را فراموش کرده و در دیالوگ‌هایی بی ‌لهجه و حتی شهری بقیۀ داستان را پیش برده است. بهتر بود استفاده از لهجه در طول داستان یک‌دست می‌بود.

در کل داستان «نفرین» داستان خوبی بود که نشان از آگاهی نویسنده داشت؛ آگاهی نویسنده از عناصر داستان. داستان پایان‌بندی خوبی هم داشت؛ نویسنده وارد ماجرای دیدار قربان و بدری نشده بود و تخیل کردن این قسمت را به عهدۀ خواننده گذاشته بود که این باعث می‌شد بقیۀ داستان در ذهن خواننده ادامه داشته باشد.

کاش نویسنده عنوان پنهان و مستترتری برای داستان انتخاب می‌کرد؛ چرا که اول داستان پرسش‌هایی در ذهن من خواننده وجود داشت که علت پچ‌پچ زن‌ها چه بود؟ آیا بدری و یا شوهرش کاری خلاف عرف روستا کرده بودند؟ چرا همه با دیدن او ساکت شدند؟ اما از آنجا که حرف از مریضی قربان شد و با توجه به عنوان داستان تعلیق ایجادشده در داستان زود برای من لااقل برطرف شد. یک عنوان هوشمندانه‌تر می‌توانست تا میانۀ داستان تعلیق را نگه دارد.

 

برچسب ها: آموزش داستان نویسیآموزش نویسندگیادبیاتادبیات داستانیاصول نویسندگیالهام اشرافیایده اولیه داستانباشگاه ادبی بانوی فرهنگبانوی فرهنگپیرنگ داستانتکنیک های داستان نویسیتوصیف در داستانحوزه هنریداستانداستان کوتاهداستان نویسیداستان‌نویسیعناصر داستاننرگس جلیل بالنقد داستاننقد داستان کوتاهنویسندگینویسندگی خلاقنویسنده
قبلی یادداشتی بر کتاب «فرمان یازدهم»
بعدی گردهمایی بانوان نویسنده به هفتمین سالگرد تاسیس باشگاه ادبی بانوی فرهنگ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

جستجو برای:
برچسب‌ها
آموزش داستان نویسی آموزش داستان‌نویسی آموزش نویسندگی احسان عباسلو ادبیات ادبیات داستانی اصول نویسندگی امام حسین ایده اولیه داستان باشگاه ادبی بانوی فرهنگ بانوی فرهنگ توصیف در داستان تکنیک های داستان نویسی حوزه هنری داستان داستان نویسی داستانک داستان کوتاه داستان کوچک داستان‌نویسی رمان روایت سارا عرفانی سوگواره عاشورایی ده عاشورا قصه محرم مرضیه نفری معرفی کتاب مولود توکلی ناداستان نقد نقد داستان نقد داستان کوتاه نویسنده نویسنده شو نویسندگی نویسندگی خلاق نیلوفر مالک پیرنگ داستان کتاب باز کتابخوانی کتاب خوب کتابگردی کتاب گردی
  • محبوب
  • جدید
  • دیدگاه ها
بایگانی‌ها
  • می 2025 (10)
  • آوریل 2025 (7)
  • مارس 2025 (9)
  • فوریه 2025 (31)
  • ژانویه 2025 (24)
  • دسامبر 2024 (20)
  • نوامبر 2024 (34)
  • اکتبر 2024 (7)
  • آگوست 2024 (2)
  • جولای 2024 (11)
  • ژوئن 2024 (17)
  • می 2024 (31)
  • آوریل 2024 (29)
  • مارس 2024 (37)
  • فوریه 2024 (19)
  • ژانویه 2024 (43)
  • دسامبر 2023 (34)
  • نوامبر 2023 (36)
  • اکتبر 2023 (35)
  • سپتامبر 2023 (25)
  • آگوست 2023 (32)
  • جولای 2023 (37)
  • ژوئن 2023 (19)
  • می 2023 (11)
  • آوریل 2023 (10)
  • مارس 2023 (14)
  • فوریه 2023 (17)
  • ژانویه 2023 (30)
  • دسامبر 2022 (14)
  • نوامبر 2022 (14)
  • اکتبر 2022 (15)
  • سپتامبر 2022 (20)
  • آگوست 2022 (18)
  • جولای 2022 (9)
  • ژوئن 2022 (12)
  • می 2022 (19)
  • آوریل 2022 (5)
  • مارس 2022 (3)
  • فوریه 2022 (15)
  • ژانویه 2022 (18)
  • دسامبر 2021 (15)
  • نوامبر 2021 (10)
  • اکتبر 2021 (4)
  • آگوست 2021 (3)
  • جولای 2021 (1)
  • ژوئن 2021 (2)
  • می 2021 (1)
  • آوریل 2021 (1)
  • مارس 2021 (6)
  • ژانویه 2021 (8)
  • نوامبر 2020 (1)
  • اکتبر 2020 (1)
  • آگوست 2020 (1)
  • جولای 2020 (3)
  • ژوئن 2020 (1)
  • آوریل 2020 (1)
  • فوریه 2020 (2)
  • ژانویه 2020 (2)
  • دسامبر 2019 (1)
  • نوامبر 2019 (1)
  • اکتبر 2019 (1)
  • آگوست 2019 (1)
  • جولای 2019 (1)
  • مارس 2019 (1)
  • دسامبر 2018 (1)
  • اکتبر 2018 (1)
  • جولای 2018 (1)
  • ژوئن 2018 (1)
  • مارس 2018 (1)
  • فوریه 2018 (2)
  • ژانویه 2018 (2)
  • دسامبر 2017 (1)
  • نوامبر 2017 (2)
  • اکتبر 2017 (1)
  • سپتامبر 2017 (1)
  • ژانویه 2017 (1)

باشگاه ادبی بانوی فرهنگ، به منظور هم افزایی بانوان نویسنده و علاقمندان به نویسندگی توسط چند تن از بانوان نویسنده ی کشور تشکیل شد.

  • تهران، خیابان سمیه نرسیده به خیابان حافظ، حوزه هنری، دفتر بانوی فرهنگ
  • 02191088034
  • info@banooyefarhang.com
نمادها
© 1400. قالب طراحی شده توسط بانوی فرهنگ
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
ارسال به ایمیل
https://www.banooyefarhang.com/?p=12035

برای تهیه کتابها از طریق راه های ارتباطی با ما تماس بگیرید. رد کردن

دسته بندی دوره ها
دوره های من
دسته بندی دوره ها

کتاب اعضای کانون

  • 50 دوره

دوره های من
برای مشاهده خریدهای خود باید وارد حساب کاربری خود شوید

Facebook Twitter Youtube Instagram Whatsapp
مرورگر شما از HTML5 پشتیبانی نمی کند.