جستجو برای:
سبد خرید 0
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما

ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

ثبت نام

داده های شخصی شما برای پشتیبانی از تجربه شما در این وب سایت، برای مدیریت دسترسی به حساب کاربری شما و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی ما شرح داده می شود مورد استفاده قرار می گیرد.

0
آخرین اطلاعیه ها
جهت نمایش اطلاعیه باید وارد سایت شوید
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود

وبلاگ

بانوی فرهنگاخبارداستان اعضاداستان«سکوی پرتاب، خانه‌ای با پرچم سه رنگ»

«سکوی پرتاب، خانه‌ای با پرچم سه رنگ»

21 بهمن 1402
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
داستان

توی نوجوانی عاشق خواندن بودم. کتاب خواندن نه‌ها! دوست داشتم آواز بخوانم.(همین طور برای دلم!) هر وقت در خانه تنها می‌شدم یواشکی برای خودم می‌خواندم و با گوشی سونی‌اریکسونم ضبط می‌کردم. بعد پخش می‌کردم و با خودم می‌گفتم:«دمم گرم. اگه پسر بودم یا قاری می‌شدم یا یه محمود کریمی‌ای چیزی ازم در میومد.»

و قبل از اینکه کسی از راه برسد صدا را پاک می‌کردم تا کسی نفهمد. مخصوصاً داداش بزرگه‌ام که اگر بو می‌برد تا چند سال مایهٔ دست‌انداختن من را به چنگ آورده بود.

توی مدرسه هم یک روزهایی وسط زنگ تفریح برای بچه‌ها تیتراژ اولین شب آرامش را می‌خواندم. شیفتهٔ آنجایش بودم که می‌گفت:«یک دم از خیال من، نمی‌روی ای غزال من…» یک اوجی می‌گرفتم که خود «کوروس سرهنگ‌زاده» نمی‌گرفت.

تیتراژهای ماه عسل را هم بلد بودم و… همین. راستش را بخواهید خیلی بچه مثبت بودم و حافظهٔ موسیقیایی‌ام به همین آهنگ‌های تلویزیون خلاصه می‌شد.‌

یک جا بالاخره قرار شد روی سن بخوانم. کی و کجا؟ مدرسه و دههٔ فجر. ده دوازده‌ تا کلاس بودیم. در مدت دهه هر کلاس باید یک روز برای بچه‌ها برنامه اجرا می‌کرد. یک جورهایی رقابت و ولوله‌ای بود بین کلاس‌ها‌. که کدام کلاس جذاب‌تر و به قول خودمان هنری‌تر اجرا می‌کند.

یکی از اولین برنامه‌ها مال کلاس دوم ریاضی بود. بچه‌هایش از ما بزرگ‌تر بودند. فاز خاص و جالبی هم داشتند. بچه مثبت کلاس، قرآن اول برنامه را خواند. یکی از بچه‌های خوش سر و زبان را هم گذاشته بودند مجری. اما یک دفعه برنامه‌شان به جای جذابی رسید: سرود! تقریبا هر روز بچه ها یکی‌درمیان «به لالهٔ در خون خفته» را می‌خواندند، یا «بهاران خجسته باد». اما این دفعه از یک کار جدید پرده برداری شده بود. «نام جاوید وطن!» الحق که موسیقی خفنی بود. آن روزها «سالار عقیلی» تازه بین مردم شناخته شده بود. تیتراژ «سال‌های مشروطه» را خوانده بود و حسابی گرفته بود. حالا هم این یکی. دوم ریاضی‌ها با مانتوهای سرمه‌ای، یکی جلو یکی عقب با چینش خلاقانه‌ای ایستاده بودند. واقعیتش آن‌ها اصلاً خوب نمی‌خواندند. ولی شکوهی که این موسیقی داشت چشم همهٔ‌مان را گرد کرده بود. علی الخصوص من، که دوست داشتم جای آن‌ها می‌خواندم! تا چند روز همهٔ بچه‌ها زمزمهٔ‌شان این شده بود:«همهٔ جان و تنم، وطنم وطنم، وطنم وطنم…»

بعدها فهمیدم این اولین سرود ملی ایران بوده. به دستور ناصرالدین شاه توسط یک فرانسوی ساخته شده. اصلاً بی‌کلام بوده و بعدها «بیژن ترقی» ترانه‌ای سروده، سالار عقیلی خوانده و حاصل کار شده بود این سرود شورانگیز‌. چقدر همه‌مان کیفور شده بودیم. از نوشین که حالا ایران را رها کرده و رفته میلان تا معماری بخواند. و پریسا که در دورهٔ «زن زندگی آزادی» پشت سر هم استوری تظاهرات می‌گذاشت. تا من و زینب و ریحانه که هنوز هم پای ثابت راهپیمایی‌های بیست و دو بهمنیم. زینب پرستار شد، ریحانه پزشک شد و من هم… مهندس که نشدم ولی دارم نویسنده می‌شوم.

پس من کی خواندم؟ قرار بود در رقابت با دوم ریاضی‌ها سرودی انتخاب کنیم که حسابی دهن‌پرکن باشد. به پیشنهاد یکی از معلم‌ها سرود «شهید» انتخاب شد. به آهنگسازی «حسین علیزاده» و خوانندگی «شهرام ناظری». دیگر شاخ‌تر از این دو بزرگوار در موسیقی سراغ نداشتیم. به پیشنهاد همان معلم، قرار شد من تک‌خوان سرود باشم. خیلی رویایی بود. هرچند که تنها چیزی که بیشتر از بقیهٔ گروه می‌خواندم این سه کلمه بود:«شهید، شهید، شهید» و بعد باقی سرود را همه با هم می‌خواندیم:

«نام تو افتخار

نام تو ماندگار

عزتت پایدار

مرگ سرخت، خروش روزگار… »

فکر می‌کردم چون صدایم از بقیهٔ بچه‌ها بهتر است، شده‌ام تک‌خوان سرود. اما وقتی برای تمرین، مثل روی سکو چیده شدیم و من را جلوتر از بقیه گذاشتند، دیدم بله؛ از همهٔ بچه‌ها کوتاه‌ترم. یعنی به خاطر صدایم نبود که تک‌خوان شده بودم؟ خدا می‌دانست. ای بابا. به هر حال من سه کلمه داشتم که بیشتر از بقیه باید می‌‌خواندم و این باعث شده بود این سرود را بیشتر از بقیه یادم بماند. راستش این‌ها را که می‌گویم واقعاً خودم را وسط سکوی نمازخانه مدرسه می‌بینم. بعد فکر می‌کنم به این که هر کداممان از آن نمازخانه کجا رفت؟ برای ایران چه کار کرد؟ به آن‌هایمان فکر می‌کنم که چقدر آن سال‌ها با همان زبان بچه‌گانه با هم بحث سیاسی می‌کردیم. یکی می‌خواست بزرگ که شد، مهاجرت کند. فکر می‌کرد توی ایران آینده‌ای ندارد. یکی هم مثل من تمام تلاشش را می‌کرد رأیشان را بزند. به‌شان می‌گفتم:« آخه من اگه برم، تو اگه بری، پس کی بمونه ایرانو بسازه؟» وقتی صحبت از وطن‌دوستی و عشق به پرچم می‌شود، یاد آن روزها می‌افتم. یاد آن همه دست و پایی که می‌زدم، تا هم‌کلاسی‌هایم آیندهٔ‌شان در ایران تصور کنند. یکی از پرچم‌های ایران را برای همین قانع کردن‌ها توی زندگی‌نامه‌ام کوبیدم. آخرش چه شد؟
بعضی‌هایمان ماندیم. بعضی‌هایمان هم رفتند. من ماندم. پرچم ایران بعدی را هم به خاطر همین ماندن به خودم جایزه دادم. راستش این که می‌خواستم ایران را بسازم بهانه بود. من واقعاً ایران را دوست داشتم.تصور این که یک روز، ۲۸ اسفند بشود، از خانه بیرون بزنم اما هیچ جا ماهی قرمز نبینم یا هیچ جا بوی سیر تازهٔ سبزی پلو نباشد دیوانه‌ام می‌کرد‌‌. تصور این که بخواهم به زبانی غیر از فارسی حرف بزنم و بنویسم خیلی سخت بود. نه که بلد نباشم‌. ولی آخر حیف نبود؟ ناظری و شجریان را ول می‌کردم که بروم تیلور سوئیفت و اَدِل گوش کنم؟ نه، من آدمش نبودم.

اما این‌ها یک بخش قضیه بود. آخر چطور می‌توانستم جایی باشم که مثلاً آدم‌ها توی چهل_پنجاه‌سالگی به جای اینکه نوه‌هایشان را ببرند پارک، تازه به فکر تغییر دوست پسر یا دخترشان می‌افتادند. این فرهنگ شترگاوپلنگ غربی هیچ‌جوره توی کتم نمی‌رفت. نه که توی ایران از این اتفاقات عجیب و غریب نباشد. ولی هرچه هست هنوز عجیب و غریب است. عادی نیست. ایران پر از آدم‌های قاعده‌مند و اصیل است.

تازه همه را ول کن، خانواده‌ام چه می‌شد؟

سرتان را درد نیاورم این جا برای من مثل خانه‌ایست که هر جایش هم نیاز به تعمیر داشته باشد، باز ترکش نمی‌کنم‌‌. هر جای کار را که بتوانم دست می‌گیرم. یک پرچم سه رنگ خوشگل هم جلوی درش آویزان می‌کنم‌.(پرچم سوم) با اسم الله‌ای که قلب آن است.

برچسب ها: ادبیات داستانیاصول نویسندگیباشگاه ادبی بانوی فرهنگبانوی فرهنگبیست و دوم بهمن ماهپرچم سه رنگ ایرانجمهوری اسلامی آریحوزه هنریراهپیمایی ۲۲ بهمننرگس جلیل بال
قبلی نقد داستان کوتاه «رستم کچل»
بعدی نقد داستان کوتاه «مین و موج»

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

جستجو برای:
برچسب‌ها
آموزش داستان نویسی آموزش داستان‌نویسی آموزش نویسندگی احسان عباسلو ادبیات ادبیات داستانی اصول نویسندگی امام حسین ایده اولیه داستان باشگاه ادبی بانوی فرهنگ بانوی فرهنگ توصیف در داستان تکنیک های داستان نویسی حوزه هنری داستان داستان نویسی داستانک داستان کوتاه داستان کوچک داستان‌نویسی رمان روایت سارا عرفانی سوگواره عاشورایی ده عاشورا قصه محرم مرضیه نفری معرفی کتاب مولود توکلی ناداستان نقد نقد داستان نقد داستان کوتاه نویسنده نویسنده شو نویسندگی نویسندگی خلاق نیلوفر مالک پیرنگ داستان کتاب باز کتابخوانی کتاب خوب کتابگردی کتاب گردی
  • محبوب
  • جدید
  • دیدگاه ها
بایگانی‌ها
  • می 2025 (10)
  • آوریل 2025 (7)
  • مارس 2025 (9)
  • فوریه 2025 (31)
  • ژانویه 2025 (24)
  • دسامبر 2024 (20)
  • نوامبر 2024 (34)
  • اکتبر 2024 (7)
  • آگوست 2024 (2)
  • جولای 2024 (11)
  • ژوئن 2024 (17)
  • می 2024 (31)
  • آوریل 2024 (29)
  • مارس 2024 (37)
  • فوریه 2024 (19)
  • ژانویه 2024 (43)
  • دسامبر 2023 (34)
  • نوامبر 2023 (36)
  • اکتبر 2023 (35)
  • سپتامبر 2023 (25)
  • آگوست 2023 (32)
  • جولای 2023 (37)
  • ژوئن 2023 (19)
  • می 2023 (11)
  • آوریل 2023 (10)
  • مارس 2023 (14)
  • فوریه 2023 (17)
  • ژانویه 2023 (30)
  • دسامبر 2022 (14)
  • نوامبر 2022 (14)
  • اکتبر 2022 (15)
  • سپتامبر 2022 (20)
  • آگوست 2022 (18)
  • جولای 2022 (9)
  • ژوئن 2022 (12)
  • می 2022 (19)
  • آوریل 2022 (5)
  • مارس 2022 (3)
  • فوریه 2022 (15)
  • ژانویه 2022 (18)
  • دسامبر 2021 (15)
  • نوامبر 2021 (10)
  • اکتبر 2021 (4)
  • آگوست 2021 (3)
  • جولای 2021 (1)
  • ژوئن 2021 (2)
  • می 2021 (1)
  • آوریل 2021 (1)
  • مارس 2021 (6)
  • ژانویه 2021 (8)
  • نوامبر 2020 (1)
  • اکتبر 2020 (1)
  • آگوست 2020 (1)
  • جولای 2020 (3)
  • ژوئن 2020 (1)
  • آوریل 2020 (1)
  • فوریه 2020 (2)
  • ژانویه 2020 (2)
  • دسامبر 2019 (1)
  • نوامبر 2019 (1)
  • اکتبر 2019 (1)
  • آگوست 2019 (1)
  • جولای 2019 (1)
  • مارس 2019 (1)
  • دسامبر 2018 (1)
  • اکتبر 2018 (1)
  • جولای 2018 (1)
  • ژوئن 2018 (1)
  • مارس 2018 (1)
  • فوریه 2018 (2)
  • ژانویه 2018 (2)
  • دسامبر 2017 (1)
  • نوامبر 2017 (2)
  • اکتبر 2017 (1)
  • سپتامبر 2017 (1)
  • ژانویه 2017 (1)

باشگاه ادبی بانوی فرهنگ، به منظور هم افزایی بانوان نویسنده و علاقمندان به نویسندگی توسط چند تن از بانوان نویسنده ی کشور تشکیل شد.

  • تهران، خیابان سمیه نرسیده به خیابان حافظ، حوزه هنری، دفتر بانوی فرهنگ
  • 02191088034
  • info@banooyefarhang.com
نمادها
© 1400. قالب طراحی شده توسط بانوی فرهنگ
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
ارسال به ایمیل
https://www.banooyefarhang.com/?p=11951

برای تهیه کتابها از طریق راه های ارتباطی با ما تماس بگیرید. رد کردن

دسته بندی دوره ها
دوره های من
دسته بندی دوره ها

کتاب اعضای کانون

  • 50 دوره

دوره های من
برای مشاهده خریدهای خود باید وارد حساب کاربری خود شوید

Facebook Twitter Youtube Instagram Whatsapp
مرورگر شما از HTML5 پشتیبانی نمی کند.