جستجو برای:
سبد خرید 0
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما

ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

ثبت نام

داده های شخصی شما برای پشتیبانی از تجربه شما در این وب سایت، برای مدیریت دسترسی به حساب کاربری شما و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی ما شرح داده می شود مورد استفاده قرار می گیرد.

0
آخرین اطلاعیه ها
جهت نمایش اطلاعیه باید وارد سایت شوید
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود

وبلاگ

بانوی فرهنگاخبارپایگاه نقدنقد داستان کوتاهنقد داستان کوتاه «کره اسب چموش»

نقد داستان کوتاه «کره اسب چموش»

18 تیر 1402
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
نقد داستان کوتاه

داستان کوتاه «کره اسب چموش»

به قلم مبارکه اکبرنیا

_ داره خون میاد!

به‌ صورتم‌ اشارمی‌کند. باریکه‌ای‌ داغ از بینی‌ام به‌ سمت‌ لب‌ هایم‌ سر می‌ خورد.

_ بیا اینو بگیر.

سرم را به‌ عقب‌ می‌برم و دستمال را جلوی‌ بینی‌ام می‌گیرم.

_ چی‌ شد یهو؟

با دستمال دیگری‌ خون روی‌ لب‌هایم‌ را پاك می‌کند.

_ چیزی‌ نیست‌. استرس که‌ می‌گیرم اینطور میشه‌!

_ ای‌بابا! شوهرت کی‌ می‌رسه‌؟

سرم را پایین‌تر می‌آورم و نگاهش‌ می‌کنم‌.

_ نجمه‌! به‌ خدا ناراحت‌ میشم‌ اگه‌ واسه‌ من‌ اینجا بمونید! اونم‌ می‌رسه‌ همین‌ الانا!

_ برو بابا! تو کی‌ باشی‌ اصلا؟ گوشی‌اش را از کیفش‌ بیرون می‌آورد و قفل صفحه را باز می‌کند.

_ گفتم‌ که‌! منتظر جواب آزمایشم‌! بعدشم‌ تو از دستم‌ دربری‌ به‌ این‌ زودیا پیدات نمی‌تونم‌ بکنم‌! بهتری‌؟

 بلند می‌ شوم و به سمت سطل زباله‌ی آبی بیمارستان می‌روم.

_ آره بند اومده.

دستمال‌های‌ خونی‌ را در دستم‌ مچاله‌ می‌کنم‌ و درون سطل‌ می‌ ریزم.

_ من‌ میرم دست‌ و رومو بشورم.

به‌ سمت‌ سرویس‌ بهداشتی‌ راه می‌افتم‌. صدای آشنایی از پشت می‌وزد توی گوش‌هایم.

_ خانم‌ هاشمی‌؟

برمی‌گردم. چند ثانیه‌ به‌ صورتم‌ خیره می‌شود و سرش را پایین‌ می‌اندازد.

_ کارای‌ بستری‌ تموم شد.اوم…

حرف را مثل‌ شکلاتی‌ در دهانش‌ می‌ چرخاند.

_ چیزی‌ شده؟ صورتتون…

دستم‌ ناخواسته‌ به‌ سمت‌ بینی‌ و دهانم‌ می‌رود.

_ نه‌!چیزی نیست! خدا خیرتون بده. ممنونم‌.

دفترچه‌ی‌ پارسا و چند برگه‌ی‌ دیگر را به‌ سمتم‌ می‌گیرد. برق حلقه‌اش مثل صاعقه می‌زند توی چشم‌هایم.

_ کاری‌ نکردم…

دفترچه‌ و برگه‌ها را می‌گیرم و درون کیفم‌ می‌چپانم‌. کاش قلبم‌ هم‌ درون کیفم‌ جا می‌گرفت‌. می‌انداختمش‌ آن ته‌ ته‌!  آبی‌ به‌ صورتم‌ می‌زنم‌. به‌ سمت‌ اورژانس‌ اطفال می‌روم. سالن‌ بزرگی‌ است‌ که‌ دورتا دورش را تخت‌ کودك چیده‌اند. پارسا را در گوشه‌ی‌ پایین‌ سالن‌ گذاشته‌اند. همچنان خواب است‌ و رنگ‌پریده. رد اشک‌ روی‌ صورتش‌ خشک‌ شده است‌. زیر چشم‌هایش را انگار با زغال سیاه کرده‌اند. دستی‌ به‌ صورت کوچکش‌ می‌کشم‌. کمی از زردابه‌ای که بالا آورده بود، روی چانه‌اش چسبیده است. با انگشت پاکش می‌کنم. حفاظ تخت‌ را چک‌ می‌کنم‌ و پیش نجمه‌ برمی‌گردم.

_ هنوز خوابه‌؟

سری‌ تکان می‌دهم‌.

_ هنوز آزمایشت‌ نیومد دروغگو؟ از آقای‌ پاینده عذرخواهی‌ کن‌! خیلی‌ اذیت‌ شد!

پشت‌ چشم‌ نازك می‌کند و لبخند زورکی‌اش را تحویلم می‌دهد.

_ هوف خسته‌م کردی‌ نور! اه! از کی‌ تا حالا با خواهرت از این‌ حرفا داری‌؟

موجی‌ می‌افتد درون آبِ حوض صورتش‌.

_ ببینم‌! اصلا هنوز خواهرت هستم‌؟ ها؟

نفسم‌ را بیرون می‌دهم‌. حس‌ می‌کنم‌ واقعا قلبم‌ مچاله‌ شده افتاده است‌ ته‌ کیف‌.

_ پس‌ نیستم‌! اشکالی‌ نداره! تو برای‌ من‌ همونی‌! حدس می‌زدم ازم دلخور باشی‌.

پوست‌ لب‌ پایینی‌ام را با دندان‌های بالایی‌ام می‌کَنم‌.

_ متنفرم از این‌ سکوت و اون لب‌ جویدنت‌! اه!

_ چی‌ بگم‌ خب‌؟ خلی‌ دیگه‌! دلخور چرا؟چرا می‌ خوای‌ ما رو بکشونی‌ به‌ گذشته‌؟

قطره اشکی‌ را پایین نیامده از گوشه‌ی‌ چشمش‌ می‌چیند. صدای‌ قورت دادن آب دهانش‌ را می‌شنوم. دارد بغضش‌ را به‌ زور هل‌ می‌دهد پایین‌.

_ نجمه‌؟ دیوونه‌ای‌؟ چته‌؟ امون از هورمونای‌ حاملگی‌!

مثل‌ شیری‌ که‌ بجوشد و از دیگ‌ بیرون بریزد، سر می‌رود. حالا اشک‌ها روی‌ صورتش‌ با هم‌ مسابقه‌ گذاشته‌اند.

_ بسه‌ نجمه‌! الان شوهرت سر می‌ رسه‌ فکر می‌کنه‌ من‌ حرفی‌ زدم! توروخدا بسه‌!

حوض صورتش حالا پُر از ماهی قرمز شده است. هق‌هق‌اش که‌ بلندتر می‌شود، نگاه همه‌‌ی آدم‌های سالن انتظار به‌ سمت‌ ما می‌ پاشد. چشم می‌چرخانم به سمت صورت‌های متعجب و می‌گویم:

_ به‌ خدا پا میشم‌ میرما! جمع‌ کن‌ خودتو!

همیشه‌ از این‌ ضعفش‌ حالم‌ به‌ هم‌ می‌ خورد. مثل‌ همین‌ حالا که‌ عقم‌ می‌گیرد بخواهم‌ آرامش‌ کنم‌! درون کیفش‌ دستمالی‌ پیدا می‌کنم‌ و با بطری‌ آبی‌ سمتش‌ می‌گیرم. کمی‌ آب می‌خورد. اشک‌هایش را پاک می‌کند.

_ تو یه‌ دفعه‌ ولم‌ کردی‌! هیچ‌وقت‌ نفهمیدم چی‌ شد! من‌ که‌ همه‌ چیزو بهت‌ گفتم‌. من‌ که‌ ازت اجازه گرفتم‌! خودت گفتی‌ هیچ‌ حسی‌ به‌ امین‌ نداری‌! خودت بغلم‌ کردی‌ و کلی‌ واسمون خوشحال شدی‌! اون شب‌ تو مشهد! یادته‌؟

دست‌هایم‌ را در هم‌ گره می‌ زنم‌. کره‌اسب درون سینه‌ام دوباره وحشی شده است.

_ معلومه‌ که‌ حسی‌ نداشتم‌! معلومه‌ که‌ خوشحال شدم!

لب‌هایش‌ را با زبانش‌ تر می‌کند. زل می‌زند توی چشم‌هایم. چیزی درون مردمک چشم‌هایش می‌لرزد.

_ پس‌ چرا بعد از عقدمون رابطه‌تو باهام قطع‌ کردی‌؟ چرا عقدم نیومدی‌؟ می‌دونی‌ چقدر بهت‌ نیاز داشتم‌؟ به‌ رفیق‌ ده ساله‌م! به‌ خواهرم! شب‌ عروسی‌ چشام به‌ در تالار خشک‌ شد لعنتی‌! تو یهو ولم‌ کردی‌ نور! چطور تونستی‌؟ چطور ده سال رفاقت‌ و خواهری‌ رو پشت‌ سرت گذاشتی‌؟

چرا دلم‌ برایش‌ نمی‌سوزد؟ چرا نمی‌تواند این اسب وحشی را رام کند؟

_ من‌ که‌ بهت‌ پیام دادم عزیزم! اون شب‌…

_ بخوره تو سرت پیامت‌! پارسال تصادف کردیم‌. یه‌ هفته‌ تو کما بودم! دو ماه خونه‌ نشین‌ بودم! چه‌ غلطی‌ کردی‌؟ حتی‌ زنگم‌ نزدی‌! فقط‌ پیام… فقط‌ استیکر… صدبار پیام دادم که‌ آدرس خونه‌ تو بده حتی‌ جواب ندادی‌! ده بار باید زنگ‌ بزنم‌ بلکه‌ یه‌ بارش جواب بدی‌! اگه‌ امروز منواینجا اتفاقی‌ نمی‌دیدی‌ حتی‌ نمی‌فهمیدی‌ حامله‌م!

درب آسانسور سالن‌ باز می‌شود و پاینده با کیسه‌ای‌ به دست بیرون می‌آید. بهتر از این‌ نمی‌ شد! به‌ ما می‌ رسد و کیسه‌ را سمت‌ نجمه‌ می‌گیرد. آرام می‌گوید:

_ بیا عزیزم

نجمه‌ روسری‌اش را پایین‌تر می‌کشد و کیسه‌ را می‌گیرد.

_ ممنون.

صدایش‌ خش‌دار و صورتش‌ مانند تابلوهای‌ نئونی‌ قرمز رنگ‌ شده است‌. پاینده سرش را به‌ صورتش‌ نزدیک‌ می‌کند.

_ چیه‌؟ باز چرا گریه‌ می‌کنی‌؟

نجمه‌ دماغش‌ را بالا می‌کشد و نفسی‌ بیرون می‌دهد.

_ خانم‌ هاشمی‌ توروخدا شما بهش‌ یه‌ چیزی‌ بگین‌! بابا کلی‌ آدم ممکنه‌ آزمایشای‌ غربالگریشون خراب دربیاد. مگه‌ نه‌؟ اینا همه‌ش الکی‌ بابا!

خیالم‌ راحت‌ می‌ شود و سری‌ تکان می‌دهم‌. حرف‌ها به حفره‌ی دهانم چسبیده‌اند و بیرون نمی‌آیند. پاینده به کیسه‌ای که روی پاهای نجمه است اشاره می‌کند.

_ رانی‌ گرفتم‌ نجمه‌ جان. بخور. خانم‌ هاشمی‌ شما هم‌ بفرمایید!

نجمه‌ کیسه‌ را باز می‌کند. با دیدن رانی‌ آلوورا دستانم‌ یخ‌ می‌زند. کسی به کره اسب درونم شلاق می‌زند و وحشی‌ترش می‌کند. نجمه‌ رانی‌ را سمتم‌ می‌گیرد.

_ نوش جونت! نمی‌خورم من! میرم به‌ پارسا سر بزنم‌!

گوشی‌ام را از جیبم‌ درمی‌ آورم. دوباره با محمد تماس می‌گیرم. کاش این‌بار جواب بدهد. همین‌ الان! همین‌ الان!

_ الو؟

کره اسب از دویدن دست برمی‌دارد. گرمایی‌ زیر پوستم‌ می‌دود.

_ معلومه‌ کجایی‌؟

_ عزیزم بهت‌ گفتم‌ که‌ امروز یه‌ جلسه‌ی‌ مهم‌ دارم! تازه تموم شد. داشتم‌ بهت‌ زنگ‌ می‌زدم!

از نجمه که دور می‌شوم صدایم را بالاتر می‌برم.

_ دیدی‌ چندبار بهت‌ زنگ‌ زدم؟ دیدی‌؟

_ بَه‌ سلام حاج مهدی‌! وایسا کارت دارم… الو! داشتی‌ می‌گفتی‌! چیزی‌ شده؟

بغض‌ شناور می‌شود روی‌ سطح‌ گلویم‌. سرم تیر می‌کشد.

_ چیزی‌ شده؟ چیزی‌ شده؟ پارسا داشت‌ می‌مرد! تو می‌دونی‌ من‌ چطور خودمو رسوندم به‌ بیمارستان! می‌دونی‌؟

قطع‌ می‌کنم‌ و گوشی‌ را روی‌ حالت‌ هواپیما می‌گذارم. حالا نوبت‌ اوست‌ که‌ جان بکند! بغض حالا به ساحل رسیده است. روی صندلی راهرو می‌نشینم. مثل کاغذ چرک‌نویسی مچاله می‌شوم. از پشت شیشه‌های دودی اورژانس، نگاهی‌ به‌ نجمه‌ می‌اندازم. معلوم نیست‌ پاینده چه‌ می‌گوید که‌ این‌ دفعه‌ از خنده سرخ شده است‌. چقدر خوب است‌ کسی‌ گریه‌هایت‌ را با خنده تمام کند. چقدر دلم‌ می‌خواست‌ دست‌های‌ محمد…چشم‌های‌ محمد اینجا باشد! خدایا! داری‌ به‌ من‌ تودهنی‌ می‌زنی‌؟ که‌ چرا روزی‌ دل این‌ مرد را شکستم‌؟ آخرین‌باری‌ که‌ پاینده را دیدم دم دفتر تشکل‌ بود. هشت‌ شب‌ بود و درون دانشکده پرنده هم‌ پر نمی‌ زد. من‌ و نجمه‌ مثل‌ همیشه‌ برای‌ یک‌سری‌ کارها مانده بودیم‌. او هم‌ مثل‌ همیشه‌ در دفتر روبه‌ رو منتظر بود تا کارمان تمام شود و ما را به‌ خوابگاه برساند.

_ بدو دیگه‌! تموم نشد؟ جناب پایین‌دره منتظره بدبخت‌!

_ آخراشه‌! صدبار گفتم‌ اینطور صداش نکن‌! یه‌ وقت‌ می‌شنوه زشته‌!

نجمه‌ چادرش را روی‌ سرش مرتب‌ کرد. ابروهایش را بالا داد و لب‌هایش را لوله کرد.

_ اوووو! خب‌ بشنوه! من‌ با شوهر خواهرم از این‌ حرفا

ندارم!

براق شدم توی‌ صورتش‌.

_ بسه‌! بهت‌ گفتم‌ همه‌ چی‌ تموم شده! برای‌ صدمین‌بار از بابام جواب منفی‌ شنید! تموم! دیگه‌ این‌ حرفو نزن!

لپ‌تاپ را از جلوی‌ چشمانم‌ کنار داد.

_ عه‌! چیکار می‌کنی‌؟ بده دیر شده!

_ نگام کن‌!

زل زدم‌ درون چشمانش‌. وگرنه‌ دست‌بردار نبود.

_ بفرما.

نگاهش‌ جدی‌ شد. چیزی دوید توی صورتش که قبلا ندیده بودم.

_ نور! چرا پسر مردمو اذیت‌ می‌کنید؟ ماهاکه‌ خیرسرمون مذهبی‌ هستیم‌ دیگه‌ چرا باید این‌ ایرادای‌ بنی‌اسرائیلی‌ رو بگیریم‌؟هان؟ گناه داره به‌ خدا…

دست‌هایم‌ را روی‌ سینه‌ حلقه‌ کردم. لب‌هایم را روی هم فشار دادم.

_ توروخدا تو یکی‌ واسه‌ من‌ بالا منبر نرو! از مسئول نهاد و فرهنگی‌ و تشکل‌ و ریز و درشت‌ واسه‌م سخنرانی‌ کردن. آبرو نذاشته‌ واسم‌! کم‌ مونده رییس‌ دانشگاه بیاد از طرفش‌ ازم خواستگاری‌ کنه‌! همین‌ کاراش حالمو به‌ هم‌ می‌زنه‌! اه! خب‌ این‌ خاله‌زنک‌ بازیا چیه‌؟

نفسش‌ را پرفشار بیرون داد.

_ می‌ترسم‌ نور! می‌ترسم‌ یه‌ روز پشیمون بشی‌! دنیا رو بگردی‌ کسی‌ رو پیدا می‌کنی‌ که‌ اینطور برات بجنگه‌؟

بلند بلند خندیدم.

_ لپ‌تاپو بده بیاد بابا! واسه‌ من‌ عاشقانه‌ در می‌کنه‌! جنگ‌ چیه‌ بابا؟ آقا من‌ بهش‌ حسی‌ ندارم! ندارم! دلم‌ به‌ چیش‌ خوش باشه‌؟ به‌ قیافه‌ و ظاهر و پول و کار و خونه‌ی‌ نداشته‌ ش؟! به‌ چی‌ آخه‌؟ بابا اون یه‌ دانشجوی‌ بدبخته‌! حتی‌ لیسانسشم‌ نگرفته‌!

لپ‌تاپ را هل‌ داد جلوی‌ چشمانم‌ و پوزخندی زد.

_ به‌ اخلاقش‌! به‌ ایمانش‌! به‌ ….

_ تورو خدا بسه‌ نجمه‌! دیالوگ‌ این‌ فیلم‌ چرندا رو واسه‌ من‌ نگو! اصلا ببینم‌ اگه‌ خواستگاری‌ تو می‌اومد همینو می‌گفتی‌؟

دفترش را درون کیفش‌ گذاشت. سرش را پایین انداخت.

_ ای‌ کاش می‌اومد! با سر قبول می‌کردم!

دوباره خندیدم. بلندتر از قبل‌.

_ از بس‌ خلی‌!

تقه‌ای‌ به‌ در خورد.

_ کیه‌؟

شانه‌هایم را بالا انداختم.

_ چه‌ می‌دونم‌؟ برو درو باز کن‌!

لپ‌تاپ را درون کیفم‌ گذاشتم‌ و بلند شدم. نجمه در را باز کرد و برگشت.

_ کی‌ بود؟

کیسه‌ای‌ را روی‌ میز پرت کرد.

_ این‌ چیه‌؟ چته‌؟

محکم خودش را روی صندلی پرت کرد و کف دستش را به پیشانی‌اش کوبید.

_ خدا لعنتم‌ کنه‌! خدا لعنتت‌ کنه‌! گمونم‌ پاینده همه‌ حرفامونو شنید!

نشیخندی‌ زدم.

_ خب‌ بشنوه! دیگه‌ راحت‌ شدم! حالا چی‌ آورده؟ واااای‌! رانی‌ آلوورا! از کجا پیداش می‌کنه‌؟

 در رانی‌ را کَندم و یک‌ نفس‌ سر کشیدم.

دستی‌ به‌ شانه‌ام می‌خورد.

_ کجایی‌؟ پارسا بهتره؟

اشک‌هایم را سریع پاک می‌کنم.

_ اینجا چرا اومدی‌؟ پر از بچه‌ی‌ مریضه‌! برو بیرون!

_ خب‌ حالا! گریه کردی؟ چیزی شده؟ پارساهنوز بیدار نشد؟ شوهرت کی‌ میاد؟

 از اورژانس‌ بیرون می‌ رویم‌.

_ امون بده بابا… همینطور پشت بند هم سوال می‌پرسی!

به سالن انتظار می‌رسیم.

_ واااا. می‌خوای از اول یکی یکی بپرسم؟

رنگ صورتش برگشته است اما چشم‌هایش هنوز باد کرده است. بازویش را می‌گیرم و نگه‌ش می‌دارم.

_ نجمه‌ جان راستش‌ من‌ اصلا بهش شوهرم نگفتم‌! ماموریته‌! نخواستم‌ ناراحتش‌ کنم‌!

_ ای‌بابا! خب‌ مادری‌ پدری‌ یا خونواده شوهرت اینجا نیستن‌؟

_ نه‌ عزیزم! مامانم‌ اینا هم‌ مسافرتن‌! خونواده محمد هم‌ اگه‌ نیاز شد میگم‌… شما برید توروخدا… نمی‌دونی‌ چقدر خوشحال شدم دیدمت‌! قوت قلب‌ شدی‌ برام! خدا شما رو رسوند پیش‌ پام…

لب‌هایش‌ را جمع‌ می‌کند.

_ آره ارواح خیکت‌! خوشحال شدی‌!

دستم‌ را می‌گیرد. دست‌هایش‌ مثل‌ همیشه‌ گرم است‌.

_ بخاری‌ من‌!

چشمانش‌ مثل‌ آسمان شب‌ کویر می‌ درخشد. آب درون حوض صورتش آرام گرفته است.

_ قربونت‌ برم! یه‌ لحظه‌ حس‌ کردم دوباره همونیم‌! نور! تو که‌ جوابی‌ بهم‌ ندادی‌! نگفتی‌ چه‌ مرگته‌؟ ولی‌ توروخدا خودتو از من‌ دریغ‌ نکن‌! بچه‌ی‌ بیچاره‌ی‌ من‌ خاله‌ می‌خواد! یادت بیاد اون عید غدیری رو که بهم قول خواهری دادی!

دستانش‌ را محکم‌ فشار می‌دهم‌. آب دهانم را قورت می‌دهم تا همه‌ی حرف‌هایم را بفرستد همان‌جا که بوده‌اند. فقط می‌گویم:

_ من‌ هرکار کردم برای‌ خوشبختی‌ تو بود! لب‌هایش می‌لرزد. چشم‌هایش هم.

_ اشتباه کردی‌ و می‌کنی‌! نور! من‌ همون چند سال پیش‌ با امین‌ کلی‌ حرف زدم. مطمئن‌ شدم که‌ دیگه‌ دلش‌ پیش‌ تو نیست‌! فکر کردی‌ وگرنه‌ به‌ همین‌ راحتی‌ راضی‌ می‌ شدم؟ کلی‌ امتحانش‌ کردم! قبول شد… از همه‌شون قبول شد! ولی‌ تو….

پاینده چند قدم دورتر کنار درب شیشه‌ای‌ خروجی‌ ایستاده است‌ و با گوشی‌اش ور می‌رود.

_ من‌ چی‌؟

نگاهی به پاینده می‌اندازد.

_ این‌ تو بودی‌ که‌ رد شدی‌! حالام که‌ ازدواج کردی‌ و بچه‌ داری‌! دیگه‌ مشکل‌ چیه‌؟

نگاهم‌ را می‌دزدم. دست‌هایم را آرام از دستش بیرون می‌کشم.

_ از چی‌ رد شدم؟

نگاه می‌کند به دست‌هایم.

_ هیچی‌! خواهری‌ من‌ دارم می‌‌رم. حالا که‌ حرفامو زدم سبک‌ شدم. اینو بدون نور که‌ دیگه‌ بهت‌ زنگ‌ نمی‌زنم‌! پیام نمیدم! هیچی‌! تا حالا دنبال این‌ بودم که‌ این‌ سوتفاهما رو حل‌ کنم‌! حالام که‌ کردم! پس‌ دیگه‌ اصراری‌ به‌ این‌ رابطه‌ ندارم. منتظرم تو می‌مونم‌. هر چی‌ که‌ تو بخوای‌…

بوسه‌ای‌ روی‌ گونه‌ی‌ راستم‌ می‌نشاند. لب‌هایش گرم است و خیس.

_ خیلی‌ دوست‌ دارم! خیلی‌! مواظب‌ خودت باش!

زبانم‌ از جایش‌ جم‌ نمی‌ خورد. فقط‌ دست‌هایم‌ را برای‌ او و پاینده بالا می‌ آورم و خداحافظی‌ می‌کنم‌. چرا کاری‌ نکردم؟ چرا چیزی‌ نگفتم‌؟ کاش کمی‌ از آن قلب‌ مهربانت‌ را به‌ من‌ می‌ دادی‌ نجمه‌!

کنار تخت‌ پارسا می‌نشینم‌. حالت‌ هواپیمای‌ گوشی‌ را غیرفعال می‌کنم‌. اینترنت‌ را روشن‌ می‌کنم‌. پیامی‌ از نجمه‌ آمده است‌. خنده‌ام می‌گیرد. حتی چند دقیقه هم نتوانست روی حرفش بماند. یک‌ عکس‌ فرستاده است‌. بازش می‌کنم‌.

عکس‌ دو نفره‌مان کنار گنبد امام رضا است‌. بعد از همین عکس‌ بود که‌ قضیه‌ی‌ پاینده و خواستگاری‌اش را گفت‌. زیر عکس‌ نوشته‌ است‌ ” کاش میشد رابطه‌مون به‌ قبل‌ از این‌ عکس‌ برگرده! کاش بشه‌…”

سرما رسیده بود به استخوان‌هایمان. این همه لباسی که پوشیده بودیم انگار هیچ بود. کنار سقاخانه ایستاده بودیم. لیوانِ پُر از آب را رسانده بودم به لب‌هایم.

_ اگه یه روزی با پاینده ازدواج کنم…

لیوان را از لب‌هایم جدا کردم. نجمه نگاهش را انداخت روی گنبد. زردی گنبد درون مردمک چشمانش می‌درخشید.

_ تو ناراحت میشی نور؟

در دمای منهای ده درجه، گرمم شده بود. دلم می‌خواست لباس‌ها را از تنم و نجمه را از قلبم بِکَنَم. حس می‌کردم پاینده می‌خواهد بچزاندم و نجمه هم‌تیمی‌اش شده است. گرمم شده بود از اینکه وقتی کارها تمام شد، یادش افتاد به من بگوید. بی‌اعتمادی و بدبینی افتاده بود توی کاسه‌ی دلم.

قطره‌ی‌ اشکم‌ می‌ چکد روی‌ چهره‌ی‌ نجمه‌ درون گوشی‌.

تازه یاد محمد می‌افتم‌. ٣٠ تماس بی‌پاسخ‌! دلم‌ برایش‌ می‌سوزد. زنگ‌ می‌زنم‌. به‌ دومین‌ بوق نرسیده جواب

می‌دهد.

_ الو؟ کجایی‌؟ چی‌ شده؟ من‌ دارم سکته‌ می‌کنم‌! الان فرودگاهم‌. پارسا چی‌ شده؟ الو!

صدایش آن کره‌اسب را رام می‌کند. کاش می‌دانست حتی می‌تواند به راحتی افسارش را به دست بگیرد و هرکجا که بخواهد ببرد. کاش این کره‌اسب چموش را در این دشت بی‌انتها رها نمی‌کرد.

پارسا آرام پلک‌هایش‌ را از هم‌ باز می‌کند. دست‌ کوچکش‌ را می‌بوسم‌. کاش بچه‌ی‌ نجمه‌ پسر باشد! پارسای من هم هم‌بازی می‌خواهد.

 

نقد داستان «کره اسب چموش»

به قلم مریم مطهری راد

داستان با راوی اول شخص و حضور دو نفر شروع می‌شود که خبر از خونریزی بینی راوی می‌دهد. تعلیق موقعیت در نقطۀ شروع اتفاق خوبی برای داستان است.

زبان دیالوگ محاوره است و مکان پیدا نیست. متوجۀ استرس راوی می‌شویم و تعلیق موقعیت در این شرایط ادامه پیدا می‌کند.

در ادامۀ داستان خواننده متوجه می‌شود، دو نفری که با هم گفتگو می‌کنند دو خانم هستند که رابطۀ دوستی دارند. نور، زنی که به صورت اتفاقی دوست قدیمی‌اش را ظاهراً در بیمارستان ملاقات کرده به نام نجمه که منتظر جواب آزمایش بارداری‌اش است.

اطلاعات قرار است قطره‌چکانی به خواننده داده شود. نور هاشمی به خاطر فرزندش پارسا در بیمارستان است. به زودی تعلیق برمی‌گردد روی مردی که حلقه‌اش برق می‌زند و مدارک بیمارستان پارسا را تحویل نور می‌دهد. از احوالات راوی خواننده تا حدی متوجۀ ماجرا می‌شود. خواننده فقط حدس می‌زند صدای آشنایی که حلقه در دست دارد مرد است ولی اینکه چه کاره است و چرا او باید مدارک را تحویل نور بدهد معلوم نیست. اما کمی بعد از این صحنه طی دیالوگ حدس می‌زنیم آقای پاینده همان مردی است که حلقۀ طلایی داشت و همسر نجمه است.

اطلاعات قرار است دیر به خواننده داده شود. این حربۀ نویسنده برای نگه داشتن تعلیق است. از طرفی اطناب در گفت‌وگو و تکرار صحبت‌ها کنار درون‌گویی و توصیفی که همزمان می‌شود کار اطلاع‌رسانی را در همان حیطۀ محدود، کُند و کُندتر می‌کند.

صحبت دو شخصیت اصلی که گل می‌اندازد گاهی تفکیک دو شخصیت و اینکه چه کسی چه چیز را گفت مشکل می‌شود. و بدتر اینکه حالا که تازه در یک‌سوم ابتدایی کار هستیم ماجرا لو رفته به نظر می‌رسد و قرار نیست غافل‌گیر شویم؛ کار نگه داشتن تعلیق از اینجا به بعد سخت می‌شود.

وقتی راوی-قهرمان، ناگهان از کره اسب وحشی درونش می‌گوید متوجۀ اشکال بزرگی در شخصیت‌پردازی و خلأ در توصیف می‌شویم. راوی کیست؟ چه گذشته‌ای داشته؟ چه سرنوشتی داشته؟ کره اسب وجودش کیست؟

چرا راوی برای توصیف احوالش از کره اسب وحشی استفاده می‌کند؟ چرا نمی‌گوید اسب وحشی وجودم؟ کره اسب چه ویژگی‌ای دارد که اسب ندارد؟ یا اصلاً چرا حیوان دیگری را نمی‌گوید؟

جریان کره‌اسب وحشی آنقدر برای نویسنده مهم است که اسم داستان همین شده است. پس آیا محور معنایی داستان حول شخصیت راوی می‌گردد؟

دو موضوع در این بین خواننده را به ورطۀ گیجی می‌رساند یکی اینکه راوی کیست؟ دوم کره اسب وحشی چه ویژگی‌هایی دارد؟

اشکال دیگری که از یک جایی به بعد خودنمایی می‌کند باورناپذیری لحن و زبان است. دو دوستی که ده سال به دلایل مبهم رابطه‌شان قطع می‌شود طوری با هم حرف می‌زنند که انگار یک ماه از دلخوری‌شان گذشته و چیز مهمی نبوده که حالا یکی به یکی می‌گوید: «غلط کردی» «ارواح خیکت»و از این دست عبارات. ماجرا که معلوم می‌شود هنوز دو سوم داستان باقی است و خواننده منتظر است ببیند این دو سوم چطور پر می‌شود.

اما از اینجا به بعد انگار خاطرۀ فردی را می‌خواند که هیچ ربطی به شخصیت قصه ندارد- گرچه همۀ اشخاص تیپ هستند- خاطره‌گویی شبیه غر زدن می‌شود و از مسیر یک مسألۀ جدی دور می‌افتد. یکی از دلایل این انحراف در دیالوگ‌پروری نبودن قصه است. قصه ظرفش پر شده و از ماجرا خالی مانده است. حالا باید با فلش‌بک نابجا رابطۀ سوخته‌ای را توضیح دهد که اهمیتی برای خواننده ندارد.

ضعف در پیرنگ و عدم فرم‌پردازی اشکال دیگری است که در داستان دیده می‌شود. محور معنایی داستان در سردرگمی و کشف زودهنگام، ناگهان با شوک مواجه می‌شود! جایی که پاینده به نجمه می‌گوید گریه نکند، آزمایش غربالگری کلی از آدم‌ها ممکن است خراب دربیاد(احتمالاً منظور نویسنده از خراب، همان «اشتباه» است.) و تا پایان داستان جریان غربالگری خراب معلوم نمی‌شود.

در جایی از دیالوگ راوی یا شخصیت اصلی به دوستش می‌گوید: «من هر کاری کردم برای خوشبختی تو بود.» این جمله که بنیاد داستان را می‌لرزاند آنقدر مبهم است که چندین حدس می‌شود زد.

روایت از تنهایی شخصیت اصلی می‌گوید و اینکه همسری سرگرم کار دارد که کمتر وقت می‌کند به او و پسرش سر بزند اما مشخص نیست این گرفتاری محمد، همسر راوی چه کارکردی برای محور داستان دارد. آیا مثلاً قرار است دریابیم که قهرمان قصه با لگد زدن به بختش گیر مرد بی‌توجهی افتاده که حالا خودکرده را تدبیر نیست؟

داستان به لحاظ درونمایه دچار اختلال است؛ مثلاً معلوم نمی‌شود بلاخره نور، پاینده را دوست داشته یا از او متنفر بوده است! اگر از هیچ‌چیز این آدم خوشش نمی‌آمده چرا الآن او را سهم خودش می‌داند؟ اگر در رابطۀ زن و شوهری‌اش گرفتار است و پشیمان شده از اینکه با پاینده ازدواج نکرده چرا توصیف‌ها به شکلی است که او را عاشق پاینده نشان می‌دهد.

بنابراین می‌بینیم که داستان اساساً از ضعف پیرنگ رنج می‌برد و نتوانسته محور معنایی خود را در مسیر درستی جلو ببرد.

برچسب ها: ادبیاتاصول نویسندگیباشگاه ادبی بانوی فرهنگبانوی فرهنگحوزه هنریداستان کوتاهداستان نویسیدرون مایه داستانراوی اول شخصراوی داستانقهرمان در داستانمبارکه اکبرنیامریم مطهری رادنقدنقد داستاننقد داستان کوتاهنویسندگینویسندگی خلاقنویسنده
قبلی نقد داستان کوتاه «انتخاب»
بعدی نقد داستان کوتاه «حوض کوچکم»

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

جستجو برای:
برچسب‌ها
آموزش داستان نویسی آموزش داستان‌نویسی آموزش نویسندگی احسان عباسلو ادبیات ادبیات داستانی اصول نویسندگی امام حسین ایده اولیه داستان باشگاه ادبی بانوی فرهنگ بانوی فرهنگ توصیف در داستان تکنیک های داستان نویسی حوزه هنری داستان داستان نویسی داستانک داستان کوتاه داستان کوچک داستان‌نویسی رمان روایت سارا عرفانی سوگواره عاشورایی ده عاشورا قصه محرم مرضیه نفری معرفی کتاب مولود توکلی ناداستان نقد نقد داستان نقد داستان کوتاه نویسنده نویسنده شو نویسندگی نویسندگی خلاق نیلوفر مالک پیرنگ داستان کتاب باز کتابخوانی کتاب خوب کتابگردی کتاب گردی
  • محبوب
  • جدید
  • دیدگاه ها
بایگانی‌ها
  • می 2025 (10)
  • آوریل 2025 (7)
  • مارس 2025 (9)
  • فوریه 2025 (31)
  • ژانویه 2025 (24)
  • دسامبر 2024 (20)
  • نوامبر 2024 (34)
  • اکتبر 2024 (7)
  • آگوست 2024 (2)
  • جولای 2024 (11)
  • ژوئن 2024 (17)
  • می 2024 (31)
  • آوریل 2024 (29)
  • مارس 2024 (37)
  • فوریه 2024 (19)
  • ژانویه 2024 (43)
  • دسامبر 2023 (34)
  • نوامبر 2023 (36)
  • اکتبر 2023 (35)
  • سپتامبر 2023 (25)
  • آگوست 2023 (32)
  • جولای 2023 (37)
  • ژوئن 2023 (19)
  • می 2023 (11)
  • آوریل 2023 (10)
  • مارس 2023 (14)
  • فوریه 2023 (17)
  • ژانویه 2023 (30)
  • دسامبر 2022 (14)
  • نوامبر 2022 (14)
  • اکتبر 2022 (15)
  • سپتامبر 2022 (20)
  • آگوست 2022 (18)
  • جولای 2022 (9)
  • ژوئن 2022 (12)
  • می 2022 (19)
  • آوریل 2022 (5)
  • مارس 2022 (3)
  • فوریه 2022 (15)
  • ژانویه 2022 (18)
  • دسامبر 2021 (15)
  • نوامبر 2021 (10)
  • اکتبر 2021 (4)
  • آگوست 2021 (3)
  • جولای 2021 (1)
  • ژوئن 2021 (2)
  • می 2021 (1)
  • آوریل 2021 (1)
  • مارس 2021 (6)
  • ژانویه 2021 (8)
  • نوامبر 2020 (1)
  • اکتبر 2020 (1)
  • آگوست 2020 (1)
  • جولای 2020 (3)
  • ژوئن 2020 (1)
  • آوریل 2020 (1)
  • فوریه 2020 (2)
  • ژانویه 2020 (2)
  • دسامبر 2019 (1)
  • نوامبر 2019 (1)
  • اکتبر 2019 (1)
  • آگوست 2019 (1)
  • جولای 2019 (1)
  • مارس 2019 (1)
  • دسامبر 2018 (1)
  • اکتبر 2018 (1)
  • جولای 2018 (1)
  • ژوئن 2018 (1)
  • مارس 2018 (1)
  • فوریه 2018 (2)
  • ژانویه 2018 (2)
  • دسامبر 2017 (1)
  • نوامبر 2017 (2)
  • اکتبر 2017 (1)
  • سپتامبر 2017 (1)
  • ژانویه 2017 (1)

باشگاه ادبی بانوی فرهنگ، به منظور هم افزایی بانوان نویسنده و علاقمندان به نویسندگی توسط چند تن از بانوان نویسنده ی کشور تشکیل شد.

  • تهران، خیابان سمیه نرسیده به خیابان حافظ، حوزه هنری، دفتر بانوی فرهنگ
  • 02191088034
  • info@banooyefarhang.com
نمادها
© 1400. قالب طراحی شده توسط بانوی فرهنگ
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
ارسال به ایمیل
https://www.banooyefarhang.com/?p=10188

برای تهیه کتابها از طریق راه های ارتباطی با ما تماس بگیرید. رد کردن

دسته بندی دوره ها
دوره های من
دسته بندی دوره ها

کتاب اعضای کانون

  • 50 دوره

دوره های من
برای مشاهده خریدهای خود باید وارد حساب کاربری خود شوید

Facebook Twitter Youtube Instagram Whatsapp
مرورگر شما از HTML5 پشتیبانی نمی کند.