جستجو برای:
سبد خرید 0
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما

ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

ثبت نام

داده های شخصی شما برای پشتیبانی از تجربه شما در این وب سایت، برای مدیریت دسترسی به حساب کاربری شما و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی ما شرح داده می شود مورد استفاده قرار می گیرد.

0
آخرین اطلاعیه ها
جهت نمایش اطلاعیه باید وارد سایت شوید
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود

وبلاگ

بانوی فرهنگاخبارداستان اعضاداستانچشم به راه

چشم به راه

2 دی 1403
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
داستان، داستان اعضا

چشم به راه

تقدیم به تمام مادرانی که یا فراموشی گرفته‌اند یا دیگران فراموششان کرده‌اند یا خودشان خودشان را فراموش کرده‌اند.

نویسنده: محدثه‌السادات ذریه‌زهرا

مولود برگه‌­ای در دست با لباس فرم توسی و مقنعه‌ی مشکی با دمپایی که لِخ لِخ روی زمین می‌کشد به انتهای راهرو و اتاقِ شمسی می­‌رود. وارد اتاق می­‌شود. شمسی روی تختش دراز کشیده و روسری سفید به زیر چانه گره کرده و پیراهنِ سفیدِ بلندی به تن دارد. مولود می‌پرسد: ((چه لباست بهت میاد!! قشنگ شدی. شمسی آماده‌ای دیگه؟ دیگه بهت سفارش نکنم ها!!))

شمسی در همان حالی که روی تخت دراز کشیده و دانه‌های تسبیح یاقوتش را یکی یکی رد می­‌کند خنده‌ای به چشمان آبی‌اش می‌دواند و می‌­گوید: ((باشه مولود خانم جون! خیالت راحت. یعنی می‌شه بعد پنج سال چشم به راهی ببینمش؟!))

صدای زنگِ در ِخانه­‌ی سالمندان بلند می­‌شود. مولود لنگ لنگان هیکل چاق خود را به طرف آیفون می­‌کشاند. گوشی را بر می‌دارد و می­‌گوید: (( آقا رضا، الان میام در رو باز می‌کنم.)) در خانه را باز می‌کند همان زیر چهارچوب کنترل در را به طرف درِ پارکینگ می­‌گیرد و چند بار دکمه­‌ی باز شدن دو در پارکینگ را فشار می­‌دهد. ماشینِ نعش‌کش ِرضا وارد حیاط می‌شود. پیرزن‌های خانه سالمندان به جز شمسی در اتاقی نشسته‌اند که پنجره‌ای رو به حیاط دارد و آن­ها پرده را کنار زدند و پشتِ پنجره‌­ی رو به حیاط صف کشیده و خیره به نعش‌کش رضا مانده‌اند. می­دانند دیر یا زود همگی مسافر آقارضا نعش‌کش برای رسیدن به خانه ابدی هستند. مولود که حالا به جلوی ایوان آمده؛ چند کله می­بیند که پشت شیشه ایستاده­اند و خیره به آخرین مرکب زندگیشان شدند. تَقی به شیشه می زند و به پیرزن‌ها می­‌گوید: (( خوبه خوبه برید سر کارتون ببینم! همه چهار چشمی اومدین تماشا!!)) بعد از پله‌ها پایین می‌رود و به سمت رضا نعش‌کش که ماشین را پارک کرده و از آن پیاده شده راه می­‌افتد. رضا با موهای جوگندمی ولباس فرم سرمه‌ای سلام و علیکی با مولود می­‌کند و می­‌پرسد ((همه چیز هماهنگه مولود خانم؟ برای من دردسر نشه‌ها))

مولود بادی به غبغب می­‌اندازد ومی­‌گوید: (( نگران نباش دیگه هر چی که شد تقصیر من. من فقط به شما زنگ زدم و درخواست نعش کش کردم همین!))

رضا نعش‌کش سیگاری گوشه لب می‌گذارد و سرش را رو به فندک پایین می‌آورد و می‌پرسد (( به پسرش گفتین؟))

– نه منتظر بودم شما که رسیدین زنگ بزنم. مولود موبایلش را بیرون می­‌آورد پسر شمسی را با نام بیژن پسر شمسی ذخیره کرده و روی دکمه تماس می‌زند وگوشی را کنار گوشش می‌­گیرد. بعد از بوق اول و دوم زنی جواب می‌دهد!

– بله بفرمایین؟

مولود جا می خورد! با مِن و مِن می گوید: سلام ببخشید شماره­‌ی آقای بیژن احمدی رو گرفتم؟

– من خانمشم شما؟!

– از سالمندان تماس می­‌گیرم راستش مادرشون… ادامه جمله را نگفته که صدای بوق ممتد تلفن بلند می­‌شود و گوشِ مولود تیر می‌کشد.

رضا، پُک محکمی به سیگارش می­‌زند با بیرون دادن دود سیگار رو به مولود می‌­پرسد ((چی شد مولود خانم؟!))

مولود برای کمتر قورت دادن دود سیگار دستی جلوی صورتش تکان می‌دهد و می‌گوید: ((قطع کرد. هر چی این شمسی می­‌کشه از گورِ این عروس بلند میشه.  اِه اِه ببین توروخدا تا شنید مادرش و سالمندان سریع قطع کرد تا نخواد یه وقت پیرزن بیچاره بعد این همه سال با پسرش دو کلوم حرف بزنه.))

– مگه دست خودشه که قطع کرده بیا شمارش رو بده من با گوشی من بگیر.

– نه آقا رضا اینطوری یه وقت به شما هم شک می‌کنن بذار برم از شمسی بپرسم شماره فک و فامیلش رو بده به اونها بگم به پسره خبر بدن.

رضا سری تکان می دهد و می­‌گوید: (( این طوری تا شبم این پسر نمیاد سر وقت ننه‌اش.))

مولود به طرف خانه و راهروی اتاق‌ها و اتاق انتهای راهرو می‌رود. در را باز می­‌کند. شمسی در حالی که روی تخت خوابیده و ملحفه سفید را روی صورتش کشیده آرام می پرسد ((اومد؟))

– نه! رضا نعش کش اومده. به پسرتم زنگ زدم عروست فهمید از سالمندانم گوشی رو قطع کرد. این پسرت شماره دیگه‌ای نداره که بشه با اون بهش خبر بدیم؟ یا اینکه به یکی از فامیل­‌ها بگیم تا به پسرت بگه؟

شمسی ملحفه را از رویش برمی‌­دارد و یک نفس عمیق می­‌کشد. روی تخت می­‌نشیند و می­‌گوید: ((شماره‌­ی دیگه‌­ای ازبیژن ندارم ولی توی دفترچه تلفنم شماره همه رو دارم. اما می‌گم یه چیزی ، مولود بیا ول کنیم. دلم برای بچه‌ام می‌سوزه، نمی‌خوام بترسه یه وقت بهش خبر رو بگن تا اینجا برسه دلم هزار راه می‌ره نکنه تصادف بکنه تو راه؟!))

– ای بابا شمسی هزار بار این حرف‌ها رو زدی و هزار بارم شنیدی عزیزِ من؛ قربون این چشمات، برای یکبارم شده بذار این آقا بعد پنج سال که گذاشتت خانه سالمندان و رفت حاجی حاجی مکه نگرانت بشه. چرا تو همیشه باید نگران اون و زندگیش باشی؟ تا کی می‌خوای چشم به راه وگوش به زنگ باشی بلکه یه روز سرش به سنگ بخوره و بیاد ملاقاتت؟ حالا ول کن این حرف‌ها رو به کی بگیم به گوشِ پسرت برسونه؟

شمسی از کشوی میز کنار تختش دفترچه تلفن و عینکش را بیرون می­‌کشد و به ترتیب حروف الفبا آدم‌ها را می­‌خواند بعد می­‌گوید به نظرم به مادرِ عروسم خبر بدیم که من حالم بده و نفس‌های آخر رو می­‌کشم به گوش بیژن می­‌رسه تلفن اون رو دیگه قطع نمی‌کنن.

– ببین شمسی ناراحت نشی‌ها! ولی این شازده‌ات رو تنها چیزی که می‌کشونه اینجا خبر مرگه! وگرنه چندبار تو این سال‌ها زنگ زدم گفتم: ((مادرت خونریزی مغزی کرده، مادرت ریه اش آب آورده)) یه بار شد بگه بذار برم ببینم حالش رو؟ فقط گفت هزینه درمان خدمتتون واریز می‌شه. خدانگهدار همین!!! حالا که رضا نعش‌کش هم هست بهترین فرصته.

شمسی شماره مادرِ عروسش را به مولود می­‌دهد و مولود زنگ می‌­زند. خبر فوت شمسی را می‌­دهد و ازشان خواست به بیژن خبر بدهند و بگویند نعش‌کش داره پیکر رو منتقل می­‌کند و چند دقیقه فرصت دارند بیایند برای خداحافظی.

مولود گفت: (( آماده باش هر وقت بیژن زنگِ در رو زد میام بهت خبر میدم.))

رضا نعش‌کش روی یک نیمکت حیاط نشسته و با موبایلش بازی می‌کرد. شمسی یک لیوان چایی می‌ریزد و با قندان در سینی برایش  می­‌برد و روی نیمکت می‌نشیند و می‌­گوید: ((الاناست که سروکله‌­ی پسره پیدا بشه.)) رضا بعد از اینکه ارواح عمه پسر بی‌غیرت شمسی را مورد تفقد قرار داد به چایی اشاره می‌کند و می­‌گوید:(( دستت درست آبجی)) . مولود نوش جانی زیر لب می‌­آورد و دستانش را کمی روی زانوانش که از صبح دردشان امانش را بریده بود می‌­کشد. رضا با قندِ گوشه لپش می­‌گوید: ((راستی مولود خانم شما چرا با این سن و سال خودت رو بازنشست نمی‌کنی؟))

مولود پوزخند تلخی می­‌زند و می­‌گوید:((چی بگم والا عجیبه برات یک سالمند تویه خونه‌­ی سالمندان کارگری میکنه‌؟!))

رضا نعش کش می‌پرسد: (( چند سالتونه؟))

-62

– بچه نداری؟

– چرا بابا دوتا پسر دارم.

– اون‌ها هم کار می‌کنن؟

راستش نه اینکه نخوان کارکنن، می خوان ولی نمی‌تونن. دوتا پسرام مریضی اعصاب و روان دارن. برای همین الان بسترین توی تیمارستان و منم چند شیفت کار می‌کنم بلکه خرج دوا ودرمون پسرام بشه.

رضا می‌پرسد : ((دلت نمی‌خواد جای این پیرزن‌ها باشی تو خونه­‌ی سالمندان؟))

خدا می‌دونه نمی‌خوام ناشکری کنم ولی بعضی وقت‌ها این پیر‌زن‌ها رو که می‌بینم بعضی‌ها که فراموشی دارن براشون خوشحال می‌شم که یادش نیست چی بهشون گذشته و چه قدر سختی کشیدن. این شمسی هم اگر انقدر حواسش جمع نبود برای خودش بهتر بود. برای همین منم فراموشی خود‌خواسته برای خودم دست و پا کردم. منتهی فراموشی من اینطوری نیست که آدم ها رو یادم بره؛ نه! من تمام فکر و ذکرم شده این دوتا پسر. به جاش یه عمره خودم رو یادم رفته من کی‌ام؟ چی‌ام؟ چی دوست دارم؟ چی دوست ندارم؟ خوابیدم؟ نخوابیدم؟ مریضم؟ سالمم؟

رضا استکان خالی را در سینی می‌­گذارد . مولود سینی چایی را بر می­‌دارد با زانو دردی که دارد چند دقیقه طول می­‌کشد از پله‌های حیاط بالا برود و وارد خانه شود. سینی را که در آشپزخانه می­‌گذارد صدای ممتد زنگ در بلند می­‌شود. از آیفون تصویر یک مرد را می‌بیند. اتو کشیده و شق و رق که تا به حال به عنوان همراه هیچ کدام از سالمندان ندیده بودتش. با خود می­گوید: ((حتما بیژن است.))

به طرف اتاق آخر راهرو راه می‌افتد. به در اتاق می‌­زند. به  شمسی که دراز کشیده می­‌گوید: حواست باشه!! شاخ شمشادت بالاخره اومد. شمسی چیزی نمی­‌گوید. ملحفه­‌ی سفید را به رویش می­‌کشد. در این فاصله رضا در را برای بیژن باز می­‌کند و بیژن با داد و بیداد وارد حیاط شده و سریع به طرف خانه می‌دود. مولود را دم در خانه که می‌­بیند و می­‌گوید :(( چه بلایی سر مادرم آمده؟ کم پول ریختم تو حلقتون؟)) مولود برگه سفید گواهی فوت را که یواشکی از کیف دکتر برداشته جلو می­‌آورد و می­‌گوید:((برو باهاش خداحافظی کن. به خاطر اینکه یه لحظه ببینیش این آقا دوساعته اینجا منتظره. سریع تمومش کن زیاد وقت نداریم باید تا شب نشده ببرنش سردخونه.))

بیژن می پرسد:” کجاست؟”

مولود راه می‌افتد و می‌­گوید: ((دنبالم بیا)) و بیژن پشت سرش. به اتاق شمسی می­‌رسند. در را باز می­‌کند و می­‌گوید : ((بیا این جاست))

شمسی آرام زیر ملحفه­ای سفید دراز کشیده. بیژن با دیدن این صحنه با آن کبکبه و دبدبه روی زمین می­‌نشیند. هیچ حرفی نمی­‌زند و تنها خیره به تخت مادرش مانده!!

مولود می­‌گوید: ((پیرزن بیچاره، خیلی دلش برات تنگ شده بود. این رسمش نبود بذاریش و بری و دیگه برنگردی. چشم انتظارت بود. هر روز از وقتی چشماش رو باز می­کرد تا شب که چشماش رو می‌بست بهونه می­‌گرفت که کی بیژن میاد پیشم.))

مولود به سمت پنجره می­‌رود. پرده توری سفیدِ پنجره را کنار می‌­زند و پنجره را باز می­‌کند. بیژن که رمقی برای روی پا ایستادن ندارد، چهار دست و پا با همان کت وشلوار مشکی خود را به پایین تخت شمسی می­‌رساند.

مولود منتظر است با این علامت‌هایی که می­‌دهد شمسی چشمانش را باز کند و بلند شود اما نمی­‌شود. در دل می­گوید: ((یعنی خوابیده؟ مگه می‌شه یادش رفته باشه!!! ))دوباره بلند می­‌گوید: ((هر روز چشمش باز می‌شد می­‌گفت بیژنم کو؟ )) اما شمسی تکانی نخورد!!

بیژن می­‌گوید: (( میشه صورتش رو یه دیقه ببینم؟)) و مولود به طرف ملحفه ی سفید ِروی سرش می­رود. آرام ملحفه را پایین می­آورد. دیگر الان باید چشمانش را باز کند. اما چشمانش انگار در خواب عمیقی فرو رفته!! آخه حالا چه وقت خوابه!! هی به این پرستارها می‌گم کمتر به این بدبخت‌ها قرص خواب بدین گوششون بدهکار نیست که!!!

موهای سفید کوتاه شمسی چند تاری از زیر روسری سفید بیرون زده. چهره مهربانش چشمان آبیش را کم داشت تا بازشود وبر صورت رنگ‌پریده‌اش رنگ بریزد.

مولود یک آن به قفسه سینه­‌ی شمسی‌ نگاه می‌­کند بالا و پایین نمی‌شود!! تکانش می‌دهد. شمسی!! شمسی پاشو !!! شمسی تکان نمی‌خورد. مولود داد می زند و سرش را روی قفسه سینه شمسی می­‌گذارد صدایی نمی‌آید!!

قلبِ شمسی روزهاست که از کار افتاده. از آخرین باری که ساکش را برداشت و چادرش را به سرکرد. آخرین باری که نگاهش روی در و دیوار و اسباب و وسایلش رد شده بود و بعد برای همیشه در خانه‌اش را بسته بود. قلب شمسی از روزی که نگاهش به در اتاق خشک شد و یک بار نشد که پسرش را در این پنج سال در آستانه در اتاقش و برای ملاقات ببیند. از روزی که صدای بیژن را نشنید. از روزی که دیگر بیژن را پسر خود ندید، ایستاد. بیژن که متعجب به مولود نگاه می­‌کرد می‌­گوید: ((چه کار می­‌کنی خانم! یک طوری می­‌گویی شمسی پاشو انگار همین الان فوت کرده مگه نمی‌­گی دوساعته منتظر منین؟))

مولود به سرش می­‌کوبد و داد می‌­زند ((به جان خودم همین الان…! ))

 

برچسب ها: باشگاه ادبی بانوی فرهنگچشم به راهحوزه هنریداستانداستان کوتاهروز مادرمادرمحدثه السادات ذریه زهرا
قبلی روایت مادرانگی
بعدی به رنگ یاقوت، به صرف هندوانه

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

جستجو برای:
برچسب‌ها
آموزش داستان نویسی آموزش داستان‌نویسی آموزش نویسندگی احسان عباسلو ادبیات ادبیات داستانی اصول نویسندگی امام حسین ایده اولیه داستان باشگاه ادبی بانوی فرهنگ بانوی فرهنگ توصیف در داستان تکنیک های داستان نویسی حوزه هنری داستان داستان نویسی داستانک داستان کوتاه داستان کوچک داستان‌نویسی رمان روایت سارا عرفانی سوگواره عاشورایی ده عاشورا قصه محرم مرضیه نفری معرفی کتاب مولود توکلی ناداستان نقد نقد داستان نقد داستان کوتاه نویسنده نویسنده شو نویسندگی نویسندگی خلاق نیلوفر مالک پیرنگ داستان کتاب باز کتابخوانی کتاب خوب کتابگردی کتاب گردی
  • محبوب
  • جدید
  • دیدگاه ها
بایگانی‌ها
  • می 2025 (10)
  • آوریل 2025 (7)
  • مارس 2025 (9)
  • فوریه 2025 (31)
  • ژانویه 2025 (24)
  • دسامبر 2024 (20)
  • نوامبر 2024 (34)
  • اکتبر 2024 (7)
  • آگوست 2024 (2)
  • جولای 2024 (11)
  • ژوئن 2024 (17)
  • می 2024 (31)
  • آوریل 2024 (29)
  • مارس 2024 (37)
  • فوریه 2024 (19)
  • ژانویه 2024 (43)
  • دسامبر 2023 (34)
  • نوامبر 2023 (36)
  • اکتبر 2023 (35)
  • سپتامبر 2023 (25)
  • آگوست 2023 (32)
  • جولای 2023 (37)
  • ژوئن 2023 (19)
  • می 2023 (11)
  • آوریل 2023 (10)
  • مارس 2023 (14)
  • فوریه 2023 (17)
  • ژانویه 2023 (30)
  • دسامبر 2022 (14)
  • نوامبر 2022 (14)
  • اکتبر 2022 (15)
  • سپتامبر 2022 (20)
  • آگوست 2022 (18)
  • جولای 2022 (9)
  • ژوئن 2022 (12)
  • می 2022 (19)
  • آوریل 2022 (5)
  • مارس 2022 (3)
  • فوریه 2022 (15)
  • ژانویه 2022 (18)
  • دسامبر 2021 (15)
  • نوامبر 2021 (10)
  • اکتبر 2021 (4)
  • آگوست 2021 (3)
  • جولای 2021 (1)
  • ژوئن 2021 (2)
  • می 2021 (1)
  • آوریل 2021 (1)
  • مارس 2021 (6)
  • ژانویه 2021 (8)
  • نوامبر 2020 (1)
  • اکتبر 2020 (1)
  • آگوست 2020 (1)
  • جولای 2020 (3)
  • ژوئن 2020 (1)
  • آوریل 2020 (1)
  • فوریه 2020 (2)
  • ژانویه 2020 (2)
  • دسامبر 2019 (1)
  • نوامبر 2019 (1)
  • اکتبر 2019 (1)
  • آگوست 2019 (1)
  • جولای 2019 (1)
  • مارس 2019 (1)
  • دسامبر 2018 (1)
  • اکتبر 2018 (1)
  • جولای 2018 (1)
  • ژوئن 2018 (1)
  • مارس 2018 (1)
  • فوریه 2018 (2)
  • ژانویه 2018 (2)
  • دسامبر 2017 (1)
  • نوامبر 2017 (2)
  • اکتبر 2017 (1)
  • سپتامبر 2017 (1)
  • ژانویه 2017 (1)

باشگاه ادبی بانوی فرهنگ، به منظور هم افزایی بانوان نویسنده و علاقمندان به نویسندگی توسط چند تن از بانوان نویسنده ی کشور تشکیل شد.

  • تهران، خیابان سمیه نرسیده به خیابان حافظ، حوزه هنری، دفتر بانوی فرهنگ
  • 02191088034
  • info@banooyefarhang.com
نمادها
© 1400. قالب طراحی شده توسط بانوی فرهنگ
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
ارسال به ایمیل
https://www.banooyefarhang.com/?p=13260

برای تهیه کتابها از طریق راه های ارتباطی با ما تماس بگیرید. رد کردن

دسته بندی دوره ها
دوره های من
دسته بندی دوره ها

کتاب اعضای کانون

  • 50 دوره

دوره های من
برای مشاهده خریدهای خود باید وارد حساب کاربری خود شوید

Facebook Twitter Youtube Instagram Whatsapp
مرورگر شما از HTML5 پشتیبانی نمی کند.