جستجو برای:
سبد خرید 0
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما

ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

ثبت نام

داده های شخصی شما برای پشتیبانی از تجربه شما در این وب سایت، برای مدیریت دسترسی به حساب کاربری شما و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی ما شرح داده می شود مورد استفاده قرار می گیرد.

0
آخرین اطلاعیه ها
جهت نمایش اطلاعیه باید وارد سایت شوید
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود

وبلاگ

بانوی فرهنگاخبارداستان اعضاداستانهمه کفش ها برای پوشیدن نیستند !!!

همه کفش ها برای پوشیدن نیستند !!!

10 آذر 1403
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
داستان، داستان اعضا

همه کفش ها برای پوشیدن نیستند !!!

به قلم محدثه سادات ذریه‌زهرا

خانه­‌ی ما در یک ساختمانِ سی و اندی ساله در وسط هوای چرکِ تهران ایستاده. اینکه می­‌گویم ایستاده نه اینکه فکرکنی برجی چندین و چند طبقه است. نه!!! اصلا باید به جای ایستادن بگویم تکیه بر عصایی زده یا حتی دستی به کمر، سرش را در استخری پر از چرک و دود و آلاینده فرو کرده و تمرین نفسگیری می­‌کند. و این شاید مناسب‌ترین توصیف باشد از آپارتمان سی و اندی ساله‌ی ما. سر جمع حساب کنی سه طبقه‌ی دو واحدی است و هر واحد در‌ش رو به در واحد مقابل باز می­‌شود. از وقتی چشمم به این دنیا باز شده در طبقه اول این آپارتمان زندگی می­کنیم. همسایه­‌مان آقا و خانم امیری هستند. آن‌ها هم از وقتی چشمم به این دنیا باز شد، همسایه­‌مان بودند و در ذهنم نا خودآگاه کلمه همسایه مترادف شده با آقا و خانم امیری. خانه‌شان همیشه ساکت است و به ندرت دوستی، آشنایی، کسی، مهمان‌شان می­‌شود. اما چه آقای امیری در خانه باشد چه نباشد، همیشه یک جفت کفش مردانه جلوی در ِخانه شان واکس زده ایستاده است‌. آن هم نه از این جفت کفش‌های معمولی نه؛ یک جفت پوتین سیاه از آن­هایی که در فیلم‌های جنگی می­‌بینی رزمنده‌­ها می­‌پوشند. برایم همیشه سوال بود آخر‌ چرا باید یک جفت پوتین مردانه آن هم از نوع جنگی را آقا و خانم امیری بگذارند جلوی درِ خانه شان؟ کوچکتر که بودم زیاد به خانه‌شان می­‌رفتم. فکر نکنی از آن همسایه‌های فضولی بودیم که می­‌خواستیم سر از کارِ هم دربیاریم نه؛ خانم امیری روزهایی که آقای امیری نبود هر از گاهی به دم در خانه‌­مان می­‌آمد و اصرار که اگر می­‌شود لیلا چند ساعتی بیاید باهم خاله بازی کنیم. من هم تا این حرف را از لای در می‌­شنیدم می­‌دویدم در اتاق وسایل خاله بازی و دوتا عروسک برمی­‌داشتم و بدو بدو خودم را جلوی در پیش مادر می‌­رساندم تا بهانه‌ای نیاورد و بگذارد بروم. خانم و آقای امیری بچه‌ای نداشتند و هم‌بازی من در خانه آنها خودِ خانم امیری بود. البته من آن زمان‌ها به خانم امیری می‌گفتم خاله نسرین. یک روز که داشتم دمپایی‌ام را جلوی درشان در می‌­آوردم، پوتین‌های آقای امیری را دیدم. به خاله گفتم: ((خاله؛ این پوتین‌ها چرا همیشه اینجان؟)) خاله گفت: ((قشنگن؟)).

گفتم: ((می‌شه پام کنم و باهاش راه برم؟)) و خاله با لبخندی اجازه داد. من هم پاهای کوچکم را داخلش کردم.

پای راستم را بلند کردم که به جلو بردارم، اما کفش که انگار به زمین چسبیده بود، اصلا از زمین بلند نمی‌­شد. با پای چپ امتحان کردم. باز هم نشد! تمام زورم را گذاشتم اما فایده نداشت. پوتین ها خیلی سنگین بودند. از خاله پرسیدم: (( این‌ها برای آقای امیری است؟)) خاله با همان لبخند سری تکان داد. گفتم: ((خوب همین پوتین‌ها را پا کرده که حالا پا ندارد! اگر اینها را نمی‌پوشید پاهایش را قطع نمی­‌کردند.))

خاله که لبخندش اینجا به خنده‌ی از ته دل تبدیل شده بود، گفت: ((بسه دیگه بیا تو بشینیم بازی کنیم.))

من جستی زدم، پایم را از پوتین‌ها بیرون کشیدم و باز هم پوتین‌ها از جایشان تکان نخوردند. وارد خانه شدم. پنجره‌های خانه‌شان همیشه با پرده‌های تاریک پوشیده بود ولی وقتی من می­‌آمدم خاله پرده را کنار می­زد و بعد برایم از آشپزخانه یک لیوان بزرگ شیر کاکائو با کیک داغی که همان موقع درست کرده‌بود می‌­آورد. باهم دیگر دوتایی غرق در دنیای خاله بازیمان می­‌شدیم تا وقتی که زنگ خانه را بزنند و برادرم رضا را به دنبالم بفرستند. آن شب سر سفره شام مشتاقانه به مادر و پدر و برادرم رازی که برایم حالا کشف شده بود را افشا کردم و گفتم: ((من فهمیدم چرا پاهای آقای امیری رو قطع کردن!))

مامان که داشت برای بابا خورشت می ریخت گفت: ((چرا؟))

با حالت نبوغی که از چشمانم سرازیر کردم گفتم: ((چون پوتین‌هاش سنگین بود! آدم اگه کفش سنگین بپوشه پاش قطع میشه!!!))

داداشم رضا پِقی زد زیر خنده؛ مامانم محکم زد رو پاش و گفت: ((ای وای! خاک به سرم! نکنه رفتی این رو اونجا هم گفتی بچه؟))

متعجب از خنده ی رضا و اخم مامان گفتم: ((اره. به خاله گفتم اونم خندید. اگه حرف بدی زده بودم که خاله بهم نمی‌خندید؛ مگه نه بابا؟))

بابا سری تکان داد و گفت: ((اشکال نداره دخترم)) و رو به مامان اشاره کرد که بچه است ولش کن.

از اون روز به بعد هر از چند گاهی وقتی حواسِ کسی به من نبود، می‌رفتم و کفش‌های بابا را می‌پوشیدم تا ببینم به سنگینی پوتین‌های آقای امیری شده است یا نه.

یک روز وقتی رفته بودم خانه‌­ی خاله و داشتم کیک داغ خاله نسرین را می­‌خوردم؛ گفتم: ((خاله! چرا وقتی آقای امیری پایی نداره که کفش بپوشه جلو درتون کفش‌هاش هست؟))

خاله گفت: ((ببین لیلا جون! همه کفش‌ها برای پوشیدن نیست. بعضی کفش‌ها برای جنگیدنه. پوتین‌های آقای امیری هم برای همین بود. یه روزی با دوتا پای سالم رفت و جنگید. حالا هم از وقتی که بدون پا برگشت، دیگه پوتین‌هاش برای جنگیدن نیست. برای اینه که دل من رو به بودنش قرص کنه. برای اینه که وقتی وارد خونه می‌شم دلم گرم بشه من در این خونه یک تکیه‌گاه دارم. برای اینه که هر کس از دم درمون رد بشه بدونه در این خونه یه قهرمان زندگی میکنه.))

آن روز که خاله از قهرمان و تکیه‌گاه حرف زد من نمی‌دانستم این‌ها یعنی چی و در ذهنم این‌ها را مترادف کردم با آقای امیری همسایه‌مون.

اما داستان قهرمان ما و تکیه گاه خاله نسرین در این سی و اندی سال عالم همسایگی بالاخره به روزی رسید که خاله پوتین‌های آقای امیری را از  جلوی در برداشت و پارچه سیاهی برای تسلیت به در و دیوار خانه‌یمان مهمان شد. دیگر نه خاله تکیه‌گاهی در خانه داشت و نه ما قهرمانی در همسایگی‌.

 

بعضی کفش‌ها برای پوشیدن نیستند. بعضی کفش‌ها برای جنگیدنند.

بابا چند سالی است به تیم تفحص پیوسته است و امروز با پوتین‌هایی مثل پوتین‌های آقای امیری که نه، شهید سرگرد خلبان امیری، از ماموریت برگشتند. پوتین هایی که از دل خاک بیرون آمده و این بار استخوان‌های پای یک شهید گم‌نام را در خود جای داده بودند.

بعضی کفش‌ها برای پوشیدن نیستند، برای جنگیدنند! برای شهید شدنند!

پوتین­‌هایی که هرچه‌قدر قد بکشم باز هم برایم بزرگ و سنگین خواهد ماند.پوتین‌های که تنها به پای قهرمانان می‌نشینند.

 

برچسب ها: ادبیات داستانیباشگاه ادبی بانوی فرهنگپایداریجنگحوزه هنریداستان کوتاهمحدثه سادات ذریه‌زهرامقاومت
قبلی روایت کلاس از فریم تا قلم
بعدی داستان کوتاه"فرشته‌ها دروغ نمی‌گویند"

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

جستجو برای:
برچسب‌ها
آموزش داستان نویسی آموزش داستان‌نویسی آموزش نویسندگی احسان عباسلو ادبیات ادبیات داستانی اصول نویسندگی امام حسین ایده اولیه داستان باشگاه ادبی بانوی فرهنگ بانوی فرهنگ توصیف در داستان تکنیک های داستان نویسی حوزه هنری داستان داستان نویسی داستانک داستان کوتاه داستان کوچک داستان‌نویسی رمان روایت سارا عرفانی سوگواره عاشورایی ده عاشورا قصه محرم مرضیه نفری معرفی کتاب مولود توکلی ناداستان نقد نقد داستان نقد داستان کوتاه نویسنده نویسنده شو نویسندگی نویسندگی خلاق نیلوفر مالک پیرنگ داستان کتاب باز کتابخوانی کتاب خوب کتابگردی کتاب گردی
  • محبوب
  • جدید
  • دیدگاه ها
بایگانی‌ها
  • می 2025 (10)
  • آوریل 2025 (7)
  • مارس 2025 (9)
  • فوریه 2025 (31)
  • ژانویه 2025 (24)
  • دسامبر 2024 (20)
  • نوامبر 2024 (34)
  • اکتبر 2024 (7)
  • آگوست 2024 (2)
  • جولای 2024 (11)
  • ژوئن 2024 (17)
  • می 2024 (31)
  • آوریل 2024 (29)
  • مارس 2024 (37)
  • فوریه 2024 (19)
  • ژانویه 2024 (43)
  • دسامبر 2023 (34)
  • نوامبر 2023 (36)
  • اکتبر 2023 (35)
  • سپتامبر 2023 (25)
  • آگوست 2023 (32)
  • جولای 2023 (37)
  • ژوئن 2023 (19)
  • می 2023 (11)
  • آوریل 2023 (10)
  • مارس 2023 (14)
  • فوریه 2023 (17)
  • ژانویه 2023 (30)
  • دسامبر 2022 (14)
  • نوامبر 2022 (14)
  • اکتبر 2022 (15)
  • سپتامبر 2022 (20)
  • آگوست 2022 (18)
  • جولای 2022 (9)
  • ژوئن 2022 (12)
  • می 2022 (19)
  • آوریل 2022 (5)
  • مارس 2022 (3)
  • فوریه 2022 (15)
  • ژانویه 2022 (18)
  • دسامبر 2021 (15)
  • نوامبر 2021 (10)
  • اکتبر 2021 (4)
  • آگوست 2021 (3)
  • جولای 2021 (1)
  • ژوئن 2021 (2)
  • می 2021 (1)
  • آوریل 2021 (1)
  • مارس 2021 (6)
  • ژانویه 2021 (8)
  • نوامبر 2020 (1)
  • اکتبر 2020 (1)
  • آگوست 2020 (1)
  • جولای 2020 (3)
  • ژوئن 2020 (1)
  • آوریل 2020 (1)
  • فوریه 2020 (2)
  • ژانویه 2020 (2)
  • دسامبر 2019 (1)
  • نوامبر 2019 (1)
  • اکتبر 2019 (1)
  • آگوست 2019 (1)
  • جولای 2019 (1)
  • مارس 2019 (1)
  • دسامبر 2018 (1)
  • اکتبر 2018 (1)
  • جولای 2018 (1)
  • ژوئن 2018 (1)
  • مارس 2018 (1)
  • فوریه 2018 (2)
  • ژانویه 2018 (2)
  • دسامبر 2017 (1)
  • نوامبر 2017 (2)
  • اکتبر 2017 (1)
  • سپتامبر 2017 (1)
  • ژانویه 2017 (1)

باشگاه ادبی بانوی فرهنگ، به منظور هم افزایی بانوان نویسنده و علاقمندان به نویسندگی توسط چند تن از بانوان نویسنده ی کشور تشکیل شد.

  • تهران، خیابان سمیه نرسیده به خیابان حافظ، حوزه هنری، دفتر بانوی فرهنگ
  • 02191088034
  • info@banooyefarhang.com
نمادها
© 1400. قالب طراحی شده توسط بانوی فرهنگ
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
ارسال به ایمیل
https://www.banooyefarhang.com/?p=13151

برای تهیه کتابها از طریق راه های ارتباطی با ما تماس بگیرید. رد کردن

دسته بندی دوره ها
دوره های من
دسته بندی دوره ها

کتاب اعضای کانون

  • 50 دوره

دوره های من
برای مشاهده خریدهای خود باید وارد حساب کاربری خود شوید

Facebook Twitter Youtube Instagram Whatsapp
مرورگر شما از HTML5 پشتیبانی نمی کند.