جستجو برای:
سبد خرید 0
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما

ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

ثبت نام

داده های شخصی شما برای پشتیبانی از تجربه شما در این وب سایت، برای مدیریت دسترسی به حساب کاربری شما و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی ما شرح داده می شود مورد استفاده قرار می گیرد.

0
آخرین اطلاعیه ها
جهت نمایش اطلاعیه باید وارد سایت شوید
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود

وبلاگ

بانوی فرهنگاخبارپایگاه نقدنقد داستان کوتاهنقد داستان کوتاه «عروسک پارچه‌ای غاده»

نقد داستان کوتاه «عروسک پارچه‌ای غاده»

9 مرداد 1402
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
نقد داستان کوتاه

داستان کوتاه «عروسک پارچه‌ای غاده»

به قلم طاهره امینی جزه

بیقرارتر از همیشه است. نه طاقت دارد کنار غاده بماند؛ نه دلش می‌آید‌ تنهایش بگذارد. هِی وارد چادر  صلیب ‌سرخ می‌شود و بیرون می‌آید. خواهرش غاده، مثل کودکی ناتوان روی تخت افتاده و سِرُم، قطره‌قطره در تنش فرو می‌رود. پاهای لاغرش که از زیر پتو بیرون افتاده؛ آنقدر زرد به نظر می‌آید که سامیه را می‌‌ترساند. سامیه آهی بلند می‌کشد و با پشت دستش، خیسی چشم‌های خسته‌اش را می‌گیرد. زبری پوست خشکیده‌اش، چشم‌هایش را اذیت ‌می‌کند. دیگر هیچ اثری از لطافت یک دختر نوجوان در وجودش نیست. اما آنچه برایش مهم است؛ جان خواهرش است و بس. دست می‌برد تا موهای آشفتۀ غاده که روی صورتش ریخته را کنار بزند ولی… حس غریبی، دست او را پس می‌زد. باز چشمش ‌افتاده به آن چه نباید بیفتد؛ به شکم غاده. دست نگه می‌دارد و ناامیدانه با خودش می‌گوید: «از چی فرار می‌کنی بدبخت؟! این سرنوشت توست که داره تو شیکم غاده نفس می‌کشه. می‌فهمی؟! باید اون لعنتی رو قبول کنی.» کمی مکث می کند و بعد برای اولین بار خودش را راضی می‌کند که دستش را روی شکم برآمدۀ غاده بگذارد. حالا به وضوح می‌تواند حرکت بچه را احساس کند. ناگهان عصبی می‌شود. حسی آمیخته از تنفر و تهوع و ترس به سراغش می‌آید. احساس می‌کند؛ آن بچه دست گذاشته بیخ گلویش و دارد خفه‌اش می‌کند. تنفسش سنگین‌تر می‌شود؛ می‌رود که از چادر خارج شود ولی همان موقع پزشک صلیب سرخ وارد چادر می‌شود. مردی چهارشانه و درشت، با پوستی سیاه. سامیه او را خوب می‌شناسد. صبح با او دعوایش شده و تا دلش خواسته؛ عقده‌هایش را سر دکتر خالی کرده بود. دست خودش نیست؛ تازگی‌ها زود به زود دعوا می‌کند. پزشک به او گفته بود سن خواهرت برای بارداری، خیلی کم است. گفته بود کم‌خونی‌اش حاد است و فشارش پایین است. همۀ اینها به اضافۀ مشکلات روحی روانی‌، جانش را سخت به خطر انداخته. سامیه عصبانی شده بود؛ داد زده بود و رو به دکتر گفته بود: «پس شماها اینجا چی‌کاره‌این؟! فقط برا عکس و فیلم اینجا جمع شدین؟! اصلا چرا این بچۀ لعنتی‌و از شکم غاده درنمیارین که حالش خوب بشه.» پزشک در ادامه نظر داده که غاده خیلی ضعیف است و امکان این کارها نیست؛ که اصلا جان مادر و کودک هر دو برایشان یکی است.

سامیه کلا این حرف‌ها را نمی‌فهمد. او فقط خواهرش را می‌خواهد و حالا همان پزشک رویرویش ایستاده و لبخندش‌ می‌زد: «خوبی دخترم.» سامیه فقط نگاهش می‌کند. پزشک خودش ادامه داد: «شکر خدا، حال خواهرت خیلی بهتره، فکر ‌کنم سِرُمِش که تموم شه بتونی ببریش خونه.» و بعد از کمی سکوت ادامه می‌دهد: «تنهایی می‌تونی ازش مراقبت کنی؟ اصلا چند سالته؟» سامیه همینطور که با کفش‌های درب و داغانش، روی زمین را خط‌های خیالی می‌کشد؛ آهسته می‌گوید: «شونزده سال.» «خواهرت چی؟» از سر بی‌حوصلگی شانه‌هایش را بالا می‌اندازد: «دوازده» پزشک مکثی می‌کند: «متاسفم، برای وضع حمل دوازده سال خیلی کمه ولی؛ نگران نباش دخترم ما اینجاییم که از شما مراقبت کنیم. که حس نکنید که تنهایید. ما اینجاییم که صلح‌ براتون برقرار کنیم… » گوش سامیه پر است از این حرف‌ها. اصلا نمی‌شنود چه پزشک می‌گوید ولی دلش می‌خواهد داد بزند، شماها اگر عُرضه داشتید جلوی جنگ را می‌گرفتید که کشور من به خرابه‌ای تبدیل نشود اما حوصلۀ گفتنن این‌ها را هم ندارد. می‌رود از چادر خارج بشود که ناگهان، پزشک چیزی می‌گوید که سامیه را میخکوب می‌کند: «به هر حال، ما تموم سعی‌مونو می‌کنیم که بچۀ خواهرت راحت بدنیا بیاد.» سامیه حس می‌کند کلمات مثل پتکی بر سرش می‌کوبند. احساس می‌کند سرش داغ می‌شود. نگاه خشمگینش را از زمین برمی‌دارد و خیره می‌ماند به چشم‌های درشتِ مرد سیاه. خیره… دُرُست مثل عروسک پارچه‌ای غاده که هنگام سقوط شهر، خیره مانده بود به چشم‌های خیس او. دوباره تصاویر آن شب شوم روبروییش ردیف می‌شوند. صدای جیغ زنان و کودکان می‌آید؛ صدای رگبار اسلحه‌هایی که یک لحظه خاموش نمی‌شوند. صدای شکستن شیشه‌ها و پنجره‌ها. و فریادهای همسایه‌شان ام‌صلاح که داد می‌زند و ملتمسانه کمک می‌خواهد. صدای برخورد قندان تفنگ‌ها و پوتین‌ها که‌ بر درهای آهنی می‌آید؛ مادر از جا می‌پرد. در را از شب قبل، از داخل قفل کرده. کلی اسباب و اثاثیه پشتش گذاشته. اما تند، دست او و غاده را می‌گیرد و می‌دود به طرف انباری زیر پله‌. نفسش تندتند می‌زند: «ببینید عزیزای دلم، اصلا نترسید. این لعنتیا الان گورشونو گم می‌کنن و می‌رن. ولی شماها باید همین‌جا بمونید و اصلا صداتون درنیاد.» سامیه مادر را نگاه می‌کند؛ رنگش مثل گچ دیوار است. گونه‌‌اش را که می‌بوسد، لبهایش هم یخ کرده. می‌دود و چندین پتو می‌آورد. همه را رویشان می‌اندازد؛ حتی چندین لباس و یک زیر انداز کهنه را روی آن دو می‌اندازد. سامیه نفسش بوی خاک می‌گیرد. مادر کلی اسباب و اثاثیه هم دو و بَرشان می‌چیند. بعد بی هیچ حرفی در را روی آن‌ها قفل می‌کند و می‌رود. سامیه از تاریکی می‌ترسد. احساس می‌کند دارد پشت آن همه وسیله خفه‌ می‌شود اما جیکش در نمی‌آید. غاده ولی برعکس است؛ یکروند گریه می‌کند. سر و صدا که بالا می‌گیرد؛ سامیه دست سردش را جلوی دهان غاده می‌گذارد و سعی ‌می‌کند ساکتش کند. با این همه گوشش به قیل و قال بیرون انبار است. مادر دارد فریاد می‌زند: «چی از جون من می‌خواهین. من یه زن بیوه‌م که هیچ کس و کاری ندارم. مگه خودتون شرف و ناموس ندارین که میایین تو خونه مردم؟» سامیه دارد قلبش از حرکت می‌ایستد. دست و پایش مثل چوب، خشک شده. ناگهان احساس می‌کند درگیری بالا گرفته؛ حس می‌گند مادرش می‌خواهد اسلحۀ سربازی را به زور بگیرد. انگار با کسی گلاویز شده. صداها درهم آمیخته. ناگهان صدای جیغ می‌آید. صدای خنده مردی که بلند بلند ناسزا می‌گوید. صدای فریادهای دلخراش مادرش. صدای شلیک یک گلوله از نزدیک… و دیگر هیچ صدایی از مادر نمی‌آید. طولی نمی‌کشد که مردان داعشی، همۀ پستوهای خانه را مثل موش کور سرک می‌کشند. غارت می‌کنند… عربده می‌کشند… فحش می‌دهند… قهقهه می‌زنند… و تمام درهای بسته را می‌شکنند. از همان لحظه است که زندگی سامیه متوقف می‌شود. یادش می‌آید وقتی سرباز داعشی موهایش را می‌کشید و کشان کشان از کنار جنازۀ مادر می‌بُرد؛ خون گرم، هنوز از کنار شقیقه و لب‌های خشکیده‌اش جاری بود. چشم‌هایش باز مانده بود و انگار داشت مثل همیشه سامیه را نگاه می‌کرد.

حالا این آخرین تصویری است که از مادرش ‌دارد. یک تصویر خونین و یک نگاه زخمی ولی، چیز دیگری که مثل خوره به جانش افتاده؛ تصویر عروسک پارچه‌ای غاده است که آن شب، تمام وقت، کنار راهرو افتاده بود و همۀ جنایت‌ها و آزارها را نگاه ‌می‌کرد. دست‌هایش را مشت می‌کند و دندانهایش را به هم می‌فشرد. زیر لب با خودش می‌گوید: «این عروسک لعنتی بیشتر از اونچه باید بدونه می‌دونه.»‌ ناگهان… سنگینی دستی را روی شانۀ افتاده‌اش احساس می‌کند؛ دکتر است. خم شده و سرش را زیر گلوی سامیه گرفته: «حالت خوبه دخترم؟! می‌خوایی کمکت کنم؟!» سامیه تازه به خود می‌آید. نمی‌داند چقدر وقت است که به صورت دکتر خیره مانده و فکر کرده. خودش را جمع و جور کرد: «بله… بله خوبم آقا.» و دست دکتر را از روی شانه‌اش برمی‌دارد. از چادر بیرون می‌آید و صاف می‌رود روی خاکریزی که کنار چادرهای صلیب سرخ علم کرده‌اند‌. می‌نشیند آن بالا و تا دلش می‌خواهد گریه می‌کند. به فرداها فکر می‌کند. به کودکی که چند وقت دیگر بدنیا می‌آید و مال آن‌ها نیست. به نگاه آزاردهندۀ مردم شهرش؛ به حرف‌های پیرزن محله که می‌گفت: «با این که داعشیا پسر و شوهرمو کشتند ولی خدا رو شکر می‌کنم که خودم تو شهر نبودم که دامنم به این ننگ آلوده بشه.» احساس ‌می‌کند حتی درها و دیوارها، درخت‌ها و صندلی‌ها دارند باشرم نگاهش می‌کنند. باز یاد عروسک پارچه‌ای غاده ‌افتاده؛ باز با خودش می‌گوید: «اگه اون لعنتی هم اینجا بود؛ حتما همینجوری نیگام می‌کرد.» یادش می‌آید آن روز هم که شهر آزاد شد و با غاده به خانه برگشتند؛ باز هم این عروسک پارچه‌ای کف اتاق افتاده بود و او و غاده را نگاه می‌کرد. خون مادرش هنوز همانجا ریخته بود و خشک شده بود. یادش می‌آید دست خواهرش را گرفته بود و داشت از میان خرابه‌ها می‌گذشت که یک دختر موبور، میکروفونش را جلوی دهان او گرفت و با لبخند ‌پرسید: «چه پیامی برای اونایی که شهرتو خراب کردن داری» همه جا پر بود از دوربین و میکروفن و نیرو. سامیه نمی‌دانست چه باید بگوید، فقط می‌دانست که تا همین دیروز در کوچه‌های شهرش با دختر ارمنی همسایه قدم می‌زد. با دختران کُرد محله، با شیعه‌ها و سنی‌های محله پشت یک میز و نیمکت نشسته بود. یادش آمد آن روز دلش می‌خواست سر آن آدم‌ها داد بزند که خانم‌ها و آقایان، آن روز که شهرمان را گرفتند و مادرم را کشتند؛ آن روز که من غاده را به بردگی بردن؟ آن روز کجا بودید؟ آن روز وقتی غاده عروسکش را دید؛ دوید و در آغوشش گرفت و زار زار گریه کرد. حالا هم بعد از چند وقت، آن عروسک لعنتی همه‌اش، این جا و آن جای خانه افتاده و با آن چشم‌های دکمه‌ای گشادش دارد نگاهش می‌کند، انگار دارد آن همه خفت را به رخش می‌کشد. همیشه به این جای ماجرا که می‌رسد دلش می‌خواهد بمیرد.

یادش می‌آید که یک بار مادرش به همسایه‌شان می‌گفت؛ من مقداری مرگ موش پشت کیسه‌های حبوبات نگه داشته‌ام برای روز مبادا. شنیده‌ام داعشی‌ها به صغیر و کبیر رحم نمی‌کند. زن‌های ایزدی و کرد و شیعه را حتی سنبی‌ها را، به بردگی می‌برند و در بازار موصل می‌فروشند. اما هرگز  نمی‌فهمد چرا آن شب لعنتی که شهر سقوط کرد؛ مادرشان، از مرگ موش‌ها استفاده نکرد. با خودش می‌گوید، حتما مادر از مرگ ترسیده؛ شاید هم دلش نمی‌آمده ما را با دست خودش به کشتن بدهد؛ یا شاید اینقدر فشار روحی داشته که یادش رفته مرگ موشی در خانه دارد.

سامیه همچنان روی خاکریز نشسته و دارد فکر می‌کند که پزشک سرش را از چادر سفید صلیب سرخ بیرون می‌گیرد: «سامیه!… هی سامیه!… سرم خواهرت تموم شده، فک کنم بتونی ببریش خونه.» سامیه از جا می‌پرد. برای برگشتن غاده بال و پر درآورده. او را به خانه می‌آورد. کف اتاق، چندین پتو روی هم می‌اندازد تا سردش نشود. پیش خودش فکر می‌کند باید چیزی به او بدهم که جان بگیرد اما تا فکر خوردن به ذهنش می‌آید؛ مرگ‌موش‌ها، دست از سرش بر نمی‌دارند. فکر خلاصی از زندگی  یک لحظه هم آرامش نمی‌گذارد. گاهی به خوردن یک جایِ قرص‌های غاده فکر می‌کند، گاهی به خودسوزی، گاهی به زدن رگ دستش. اما جرات انجام هیچکدام را ندارد.. سردش می‌شود. نیمه‌های پاییز است و هوا نمناک و ابری است. می‌رود که فکری به حال سرمای اتاقشان بکند. از خانه بیرون می‌آید. پیت حلبی سیاهی را برمی‌دارد؛ پُر می‌کند از خرت و پرت و چوب‌‌های شکسته‌ای که همه جا ریخته‌ است. کبریت را بارها و بارها می‌کشد تا شعله‌ها بالا بیاید. کنار آتش می‌نشیند تا دست‌هایش گرم بشود. می‌خواهد پیت را داخل خانه بیاورد که جا می‌خورد؛ باز آن عروسک لعنتی سر راه افتاده؛ این بار دُرُست افتاده، همانجایی که خون مادرش ریخته بود. عصبی می‌شود؛ می‌داند غاده این لعنتی را دوست دارد که مدام این طرف و آن طرف خانه افتاده؛ فکر می‌کند دیگر هر طور شده باید از دستش خلاص بشوم. عروسک را برمی‌دارد. اول سعی می‌کند کله‌اش را با غیظ بکند اما نمی‌شود؛ زورش به آن نمی‌رسد. کلافه‌ می‌شود؛ دندان‌هایش را کمک می‌گیرد؛ با حرص، چشم‌های هیز عروسک را از جا می‌کند؛ بعد آن را داخل آتش می‌اندازد. دود غلیظی از داخل پیت بیرون می‌زند و مثل ماری سیاه می‌‌پیچد و بالا می‌رود. به سرفه‌اش می‌اندازد‌ ولی دلش را آرام می‌کند. می‌ایستد کنار آتش و خاکستر شدنش را تماشا می‌کند بعد صبر می‌کند تا آتش فرو بنشیند. پیت را کشان کشان داخل اتاق آورد. درها و پنجره ها را محکم می‌بندد. پرده‌های کثیف و پاره را کیپ تا کیپ ‌می‌کشد. مشماهای پشت شیشه‌های شکسته‌ را سفت می‌کند و می‌رود سرش را روی بالش غاده بگذارد. غاده آرام چشم‌هایش را باز می‌کند. رنگ و رویش بهتر شده. «خوبی غاده جون؟ چندتا سیب زمینی انداختم تو آتیش، الان حاضر می‌شه و با هم با نمک می‌زنیم و می‌خوریم.» غاده می‌خندد. سامیه دستی به موهای خرمایی‌اش می‌کشد. دست‌هایش را می‌گیرد و شروع می‌کند برایش قصه گفتن. همان قصۀ دیو پری که مادربزرگ برایش می‌گفت و همیشه دیو قصه نابود می‌شد و پریا با قشنگترین لباس برمی‌گشت به قصر پادشاه و با شاهزادۀ رویاها عروسی می‌کرد. کم کم خواب چشم‌هایش را فرا می‌گیرد. کلمات از دهانش می‌افتند. سرش سنگین می‌شود. یک حس پوچی عجیب مثل یک درد کشدار شیرین در گیجگاهش موج می‌زند. دارد به خلسه‌ای می‌رود؛ هر چه سعی می‌کند نمی‌تواند از آن بیرون بیاید. مادرش را می‌بیند که از دور برایش دست تکان می‌دهد؛ حتی آن دورها پدرش را می‌بیند که سالهای دور از دست داده. دارد سبک می‌شود. چشم‌هایش کم‌کم به خواب می‌رود. ناگهان با صدای کسی بیدار می‌شود: باز هم آن پزشک صلیب سرخ است. چشم‌هایش را آرام باز می‌کند؛ سرش درد می‌کند انگار یک کوه روی آن گذاشته‌اند؛ به سختی حرف می‌زند: «چی شده… من کجام؟» «تو کمپ صلیب سرخی دخترم. گاز منوکسید کربن گرفته بودتون.» «خواهرم غاده کجاس؟ حالش خوبه؟» «راستش… راستش… کار سختی بود اما بچه‌ش رو زودتر از موعود بدنیا اووردیم الان تو اِن آی سی یوی نوزاداس.» سامیه عصبی می‌شود؛ سعی می‌کند از جایش بلند شود: «من به اون بچۀ لعنتی چی کار دارم؟ من… من خواهرمو می‌خوام غاده رو… حالش خوبه؟» پزشک این پا و آن با می‌کند. سرش را پایین می‌اندازد و کلمات را بریده بریده ادا می‌کرد: «غاده؟!… راستش غاده… راستش…» اشک از گوشۀ چشمش پایین می‌ریزد و از چادر خارج می‌شود.

————————————————————————-

یادداشتی بر داستان «عروسک پارچه‌ای غاده»

به قلم الهام اشرفی

طرح خوبی که بی‌پرداخت پیش رفت
یک دختر عرب به نام سامیه، نگران خواهرش، غاده، است، که در بیمارستان صلیب سرخ بستری است. طی گفت‌وگوهایی متوجه می‌شویم سامیه 16 سال دارد و غاده 12 سال.
تا اواسط داستان اسم شهر و یا کشور دختر را نمی‌دانیم، آن‌ها عرب سوریه‌اند یا عرب عراق؟ تا اینکه راوی، سوم شخص محدود به ذهن سامیه، جایی در یک سوم پایانی داستان اسمی از موصل می‌آورد. که این برای یک داستان کوتاه چندصفحه‌ای خیلی دیر است. مشخص کردن مکان جغرافیایی داستان باید همان اوایل داستان اتفاق بیفتد.
طی روایت‌های میان خواب و بیداری و خشم سامیه متوجه می‌شویم، غاده و سامیه مدتی را در اسارت داعشی‌ها بوده‌اند. داعشی‌ها طی حملاتی، مادرشان را کشته‌اند. ولی باید اعتراف کنم با اینکه داستان را دو بار خواندم، ولی دقیقاً متوجه نشدم که آیا خود سامیه هم به اسارت برده شده بود؟ اگر بله، چرا ما هیچ تصویر و خاطره‌ای از دوران اسارتش در چنگال داعشی‌ها نداریم؟ اگر هم به اسارت برده نشده بوده، چرا ما به عنوان خواننده، نمی‌دانیم سامیه این مدت را در کجا به سر برده است؟ و آیا مثلاً دنبال خواهرش می‌گشته؟ یا اینکه با جنازۀ مادرشان چه کردند؟ دفنش کردند؟ رهایش کردند؟
آنچه مسلم است، غاده در بردگی داعشی‌ها بوده است. و توسط آن‌ها حامله شده و حالا که شهر از دست داعشی‌ها آزاد شده و اسرا هم به خانواده‌ها و خانه‌های ویرانشان برگشته‌اند، سامیه با انزجار و خشم نسبت به حاملگی غاده، ولی مهربانانه از او نگه‌داری می‌کند.
اول اینکه، ما ایرانی‌ها در اخبار و رسانه‌ها داعشی‌ها را با عنوان داعش می‌شناسیم، ولی آیا در کشورهای دیگر هم با همین نام معروفند؟ تا جایی که من می‌دانم، نه. اغلب در رسانه‌های دیگر به اسم دولت اسلامی معروفند. اینجاست که مرز باریک راوی غیر عراقی، غیر عرب و راوی ایرانی که بنا به اخبار و اتفاقاتی که فقط در رسانه‌ها شنیده و دیده است دارد داستانی می‌نویسد که خودش درک عمیقی از آن ندارد، آشکار می‌شود.
راوی به روش سانسورهای تلویزیونی، خود به خود، از روایت قسمت‌های به اسارت بردن و چگونگی تجاوز به غاده گذشته است! در صورتی که غاده مدتی بوده که پیش سامیه زندگی می‌کرده، بعد از آزادی‌اش از دست داعشی‌ها و قاعدتاً سامیه باید بر اساس خاطرات غاده، حرف‌ها و روایاتی هم از زمان در بند بودن غاده روایت مي‌کرد.
نوشتن داستانی در مکان و زمانی که تجربه نکرده‌ایم، باید بر اساس تحقیقات گسترده صورت بگیرد، نه تنها با تکیه بر بخش کوچکی از اخبار رسانه‌های اغلب جهت‌گیر.
داستان «عروسک پارچه‌ای غاده» اتفاقاً داستانی بود که طرح داستانی خوبی داشت، طرحی که در پرداخت از بین رفته بود. قرار است با خواندن داستانی با این درون‌مایه خشم و نفرت دختران و زنانی که در جنگ‌هایی این‌چنینی آزار دیده‌اند و مورد تجاوز قرار گرفته‌اند احساس کنیم، قرار است با خواندن داستانی، تلخی‌ها و عمق فاجعه‌ای که بر سر زنان و دختران و غیرنظامیان فرود آمده است را لمس کنیم. در داستان «عروسک پارچه‌ای غاده» ما تا حدودی به این احساس نزدیک می‌شویم، ولی دقیقاً همان‌جاهایی که دلمان می‌خواهد بیشتر جلو برویم و درک کنیم، راوی از داستان عقب می‌کشد. چرا؟ چون خود نویسنده درکی ملموس از آن شرایط نداشته است.
آیا لزوماً نویسنده باید شرایطی را درک کند، تا بتواند در موردش بنویسد؟ پاسخ «خیر» است. ولی آنچه مسلم است نویسنده باید بنای نوشتن داستانش را بر تحقیقات فراوان بگذارد. مصاحبه‌های فراوانی از نوع زندگی شخصیتی که انتخاب می‌کند ببیند و ازشان یادداشت بردارد. مستندهای بسیاری ببیند. که همۀ این‌ها به مدد فضای مجازی بسیار فراوان و قابل دسترس هستند.
یادم است کتابی می‌خواندم با نام «آخرین دختر» که سرگذشت دختری ایزدی به اسم نادیا بود، با خواندن آن کتاب تا عمق وجودم احساس ترس می‌کردم، از جنگ و داعشی‌ها و ویرانی و بردگی زنان. بهتر بود نویسنده با خواندن چند کتاب و یا با دیدن مستندهای فراوانی دست به نوشتن این داستان می‌زد.
غاده در بیمارستان بستری است و بی اینکه بدانیم این وسط سامیه چطور خواهر رنجور و حامله‌اش را به خانۀ مخروبه‌شان می‌آورد! نویسنده می‌توانست راوی را کمی در کوچه و پس‌کوچه‌های موصل (؟) بگرداند و با دیدن مخروبه‌ها و ماشین‌های درب و داغان و مغازه‌هایی که دیگر اجناسی برای فروش ندارند و اگر هم دارند، پولی برای خریدشان نیست و اصلاً پدر و مادری نیست که برایشان چیزی بخرد و بپزد خواننده را درگیر ویرانی‌های به جا مانده از جنگ کند. راوی می‌توانست با برگشت زدن به گذشته (فلش بک) کمی از روزهای قبل از جنگ که مثلاً سامیه و غاده کجا مدرسه می‌رفتند، کجا خرید می‌کردند، در کدام کوچه لوازم تحریر می‌خریدند،… بگوید و ذهن خواننده را به مقایسۀ دوران گذشته و دوران جنگ بیندازد. با این مقایسه‌ها است که عمق فاجعه، عمق ویرانی درک و لمس می‌شود.
قسمت پایانی داستان هم که بر اساس تصادف پیش رفت! اینکه چطور پزشکان صلیب سرخ سامیه و غاده را که در حال مرگ ناشی از خفگی در اثر مونوکسید کربن بودند نجات دادند، نمی‌دانیم. اصلاً نمی‌دانیم آن‌ها که در کنج خانۀ ویران‌شان خوابیده بودند چطور به چشم پزشکان صلیب سرخ آمدند؟ می‌شد با تنها یک دیالوگ این نقص پیرنگی را از بین برد، که مثلاً پزشک بگوید، فلانی بهمان خبر داد، یا اینکه بگوید نگران حالتان شده بودم، آمدم سر بزنم…
داستان با تولد نوزادِ غاده پایان می‌گیرد. تولدی نوزادی که با خودش احساسی سراسر خشم و در عین حال محبت می‌آورد. تصویری که می‌شد نویسنده در حد چند خط به آن بپردازد، ولی عجولانه از روایت کردن این تصویر زیبا گذشت. نوزادی که با خودش خبر از مرگ و در عین حال عشق و میل به ادامۀ زندگی می‌آورد.

********************

رزومه خانم الهام اشرفی

کارشناس زبان و ادبیات فارسی، نویسنده، ویراستار، فعال حوزۀ کتاب، یادداشت¬نویس و منتقد درمورد کتاب¬ها در جراید (ضمیمۀ «قفسه»، روزنامۀ «ایران»، نشریۀ کتاب شیرازه، انشا و نویسندگی)
اثر تألیفی: «باخه یعنی لاک¬پشت»، انتشارات کتاب نیستان

برچسب ها: اصول داستان نویسیاصول نگارش داستانالهام اشرافیایده اولیه داستانباشگاه ادبی بانوی فرهنگبانوی فرهنگپرداخت در داستانپیرنگ داستانتکنیک های داستان نویسیتوصیف در داستانحوزه هنریداستان کوتاهداستان کوتاه عروسک پارچه‌ای غادهزاویه دید در داستانطاهره امینی جزهنقدنقد داستاننقد داستان کوتاه
قبلی پیچیده شمیم ات همه جا ای تن بی سر
بعدی نقدی بر کتاب «من چراغ‌ها را خاموش می‌کنم»

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

جستجو برای:
برچسب‌ها
آموزش داستان نویسی آموزش داستان‌نویسی آموزش نویسندگی احسان عباسلو ادبیات ادبیات داستانی اصول نویسندگی امام حسین ایده اولیه داستان باشگاه ادبی بانوی فرهنگ بانوی فرهنگ توصیف در داستان تکنیک های داستان نویسی حوزه هنری داستان داستان نویسی داستانک داستان کوتاه داستان کوچک داستان‌نویسی رمان روایت سارا عرفانی سوگواره عاشورایی ده عاشورا قصه محرم مرضیه نفری معرفی کتاب مولود توکلی ناداستان نقد نقد داستان نقد داستان کوتاه نویسنده نویسنده شو نویسندگی نویسندگی خلاق نیلوفر مالک پیرنگ داستان کتاب باز کتابخوانی کتاب خوب کتابگردی کتاب گردی
  • محبوب
  • جدید
  • دیدگاه ها
بایگانی‌ها
  • می 2025 (10)
  • آوریل 2025 (7)
  • مارس 2025 (9)
  • فوریه 2025 (31)
  • ژانویه 2025 (24)
  • دسامبر 2024 (20)
  • نوامبر 2024 (34)
  • اکتبر 2024 (7)
  • آگوست 2024 (2)
  • جولای 2024 (11)
  • ژوئن 2024 (17)
  • می 2024 (31)
  • آوریل 2024 (29)
  • مارس 2024 (37)
  • فوریه 2024 (19)
  • ژانویه 2024 (43)
  • دسامبر 2023 (34)
  • نوامبر 2023 (36)
  • اکتبر 2023 (35)
  • سپتامبر 2023 (25)
  • آگوست 2023 (32)
  • جولای 2023 (37)
  • ژوئن 2023 (19)
  • می 2023 (11)
  • آوریل 2023 (10)
  • مارس 2023 (14)
  • فوریه 2023 (17)
  • ژانویه 2023 (30)
  • دسامبر 2022 (14)
  • نوامبر 2022 (14)
  • اکتبر 2022 (15)
  • سپتامبر 2022 (20)
  • آگوست 2022 (18)
  • جولای 2022 (9)
  • ژوئن 2022 (12)
  • می 2022 (19)
  • آوریل 2022 (5)
  • مارس 2022 (3)
  • فوریه 2022 (15)
  • ژانویه 2022 (18)
  • دسامبر 2021 (15)
  • نوامبر 2021 (10)
  • اکتبر 2021 (4)
  • آگوست 2021 (3)
  • جولای 2021 (1)
  • ژوئن 2021 (2)
  • می 2021 (1)
  • آوریل 2021 (1)
  • مارس 2021 (6)
  • ژانویه 2021 (8)
  • نوامبر 2020 (1)
  • اکتبر 2020 (1)
  • آگوست 2020 (1)
  • جولای 2020 (3)
  • ژوئن 2020 (1)
  • آوریل 2020 (1)
  • فوریه 2020 (2)
  • ژانویه 2020 (2)
  • دسامبر 2019 (1)
  • نوامبر 2019 (1)
  • اکتبر 2019 (1)
  • آگوست 2019 (1)
  • جولای 2019 (1)
  • مارس 2019 (1)
  • دسامبر 2018 (1)
  • اکتبر 2018 (1)
  • جولای 2018 (1)
  • ژوئن 2018 (1)
  • مارس 2018 (1)
  • فوریه 2018 (2)
  • ژانویه 2018 (2)
  • دسامبر 2017 (1)
  • نوامبر 2017 (2)
  • اکتبر 2017 (1)
  • سپتامبر 2017 (1)
  • ژانویه 2017 (1)

باشگاه ادبی بانوی فرهنگ، به منظور هم افزایی بانوان نویسنده و علاقمندان به نویسندگی توسط چند تن از بانوان نویسنده ی کشور تشکیل شد.

  • تهران، خیابان سمیه نرسیده به خیابان حافظ، حوزه هنری، دفتر بانوی فرهنگ
  • 02191088034
  • info@banooyefarhang.com
نمادها
© 1400. قالب طراحی شده توسط بانوی فرهنگ
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
ارسال به ایمیل
https://www.banooyefarhang.com/?p=10329

برای تهیه کتابها از طریق راه های ارتباطی با ما تماس بگیرید. رد کردن

دسته بندی دوره ها
دوره های من
دسته بندی دوره ها

کتاب اعضای کانون

  • 50 دوره

دوره های من
برای مشاهده خریدهای خود باید وارد حساب کاربری خود شوید

Facebook Twitter Youtube Instagram Whatsapp
مرورگر شما از HTML5 پشتیبانی نمی کند.