جستجو برای:
سبد خرید 0
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما

ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

ثبت نام

داده های شخصی شما برای پشتیبانی از تجربه شما در این وب سایت، برای مدیریت دسترسی به حساب کاربری شما و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی ما شرح داده می شود مورد استفاده قرار می گیرد.

0
آخرین اطلاعیه ها
جهت نمایش اطلاعیه باید وارد سایت شوید
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود

وبلاگ

بانوی فرهنگاخبارپایگاه نقدنقد داستان کوتاهنقد داستان کوتاهی “بی نام”

نقد داستان کوتاهی “بی نام”

21 دی 1403
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
پایگاه نقد، نقد داستان کوتاه

به قلم ریحانه ایزدی

کسی در می‌ز‌د. پاورچین پشت در رفتم. دوست نداشتم کسی بفهمد خانه‌ام تا مزاحمم شود. گوشم را به در چسباندم. علی بود. حسم می‌گفت . از وقتی که موتورش را در محوطه پارک کرد ناخودآگاه گوشم تیز شد و حس کردم خودش است. سرش را به در چسباند. این را هم حسم به من گفت. صدای نفسهای آشنایش را خوب می شنیدم. گفت: نرگس… پشت دری؟ عزیزم… درو باز کن… بخدا من نمی تونم بدون تو زندگی کنم. این چه تصمیم عجیبیه که گرفتی؟ آخه کی تو این شرایط تنها زندگی می کنه؟ نرگس…نخواستم ادامه حرف‌هایش را بشنوم. حرف‌هایش مثل تمام حرف‌های سه ماه اخیرش تکراری بود. دلم را آتش می‌زد، پایم را سست می‌کرد، اما من تصمیمم را گرفته بودم.داخل اتاق رفتم و در را کوبیدم. نفهمیدم که کی خوابم برده بود که با صدای سارا، همسایه‌ام و بچه هایش بیدار شدم. ترسیدم. به هال رفتم. گوش دادم. آمده بودند جلوی در و بچه‌ها خوشحالی می کردند. شوهرش از ماموریت آمده بود. بچه‌ها از شدت خوشحالی به گریه افتاده بودند. راهرو را روی سرشان گذاشته بودند. یکی دو ماهی بود که پدرشان نبود. رفتند داخل. گوشم را به دیوار چسباندم. سارا تدارک یک تولد را دیده بود. ظاهراً تولد دختر بزرگشان سارینا بود. شنیدم که تولدش را عقب انداخته بودند و گذاشته بودند شبی که پدرش می آید.چند لحظه بعد در خانه زده شد. آرام پشت در رفتم. سارا گفت: ببخشید سر و صدا کردیم. تولد دخترم بود. براتون کیک آوردم. میذارم پشت در.نه کیکشان را میخواستم نه خودشان را نه شادی های همیشگی شان را. انگار هیچ وقت غم نداشتند. انگار همیشه با هم خوب بودند. حالم به هم می خورد. از سارا… از خنده های همیشگی اش… از …خدایا چم شده بود؟ من که اینطور نبودم؟ شبها زود می خوابیدند. دوباره من ماندم و سکوت خانه خالی و رادیو. پنجره را باز کردم. باد به صورتم خورد. صدای زندگی می‌آمد. صدای گامهای عابرها، بوق ماشین‌ها … در این سه ماه داشتم کم کم یاد می‌گرفتم با این تاریکی و تنهایی چطور کنار بیایم. دستم را روی کابینت کشیدم. می‌خواستم سینک را خشک کنم اما دستمال سرجای همیشگی نبود. به چه زبانی باید به مادر می‌گفتم که نمی‌خواهم بیاید و کارهایم را بکند؟هنوز یک ماه نگذشته بود که دوباره صدای خداحافظی سوزناک دخترهای سارا از پشت در آمد. موقع خداحافظی صدای سارا نمی‌آمد. حتماً بی صدا اشک می‌ریخت. شاید اشک هم نمی ریخت. نمی‌دانم .آقای صباحی رفت. سارا تنها شد. اما تنهایی او کجا و تنهایی من کجا؟…دستم را به دیوار گرفتم تا به چیزی نخورم. هنوز هم گاهی به مبلی، وسیله‌ای برخورد می‌کردم و خوب جای وسایل را حفظ نکرده بودم. به اتاق رفتم. با گوشی کتاب صوتی پخش کردم و روی تخت دراز کشیدم. خوابم گرفت. داستان را قطع کردم و سعی کردم بخوابم. دو ماهی می‌شد استعفا داده بودم و تا زنده بودم احتمالاً همین حقوق بیکاری کفاف زندگیم را میداد.از گرسنگی بیدار شدم. به سمت آشپزخانه رفتم. دستم را در یخچال بردم و کشیدم روی طبقه ها. غذایی از غذاهایی که مادر درست کرده بود نمانده بود. باید خودم دست بکار می‌شدم . رادیو را روشن کردم و سراغ سبد پیاز رفتم تا غذا درست کنم. صدای خنده بچه‌ها از خانه بغلی آمد . به سمت کنسول رفتم. دست کشیدم و رادیو را پیدا کردم. پیچ صدایش را که می‌دانستم کجا است پیچاندم و صدای رادیو را کم کردم. رادیو را علی برایم خریده بود. پشت ویترین مغازه سر خیابان دیده بودمش. چوبی بود. یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم. گوشم را به دیوار چسباندم. همسایه داشت با بچه‌هایش بازی می‌کرد. کمی بعد اشکها راه خود را روی صورتم باز کردند. سریع دست کشیدم به صورتم و اشکها را پاک کردم و از جا برخواستم. کمی دور خود چرخیدم. دستم را به مبل گرفتم و راه رفتم. اما باز نشستم و اینبار یک دل سیر اشک ریختم. به خودم گفتم: عیبی نداره. کسی نیست دختر. راحت باش.این بار خانوادگی رفتند سفر.در تخت بی‌جان افتاده بودم که برگشتند. تازه رسیده بودند که شنیدم سارا قرآن روشن کرد. گاهی قرآن می گذاشت اما این بار رفت و آمد هم به خانه‌اش زیاد شد. خیلی نگران شدم. گوشم را به در چسباندم. حدسم درست بود. آقای صباحی شهید شده بود. بی تاب شدم. درست است از سارا خوشم نمی‌آمد اما شهادت شوهرش…اشک امانم را بریده بود. طاقتم طاق شده بود. دلم می‌خواست بروم و در مراسم شرکت کنم اما … اما نه! نمی‌توانستم. خیلی فکر کردم. تصمیمم را گرفتم. خانه سارا که خلوت شد به دیدنش می‌روم.رفت و آمدها تمام شد. دیگر صدای شادی و خنده های سارا نمی‌آمد. سارایی که همیشه شاد بود حالا انگار خیلی ساکت شده بود خیلی ساکت. حالم هر روز بدتر می‌شد. صبح با تهوع از خواب بیدار شدم. در حال استفراغ صدایی شنیدم. صدای ضعیف و گریه آلود سارا بود که از پشت در می‌آمد: نرگس خانم. درو باز می‌کنی؟نمی خواستم در را باز کنم. اما کنجکاو شده بودم. در را باز کردم. سارا گفت: میشه بیای خونه ما کمکم کنی غذا درست کنم؟ مادرم کاری براش پیش اومد رفت و تا شب نمیاد. و بغضش ترکید.تعجب کردم. دستم را دراز کردم تا دست‌هایش را بگیرم. حس کردم دست‌هایش نیست… جیغ زدم. دوباره دست کشیدم. فقط ساعدش بود که در باند بود. پرسید: نرگس خانم چشمات ؟ چشمات نمی بینه؟با هول و ولا پرسیدم: سارا خانم دستات چی شده؟گفت: ماجراش مفصله. و زد زیر گریه. ساعد باند پیچی شده اش را گذاشت پشت کمرم و مرا به سمت خانه‌اش راهنمایی کرد. داخل خانه که شدیم بوی گل یأس در مشامم پیچید. گفتم: بوی گل یاس؟گفت: آره. اینجاست. کنار پنجره. نمی خوای بگی چشمات چی شده.گفتم: هیچی سرطان … حالا تو بگو!گفت: ما تو لبنان بودیم. روی پیجر شوهرم پیامی اومد. رفتم برداشتم. پیامی کم‌رنگ روی صفحه نقش بست. پیجر رو جلوی صورتم آوردم تا بهتر ببینم که منفجر شد. دو دستم قطع شده و بینایی دو چشمم رو از دست دادم. خوب شد که بچه‌ها تو اتاق خواب بودن و اونجا نبودن…لرزیدن تنش را زیر دستانم حس می کردم. حالا من حداقل دستی برای حس کردن داشتم اما سارا همان را هم دیگر نه.

یادداشتی بی نام برای داستانی بی نام از ریحانه ایزدی

الهام اشرفی
خانم کیت گرنویل که من اصلاً نمی‌شناسمش و فقط می‌دانم نویسندۀ کتابی در مورد آموزش داستان‌نویسی است گفته: «هر داستان صدای خودش را دارد؛ هما‌ن‌طور که هر شخصی صدای خودش را دارد.»حرف نخستم این است که کاش داستان اسم داشت. عنوان یک داستان دریچه‌ای است برای ورود به داستان. حتی گاهی همان تعلیق داستان در عنوانش نهفته است، ضمن اینکه نشان‌دهندۀ تفکر و تلاش نویسنده است در جهت انتخاب نامی برای داستان.ما در این داستان صدای زنی را می‌شنویم به نام نرگس؛ نرگس هم شخصیت محوری داستان است و هم راوی داستان. او با نظرگاه اول‌شخص مفرد یا هم من راوی در مورد خودش روایت می‌کند. از میان روایت‌های نرگس می‌فهمیم که مدت سه ماه است که از عالم و آدم قهر کرده، بنا به دلیلی که آخر داستان مشخص می‌شود و در این مدت در تاریکی مطلق و تنها زندگی می‌کند. همان اول داستان او در را به روی همسرش باز نمی‌کند. از همان پشت در صدای همسایه‌اش، سارا و بچه‌هایش را می‌شنود، ولی از شادی و سروصدای آن‌ها کلافه می‌شود. ما در این داستان صدای زنی را می‌شنویم که در تاریکی خانه‌اش زندگی دور از همۀ اطرافیان و حتی کارش را برگزیده و با تنهایی خودش هم راضی است. داستان کوتاه مجال کوتاهی دارد که خواننده را درگیر داستان کند. درگیری خواننده در داستان همان اول داستان با ایجاد تعلیق به وجود می‌آید. در این داستان بی‌نام نویسنده تعلیق خوبی ایجاد کرده است. همان اول این پرسش‌ها در ذهن خواننده به وجود می‌آید که چرا نرگس در را به روی حتی همسرش باز نمی‌کند؟ چرا از شادی همسایگانش ناراحت است؟ چرا حتی از کارش هم استعفا داده و با حقوق بیکاری بیمه زندگی می‌کند؟ چرا اصلاً در تاریکی زندگی می‌کند؟ آیا پول برق را نداده؟ در داستان که پیش می‌رویم کم‌کم شک می‌کنیم که آیا این تاریکی بابت مشکل جسمی در چشم‌های راوی است؟ گرچه نویسنده پاسخ این ابهام را خیلی دیر و در سطرهای آخر داستان می‌دهد. اینکه راوی خیلی گذرا اشاره می‌کند به اینکه سرطان چشم داشته خیلی کلی و مبهم است. اگر نویسنده راوی اول‌شخص را انتخاب کرده برای روایت کردن، بهتر و تکنیکی‌تر بود که شرح و توضیحی می‌داد بابت اینکه چه پروسۀ درمانی‌ای را بابت چشم‌هایش طی کرده تا به نابینایی رسیده. مسلماً یک‌شبه که به این عارضه نرسیده. بهتر بود نویسنده طی چند جمله و با روایت کردن چند فلش‌بک کوتاه (بازگشت به گذشته) چند خاطره و تصویر از پروسۀ درمان و استعفا دادن و یا حتی اخراج شدنش توسط کارفرما به خواننده ارائه می‌کرد. اینکه چطور راوی در این شهر شلوغ و با این‌همه گرانی و اوضاع اقتصادی توانسته خانه‌ای از آن خود داشته باشد و یا چگونه از پس خرید و یا اجاره کردن خانه به‌تنهایی برآمده است؟ و یا اصلاً شاید در همان خانۀ دوران تأهلش زندگی می‌کند و این همسرش است که زندگی را ترک کرده و یا شاید نرگس او را وادار به ترک کردن زندگی‌شان کرده؟ این‌همه علامت سؤال و وجود نکات مبهم در داستان برای خواننده نشان از نقص پی‌رنگ در داستان است. خواننده قرار است با خواندن داستانی ساعاتی را در جهان آن داستان زیست کند، نه اینکه داستان تمام بشود و کلی پرسش گریبان خواننده را بگیرد.نرگس به‌هرحال بعد از اتفاقاتی با سارا، زن همسایه ملاقات می‌کند. در این گفت‌وگوها ما متوجه می‌شویم که سارا دو دست خود و چشم‌هایش را از دست داده! همسر سارا که از مسئولین نظام است و بنا به شغلش پیجر اداری داشته و بعد با آمدن پیامی جعلی از سمت اسرائیل، پیجر همسرش را در دست گرفته و نگاه کرده و پیجر منفجر شده و سارا این‌گونه هم چشم‌ها و هم هر دو دستش را از دست داده است. آیا تمام این پروسه در داستان آمده است؟ خیر. پس من چگونه متوجه این‌همه اتفاق شدم؟ چون این روزها ما همگی بنا به حضور مداوم رسانه‌ها و به مدد دنیای مجازی مدام از اخبار آگاهیم و جریان این «پیجرها» و «انفجارهای» و کشته و زخمی شدن عده‌ای از مسئولین را می‌دانیم. پرسش اینجاست که اگر این داستان را کسی پنج سال بعد بخواند، آیا چیزی متوجه می‌شود؟ خیر. داستان و جهان داستانی متعلق به فقط چند روز و چند ماه نیست. داستان و پرداختش باید طوری باشد که به‌عنوان سندی از دوره‌ای که در آن زندگی می‌کنیم باقی بماند. به‌ویژه اگر قرار است تفکر و پیامی پشت داستان باشد. داستان قرار است گوشه‌ای از ظلم و ستمی را که سیستمی بر اساس سیاست‌های سیاه بر عده‌ای وارد می‌کند برای خواننده‌ای که نمی‌داند و یا درکی از آن اوضاع ندارد آشکار کند.چطور نرگس که مدام سر بر دیوار همسایه داشت، این‌همه سروصدا و انفجار را نشنیده؟ او که حتی مراسم تولد و ساعت خواب‌وبیداری آن‌ها را می‌داند. چطور همسرش فقط در حد یک بار پشت در آمدن از او سراغ می‌گیرد؟ نرگس چه می‌خورد؟ غذا می‌پزد؟ مایحتاجش را چطور تهیه می‌کند؟ به‌خاطر مسئلۀ پزشکی چشمانش احتیاج به خوردن دارویی و یا روند درمانی‌ای ندارد؟ پیشنهاد می‌کنم نویسنده با بازنویسی این داستان و با استفاده از تکنیک پل تداعی و یا بازگشت به گذشته، تصویرهایی از گذشتۀ نرگس به خواننده بدهد. رفع این ابهام کمک می‌کند که صدای نرگس در تاریخ ادبیات داستانی باقی بماند و برسد به گوش آیندگان.

 

برچسب ها: آموزش داستان‌نویسیالهام اشرفیباشگاه ادبی بانوی فرهنگحوزه هنریریحانه ایزدینقد داستان کوتاه
قبلی بستۀ معرفی رمان تالیفی نوجوان، قسمت اول
بعدی معرفی کتاب "نورا و نورانا در خانه جدید"

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

جستجو برای:
برچسب‌ها
آموزش داستان نویسی آموزش داستان‌نویسی آموزش نویسندگی احسان عباسلو ادبیات ادبیات داستانی اصول نویسندگی امام حسین ایده اولیه داستان باشگاه ادبی بانوی فرهنگ بانوی فرهنگ توصیف در داستان تکنیک های داستان نویسی حوزه هنری داستان داستان نویسی داستانک داستان کوتاه داستان کوچک داستان‌نویسی رمان روایت سارا عرفانی سوگواره عاشورایی ده عاشورا قصه محرم مرضیه نفری معرفی کتاب مولود توکلی ناداستان نقد نقد داستان نقد داستان کوتاه نویسنده نویسنده شو نویسندگی نویسندگی خلاق نیلوفر مالک پیرنگ داستان کتاب باز کتابخوانی کتاب خوب کتابگردی کتاب گردی
  • محبوب
  • جدید
  • دیدگاه ها
بایگانی‌ها
  • می 2025 (10)
  • آوریل 2025 (7)
  • مارس 2025 (9)
  • فوریه 2025 (31)
  • ژانویه 2025 (24)
  • دسامبر 2024 (20)
  • نوامبر 2024 (34)
  • اکتبر 2024 (7)
  • آگوست 2024 (2)
  • جولای 2024 (11)
  • ژوئن 2024 (17)
  • می 2024 (31)
  • آوریل 2024 (29)
  • مارس 2024 (37)
  • فوریه 2024 (19)
  • ژانویه 2024 (43)
  • دسامبر 2023 (34)
  • نوامبر 2023 (36)
  • اکتبر 2023 (35)
  • سپتامبر 2023 (25)
  • آگوست 2023 (32)
  • جولای 2023 (37)
  • ژوئن 2023 (19)
  • می 2023 (11)
  • آوریل 2023 (10)
  • مارس 2023 (14)
  • فوریه 2023 (17)
  • ژانویه 2023 (30)
  • دسامبر 2022 (14)
  • نوامبر 2022 (14)
  • اکتبر 2022 (15)
  • سپتامبر 2022 (20)
  • آگوست 2022 (18)
  • جولای 2022 (9)
  • ژوئن 2022 (12)
  • می 2022 (19)
  • آوریل 2022 (5)
  • مارس 2022 (3)
  • فوریه 2022 (15)
  • ژانویه 2022 (18)
  • دسامبر 2021 (15)
  • نوامبر 2021 (10)
  • اکتبر 2021 (4)
  • آگوست 2021 (3)
  • جولای 2021 (1)
  • ژوئن 2021 (2)
  • می 2021 (1)
  • آوریل 2021 (1)
  • مارس 2021 (6)
  • ژانویه 2021 (8)
  • نوامبر 2020 (1)
  • اکتبر 2020 (1)
  • آگوست 2020 (1)
  • جولای 2020 (3)
  • ژوئن 2020 (1)
  • آوریل 2020 (1)
  • فوریه 2020 (2)
  • ژانویه 2020 (2)
  • دسامبر 2019 (1)
  • نوامبر 2019 (1)
  • اکتبر 2019 (1)
  • آگوست 2019 (1)
  • جولای 2019 (1)
  • مارس 2019 (1)
  • دسامبر 2018 (1)
  • اکتبر 2018 (1)
  • جولای 2018 (1)
  • ژوئن 2018 (1)
  • مارس 2018 (1)
  • فوریه 2018 (2)
  • ژانویه 2018 (2)
  • دسامبر 2017 (1)
  • نوامبر 2017 (2)
  • اکتبر 2017 (1)
  • سپتامبر 2017 (1)
  • ژانویه 2017 (1)

باشگاه ادبی بانوی فرهنگ، به منظور هم افزایی بانوان نویسنده و علاقمندان به نویسندگی توسط چند تن از بانوان نویسنده ی کشور تشکیل شد.

  • تهران، خیابان سمیه نرسیده به خیابان حافظ، حوزه هنری، دفتر بانوی فرهنگ
  • 02191088034
  • info@banooyefarhang.com
نمادها
© 1400. قالب طراحی شده توسط بانوی فرهنگ
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
ارسال به ایمیل
https://www.banooyefarhang.com/?p=13343

برای تهیه کتابها از طریق راه های ارتباطی با ما تماس بگیرید. رد کردن

دسته بندی دوره ها
دوره های من
دسته بندی دوره ها

کتاب اعضای کانون

  • 50 دوره

دوره های من
برای مشاهده خریدهای خود باید وارد حساب کاربری خود شوید

Facebook Twitter Youtube Instagram Whatsapp
مرورگر شما از HTML5 پشتیبانی نمی کند.