جستجو برای:
سبد خرید 0
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما

ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

ثبت نام

داده های شخصی شما برای پشتیبانی از تجربه شما در این وب سایت، برای مدیریت دسترسی به حساب کاربری شما و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی ما شرح داده می شود مورد استفاده قرار می گیرد.

0
آخرین اطلاعیه ها
جهت نمایش اطلاعیه باید وارد سایت شوید
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود

وبلاگ

بانوی فرهنگاخبارپایگاه نقدنقد داستان کوتاهنقد داستان”دست‌های سبز پدر”

نقد داستان”دست‌های سبز پدر”

19 بهمن 1403
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
پایگاه نقد، نقد داستان کوتاه

به قلم ریحانه ایزدی

هر ده دقیقه، یک ربع یکبار، خشکش می‌زد. نفسش را حبس می‌کرد. چشمانش را می‌بست.  بعد انگار که همه چیز به روال عادی برگشته باشد، نخ را می‌پیچاند دور انگشتش و ادامه می‌داد به بافتن.

نگرانش بودم. گفتم: اگه دردت جدی بشه من چه گلی به سرم بگیرم؟

دستی به موهای بلندش کشید و گفت: خدای این بچه هم بزرگه.

همیشه وقتی استرس داشتم پاهایم ناخودآگاه منقبض می‌شد و می‌لرزید. گفتم: «حالا با این دردت چه اصراری داری به بافتن؟»

لبخندی زد و گفت: «یه ماهه این دردا و دارم. بذا حداقل این سرهمی رو ببافم تموم کنم. بچه که بیاد دیگه وقت بافتنی ندارم.»

لبخند زدم. همین روزها باید دنیا می‌آمد. در شهر کسی نبود. تقریباً همه رفته بودند. تا بیمارستان هم مسافت زیاد بود.

قرآنم را برداشتم و مرور حفظم را شروع کردم. اما تمام حواسم به حالات ساره بود. یک نگاهم به ساعت بود یک نگاهم به چهره ساره که تقریباً هر چند دقیقه از درد چروک می‌افتاد و خیس عرق می‌شد.

بالاخره دست از بافتن کشید. دو میل را در یک دست گرفت و در گلوله کاموا فرو کرد. دستش را به دسته مبل گرفت و از جا برخواست. ناگهان جیغ کوتاهی کشید و گفت: «خاک بر سرم. فکر کنم این دفعه دیگه واقعاً وقتشه.»

مستأصل برخواستم. لباسهایم را پوشیدم. به سمت حیاط رفتم.

حیاط پر بود از گلدانهایی که مادر با دستهای خودش کاشته بود و درختهایی که پدر با دستهای خودش هرس کرده بود. حالا گلدانها دهانهای خشکشان را رو به آسمان گرفته بودند و درختها دست نیازشان را رو به آسمان. برگ‌های زرد و چروکیده که کف حیاط را پر کرده بودند، زیر پایم صدا می‌دادند.

از گلدانهای محبوبه شب مادر که شبها عطرش همه را مست می‌کرد، مانده بود شاخه‌های لاغر و تکیده، که خود را به تکان‌های باد سپرده بودند.

از دیشب صدای تیر و تفنگ نزدیکتر شده بود. تا صبح پلک نزده بودم. از بیرون خبر نداشتم. صدای سوت خمپاره آمد. روی زمین خیز برداشتم. زمین لرزید و سنگریزه‌ها جابجا شدند. دیدن لوازم باغبانی پدرم، گوشه حیاط، دلم را لرزاند. چهره پدر از جلوی نظرم گذشت. چند روزی بود که منتظرش بودیم. تنها کورسوی امیدمان در این شهر جنگ‌زده.

بلند شدم. دویدم. در را باز کردم. بوی باروت و دود همه جا پیچیده بود. سرم را به بیرون حیاط کشیدم. سر کوچه، چهار پنج نفر جوان، سنگر گرفته بودند. میان همه آن‌ها چشمم فقط جمیل را انگار صید کرد.

چشمانم عادت کرده بود میان همه آدمها، همیشه سر کوچه، اول از همه، او را ببیند. اما سنگر را تازه ساخته بودند. قبلاً آنجا سنگری نبود. قبل‌ترها جوانها دور هم جمع می‌شدند و قهوه می‌خوردند. صدای تیر و صدای هلی‌کوپتر و فریاد مردان در هم تنیده بود.

بی توجه به نفیر تیر و صدای خمپاره و ترکش بیرون آمدم. جمیل نشسته بود و تفنگی به دست گرفته بود. ماشین قراضه‌ای داشت که به جانش بسته بود. از همان رنگ و مدلی که من هم دوست داشتم. بنز خردلی. آنقدر قراضه بود که موقعی که روشن می‌شد، خیال می‌کردی قرار است از هم باز شود.

تا خودم را به جمیل برسانم چند تیر زوزه کشان از کنارم گوشهایم گذشتند. عین بید می‌لرزیدم. جمیل که مرا از دور دید به سمتم دوید:« اینجا چیکار میکنی؟ نمی‌بینی جنگه؟»

گوشهایم داغ شد. گفتم: «خو کور که نیستم. ماشینت سالمه؟»

فریاد کشید: « بدو سمت سنگر،اینجا خطرناکه.»

دیگر سرکوچه بوی قهوه نمی‌آمد. بوی باروت و خاک جای بوی خوش قهوه را گرفته بود. در قهوه‌فروشی بسته بود و کرکره‌اش پایین بود و صاحبش کنار بچه‌ها می‌جنگید. همه به من زل زدند. پاهایم لرزید. گفتم: « ماشین لازم دارم. حال خواهرم خوب نیست. باید بره بیمارستان.»

به جمیل نگاه کردم. جمیل که تازه در سنگر مستقر شده بود و گوشه‌ای روی دو پا نشسته بود. رویم نمی‌شد جلوی آنهمه مرد بگویم که خواهرم وضع حمل دارد.

که جمیل خودش حرف زد: «پدرتون کجاس؟»

-«مگه خبر نداری؟ پیشروی کرده بودن با نیروهای حاج باقر. گفت برمیگرده همین روزا. امروز و فردا باید برسه. »

-«برسه؟ کجا برسه؟ راه بسته‌س. اصلاً تنها اینجا چیکار میکنید؟»

-تنها نیستم. ساره هم هست.

چشمانش گرد شد. صورتش را نزدیکتر آورد و گفت: ساره؟ همون خواهرتون که باردارن؟ مگه نرفتن؟»

صدایم را پایین‌تر آوردم و گفتم: «نه. شوهرش جبهه‌س. ما مونده بودیم با بابا بریم.»

دستش را روی پیشانی گذاشت و بعد در امتداد پیشانی تا پس سرش کشید و گفت: « وای!»

دستش به همان حالت چند ثانیه‌ای ماند و گفت: « نمیشه. ما می‌خوایم عقب بکشیم.»

باید هر طور شده ساره را به بیمارستان می‌رساندم. این بچه دوم ساره بود. بچه قبلی‌اش را بعد از نه ماه بار کشیدن، سر زا از دست داده بود. باید هر طور شده او را به بیمارستان می‌رساندم تا بچه سالم به دنیا بیاید. گفتم:« ماشینت کجاس؟»

– «چطور؟»

– «باید ما رو برسونی بیمارستان.»

-«نمیشه. بیمارستان دوره. تو راه ده بار ممکنه ماشینو بزنن. »

نگاهش در چشمان خیس من خیره ماند. کاش پدر می‌آمد.

صدای زوزه ماشینی آمد که با دنده دو خودش را در خیابان بالا می‌کشید. مردی از پشت بلندگو گفت: « بچه‌ها عقب بکشید! تانکا دارن میان.»

نگاهم به داخل ماشین که افتاد پدر را در آن دیدم. بالاخره خودش را به ما رسانده بود. انگار دنیا را به من دادند و بال درآورده بودم. از سنگر بیرون زدم. ماشین نگه داشت. هنوز راننده دستی را نکشیده بود و ماشین داشت تلو تلو می‌خورد که بابا در ماشین را باز کرد و پایین پرید. هنوز مرا ندیده بود. تا چشمانش به من افتاد لبهایش به خنده باز شد و دندانهایش نمایان شد. هنوز دستگیره ماشین دستش بود که راکتی به ماشین برخورد کرد…

زمین به آسمان چسبید. خون همه جا را سرخ و سیاه کرده بود. بوی گوشت سوخته می‌آمد. خودم را به سختی از زمین بلند کردم. نگاه پدر را میان دود شناختم. بیهوش شدم.

وقتی به هوش آمدم، خودم را از زمین کندم. به سمتش دویدم. خودم را کنار پیکرش رساندم. دستم را به سینه ستبرش کشیدم که حالا دیگر مثل همیشه صاف نبود. سرم را روی سینه‌اش گذاشتم. دیگر آغوشش بوی باغ نمی‌داد. حالا بجای سبزه و میوه، بوی تند خون می‌داد. پهلویم داغ شده بود. نگاه کردم. خون فواره می‌زد.

صدایم در‌نمی‌آمد. کاش یک کابوس بود. نمی‌توانستم فریاد بزنم. نمی‌توانستم صدایش بزنم. نمی‌توانستم اشک بریزم. مثل یک مجسمه خشک و سنگی شده بودم. جمیل بالای سرم بود که فریاد می‌زد. فریادی که با نوایی مبهم می‌شنیدم:« می‌زننت سارا. پاشو.»

لبهایم به زور به هم خورد: «پس پدرم چی؟» اشکم سرازیر شد.

-باید الان بریم.

سرم را چرخاندم. صاحب کافه شهید شد بود و سرش را روی کیسه سنگر گذاشته بود. انگار آرام به خواب رفته بود.

جمیل دوباره گفت: «پاشو بریم سارا. باید بریم دنبال ساره خانوم از شهر خارج شیم.»

جمیل به سمت من خم شده بود. تفنگش در دست چپش بود. تفنگش را کشیدم و به سمتش نشانه گرفتم: « میریم بیمارستان!»

لبخندی زد و دستش را دراز کرد تا گفت:« س…» پایم لرزید. تفنگ را زیر گلویم گذاشتم. چند قدم عقب رفت. کف دستش را به سمتم گرفت و گفت: « باشه.»

هق هق کنان گفتم: « اول باید پیکر پدرم رو از اینجا برداریم ساره نبینه.»

سکوت کرد. عقب رفت. کدام پیکر؟ کدامش؟ هر قطعه از بدنش به سمتی افتاده بود. این پا و آن پا می‌کرد.

گفتم: «برو ماشینتو بیار. تا بریم بیمارستان.»

صورتش از خشم سرخ شده بود. عرق از سر و رویش فرومی‌ریخت. فریاد زدم: «برو.»

در حالیکه به من زل زده بود چند قدم عقب رفت و بعد دوید. دم خانه ما که رسید، ایستاد و به من نگاه کرد. دویدم. به خانه که رسیدم صدای زیبای یک نوزاد در خانه پیچیده بود.

 

 

نقد داستان توسط سرکار خانم الهام اشرفی

اول داستان راوی از وضعیت بدنی زنی که روبه‌رویش نشسته می‌گوید؛ زنی که نشسته و دارد بافتنی می‌بافد و هر چند دقیقه به خودش می‌پیچد و دوباره شروع به بافتن می‌کند. این دردهای رفت و برگشتی وضعیت درد زایمان را در ذهن خواننده تداعی می‌کند. پیش خودم حدس می‌زنم راوی لابد همسر زن است، ولی وسط‌های داستان متوجه می‌شویم که راوی خواهر یا برادر زن حامله است و تقریباً در چند خط آخر متوجه می‌شویم که نام راوی سارا است، پس خواهر زن زائوست.

راوی، سارا، بعد از جدی شدن انقباض‌های درد خواهرش راهی کوچه می‌شود برای کمک گرفتن از کسی. وارد کوچه که می‌شود، خواننده می‌فهمد که جنگی در بیرون در جریان است! انگار صدای تیر و تفنگ و توپ و تانک، تازه از توی حیاط است که شنیده می‌شود و این دو خواهر تا الان با خونسردی نشسته بودند به بافتنی بافتن و قرآن حفظ کردن؛ خیلی راحت، انگار که در شهری آرام و مدرن دارند زندگی می‌کنند و منتظر زایمان و آمبولانس هستند و یا انگار بیمارستانی مدرن، همین بیخ گوششان است که قرار است با نزدیک شدن موعد زایمان، خیلی سریع خودشان را به بیمارستان برسانند.

پرسش بعدی این است که ماجرای داستان در میانۀ کدام جنگ اتفاق می‌افتد؟ خرمشهر؟ سوریه؟ جنگ مربوط به دهۀ شصت ایران است یا جنگی مربوط به دوران معاصر؟ دشمن عراق است یا داعش؟ اصلاً اسم شهر چیست؟ چرا این دو زن با وجود شرایط اضطراری تنها مانده‌اند؟ درست است که در دیالوگی که ساره به جمیل می‌گوید، متوجه می‌شویم که شوهر زن باردار و پدرشان راهی جنگ شده‌اند، اما کدام مردی دو زن را که یکی‌شان پابه‌ماه است، در محاصرۀ شهر تنها می‌گذارد؟ اگر شهر خرمشهر است که جنگ تازه شروع شده، پس راوی از کجا حاج باقر را که احتمالاً فرمانده‌ای نامدار است می‌شناسد؟ از کجا دقیقاً می‌داند که بمبی که به ماشین پدر خورد اسمش راکت است؟ از کجا کار با تفنگ را بلد است که آن را به‌طرف جمیل و بعد خودش نشانه می‌رود؟

وقتی داستانی را می‌خوانیم و با این حجم از پرسش مواجه می‌شویم، یعنی یک جا و شاید چند جای کار نویسنده اشکال دارد. برای اینکه کمکی به نویسنده کرده باشم، چند پیشنهاد دارم. وقتی طرح قصه‌ای خوب داریم؛ دو خواهر تنها که یکی پابه‌ماه است، در دل یک محاصرۀ جنگی؛ می‌شود طرح را روی کاغذ کشید و بعد برای تک‌تک اتفاق‌ها نویسنده در ذهنش پرسشی مطرح کند و برای پاسخ دادن به آن پرسش، در همان کاغذ تدارکی ببیند.

مثلاً با خودش بگوید «چرا این دو خواهر تنها هستند؟» بعد برای پاسخ به این پرسش چینشی ایجاد کند، اشاره کند که تلفن قطع است، برق نیست، نور فانوس یا شمع پت‌پت می‌کند، کورمال‌کورمال دنبال چیزی می‌گردند (نه اینکه خیلی راحت بافتنی می‌بافند و قرآن حفظ می‌کنند!) چند روز است چیزی درست‌وحسابی برای خوردن ندارند (به‌جای اینکه از شرایط گل  بلبل و زیبای درخت و گل‌های باغچه با احساسات روایت کند، بگوید که مثلاً این چند روز از سیب‌زمینی‌های کوچک و هنوز نرسیدۀ باغچه که مادر یا پدرشان قبل از رفتن کاشته بود تغذیه کرده‌اند!) دو خواهر از صدای سوت خمپاره و تیر که دارد نزدیک‌تر می‌شود ترسیده‌اند، همدیگر را بغل می‌کنند، زیر پتو می‌روند! یا هر رفتاری که نشان از ترس داشته باشد. نویسنده تعیین کند که راوی چه نسبتی با زائو دارد، جنسیتش مشخص باشد. مثلاً همان اول راوی درحالی‌که هراسان به کوچه می‌دود، روسری‌ای، تکه پارچه‌ای، ملافه‌ای بر سرش بیندازد و بعد در را باز کند (چنان که رسم و سنت زنان ایرانی بوده است)، به همین سادگی داستان با تعلیق بیشتری شروع می‌شود و جنسیت راوی هم مشخص است. نویسند باید این جمله را گوشۀ ذهنش داشته باشد که داستان قرار است برای لحظاتی جهانی تازه به روی ذهن خواننده باز کند، نه اینکه در ذهن خواننده معما طرح کند.

یک تکنیک ساده، اما کاربردی هم در داستان‌نویسی وجود دارد: «نگو، نشان بده!» آنتون چخوف می‌گوید «به من نگو ماه درخشان است، به‌جای این کار، درخشش آن را بر روی شیشه‌های شکسته نشان بده.»

هوشنگ گلشیری داستان درخشانی دارد با عنوان «عیادت»، در بخشی از داستان راوی روایت می‌کند: «و مرد دید که سماور در متن هیکل زن خیلی کوچک‌تر از معمول شده است…»

جمله خیلی موجز و ساده است، اما «نشان می‌دهد» که راوی که یک مرد است، دارد زنی را می‌بیند و توصیف می‌کند که هیکلش از سماور بزرگ‌تر شده، با همین چند کلمه می‌فهمیم راوی قبلاً هم زن را دیده و بار اولش نیست و اینکه زن چاق شده، در ادامۀ داستان متوجه می‌شویم که زن باردار است. با همین نیم‌خط چند نشانه از کلیت داستان را متوجه می‌شویم.

«یک دایرۀ زرد پای فانوس در حیاط نشسته بود.» این یک توصیف از یکی از داستان‌های بیژن نجدی است؛ نویسنده به‌جای اینکه بگوید فانوس روشن بود و در حیاط نور انداخته بود، این‌گونه با زبانی که به شعر طعنه می‌زند در ذهن تصویری روشن می‌کند.

در داستان «دست‌های سبز پدر» راوی می‌گوید: «همیشه وقتی استرس داشتم، پاهایم ناخودآگاه منقبض می‌شد و می‌لرزید.» این راحت‌ترین نوع روایت و توصیف اضطراب است. نویسنده می‌توانست این اضطراب را به‌گونه‌ای دیگر نشان بدهد، مثلاً لیوانی آب برای خواهرش ببرد و دستش بلرزد و لیوان بیفتد و بشکند و یا آیه‌ای از قرآن را که همیشه می‌خوانده و از حفظ بوده؛ مثلاً آیت‌الکرسی، حالا یادش نمی‌اید و یا جملانش را پس و پیش می‌خواند… این توصیف‌های پویا ذهن خواننده را با ترس و اضطراب بیشتر مأنوس و آشنا می‌کند و در نهایت داستانی تمیز و پرداخت‌شده می‌آفریند.

برچسب ها: الهام اشرفیباشگاه ادبی بانوی فرهنگپایگاه نقدحوزه هنریداستان کوتاهریحانه ایزدینقد داستان
قبلی "داد صدا نداشت" یادداشتی بر فیلم داد به کارگردانی ابوالفضل جلیلی
بعدی فراخوان عضویت در باشگاه ادبی بانوی فرهنگ، سال 1404

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

جستجو برای:
برچسب‌ها
آموزش داستان نویسی آموزش داستان‌نویسی آموزش نویسندگی احسان عباسلو ادبیات ادبیات داستانی اصول نویسندگی امام حسین ایده اولیه داستان باشگاه ادبی بانوی فرهنگ بانوی فرهنگ توصیف در داستان تکنیک های داستان نویسی حوزه هنری داستان داستان نویسی داستانک داستان کوتاه داستان کوچک داستان‌نویسی رمان روایت سارا عرفانی سوگواره عاشورایی ده عاشورا قصه محرم مرضیه نفری معرفی کتاب مولود توکلی ناداستان نقد نقد داستان نقد داستان کوتاه نویسنده نویسنده شو نویسندگی نویسندگی خلاق نیلوفر مالک پیرنگ داستان کتاب باز کتابخوانی کتاب خوب کتابگردی کتاب گردی
  • محبوب
  • جدید
  • دیدگاه ها
بایگانی‌ها
  • می 2025 (10)
  • آوریل 2025 (7)
  • مارس 2025 (9)
  • فوریه 2025 (31)
  • ژانویه 2025 (24)
  • دسامبر 2024 (20)
  • نوامبر 2024 (34)
  • اکتبر 2024 (7)
  • آگوست 2024 (2)
  • جولای 2024 (11)
  • ژوئن 2024 (17)
  • می 2024 (31)
  • آوریل 2024 (29)
  • مارس 2024 (37)
  • فوریه 2024 (19)
  • ژانویه 2024 (43)
  • دسامبر 2023 (34)
  • نوامبر 2023 (36)
  • اکتبر 2023 (35)
  • سپتامبر 2023 (25)
  • آگوست 2023 (32)
  • جولای 2023 (37)
  • ژوئن 2023 (19)
  • می 2023 (11)
  • آوریل 2023 (10)
  • مارس 2023 (14)
  • فوریه 2023 (17)
  • ژانویه 2023 (30)
  • دسامبر 2022 (14)
  • نوامبر 2022 (14)
  • اکتبر 2022 (15)
  • سپتامبر 2022 (20)
  • آگوست 2022 (18)
  • جولای 2022 (9)
  • ژوئن 2022 (12)
  • می 2022 (19)
  • آوریل 2022 (5)
  • مارس 2022 (3)
  • فوریه 2022 (15)
  • ژانویه 2022 (18)
  • دسامبر 2021 (15)
  • نوامبر 2021 (10)
  • اکتبر 2021 (4)
  • آگوست 2021 (3)
  • جولای 2021 (1)
  • ژوئن 2021 (2)
  • می 2021 (1)
  • آوریل 2021 (1)
  • مارس 2021 (6)
  • ژانویه 2021 (8)
  • نوامبر 2020 (1)
  • اکتبر 2020 (1)
  • آگوست 2020 (1)
  • جولای 2020 (3)
  • ژوئن 2020 (1)
  • آوریل 2020 (1)
  • فوریه 2020 (2)
  • ژانویه 2020 (2)
  • دسامبر 2019 (1)
  • نوامبر 2019 (1)
  • اکتبر 2019 (1)
  • آگوست 2019 (1)
  • جولای 2019 (1)
  • مارس 2019 (1)
  • دسامبر 2018 (1)
  • اکتبر 2018 (1)
  • جولای 2018 (1)
  • ژوئن 2018 (1)
  • مارس 2018 (1)
  • فوریه 2018 (2)
  • ژانویه 2018 (2)
  • دسامبر 2017 (1)
  • نوامبر 2017 (2)
  • اکتبر 2017 (1)
  • سپتامبر 2017 (1)
  • ژانویه 2017 (1)

باشگاه ادبی بانوی فرهنگ، به منظور هم افزایی بانوان نویسنده و علاقمندان به نویسندگی توسط چند تن از بانوان نویسنده ی کشور تشکیل شد.

  • تهران، خیابان سمیه نرسیده به خیابان حافظ، حوزه هنری، دفتر بانوی فرهنگ
  • 02191088034
  • info@banooyefarhang.com
نمادها
© 1400. قالب طراحی شده توسط بانوی فرهنگ
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
ارسال به ایمیل
https://www.banooyefarhang.com/?p=13486

برای تهیه کتابها از طریق راه های ارتباطی با ما تماس بگیرید. رد کردن

دسته بندی دوره ها
دوره های من
دسته بندی دوره ها

کتاب اعضای کانون

  • 50 دوره

دوره های من
برای مشاهده خریدهای خود باید وارد حساب کاربری خود شوید

Facebook Twitter Youtube Instagram Whatsapp
مرورگر شما از HTML5 پشتیبانی نمی کند.