من معذرت میخواهم یا زبان لال، امام؟

به قلم سمیه شاکریان
دیشب از بزرگی شنیدم: ما از باقیمانده دل امامی خلق شدهایم که دوستش داریم. فکری شدم کدام امام را بیشتر از همه دوست دارم. دلم رفت پیش امام علی(ع) و بعد امام رضا(ع). یعنی من از گِل آنها هستم! چرا پس هر کاری میکنم اندازه ناخن انگشت کوچکشان هم شبیهشان نمیشوم؟سال دوم دبیرستان بودیم؛ چند نفری قرار گذاشتیم حال معلم فیزیک را بگیریم و بی تکلیف سر کلاس برویم. اتحاد نوجوانیمان شکست خورد و به جای ۱۸نفر، هشت نفره به جنگ معلم رفتیم. من اصلا از شکسته شدن زنجیر اتحاد ناراحت نبودم چون دلم برای شادی بعد از گل، بعد از جنگی که قرار بود داشته باشیم میتپید. سختمان بود. هفت_ هشت ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود و ما آنقدر هر هفته تکلیف نوشته و امتحان داده بودیم که فنر درونمان فشرده شده بود و با یک لمس کوچک به هوا میپرید. این شد که لباس رزم پوشیدیم. توقع داشتیم بیاید سر کلاس، داد و هوار راه بیندازد، قرمز شود و دندانهای یکدست و سفیدش را مثل همیشه از بین لبهای درشتش نشانمان دهد و هی حرص بخورد و ما بعد از کلاس بخندیم و توی سر و کله همدیگر بزنیم و دلمان قنج برود که دیدید حالشو کردیم تو قوطی! قرار بود برای جشن حالگیری آببازی کنیم و تا میتوانیم خیس و آبچکان تا خانه برویم. بس بود اینهمه درس خواندن و چشم گفتن و اطاعت. در کلاس را زد. وارد شد. پشت میز نشست و گزارش نماینده کلاس را روی میز دید. صورتش هیچ تغییری نکرد. درست مثل مجسمه نگاهش را از روی خطوط چرخاند و هیچکدام از خطهای اخم و لبخندش جابهجا نشد. با آرامش از جایش بلند. دست گذاشت روی سینه و گفت: ” بچهها من ازتون معذرت میخوام. من نتونستم تو این ۸ ماه شما رو طوری تربیت کنم که بی تکلیف نیایید و خب من موفق نبودم. منو ببخشید” و بعد پشت به ما و رو به تخته ایستاد و شروع کرد به حل همان تمرینهایی که ما سفید و بیجواب توی کیفمان نگه داشته بودیم. دلم میخواست بروم جلوی تخته و خودم همه سوالها رو جواب بدم. دلم میخواست یکهو دنیا تمام میشد و توی آن شرایط حالگیری نمیماندم. حال خودم رفته بود یک جایی و برنمیگشت. به صورت هفت نفر بقیه هم نگاه کردم. خیلی شبیه به هم بودیم. صورتهای شل و ول همگیمان موازی با بیضیهای مقنعههای پفی، رو به پایین کشیده شده بود. توی اردیبهشت ماه، موقع میوه دادن زحمتهای معلم فیزیک بود و ما مثل مشتی ملخ، به مزرعه او حمله کرده بودیم. دیگر صدای او را نمیشنیدم. انگار توی استخر پر آبی غوطهور بودم و فقط صدای مات و نامفهومی توی گوشهایم میرفت. انگار قیامت شده بود. جور دیگری به آرزویم رسیدهبودم. دنیا تمام شده و آواری شده بود روی سرم. انگار کسی، دل سیر کتکم زده بود.معلم فیزیک، آموزگار خوبی بود. همیشه جدی، سختکوش و پرتلاش سر کلاس حاضر میشد و مثل همه معلمها توقع داشت دانشآموزانش فقط درس بخوانند. دیشب که شنیدم ما از باقیمانده دل امام مورد علاقه مان هستیم یاد آن روز افتادم و بعد یاد روز تمام شدن دنیا. وقتی قیامت شود، من معذرت میخواهم یا زبانم لال امامم؟
دیدگاهتان را بنویسید