“مزار لالهها در اردیبهشت”، همه ما امروز بندرعباسیم
8 اردیبهشت 1404
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ

به قلم مهدیه پوراسمعیل
«ششم اردیبهشت ماه سال هزار و چهارصد و چهار»
هنوز خیالمان از نوای «حاجآقا هارداسان؟» راحت نشده بود که طنین صدها «کجایی» در گوش یک ایران پیچید! اما اینبار نه با زبان شیرین آذری، بلکه با
گویش دلنشین بندری…سیام اردیبهشت سال هزار و چهارصد و سه بود که بالگرد حامل رئیسجمهور محبوبمان و هیئت همراهشان در ارتفاعات ورزقان پیدا نشد. امان از سوختگیها که کار دلهای غمدیدهمان را ساختهاند. هنوز از ترمیم سوختگیهای قبلی قلبهایمان فارغ نشدهایم که باید به تسکین داغ بزرگ دیگری بنشینیم. آن روز هشت نفر از بهترین هموطنانمان را از دست دادیم. و حالا نمیدانیم در ششمین روز از اردیبهشت سال هزار و چهارصد و چهار، باید سراغ چند نفر از عزیزانمان را در حادثهی سهمگین انفجار بندر شهید رجایی بگیریم؟!استاد «هوشنگ ابتهاج» عجیب حرف دلمان را گفته است که: «ارغوان! این چه رازیست که هربار بهار با عزای دل ما میآید!که زمین هرسال از خون پرستوها رنگین است.وین چنین بر جگر سوختگان،داغ بر داغ میافزاید.»حالا اما، خبری از جناب «سایه» نیست، که تماشاگر بهارهای غمگینمان باشد. اما نوای سوزناکش بر دلمان جاری میشود، بلکه اندک تسکینی بنشاند بر جان خستهی یک ملت. که این نیز بگذرد، اما چه گذشتنی…حال نمیدانم… از این پس چند خانواده قرار است بهجای لذت بردن از عطر بهار و گردش میان لالهزارها و خیس شدن زیر نمنم باران بهاری، لاله بر مزار عزیزشان خواهند برد؟! خواه فرزند دلبندشان باشد، یا پدری زحمتکش، و یا همسری تازه انس گرفته با یار…خانم امیرزاده شبانگاه ششم اردیبهشت در صفحهی شخصیاش نوشته بود: «از ظهر هی زنگ میزنم افسانه پیدا شده؟ اما خبری نیست. افسانه کارمند اسکله است. توی همان ساختمون سینا بوده. دعا کنید پیدا بشه. مادرش چشم به راهه.»بیخبری آدم را میکشد. نه بهتر است بگویم زجرکش میکند. اینجاست که دست به دعا میبرم و برای خانوادههای منتظر صبر جمیل از خدا میخوام.ظهر یکشنبه، هفتم اردیبهشت، خانم امیرزاده مینویسد: «مادرم میگه فردا تشییع افسانه است. من گریه میکنم. میگه مادر لاحول بزن. یعنی لاحول و لا قوة الا بالله بگو در برابر مصیبت.»به دل غمزدهی ایشان فکر میکنم که حالا کباب شده برای افسانهای که دیگر پیر شدناش را نمیبیند. و خبری از حرفهای صمیمانهای که قرار بود در دوران میانسالیشان بزنند و پای خاطراتشان غشغش بخندند، دیگر نیست و جای خالیاش به این راحتی پر نمیشود. قبلترها اردیبهشت را خیلی دوست میداشتم. سرشار از انرژی بودم. انگار خودم هم با لالهها جان میگرفتم و پای ماندن در زمین نداشتم. اما از این پس، اردیبهشت همانقدر برایم خاص خواهد بود؟! خدا میداند…
هنوز خیالمان از نوای «حاجآقا هارداسان؟» راحت نشده بود که طنین صدها «کجایی» در گوش یک ایران پیچید! اما اینبار نه با زبان شیرین آذری، بلکه با

دیدگاهتان را بنویسید