“فصل کوچ پرستوها”، روایتی از تجاوز رژیم صهیونی به ایران

به قلم فاطمهسادات حسینی
چند روز میگذرد، نمیدانم. حساب روزها و حتی ایام هفته را گم کردهام. این حال را از همان بامداد جمعه دارم. از بامداد جمعهای که یکباره دود و غبار غلیظ، تنفس را برای آسمان شهری که خیلی دوستش دارم، سخت و طاقتفرسا کرد. تهران شهر دود است. عادت دارد. اما به دودی که از ازدیاد زندگی در کام خود میکشد. این دود نوعش فرق داشت. دودی بود که میبلعید. امید، آرزو، آرامش، آغوش، لبخند و هر نشانهای که از زندگی سر راه خود میدید؛ بیرحمانه میبلعید و بعد درهمتنیده و دهان باز کرده، ناپدید میشد؛ جوری که انگار تا آخرین لحظه مرگ، طمع بلعیدن دارد.از پشت پنجره، در تاریکی شب بلعیدنش را دیدم. حتی ناپدید شدنش را. ایستادم تا سپیده دم بزند. دیگر دودی نبود. اما تا بخواهی، جای خالی بود. خاکستر بود، تمام شهر را پوشانده در زیر خود.غم روی قلبم بساط کرد. تهران داغ دیده بود. آتش داغش دامن هرکسی را که حتی او را نمیدید، گرفته بود. بغض چنگالهای تیزش را در گلویم فشار میداد. حس مادری را داشتم که کودکش را از دور میبیند که صدمه دیده است. پای ماندن نداشتم. دوست داشتم به همان نقطهای از شهر که طعم باروت تلخش کرده بود، پرواز کنم. دوست داشتم تمام ویرانیها را در آغوش بگیرم. میدانستم گوشهای زیادی به امید شنیدن صدایی آشنا، برای نفس کشیدن، با حداقل هوای زیر آوار، در جنگ و جدالند. زندگی متوقف شده بود. پشت همان پنجره. در چهارچوب همان قاب. جنگ از جایی که فکرش را نمیکردیم شروع شده بود. تهران شده بود خط مقدم. فرصت اندک بود. دشمن حریص بود و بیرحم. نباید اجازه میدادیم غبار غم از پنجره نفوذ کند. وقت ناله و مویه نداشتیم. اگر خانه به خانه راه را به رویش میبستیم، اندکاندک دامن از شهر هم میگرفت. نماز صبح را خواندم. تعقیبات نمازم بغضی بود که هرلحظه با خواندن هر خبر، راه گلویم را تنگتر میکرد. نگاهم میان تسبیح سبز رنگ جانماز و چهره معصوم پسرهایم بیقرار بود. خیال، عنان دریده بود و هرطور که میخواست، میتازید. چیزی توی دلم هم میخورد. یعنی چند کودک آغوش از دست دادهاند؟ آغوش چند مادر خالی شده است؟ تسبیح سبز رنگ را توی دست گرفتم. آویز قلب طلایی رنگش مزین به نام امام حسن علیهالسلام است. ذکر صلوات را شروع کردم. درد گلو امانم را بریده بود. درد از شدت بغضی بود که نمیخواستم بشکند. تسبیح را محکم در مشت گرفته بودم. شاید چون دوست داشتم اگر موشکی به خانه ما راه باز کرد، تسبیح تنها نشانهای باشد که من میماند. لحظهها را از حوالی ساعت سه مرور کردم. در پی بیدار شدن از یک کابوس بودم. کابوسی که من گمان میکردم تمام شده، و نمیداستم قرار است شبهای زیادی خواب را مثل یک شکارچی از چشم مردان و کودکان و زنانی که زندگی را با تک واژههای شین، ها، الف، دال و تا معنا میدهند، شکار کند. و چهقدر سادهلوحانه دست به شکار زده بود. صیاد میغرید. صید قامت راست میکرد، چشم گشوده و مشت گره کرده… آتش میریخت بر سرهای مردمان. پیکرهای شهدایشان را روی دوش تشییع میکردند… از خانههایشان تلی خاک میساخت. پرچم سه رنگ همان خاک را بر بلندایش به دست باد میسپردند تا خود را در تاروپودش جای دهد و به رقص دربیاوردش… شبها از پی هم میگذشتند. دشمن رجز میخواند و یاغیگری میکرد. آرامآرام محرم رخ نشان داد. تمام ایران بیرق سیاه پوشید. کوچه به کوچه ستون خیمهها بالا رفت و علمها روی دست گرفته شد. صدای بمب و موشک و انفجار، لابلای صدای دستهایی که در عزای شهید کربلا محکم بر سینه کوبیده میشدند، خاموش ماند. تمام محاسبات جنگ درهم شکست. دشمن خودش را از معرکهای که قرار بود مدفنش باشد، بیرون کشید. برای هلاکتش زمان خرید. از خرابههای جنگ، حسینیه ساخته شد. همانجا که سرها از تنها جدا شدند و پیکرها اربا اربا، شمعها سوختند و اشک ریختند بر شام غریبانه پرواز پرستوها. جا ماندگان از کوچ عشاق، به سوی حسینیهای سرازیر شدند که همیشه مرهم دلهایشان را از خشت خشت دیوارهایش، جستوجو میکنند. رفتند و مهمان شدند برای میزبانی مردی از تبار کربلاییان. چشمهایشان در انتظار ماند. دل آشوب بودند برای میزبان. میزبان اما سرزده آمد. آمد تا خداقوتی بگوید برای آن همه شب ایستادگی و خم به ابرو نیاوردن. خستگی خجالتزده از چهرهها رخت بر بست و در خود فرو رفت. بغضها فروخورده شدند. دلها هرچه داشتند به گوشهای پرتاب کردند و شتافتند. سراپا گوش شدند برای شنیدن. میزبان خواستهای داشت. دست جلو آورده بود تا اگر قامتی شکسته و زانویی خم شده دوباره مدد بگیرد و جان تازه پیدا کند. آرامش که به جانها نشست فرمانده دستور را صادر کرد:ای ایران بخوان… زمان رجزخوانی ایران فرارسیده بود.
تمام حسینیه یکصدا شدند:
ای میهن خدایی…ایران کربلایی
ایران ذوالفقار و …ایران عاشورایی
دیدگاهتان را بنویسید