عزادار
17 تیر 1404
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ

به قلم سمانه اعتمادی جم
روضه که به طفل رباب رسید، چادرش را جلوتر کشید. در گوشهی خیمهی کوچکش، به سینه میزد و به طفلش شیر میداد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. ناگهان دخترک تازه زبانبازکردهاش، گوشهی چادر را بالا کشید و با خندهای معصوم گفت: «دالی!» لبخند تلخی بر لبش نشست. دلش در دشت کربلا جا مانده بود. کودکانش، تمام سهم او از روضه بودند. صدای دعای پایانی که بلند شد، شانههایش ٱفتاد. مداح میان دعا نفسی تازه کرد و گفت: «مادرانی که با بچه هاشون به مجلس میان و چیزی از عزاداری نمیفهمن، کار بزرگی میکنند. ثواب این ده شب مداحی من، پیشکش آنها.» قلبش گرم شد. حالا او هم یک عزادار بود.
دیدگاهتان را بنویسید